eitaa logo
مجردان انقلابی
14.3هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی‌عاشق‌ِیه‌نفر‌میشی‌! دیگه‌از‌کس‌ِدیگه‌ای‌خوشت‌نمیاد، اگه‌غیر‌از‌اینه‌،تو‌عاشق‌نیستی . .❤️🌹 🤍 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نکات مهم در مورد مراحل اولیه آشنایی .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
همیشه از هر آدمی به اندازه شعورش انتظار داشته باش... اینطوری کمتر عذاب می کشی .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیدی یه وقتایی انقدر به خاطر حجم کارها سرت شلوغه که نمیدونی کدوم کار رو انجام بدی؟! راهکار اینه که اول یه زمان به خودت بدی و تمام افکاری که درگیرت کردن رو پیدا کنی بعد تمام کارهایی که داری رو بنویسی و ذهنت رو خالی کنی،  اولویت بندی کنی که کدوم کار برات اهمیت و اولویت بیشتری داره و بعد سه تا اولویت اول رو شروع کنی به انجام دادن. .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
. 🔸 تا حالا شده ترس از اشتباه مانع از شروع کارهاتون بشه یا با یه اشتباه کوچک تو کار خودتون رو فردی شکست‌خورده فرض کنین؟ . 🔹 ریشه چنین افکاری معمولاً تو «کمال‌گرایی» هستش که باعث می‌شه بخوایم همه چیز همیشه عالی باشه و ممکنه به‌خاطرش دچار استرس بشم و نتونیم کارها رو جلو ببریم. البته کمال‌گرایی اگر متعادل باشه می‌تونه برامون یه ویژگی مثبت باشه و کمک کنه پیشرفت کنیم. . 🔸 اما مهمه که حواسمون بهش باشه تا بیش از حد و مانع از انجام کار‌ها نشه. یه راه برای کنترل کمال‌گرایی شناسایی افکار کمال‌گرایانه منفی و جایگزین کردن اون‌ها با افکار واقع‌بینانه و متعادل‌تره. توی این پست یه سری از این موارد رو براتون گفتیم. ___ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
38.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣مسائل حل‌نشده دهه شصت در امر ازدواج چیست❓ ❣تغییر انتظارات و توقعات در زندگی مخصوص چه افرادی است❓ 👤 استاد .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 65 برگشتم و دیدم آمین با چشمای کنجکاو خیره شده به من و مهراب. خندیدم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 66 با این حرفش عصبانی شدم و دستشو پس زدم. --حرف دهنتو بفهم خانم این آقا شوهر منه! با سیلی که به صورتم خورد از رو صندلی افتادم....... مردم همه داشتن نگامون میکردن. مهراب عصبانی بلند شد و یقه ی دختره رو گرفت --به چه جرأتی دست رو زن من بلند میکنی؟ با عشوه خندید و دست مهرابو گرفت --قربون اون خشمت برم مــن.... خونم به جوش اومد و بلند شدم از پشت گردنشو گرفتم کشیدم عقب --چی گفتی؟ خندید و یدفعه بیخ گلومو با دستش گرفت فشار داد --فکر نکن با چادر میتونی گندکاریاتو پنهون کنی. پوزخند زد --مهراب نامزد منه و اونی که اضافیه درحال حاضر تویی. مهراب دختره رو ازم جدا کرد و مچشو محکم فشار داد و غرید --این خانم زن منه! به آمین اشاره کرد --اینم بچمه پس اونی که این وسط نخودیه شمایی. آلانم یا از راهی که اومدی میری یا... در رستوران باز شد و چندتا مأمور اومدن تو. دختره با ترس زل زد به مهراب --جون بچمون بزار برم. با شنیدن این حرف متعجب به مهراب خیره شدم. مهراب پوزخند زد --دیره خانم. چندتا افسر خانم اومدن و دختره رو دستگیر کردن. مهراب آمینو بغل کرد و پول غذارو گذاشت رو میز و رفتیم سوار ماشین شدیم. با بغض برگشتم سمت مهراب --چرا بهم دروغ گفتی؟ تلخند زد --تو به من اعتماد داری یا اون دختره؟ گریم گرفت --من نمیدونم مهراب من فقط میخوام بدونم چرا بهم دروغ گفتی؟ آمین با بغض بهم خیره شد و شروع کرد گریه کردن. مهراب آمینو بغل کرد و معترض گفت --ببین کاراتو! همینجور که آمینو آروم میکرد گفت --به جون همین بچه.... با جیغ حرفشو قطع کردم. --جون بچمو قسم نخور. --خیلی خب آروم باش. با همون لحن گفتم --نمیخوام آروم باشم. پشت دستشو بهم نشون --صداتو می‌بری یا..... با بهت گفتم --خجالت نمی‌کشی خیانت میکنی بعد تازه.... با سیلی که به صورتم خورد حرفم قطع شد و با بهت به مهراب خیره شدم. کلافه آمینو بغل کرد و از ماشین پیاده شد. سرمو چسبوندم به صندلی و چشمامو بستم شروع کردم گریه کردن. با صدای بوق ممتد یه ماشین یدفعه چشمامو باز کردم و با دیدن صحنه ی روبه روم چشمام از تعجب گرد شد و فقط تونستم از ماشین پیاده شم و بدوم سمت مهراب. رسیدم بالاسر مهراب ولی آمین تو بغلش نبود. بدون توجه به مهراب چشمامو به اطراف چرخوندم و با دیدن چند نفری که یه گوشه جمع شده بود دویدم سمتشون و خودمو از بین جمعیت عبور دادم و.... هنوزم که هنوزه توصیف اون صحنه واسم دردناکه. زانوهام سست شد و افتادم رو زمین. دست لرزونمو بردم زیر سر آمین و مغزش اومد تو دستم. نتونستم خودمو کنترل کنم و از ته دلم جیغ زدم..... همین که چشمامو باز کردم تو ماشین بودم و آمین رو پام خواب بود. برگشتم سمت مهراب و فهمیدم اصلاً حواسش به من نیست. نفس عمیقی کشیدم و مهراب برگشت سمتم --خوبی؟ --نه! ماشینو گوشه ای پارک کرد --چی شده؟ شروع کردم گریه کردن و با گریه خوابمو واسش تعریف کردم. بعد از اینکه حرفم تموم شد مهراب عصبانی با مشت کوبید رو فرمون. --همش اثر زرای این دخترس. با بغض گفتم --مهراب! --هوم؟ اشکمو از چشمام گرفتم --نـ..نـ...نکنه اون دختره راست بگه؟ اخم کرد --یعنی تو به من اعتماد نداری؟ سرمو انداختم پایین و شروع کردم موهای آمینو لمس کردم. با احساس گرمی دستم سرمو بلند کردم. مهراب با بغض گفت --قلب من دریا نیست مائده که هر کیو تو خودش غرق کنه. تو اولین و آخرین عشق زندگی منی! لبخند زدم و سرمو انداختم پایین گونمو بوسید --آخه کی دلش میاد از تو دل بکنه قربون خجالتت برم؟ خندیدم --خیلی خب حالا. خندید --مطمئن باش من بهت دروغ نمیگم. ماشینو روشن کرد و راه افتاد برگشتیم خونه. واسه شام ساندویچ مرغ درست کردم و بعد از شام آمینو خوابوندم رو تخت. برگشتم تو هال و نشستم کنار مهراب. حالتش نشون میداد که کلافس. دستشو گرفتم --چی مرد منو بهم ریخته؟ خندید --حرفای قشنگ قشنگ میزنی؟ سرمو گذاشتم رو شونش --نمیخوای بگی چیشده؟ --نمیدونم اگه بهت بگم چجوری میخوای قضاوتم کنی. --منظورت چیه؟ نفسشو صدادار بیرون داد. --ماجرا از قبل اینکه بریم سوریه شروع شد. یه مأموریتی بهم داده شد که باید وارد یه باند قاچاقی که سرپرستش همین دختری که امروز دیدی بود بشم. مأموریت من نزدیک شدن به اون دختر بود جوری که منو محرم خودش بدونه و من بتونم ازش اطلاعات بگیرم. تقریباً داشتم به هدفم می‌رسیدم که رفتیم سوریه و مأموریتو کنسل کردم ماجرا به اینجا ختم نشد و اون دختر خیلی زرنگ تر از اونی بود که فکرشو بکنم. نمیدونم مشروع یا نامشروع باردار شد و انداخت گردن من. جوری که حتی همکارامم بهم شک کرده بودن. .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 67 تلخند زد --خیلی سخت بود مائده! من حتی به خودم اجازه ندادم دستشو بگیرم چه برسه... جملشو قطع کرد و ادامه داد --الانم چند ماهیه که منو تهدید می‌کنه به اینکه اگه باهاش ازدواج نکنم خودشو می‌کشه و میندازه گردن من. از طرفی تا وقتی که اون بچه به دنیا نیاد و آزمایش دی ان ای مشخص نکنه که من پدر اون بچه نیستم باید صبر کنم..... کلافه تو موهاش دست کشید --خیلی سخته مائده. لبخند زدم --مگه تو به خودت مطمئن نیستی؟ تلخند زد --چرا ولی.... سرشو گذاشت رو زانوم و دستمو گذاشت رو سرش. با بغض گفت --یادمه وقتایی که بچه بودم هرموقع با دوستام دعوام میشد و ناراحت بودم سرمو می ذاشتم رو پای مامانم و اونقدر موهامو نوازش میکرد تا خوابم میبرد. سرشو بلند کرد --دلم واسشون تنگ شده مائده.... گریه امونش نداد و نتونست ادامه بده سرشو بغل کردم و خودمم شروع کردم گریه کردن. تو همون حالت گفت --گاهی وقتا انقدر تنها میشم که حس میکنم قراره از تنهایی بمیرم. آروم گفتم --پس من کیم قربونت برم؟ سرشو برداشت و لبخند زد --تو همه کسمی مائده! خندید و ادامه داد --مائده باورت میشه هم تو و هم من همه کس همیم؟ یعنی واسه ما این مثال واقعیه واقعیه! خندیدم و بلند شدم رفتم تو اتاق دراز کشیدم و خیلی زود خوابم برد. صبح از خواب بیدار شدم و وقتی کارای شخصیمو انجام دادم رفتم بیرون. مهراب داشت به آمین غذا میداد. --سلام. --سلام خانم گلم. خندیدم --سحرخیز شدی؟ --بله دیگه با دوتا بچه بایدم آدم سحرخیز باشه. متعجب گفتم --دوتــا بچــه؟ خندید --تو باغ نیستیا امروز قرار بود برم جواب آزمایشتو بگیرم با بهت گفتم --یعنی من باردارم؟ ریز خندید --مهراب جواب منو بده! از رو صندلی بلند شد اومد سمت من --خودت چی دوسداری؟ تقریباً بغضم گرفته بود --مهراب توروخدا راستشو بگو! صورتمو قاب گرفت --خدا بهمون نی نی داده. با بهت گفتم --دروغ میگی؟ خندید --چرا دروغ بگم؟ گریم گرفت و رفتم تو اتاق در رو محکم کوبیدم به هم. نشستم رو تخت و شروع کردم گریه کردن. به قدری عصبانی بودم که دلم میخواست سرمو بکوبم به دیوار. مهراب اومد تو اتاق نشست کنارم. رومو ازش برگردوندم و پشت بهش نشستم. صدام زد --مائده! --مهراب با من حرف نزن. خندید --حالا چرا قهر میکنی؟ با بغض برگشتم سمتش --مهراب من نمیتونم دست تنها از پس دوتا بچه بربیام. --مگه من مردم؟ --تو که بیشتر مأموریتی. از پشت سر بغلم کرد --قول میدم هرکاری بکنم تا اذیت نشی. با صدای گریه ی آمین رفتم بغلش کردم و مهراب سریع ازم گرفتش --عزیزم یکم مراقب باشی بد نیستا! خندیدم --خوبه بچم ریزه میزه ام هست. مهراب آمینو محکم بوسید --قربونش برم ریزه میزه ی خودمو! خندیدم و رفتم صبححونه آماده کردم. بعد از صبححونه مهراب رفت بیرون گفت ظهر برمیگرده و منم خودمو با آمین سرگرم کردم. بمیرم بچم خیلی کوچیک بود. از اینکه دیگه قرار نبود بهش شیر بدم ناراحت بودم. مهراب برگشت و فهمیدم رفته فروشگاه کلی ترشک و لواشک و... خریده. خندیدم --مهراب قراره قحطی بیاد؟ --نه قراره نی نی بیاد. رفت خودش همه چیزارو گذاشت سرجاش و واسه ناهار دست به کار شد. --مائده چی درست کنم؟ --ماکارونی. --چشم...... بعد از ظهر بود و مهراب رفته بود مأموریت. داشتم آمینو میخوابوندم که نگاهم افتاد به شکمم،ناخودآگاه لبخند رو لبام نقش بست. دستمو گذاشتم رو شکمم و لبخند زدم --مامانی خیلی عجله داشتیا! یکم صبر میکردی داداشی بزرگ تر شه..... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
تازه سه ماهم شده بود. مهراب قرار بود امروز مأموریتش تموم بشه. ناهار آبگوشت درست کردم و رفتم آمینو بردم حموم. همین که از حموم آوردمش مهراب اومد. با لبخند رفتم سمتش ولی معلوم بود حالش بده. لباسای آمینو پوشوندم و واسش چای ریختم نشستم کنارش. --مهراب. --جانم. --خوبی؟ --آره عزیزم شما خوبی؟ نی نی مون خوبه؟ --خوبه. با صدای زنگ موبایلش رفت تو اتاق. وقتی برگشت رنگش پریده بود. --مهراب؟ --مائده من باید برم. اینو گفت و رفت بیرون. متعجب نشستم رو مبل و همش فکر این بودم که چیشده؟ نماز ظهرمو خوندم و داشتم ناهار می خوردم که مهراب برگشت. با دیدن نوازد توی بغلش گفتم --این دیگه چیه؟ --مائده من.... --تو چی مهراب؟ این بچه کجا بوده؟ چشماشو بست و مکث کرد --مال منه. با بهت گفتم --چی؟ جوابمو نداد و نوزاد توی بغلشو برد تو اتاق آمین خوابوند رو تخت آمین. عصبانی رفتم تو اتاق --به چه حقی میخوابونیش رو تخت بچه ی من؟ حس میکردم اصلاً صدامو نمیشنوه. جیغ زدم --نمیشنوی صدامو؟ داشت از اتاق می‌رفت بیرون که برگشت و همینجور که اشکاش ازچشماش می‌ریخت گفت --بچمه! چیکار کنم؟ یه غلطی کردم باید پاش وایسم!با بهت به دهنش خیره شدم. نمی‌دونستم اون لحظه باید چی بگم و حالم بد شد و چشمام سیاهی رفت..... چشمامو باز کردم دیدم تو اتاق مشترکمونم. بلند شدم از اتاق رفتم بیرون و دیدم آمین تو بغل مهراب دوتاشون رو مبل خوابیدن....... حلما .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مِهرَت‌بِہ‌دِلَم‌نِشَست‌وَدِلَم‌رَنـگ‌وبـوگِرِفت ایـن‌دِل‌بِـہ‌پـٰاۍِعِشق‌ِشُمـٰاآبروگِـرِفت!【❤️‍🩹】 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💚🦋|•• ای منتقم آل علـــی کعبه مهیّاست بردار ز رخ پرده که با تو ظفــر آید داریم امیـد به تـو امیـد دل ارباب دانیم که هجران تو آخر به‌ سرآید این‌مژده‌فقط‌سهم‌دل‌منتظران‌است آید خبــر ای اهـل ولا منتَظَـــر آید .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
