فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚡️عملیات مرصاد⚡️
✨اِنّک رَبّک لَبِالمِرصَاد✨
☘حماسهی ارتشِ صیاد
🌷به یاد ارتشبد صیاد شیرازی
✍ تنها چند روز پس از پذیرش قطعنامه 598 توسط ایران، عراق حملاتی را به شهرهای جنوبی ایران آغاز میکند...
🌱 پنجم مرداد، سالروز عملیات افتخار آفرین مرصاد
┄✾☆⊰༻🌷༺⊱☆✾┄
#شهید_صیاد_شیرازی #عملیات_مرصاد #قطعنامه598 #دفاع_مقدس #جنگ #جهاد
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
🆔 @mojaradan
4_5773691443289785994.mp3
5.71M
#تلنگری 💌
این راه هنوز به آخرین منزلش نرسیده ! باید همچنان دوید...
شکلِ میدانها عوض شده،
اما راه، همان تنها راهِ همیشگی است؛ #جهاد
🌪بیچاره آنکس که نرسید... یا وسط راه با هرمشکل یا فتنهای جا ماند!
#استاد_شجاعی 🎤
#تمدن_سازی_نوین_اسلامی
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
🌺 @mojaradan
#اطلاع_رسانی
🔴هشدار انتقال خون 🔴فقط برای ۵ روز خون موجود هست .
#جهاد اهدای خون !!!
ممکن است عزیزان خودتان به خون نیاز پیدا کنند.
بسم الله جزاکم الله خیرا
@mojaradan 🎀
Hamed Zamani - Jahaad (320).mp3
16.13M
💠 🍃🍃
🍃
🔊 آهنگ #جهاد به مناسبت شهادت #جهاد_مغنیه
#حامد_زمانی 😍
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
🙃 @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تهاجم_فرهنگی
#جهاد
در مقابل تهاجم فرهنگی باید چهکار کرد؟ در مقابل اینها دو چیز لازم است: یکى کار، یکى ابتکار؛
#مقام_معظم_رهبری
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
@mojaradan
─━━━━━━🎆━━━━━━─
🕊پرواز با اسبان بالدار با #نمازشب
✍🏻 #امیرالمؤمنین علی علیه السلام می فرمایند:
✨«در #بهشت درختی است که از بالای شاخ و برگ آن،
♻️زینت آلات و زیورآلات می روید و از پایین آن اسبان ابلق زین کرده و لجام دار، که دارای #بال هستند
♻️و هیچ گاه ادرار و فضله نمی کنند، اولیای خدا سوار آن اسبان می شوند و در #بهشت به هر جا کهبخواهند پرواز می کنند.
♻️کسانی که در #بهشت مقامشان کمتر از آنان است می گویند: ⁉️خدایا!
این #بندگانت به خاطر چه عملی به این کرامت نایل شده اند؟
💟خداوند می فرماید:
♨️آنان کسانی هستند که #شب ها بلند می شدند و نمی خوابیدند (مشغول #نمازشب می شدند) و در روزها #روزه می گرفتند و نمی خوردند.
و با دشمنان #جهاد می کردند و نمی ترسیدند. و #صدقه می دادند و #بخل نمی ورزیدند».(📚)
📚. امالی صدوق، ص 175.
••❥⚜︎-----------
@mojaradan
💫 #پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اینجا مدرسه ای در اسرائیل است
🔻 ببینید چگونه بر روی اعتقادات خود پایبند هستند
❌ آنوقت #شبکه_نفوذ در مدارس کشور ما #شهادت و #جهاد را حذف میکند !!
👈 اینگونه اعتقاد سازی میکنند ...
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
🤔 @mojaradan
مجردان انقلابی
#ناحله💕 #قسمت_دویست_یازدهم 🚫#ڪپے بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حقالناس است🚫 دست و دلم به کار نمیرفت
#ناحله💕
#قسمت_دویست_دوازدهم
🚫#ڪپے بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حقالناس است🚫
+خب،شما که عزیز دل ماییُ...
_عو بله بله ادامه بفرمایین
+خب داشتم میگفتم،نفس بابا که چشای بابا رو به ارث بردی،الان فقط میتونی سه تا کلمه بگی
"یَه یَه" "بَف بَف" و "دَ دَ"
کلا با مصوت اَ رابطه ی خوبی داری
خندیدم و:اوووو چه با جزییاتم تعریف میکنه بسه دیگه زودتر تمومش کن
+خب بذار حرفمو بزنم،مامانت در حال حاضر وسیله ای شد که بدونی چقدر عاشقتم و میمیرم واست.نمیدونم اگه برم و برگردم فراموشم میکنی یا نه
ولی اگه فراموشم کنی انقدر قکقلکت میدم تا دندونات از لثت دربیاد
_اوه اوه بابا محمد خشمگین میشود
+والا که،تازه زینبم خوشگل بابا مواظب مامان باش تا بابا برگرده،باشه بابا؟افرین
_به دامادت نمیخوای چیزی بگی؟
+اوه داماد؟من رو دخترم غیرت دارما
اصن نمیخوام شوهرش بدم
_نمیشه که تا ابد مجرد بمونه
+چرا میشه،ولی خب اگه خواستی شوهرش بدی،یه شوهر مث باباش واسش پیدا کن .
