eitaa logo
مجردان انقلابی
13هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.8هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 ادمین کانال ↶ @mojaradan_adm (تبلیغات انجام میشود) متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 آدرس محفل 🤝 eitaa.com/rashidianamir_ir eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
•┈┈••✾••✾•✨♥️✨•✾••✾••┈┈• 😍❤️ 👤آیةاللّه : . 💛موقعی که حضرت ملک الموت تشریف می آورند، می آید و او را می کند. می گوید: ✴️ «ایشان اهل بوده است». البته او هم می داند. اما اين‌ها جنبه آن است. 🌄 نوری در قبر انسان می شود. ✨فرش انسان می شود. ✨موقعی که انسان را در قبرگذاشتند و آن دو ملک آمدند، جواب آن‌ها را می دهد. ✨ سبب می شود که روز ، پرونده انسان را به دست او بدهند. 📚 (بحارالأنوار، ج۸۴ ،ص۱۶۱) ⚠️ دو رکعت بخوان. 🔘حالا هم نشد، 🔘 نماز بخوان. 🔘 نماز بخوان. 🔘نماز ِ به پدر و مادرت بخوان. 🔺هر دو رکعت نمازی که در بخوانی، بهتر از رکعت است که در خوانده بشود. ••❥⚜︎----------- @mojaradan
🤣 جاتون خالی بی دعوت رفتم ... دیدم دوتا در هست: 1- مهمون با کارت 2- مهمون بدون کارت چون کارت نداشتم از در دوم رفتم تو... دیدم دوتا در هست: 1- مهمان با هدیه 2- مهمان بدون چون کادو نداشتم از در دوم رفتم تو... وارد که شدم دیدم برگشتم تو نامردا......😐 ‌‌‌‌‌🤣🤣🤣 ✼═══┅💖💖┅═══✼ 💞 @mojaradan
"❁" 💕 🚫 مردان را نشکنید. ⚠️این اشتباه خانم‌هاست که وقتی مرد ساکت است 👈مدام به سمت آن‌ها می‌روند و با او می‌زنند. ✔️احترام به این سکوت یعنی بیشتر. (بذار بفهمه حواست بهش هست اما سکوتش رو نشکن و سیم جیمش نکن ) سکوت در ممکن است به معنیِ خاطر بودن باشد ✔️ (مرد باید این سکوت رو بشکنه و باتوجه کردن به همسرش این آزرده خاطری رو برطرف کنه ، زن به کوهی چون مرد نیاز داره تا تکیه کنه و بغضش رو بشکنه و آرامش رو جایگزین غم کنه ) 👈اما در مردها این طور نیست❗️ ♻️به مردان بدهید گاهی او را رها کنید تا با خود کند. با دوستان به ورزش برود و به خانواده خود سر بزند. ▪️مدام دنبال او نباشید. مرد نیاز دارد به فضای شدن! 🗯 این چیزی است که گاهی به آن نیاز دارند. ♥️ اگر به آن‌ها این فضا را بدهید. آن‌ها نیز به شما می‌ورزند. ✨شوهر خود را مشکلات بدانید. مشکل را به او بگویید و از او بخواهید آن را حل کند؛ و تأیید کنید که تنها او قادر به حل این مسئله است. @mojaradan
•┈┈••✾••✾•✨♥️✨•✾••✾••┈┈• 😍❤️ 👤آیةاللّه : . 💛موقعی که حضرت ملک الموت تشریف می آورند، می آید و او را می کند. می گوید: ✴️ «ایشان اهل بوده است». البته او هم می داند. اما اين‌ها جنبه آن است. 🌄 نوری در قبر انسان می شود. ✨فرش انسان می شود. ✨موقعی که انسان را در قبرگذاشتند و آن دو ملک آمدند، جواب آن‌ها را می دهد. ✨ سبب می شود که روز ، پرونده انسان را به دست او بدهند. 📚 (بحارالأنوار، ج۸۴ ،ص۱۶۱) ⚠️ دو رکعت بخوان. 🔘حالا هم نشد، 🔘 نماز بخوان. 🔘 نماز بخوان. 🔘نماز ِ به پدر و مادرت بخوان. 🔺هر دو رکعت نمازی که در بخوانی، بهتر از رکعت است که در خوانده بشود. @mojaradan
همراه اول به مناسبت 🤩🤩 ۲۷ سالگیش🥳 ۷گیگ ۷روزه🧐 از ۱۲ تا ۱۹ مرداد🤠 با شماره گیری *100*67# 😊 ‼️ به دیگران هم بگویید تا استفاده کنن 😍 @mojaradan