ب) اضافه کردن به جلسات گفتگو: 💕 اگر حس می‌کنید هنوز احساسی برای شما تولید نشده، خوب است به تعداد جلسات گفتگو اضافه کنید و بیشتر با طرف مقابل صحبت کنید. در گفتگوهای بیشتر، زوایایی از شخصیت طرف مقابل برایتان روشن می‌شود که می‌تواند نقش مؤثری در ایجاد احساس تمایل داشته باشد. ج) تحقیق بیشتر: 💕 اگر دربارهٔ او تحقیق نکرده‌اید، حتما تحقیق کنید و اگر تحقیق کرده‌اید، بازهم به تحقیق خود ادامه دهید. تلاش کنید در تحقیقات، به زوایای مختلف شخصیتی طرف مقابلتان پی ببرید. .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴بیایید راه رفته شکست خورده را نرویم آنهایی که به انتهای آزادی رسیدند، غرق پوچی و بیماری و افسردگی شدند . آنها که دخل و خرجشان از آزادی بود آنها بیشتر لطمه دیدند و بیشتر به حجاب پناه اورد‌ند ⏪باور کنید خیلی بد است ،زنان غربی در ابتدای شعار آزادی سرمایه داران ،تجربه ای از نتایج شوم آزادی نداشتند ،اما ما امروز شاهد نتایج تلخ آزادی زنان غرب هستیم . این تقلید مضحکانه دیگر خیلی عقب ماندگی است،عدم تبیین خواص و غرب دیدگان برای مردم هم خیانت است .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
💍 ارتباط با نامحرم به قصد ازدواج!! ⛔️ برخی فکر می‌کنند که اگر قصد ازدواج با فردی را دارند، اشکالی ندارد که با هم هر حرفی بزنند یا به هم دست بدهند و با هم جایی بروند!! درحالی‌که این نوع ارتباط درست نیست. ⚠️ بعد از خواستگاری و توافق برای ازدواج هم، این دو نفر تا زمان صیغه یا عقدشون نامحرم هستند و باید مثل دو نامحرم با هم رفتار کنند. در جریان خواستگاری هم، صحبت‌کردن، نگاه‌کردن و بیرون‌رفتن با نظارت خانواده‌ها و رعایت حدود شرعی، در حدی که برای شناخت طرفین لازم است، مانعی ندارد. 📚 سیستانی، منهاج، کتاب‌النکاح 📚 امام، تحریرالوسیله، کتاب نکاح 📚 عروة‌الوثقی، کتاب نکاح .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚩🏴🚩🏴🚩🏴 السلام علیک یا صاحب الزمان عج الله تعالی فرجه الشریف السلام علیک یا جوادالائمه علیه السلام ختم ذکر یا جوادالائمه ادرکنی ▫️خاص آقا صاحب الزمان عج ▪️ و آقا امام محمد تقی علیه السلام ➖ تمامی شهدا ➖ امواتمون ➖اموات بد وارث و بی وارث 💟 به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور آقا صاحب الزمان ازدواج جوان ها و هر خواسته ای که دارین تعداد ذکر را در ناشناس اعلام کنید https://harfeto.timefriend.net/17110310805731
امشب،شب شهادت امام جواد علیه‌السلام نیت کنید برای برطرف شدن موانع ازدواج همـه کسانـی که طالب ازدواج هستنـد یک سـوره یس هدیه به ایشون قرائت کنیم...🙏 امشب حاجتتون رو بگیرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 67 تلخند زد --خیلی سخت بود مائده! من حتی به خودم اجازه ندادم دستشو بگی
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت68 همش با خودم تکرار میکردم اون صحنه ایه که مهراب نوزاد تو بغلش بود خواب باشه. رفتم تو اتاق آمین و با دیدن نوزاد توی تخت آمین شروع کردم گریه کردن. همونجا سر خوردم رو زمین و بیصدا اشک میریختم. با صدای گریه ی نوزاد از جام بلند شدم. با دیدن لبای خشکش واسه یه لحظه دلم واسش سوخت و خیلی آروم بغلش کرد. حالم دست خودم نبود. یه حسی اجازه نمی‌داد همونجا رهاش کنم. با احتیاط گذاشتمش رو پام و بهش شیر دادم. جوری شیر میخورد که حدس زدم