_خیلی خودشیفته شدیاااا
+به شهید زنده توهین نکن
_بله بله چشم،خب و حرف اخر ؟
+اینکه عاشقتم و عاشقت خواهم موند!
با اینکه خیلی سعی کردم دیگه گریه نکنم،نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و یه قطره اشک از گوشه چشام سر خورد و افتاد رو گونه ام.
با دست تکون دادن محمد ضبط دوربینو قطع کردم و برای اینکه محمد نبینه رفتم تو اتاق و خودمو با زینب مشغول کردم.
یکم که اروم شدم رفتم تو حال
هنوز رو همون مبل نشسته بود .
تو یه دستش کاغذ و تو یه دست دیگش خودکار بود. رفتم نشستم کنارش و همه ی عشقمو ریختم تو نگاهم .
_اگه شهید شدی کی خبرشُ به من میده؟
برگشت سمت منو گفت :
+دوس داری کی خبرشو بده؟
_نمیدونم
+دلم واست تنگ میشه
_منم خیلی!سی و پنج روز خیلی زیاده.
کاش زودتر می اومدی...
+دعا کن رو سفید برگردم
_خیلی دلتنگت میشم اگه شهید شی مرتضی...
+چرا هر وقت حرف از شهادت میزنیم مرتضی صدام میکنی؟
_چون مرتضی ابهتت رو بیشتر میکنه.
لابد مامانت تو وجودت یه چیزی دید که وقتی بدنیا اومدی گفت "تو مرتضیِ منی"
+اره،هر وقت واسم تعریف میکرد اون لحظه رو به پهنای صورت اشک میریخت. میگفت خیلی شجاع بودی
میگفت همه ی بچه ها وقتی بدنیا میان کلی گریه میکنن ولی تو تا یه روز گریه نمیکردی،برا همین فکر میکردم شاید مریضی...
_الان احساس میکنم مرتضی بیشتر بهت میاد .
لبخند قشنگی زد و گفت :چون روز #تولد امام محمد جواد بدنیا اومدم اسمم رو گذاشتن محمد
_اوهوم .محمدم خیلی قشنگه،من عاشق محمدم!
+وصیتنامم لای قرآن صورتی ایه که واسه چشم روشنیت خریدم،میدونم لیاقت ندارم ولی خب،فاطمه ازت یه قول میخوام!
_جانم؟
+اگه شهید شدم،یا مجروح یا هر چی ازت صبر زینبی میخوام...
سعی کردم بارون اشکامو کنترل کنم
گفتم:
_اوهوم سعی خودمو میکنم
کاغذ و خودکاری که دستش بود رو روی اپن گذاشت.چند دقیقه ای تا اذان صبح مونده بود.دلم میخواست تک تک رفتاراشو تو ذهنم ثبت کنم. رفت سراغ اتو و لباسش رو برداشت. پاشدم از جام و لباسشو از دستش کشیدم با لبخند نگام کرد. مشغول اتو کردن لباساش بودم که رفت تو اتاق زینب...
اتوی لباسش تموم شد با گریه کفشاش رو واکس زدم .من چیزی از اینده نمیدونستم ولی انگار به دلم افتاده بود
یه حسی تو دلم غوغا کرده بود و فریاد میزد،همه چی رو یادت بمونه.
چون دیگه فرصتی نیست واسه اتوی لباسش،واکس زدن کفشاش،دیگه فرصتی نیست واسه تماشای قد رعناش...
با تمام اینها با افکارم در جدل بودم که به شهادتش فکر نکنم و به خودم بقبولونم که برمیگرده.کارم که تموم شد در اتاق زینب و زدم و وارد شدم .زینب رو تو بغلش گرفته بود و اشک میریخت.
با دیدن من سعی کرد خودش رو عادی جلوه بده،اشکاش رو ازصورتش پاک کرد ولی من فهمیدم.
برای اینکه چیزی نپرسم خودش شروع کرد به حرف زدن:
+یه قول دیگه هم باید بهم بدی
_چی؟
_اگه برنگشتم لباس جهاد تن زینبمون کن
جنگ همیشه هست فقط فرمش عوض میشه،تو #جنگ_نرم لباس #جهاد تن #زینب کن، خیلی مراقب زینبمون باش.نذار آب تو دلش تکون بخوره.
نمیدونستم چی باید بگم،اصلا دلم نمیخواست جواب حرفشو بدم
خیره نگاهش میکردم که صدای #اذان بلند شد.بچه رو روی تختش گذاشت و از اتاق بیرون رفت. منم رفتم آشپزخونه و #وضو گرفتم . زینب امشب از همیشه آروم تر خوابیده بود. واسم عجیب بود که چرا مثل شبای گذشته بیدار نشد .جانمازها رو پهن کردم و چادرم رو روی سرم گذاشتم و منتظر محمد شدم.
در دستشویی باز شد و محمد اومد بیرون . بعد از کشیدن مسح پاش بلافاصله نماز رو بست .
به محمد اقتدا کردم و نمازم رو بستم.
خوابِ شبِ زینب آرامش پس از طوفان بود. بعد نماز، استراحت چند دقیقه ای رو هم به چشممون حرام کرده بود.
تو هال بچه رو میگردوندم تامحمد بتونه چند دقیقه استراحت کنه که دوباره صدای زینب بلند شد و شروع کرد به جیغ زدن...
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
@mojaradan