eitaa logo
مجردان انقلابی
14.1هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️ 2⃣ میدان تحقیق ❌برخی برای ، به یکی دو همسایه سر می‌زنند و پاسخ آنها را ملاک قرار می‌دهند. ✅در حالی که تحقیق را باید به انجام داد که اطمینان حاصل شود افرادی که ما از آنها تحقیق کرده‌ایم، و غرضی نداشته‌اند. ▪️ممکن است یکی از همین همسایه‌ها، با خانوادۀ طرف مقابل داشته و بین آنها کدورتی به وجود آمده باشد و او به ، می‌گوید: «نمی‌دانید اینها چه آدم‌های بی‌فرهنگی هستند. خدا که برای تحقیق آمدید. اگر با این خانواده وصلت کنید، هر روز باید گریۀ فرزندتان را تماشا کنید. اینها که در زندگیِ همسایه‌ها دخالت می‌کنند، مگر می‌شود در زندگیِ داماد و عروسشان دخالت نکنند؟». ▫️همچنین، ممکن است آن همسایه، به دلیل نسبت ، عیوب او را بپوشاند و یا خوبی‌هایی را به او نسبت دهد که در او نیست. 📚نیمه دیگرم، کتاب اول، ص۹۵. ▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️ ⬅️ ادامه دارد... @mojaradan
کاغذ خواستگاری🌹 هنوز آن کاغذ را دارم؛شرایطش را خلاصه،رویش نوشته بود و پایینش را امضا کرده بود.تمام جلسه صحبت ما درباره ازدواج ختم شد به همان کاغذ؛مختصر و مفید. بعد از باسمه تعالی،ده تا از نظراتش را نوشته بود.بعضی هایش اینطور بودند: « داشتن ایمان به خدا و خداجویی؛ مقلد امام بودن و پیروی از رساله ایشان؛ شغل من پاسدار است؛ آینده جنگ؛ مکان زندگی؛ ازدواج،رسیدن به کمال.» عبارت ها کوتاه بود؛اما هر کدام یک دنیا حرف داشت برای گفتن. شهید سید علی حسینی 📱 @mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 از_روزی_که_رفتی قسمت ۲۷ و ۲۸ صدرا: _شوخی نکردم؛ تو کلینیک صدر کار میکنه! تو هم اونجا میرفتی نه شیدا؟ شیدا ابرو در هم کشید و رو برگرداند. چند روزی گذشته بود ، و این روزها شرایط بهتر شده بود. دلش هوای آیه را داشت... روز سردی بود و دلش گرمای صدای آیه را میخواست. تلفن را برداشت و تماس گرفت: +سلام رها! _سلام مادر خانومی، چه خبرا؟ یادی از ما نمیکنی؟ +من امروز اومدم تهران. _واقعا؟ آقاتون برگشتن که قدم به تهران گذاشتی؟ الان کجایی؟ آیه صدایش لرزید: +خونه‌ام. لرزش صدای آیه باعث شد اندکی تامل کند: +چیزی شده آیه؟ مشکلی پیش اومده؟ _مشکل؟! نه... فقط به آرزوش رسید؛شهید شد، دیروز شهید شد! جان از تن رها رفت.... خوب میدانست آیه بدون او هیچ میشود.آیه جان از تنش رفته! آیه جانِ رها بود. _میام پیشت آیه. تماس را قطع کرد. تازه از کلینیک آمده بود و کارهای خانه را تمام کرده بود. میدانست صدرا در اتاقش است... در زد. _بفرمایید. رها سراسیمه مقابلش ظاهر شد. چهره‌ی وحشتزده رها، صدرا را روی تخت نشاند و نگران پرسید: _چی شده؟ +من باید برم؛ الان باید برم. صدرا گیج پرسید: _بری؟! کجا بری؟ +پیش آیه، باید برم! صدرا برخاست: _اتفاقی افتاده؟ +شوهرش... شوهرش شهید شده؛ باید برم پیشش! آیه تنهاست. آیه دق میکنه... آیه میمیره؛ باید برم پیشش! _آیه همون همکارته که میگفتی؟ +آیه دلیل اینجا بودن منه، آیه دلیل و هدف زندگی منه! _باشه! لباس بپوش میرسونمت. توی راه برام تعریف کن جریان چیه. رها نگاهی به لباسهای سیاهش انداخت. اشکهایش را با پشت دست پس زد.چادرش را سر کشید و از اتاق خارج شد. صدرا هنوز هم مشکی میپوشید. آدرس خانه‌ی آیه را که داد، صدرا گفت: _خب جریان چیه؟ +شوهر آیه رفته بود سوریه، تا حالا چندبار رفته بود. دیروز خبر دادن شهید شده... آیه برگشته. مادرش چند سال پیش از دنیا رفت؛ الان تنهاست، باید کنارش باشم... اون حامله‌ست. این شرایط برای خودش و بچه‌ش خیلی خطرناکه! مهم‌تر از اینا تمام وجود آیه همسرش بود. دیوونه‌وار عاشق هم بودن... آیه بعد از رفتن اون تموم میشه! من باید کنار آیه باشم. آیه منو از نیستی به هستی رسوند. همدم روزای سخت زندگیم اون بود. حالا من باید براش باشم! صدرا خودش را به خاطر آورد... تنها بود. دوستانش برنامه اسکی داشتند. و با یک عذرخواهی و تسلیت رفتند. خوش به حال آیه، خوش به حال رها... ********** رها گفت می‌آید. آیه خوب میدانست که رفت و آمد خارج از برنامه در برنامه‌ی رها کار سختی است؛ اما رها خیلی مطمئن گفت می‌آید، کاش بیاید! دلش خواهرانه میخواست، دلش شانه‌ای برای گریه میخواست، دلش حرف زدن میخواست، محرم اسرار میخواست...مردش نبود و این نبودن نابودش میکرد..مردش رفته بود و این رفت، رفتن جان از تن بود؛ کاش رها زودتر بیاید! بیاید تا آیه بگوید کودکش دو روز است تکان نخورده است، بیاید تا آیه بگوید دلش مردش را می‌خواهد، بیاید تا آیه بگوید زندگی‌اش سیاه شده است؛ بیاید تا آیه بگوید کودکش پدر میخواهد، بیاید تا آیه بگوید دلش دیدار مردش را میخواهد؛ بیاید تا آیه بگوید... حاج علی داشت ظرفها را جمع میکرد، که صدای زنگ خانه بلند شد. رها را خوب میشناخت. در را باز کرد و خوش آمدگویی کرد. مرد همراه او، خود را معرفی کرد. _صدرا زند هستم، همسر رها. تسلیت میگم خدمتتون! حاج علی تشکر کرد و صدرا را به پذیرایی دعوت کرد؛ حاج علی به نامزد رها فکر کرد... احسان را میشناخت، پسر خوبی بود؛ اما این همسر برایش عجیب بود. به روی خود نیاورد، زندگی مردم برای خودشان بود. رها: _سلام حاج آقا، آیه کجاست؟ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´