eitaa logo
مجردان انقلابی
13هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.8هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 ادمین کانال ↶ @mojaradan_adm (تبلیغات انجام میشود) متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 آدرس محفل 🤝 eitaa.com/rashidianamir_ir eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
🛑توجه خاص آقا امام زمان عج به نرجس خاتون.... ☀️حضرت بقیه الله روحی له عنایتی خاص به مادرشان دارند. 🌸مثلاً یک قرآن برای حضرت نرجس خاتون بخوان. به مسجد وارد می شوی، رکعت نماز مستحبی بخوان و ثوابش را هدیه کن برای نرجس خاتون..🌹 ✅حاج محمد که از صلحا بود می گفت: رفتم و اعمال حج که تمام شد، یک روز گفتم یک مفرده برای مادر امام زمان انجام بدهم و از بی بی درخواست کنم که از فرزندشان بخواهد که من، ایشان را زیارت کنم. 🔰طواف و نماز و سَعی بین صفا و مروه را انجام دادم. بین صفا و مروه که تمام شد، طواف نساء و نمازش را خواندم و دیگر بی حال شدم. 💠 حدود یک ساعت و نیم به صبح بود. دیدم پنج شش نفر پشت مقام ابراهیم و یک ظرف خرما جلویشان گذاشته اند و آقایی هم آن بالا نشسته است که نمی شود چشم از او . 🌸 فوق العاده است و برای بقیه صحبت می کند. وقتی این آقا را دیدم، شروع کرد به لرزیدن. خرماها بیشتر جلب توجه کرد؛ چون بی حال و خسته شده بودم. نشستم و تکیه دادم.. 🌺آقا فرمود: «این حاج محمد برای مادر من یک عمره انجام داده است و خسته شده است. چند تا از این را به او بدهید» ✳️یک نفر فوراً بلند شد و بـشقاب خرما را مقابل من آورد. من هم شش تا برداشتم؛شروع کردم خوردن. دیدم دارند نگاه می کنند و تبسم می کنند. 🌼بعد دو مرتبـه فرمود: «بـله؛ ایشان برای مادر من یک عمره ای انجام داد و به زحمت هم افتاد. قبـول می کند؛ ان شـاء الله». ♻️یک دفعه نگاه کردم، دیدم کس نیست. فوراً به خود آمدم. گفتم: «اصلاً آرزویم همین بود که را ببینم و چقدر مستجاب شد...» 🌾🌾🌷🌷🌷🌷🌾🌾 📒منابع کمال الدین، ج 2، ص 670. بحارالأنوار، ج 68، ص 96. @mojaradan
♦️🔶♦️🔶♦️🔶♦️🔶♦️🔶♦️🔶 📝مادر بزرگوار طلبه ی بسیجی، مفقودالاثر می گوید: 🔲 «در آخرین ماه که سید در جمع ما بود، نیمه های از خواب بر می خاست و طوری که کسی متوجه او نشود، می خواند.🌕💫 های او بسیار بود. طوری که هر ای را از خود بی خود می کرد. به یاد دارم که سجده ی شبش بسیار بود و با چشمان گریان را آرزو می کرد.🍁 «سید» هایی که در شهر بود، از من می خواست و با همرزمان دیگر خود پس از صبح بر مزار دوستان شهیدش حاضر می شد و دعای می خواند. او سرانجام در عملیات کربلای چهار شد. 🦋🥀🦋🥀 منبع📚 کتاب زخم های خورشید، صص 37-36 ❣ جْ❣ 🌱🌕 🦋✨ @mojaradan 🔶♦️🔶♦️🔶♦️🔶♦️🔶♦️🔶♦️