بعد از تولدش اولین باره شیر میخوره. صدای مهراب اومد که داشت صدام میزد و وقتی رسید دم در اتاق حرفش قطع شد نه نگاهش کردم و نه باهاش حرف زدم. بعد از اینکه بچه سیر شد بغلش کردم گذاشتمش تو تخت آمین و خواستم از اتاق برم بیرون که مهراب جلومو گرفت. --مائده.... با جیغ حرفشو قطع کردم --اسم منو نیار! هولش دادم عقب و رفتم آمینو بغل کردم بردم تو اتاق. لباساشو عوض کردم و اسباب بازیاشو ریختم دورش. چمدونمو برداشتم گذاشتم رو تخت و داشتم لباسامو توش جا میدادم که مهراب اومد تو اتاق. --داری چیکار میکنی؟ جوابشو ندادم و به کارم ادامه دادم. اومد دستمو گرفت --نمیشنوی چی میگم؟ خواستم به کارم ادامه بدم که شونه هامو گرفت چسبوندم به کمد --چرا باهام حرف نمیزنی؟ پوزخند زدم --نکنه توقع داری بهت بگم دستت درد نکنه آقا مهراب! دستمریزاد خیلی مردی! اشکام شروع کرد باریدن و ادامه دادم --ممنون که بهم خیانت کردی و الان ثمره ی خیانتتو آوردی جلو چشمام! حرفم قطع شد و سرمو انداختم پایین شروع کردم هق هق گریه کردن. مهراب خواست بغلم کنه که پسش زدم و جیغ زدم --اون دستای کثیفتو به من نزن! با فریادش رسماً لال شدم. --دو دقیقه زبون به دهن بگیر تا منم زرررر بزنم! نشست رو تخت و سرشو گرفت بین دستاش. --ارواح خاک میلاد اونجوری که تو فکر میکنی نیست! اگه قول بدی به حرفام گوش بدی از اول تا آخرشو واست تعریف میکنم. بیصدا نشستم رو تخت. مهراب اول عمیق بهم خیره شد و بعد با صدای آرومی گفت --یک سال پیش تو همین واحد روبه رویی خونمون یه خانم مطلقه زندگی میکرد. یه خانم حدوداً بیست ساله بود. به روز وقتی از سرکار برگشتم دیدم صاحب خونش اومده بود دم در خونش و هرچی ازدهنش دراومد بهش میگفت. فهمیدم کرایه خونش عقب‌ افتاده. همون روز کرایه خونشو پرداخت کردم و نمیدونم اون لحظه چه فکری کردم که ازش درخواست کردم صیغش کنم. به این جای حرفش که رسید برگشت سمت من و مظلوم نگاهم کرد. قصد من از درخواستی که ازش داشتم فقط کمک بهش بود همین. خلاصه دختره قبول کرد و به مدت پنج ماه محرم شدیم. ولی به جون خودت قسم که واسم عزیز ترینی من فقط دوبار رفتم پیشش موندم. ولی خب چند هفته بعد بهم گفت بارداره. با اینکه اصلاً از اون موضوع احساس رضایت نداشتم، ولی از طرفی به اون بچه فکر کردم و به خودم گفتم اون بی گناهه. قبول کردم تو مدت بارداریش هرکاری نیاز داشت واسش انجام بدم و همینطورم شد. زمان محرمیتمون که تموم شد فقط تلفنی باهاش درارتباط بودم اونم فقط واسه خاطر بچه. امروز وقتی بهم زنگ زدن گفتن حالش بد شده رفتم بیمارستان و وقتی رسیدم خیلی دیر شده بود. چون حین زایمان حالش بد شده بود و دکترا فقط تونستن جون بچه رو نجات بدن. باورم نمیشد مهراب با وجود من یکی دیگه رو داشته باشه. با صدای گریه ی آمین رفتم تو اتاقش بغلش کردم تا آروم شد. برگشتم تو اتاق خودمون و دیدم مهراب قرآنو برداشته. تلخند زد --منم جای تو باشم حرفامو باور نمیکنم. دستشو گذاشت رو قرآن --پس میخوام به این قرآن قسم بخورم هرچیزی که گفتم حقیقت داشته. بعد از اینکه دستشو از رو قرآن برداشت شروع کرد گریه کردن. --بخدا نمی‌خواستم انقدر اذیتت کنم! ولی خب اون بچه گناهی نداشت مگه نه؟ اینکه بخوام ولش کنم به امون خدا نامردیه مگه نه؟ آمین با دیدن گریه ی مهراب دوباره شروع کرد گریه کردن و دستاشو به سمتش دراز کرد. مهراب میون گریه خندید و آمینو بغل کرد‌. تحملم تموم شد و نشستم کنار مهراب دستامو دورش حلقه کردم. مهراب خندید --چه فیلم هندی شدا! خندیدم و سرمو از رو شونش برداشتم. مهراب دراز کشید رو تخت و شروع کرد با آمین حرف زدن. بلند شدم برم سمت آشپزخونه ولی سرراه نگاهم خیره موند به اتاق آمین. بدون اختیار رفتم تو اتاق بالاسر تخت نوزادی که مال من نبود. دستشو گرفتم لمس کردم و یاد روزایی افتادم که میون اون همه سختی آمینو به دنیا آوردم و اگه مهراب نبود شاید آمینو از دست میدادم. باورش واسه خودمم سخت بود که به این زودی تونستم حرفای مهرابو باور کنم. همون موقع نوزاد از خواب بیدار شد و از حالتش حدس زدم پوشکشو خیس کرده. بغلش کردم با احتیاط پوشکشو عوض کرد و وقتی فهمیدم دختره خیلی خوشحال شدم. از اون لحظه یه احساس مسئولیت بهم دست داده بود.......                              @mojaradan        
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁 جدال عشق و نَفس🍁 پارت 69 لباساشو عوض کردم و بهش شیر دادم دوباره خوابوندمش. مهراب اومد تو اتاق و لبخند زد --مائده! برگشتم سمتش تو یه حرکت بغلم کرد و آروم دم گوشم گفت --مرسی که هستی! از بغلش دراومدم و لبخند زدم. --واسه بچه اسم نزاشتی؟ سرشو انداخت پایین --نه خب راستش گفتم باهم دیگه بزاریم. با مکث طولانی گفتم --مادرش قبل از مرگش اسمی.... دستشو گذاشت رو لبم --دوسدارم تو مادرش باشی! بدون توجه به حرفش گفتم --اسمی مورد نظر مادرش نبود؟ کلافه گفت --نمیدونم. با اسمی که به ذهنم اومد بشکن زدم --آیه! لبخند زد --اسم قشنگیه. چشمک زدم --پس بریم وسایل آیه خانمو بخریم. --با این وضع تو؟ خندیدم --وضع من چشه؟بعدشم هنوز که نی نی مون وزنی نداره‌. رفتم لباسای آمینو عوض کردم و داشتم لباسای خودمو میپوشیدم که مهراب اومد تو اتاق --مائده.... --جونم؟ --چیزه... --چی شده بگو؟ --به آیه چی بپوشونیم؟ خندیدم --واسه این انقدر مِن و مِن کردی؟ لبخند زدم --از نوزادی آمین لباس نو دارم فعلا بهش میپوشونم تا لباسای خودشو بخریم. بعد از اینکه کارم تموم شد رفتم از تو کمد آمین یکی از لباسای اسپورتشو برداشتم و پوشوندم به آیه. آیه رو من بغل کردم و آمینم مهراب. بچم به قدری واسه آیه ذوق داشت که هی برمیگشت نگاش میکرد و می‌خندید. رفتیم واسه آیه لباس و پوشک و شیشه شیر و... خریدیم و تو راه برگشت مهراب رفت واسش شناسنامه گرفت‌..... وقتی برگشتیم بچه هارو دادم دست مهراب و واسه شام دست به کار شدم. بعد از شام بچه هارو حموم کردم. داشتم ظرفارو میشستم که صدای گریه ی آیه بلند شد. بغلش کردم بهش شیر دادم ولی باز گریه میکرد. به قدری نگران شده بودم و استرس داشتم که وقتی مهراب از حموم اومد با حوله اومد تو اتاق. --چته مائده؟ --مهراب آیه! اومد ازم گرفتش ولی نتونست آرومش کنه. --فکر کنم دلش درد می‌کنه. بهش قطره داد تا آروم شد و خوابید. لبخند زد و به آمین اشاره کرد --واسه ایشون میون جنگ و بدبختی انقدر نگران نبودی! --چیکار کنم مهراب دست خودم نیست همش حس میکنم آیه دستم امانته...... واسه خواب مهراب آمینو خوابوند پیش خودش و منم آیه رو خوابوندم وسط خودم و مهراب. هرکاری کردم خوابم نبرد و تصمیم گرفتم مهرابو از خواب بیدار کنم. --مهراب؟ --جون دلم؟ خندیدم --توام بیداری؟ برگشت سمت منو و دستمو گرفت --بدون تو خوابم نمیبره! خندیدم و به شکمم اشاره کردم --یکیم تو راهه. خندید و دستمو بوسید. خندیدم --مهراب چرت نگو. --جدی میگم بچه ها که خوابن. --اگه بیدارشن چی؟ --نترس بیدار نمیشن. از رو تخت بلند شدم و همین که خواستیم از اتاق بریم بیرون آیه از خواب بیدار شد و شروع کرد گریه کردن. سریع برگشتم بغلش کردم تا آروم شه ولی از شانس من و مهراب آمینم با صدای گریه ی آیه خواب زده شد و مهراب بغلش کرد. خلاصه تا صبح بچها بیدار بودن و نق میزدن. نمیدونم ساعت چند بود که از خواب بیدار شدم و دیدم مهراب همینجور که آمین تو بغلشه سرشو گذاشته رو شونه ی منو خوابش برده. با دیدن آیه تو بغلم لبخند زدم و به تک تک اجزای صورتش خیره شدم. میشه گفت کاملاً شبیه مهراب بود با این تفاوت که لباش غنچه ای بود. تازه فهمیدم چشماشو باز کرده و زل زده به من! لبخند زدم و با ذوق بغلش کردم نمیدونم چرا ولی اون لحظه آروم دم گوشش گفتم --سلام مامانی! به خونمون خوش اومدی دختر گلم! حالت چهرش جوری بود که انگار داشت با دقت به حرفام گوش میداد. حس خوبی بهش داشتم و دلم میخواست تو بغلم فشارش بدم. با صدای مهراب برگشتم سمتش --چی دارید پچ پچ میکنید؟ همین که آیه رو دادم دست مهراب پقی زد زیر گریه. خندید --بگیر بابا نخواستیم این نازنازیو. آمینو بغل کرد ببره پوشکشو عوض کنه. -- آمینو عشقه. خندیدم و بلند شدم صبححونه آماده کردم. مهراب از تو اتاق صدام زد --مائده بیا صحنه رو نگا. رفتم تو اتاق دیدم آیه از خواب بیدار شده و آمین نشسته بالاسرش داره به زبان خودش باهاش حرف میزنه‌ و آیه با دقت گوش میداد. مهراب خندید --داره بهش میگه امشبم بیا گریه کنیم تا نزاریم مامان بابا بخوابن. خندیدم و آمینو محکم بوسیدم. --قربونت برم مامان چی میگی شما؟ بعد از صبححونه مهراب رفت مأموریت و من موندم با دوتا بچه. واسه آمین سوپ درست کردم و داشتم بهش غذا میدادم که آیه از خواب بیدار شد. رفتم بغلش کردم و آمین تا دید زد زیر گریه و دستاشو باز کرد. نشستم کنارش بغلش کردم و داشتم به آیه شیر میدادم که آمین با ذوق شروع کرد شیر خوردن. دلم به حال بچه ی تو شکمم سوخت. بمیرم تا میاد ویتامین برسه بهش این دوتا کلکشو میکنن....... ماه پنجمم پر شده بود و رفته بودم سونوگرافی واسه تعیین جنسیت. حس ششم می‌گفت بچم دختره....... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|📆🥀|•• شهادت غرییانه و مظلومانه جوان‌ترین شمع هدایت،نهمین بحر کرامت ،ابن الرضا، باب المراد حضرت جواد الائمه علیه‌السلام بر امام زمان عج و همه پیروانش تسلیت باد🕯🥀 امیدوارم امشب حاجت دلتون رو از باب الحوائج جواد الائمه بگیرید🤲🏻 🖤•••|↫ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´