•┈┈••✾••✾••✾✨⁦⁩🌸🌺🌸✨✾••✾••✾••┈┈• 🔴 عاقبت پایداری بر ایمان و اعتقاد! ✅یک مهندس روس تعدادی کارگر ایرانی را استخدام کرد. کارگرها موقع ،نمازشان را می‌خواندند. 💠یک روز مهندس روس به آن‌ها اخطار داد که اگر موقع کار بخوانید، آخر ماه از حقوقتان کم می‌کنم! 🔰بعضی‌ها از ترس آنکه حقوقشان کم نشود،نماز را بعد از کار می‌خواندند و بعضی هم همچنان اول وقت. آخر ماه شد. 🔆مهندس به آن‌هایی که نماز اول وقت را ترک نکرده بودند بیش از حقوق عادی (ماهیانه) داد! ⁉️بقیه اعتراض کردند که چرا به این‌ها حقوق بیشتری دادی؟! ♦️گفت: اهمیت دادن این افراد به نماز و چشم‌پوشی از کسر حقوق، نشان می‌دهد ایمانشان بیشتر از شماست. 💥چنین آدم‌هایی هیچ‌وقت در کار خیانت نمی‌کنند، همان‌طور که به خدایشان خیانت نکردند! کسانی که به خدا خیانت نکنند،به خلق خدا هم خیانت نمی‌کنند... 🛑پیوست: حتی یک مورد در تاریخ نداریم که کسی خدا و دستورات خدا رو انتخاب کرده باشه و ضرر کرده باشه! ••❥⚜︎----------- @mojaradan
مجردان انقلابی
#ناحله💕 #قسمت_دویست_یازدهم 🚫#ڪپے‌ بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حق‌الناس‌ است🚫 دست و دلم به کار نمیرفت
💕 🚫 بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حق‌الناس‌ است🚫 +خب،شما که عزیز دل ماییُ... _عو بله بله ادامه بفرمایین +خب داشتم میگفتم،نفس بابا که چشای بابا رو به ارث بردی،الان فقط میتونی سه تا کلمه بگی "یَه یَه" "بَف بَف" و "دَ دَ" کلا با مصوت اَ رابطه ی خوبی داری خندیدم و:اوووو چه با جزییاتم تعریف میکنه بسه دیگه زودتر تمومش کن +خب بذار حرفمو بزنم،مامانت در حال حاضر وسیله ای شد که بدونی چقدر عاشقتم و میمیرم واست.نمیدونم اگه برم و برگردم فراموشم میکنی یا نه ولی اگه فراموشم کنی انقدر قکقلکت میدم تا دندونات از لثت دربیاد _اوه اوه بابا محمد خشمگین میشود +والا که،تازه زینبم خوشگل بابا مواظب مامان باش تا بابا برگرده،باشه بابا؟افرین _به دامادت نمیخوای چیزی بگی؟ +اوه داماد؟من رو دخترم غیرت دارما اصن نمیخوام شوهرش بدم _نمیشه که تا ابد مجرد بمونه +چرا میشه،ولی خب اگه خواستی شوهرش بدی،یه شوهر مث باباش واسش پیدا کن . _خیلی خودشیفته شدیاااا +به شهید زنده توهین نکن _بله بله چشم،خب و حرف اخر ؟ +اینکه عاشقتم و عاشقت خواهم موند! با اینکه خیلی سعی کردم دیگه گریه نکنم،نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و یه قطره اشک از گوشه چشام سر خورد و افتاد رو گونه ام. با دست تکون دادن محمد ضبط دوربینو قطع کردم و برای اینکه محمد نبینه رفتم تو اتاق و خودمو با زینب مشغول کردم. یکم که اروم شدم رفتم تو حال هنوز رو همون مبل نشسته بود . تو یه دستش کاغذ و تو یه دست دیگش خودکار بود. رفتم نشستم کنارش و همه ی عشقمو ریختم تو نگاهم . _اگه شهید شدی کی خبرشُ به من میده؟ برگشت سمت منو گفت : +دوس داری کی خبرشو بده؟ _نمیدونم +دلم واست تنگ میشه _منم خیلی!سی و پنج روز خیلی زیاده. کاش زودتر می اومدی... +دعا کن رو سفید برگردم _خیلی دلتنگت میشم اگه شهید شی مرتضی... +چرا هر وقت حرف از شهادت میزنیم مرتضی صدام میکنی؟ _چون مرتضی ابهتت رو بیشتر میکنه. لابد مامانت تو وجودت یه چیزی دید که وقتی بدنیا اومدی گفت "تو مرتضیِ منی" +اره،هر وقت واسم تعریف میکرد اون لحظه رو به پهنای صورت اشک میریخت. میگفت خیلی شجاع بودی میگفت همه ی بچه ها وقتی بدنیا میان کلی گریه میکنن ولی تو تا یه روز گریه نمیکردی،برا همین فکر میکردم شاید مریضی... _الان احساس میکنم مرتضی بیشتر بهت میاد . لبخند قشنگی زد و گفت :چون روز امام محمد جواد بدنیا اومدم اسمم رو گذاشتن محمد _اوهوم .محمدم خیلی قشنگه،من عاشق محمدم! +وصیتنامم لای قرآن صورتی ایه که واسه چشم روشنیت خریدم،میدونم لیاقت ندارم ولی خب،فاطمه ازت یه قول میخوام! _جانم؟ +اگه شهید شدم،یا مجروح یا هر چی ازت صبر زینبی میخوام... سعی کردم بارون اشکامو کنترل کنم گفتم: _اوهوم سعی خودمو میکنم کاغذ و خودکاری که دستش بود رو روی اپن گذاشت.چند دقیقه ای تا اذان صبح مونده بود.دلم میخواست تک تک رفتاراشو تو ذهنم ثبت کنم. رفت سراغ اتو و لباسش رو برداشت. پاشدم از جام و لباسشو از دستش کشیدم با لبخند نگام کرد. مشغول اتو کردن لباساش بودم که رفت تو اتاق زینب... اتوی لباسش تموم شد با گریه کفشاش رو واکس زدم .من چیزی از اینده نمی‌دونستم ولی انگار به دلم افتاده بود یه حسی تو دلم غوغا کرده بود و فریاد میزد،همه چی رو یادت بمونه. چون دیگه فرصتی نیست واسه اتوی لباسش،واکس زدن کفشاش،دیگه فرصتی نیست واسه تماشای قد رعناش... با تمام اینها با افکارم در جدل بودم که به شهادتش فکر نکنم و به خودم بقبولونم که برمیگرده.کارم که تموم شد در اتاق زینب و زدم و وارد شدم .زینب رو تو بغلش گرفته بود و اشک میریخت. با دیدن من سعی کرد خودش رو عادی جلوه بده،اشکاش رو ازصورتش پاک کرد ولی من فهمیدم. برای اینکه چیزی نپرسم خودش شروع کرد به حرف زدن: +یه قول دیگه هم باید بهم بدی _چی؟ _اگه برنگشتم لباس جهاد تن زینبمون کن جنگ همیشه هست فقط فرمش عوض میشه،تو لباس تن کن، خیلی مراقب زینبمون باش.نذار آب تو دلش تکون بخوره. نمیدونستم چی باید بگم،اصلا دلم نمیخواست جواب حرفشو بدم خیره نگاهش میکردم که صدای بلند شد.بچه رو روی تختش گذاشت و از اتاق بیرون رفت. منم رفتم آشپزخونه و گرفتم . زینب امشب از همیشه آروم تر خوابیده بود. واسم عجیب بود که چرا مثل شبای گذشته بیدار نشد .جانمازها رو پهن کردم و چادرم رو روی سرم گذاشتم و منتظر محمد شدم. در دستشویی باز شد و محمد اومد بیرون . بعد از کشیدن مسح پاش بلافاصله نماز رو بست . به محمد اقتدا کردم و نمازم رو بستم. خوابِ شبِ زینب آرامش پس از طوفان بود. بعد نماز، استراحت چند دقیقه ای رو هم به چشممون حرام کرده بود. تو هال بچه رو میگردوندم تامحمد بتونه چند دقیقه استراحت کنه که دوباره صدای زینب بلند شد و شروع کرد به جیغ زدن... بہ قلمِ🖊 💙و 💚                            @mojaradan