💞 میگفت: بزرگ شدن و قدکشیدن بچه هامو و... همه چی رو دوست دارم ببینم ولی خب اجازه نمیده. منم از ته دل راضی بودم که تو این راه رفته، توی راه اهل بیت... اگه بهش میگفتم بخاطر من نرو... پس چی میشد... لحظه آخر بهش پیامک زدم، گفتم: راضی ام به رفتنت... دوست دارم تمام تلاشت باشه...منم اینجا تاجایی که میتونم از بچه ها مراقبت میکنم. تو فقط دعا کن... کاش میدونستی چه محکمی هستی... تولدم قابی بود باخط قشنگش که نوشت... فاطمه ی عزیزم مهرتان سنجیده ام خوبان فراوان دیده ام اما تو چیز دیگری... 💕💞💕 💓 شهدا 🌷 💍 ³¹³بھ.مـا.بپیـوندیـد🌱💚 °✿°↷🍀 |‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•|@mojaradan
52.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 سریال『 』6 ژانر: درام،خانوادگی‌قسمت3 🤍 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
38.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 سریال『 』6 ژانر: درام،خانوادگی‌قسمت5 🤍 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
33.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 سریال『 』8 ژانر: درام،خانوادگی‌قسمت2 🤍 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت244 آن مرد جوان امیرزاده بود. او این جا چه کار می‌کرد؟ آن ها به طرف انتهای حیاط رفتند و من با نگاهم دنبالشان می‌کردم که دیدم امیرزاده برگشت و به آن دو مرد حرفی زد و آن دو مرد دست هایش را گرفتند و به زور با خودشان بردند. با دیدن این صحنه استرس تمام وجودم را گرفت و به آن طرف شروع به دویدن کردم. هلما و نامزدش که هنوز در بین جمعیت بودند با دیدن من به طرفم دویدند و چون جلوتر از من بودند خیلی زود به من رسیدند. جمعیت هنوز چشم‌هایشان بسته بود و در حال خالی کردن ذهنشان بودند. هلما دستم را گرفت. –کجا؟ با بغض گفتم: –امیرزاده رو کجا بردن؟ اونا کی هستن؟ چیکارش دارن؟ نامزد هلما پرسید: –اینه نامزدش؟! هلما سرش را به علامت مثبت تکان داد. بعد رو به من گفت: –تو نمی خوای بری پیش نامزدت؟ با دهان باز نگاهش کردم. نمی‌دانستم باید چه بگویم. از او می‌ترسیدم. برای همین از روی اضطراب پرسیدم: –ساره رو کجا بردی؟ به اولین صف جمعیت اشاره کرد. –اون جا نشسته، تو نمی خواد نگران اون باشی. حالش خوبه. بعد جلو آمد و دستش را به طرفم دراز کرد. –دست به من نزنید. هلما جلو آمد و دستم را گرفت و با تمسخر گفت: –مگه نمی خوای بری پیشش؟ احتمالا از دیدنت کلی ذوق می کنه. به قول نامزدت این جا محیطش برات ضرر داره عزیزم. نامزد هلما سرش را کج کرد و با لحن مسخره‌ای رو به هلما گفت: –اِ، پس اینم از اون دختر حرف گوش‌نکنای چموشه، درست مثل خودت. بیچاره شوهرش مثل این که از زن شانس نداره. هلما از این حرف خوشش نیامد و جدی گفت: –نه بابا، اینم مثل اون نامزدش جزوه دسته‌ی سوپر داناها‌س*، از هلما پرسیدم: –چرا اونو بردین؟ نیم نگاهی خرجم کرد. –اگه نمی بردیم که خود ما رو می بردن. بعد برگشت و به کسی که پشت میکروفن بود اشاره‌ای کرد. او هم رو به جمعیت گفت: –دوستان برای امروز کافیه، باز بدخواهان ما یه مشکلی پیش اوردن که زودتر باید این جا رو تخلیه کنیم. در لحظه ولوله‌ای در جمعیت به وجود آمد و همه به طرف درب خروج حمله بردند. پرسیدم: –امیرزاده کجاست؟ ما هم باید بریم. هلما گفت: –بیا بریم بهت نشون بدم. دقیقا نمی‌دانستم چه کار کنم، بروم یا بمانم. هلما محکم دستم را گرفته بود و پشت سرش می‌کشید. فاصله‌مان از جمعیت زیاد شد. هر قدم که پیش می‌رفتیم تپش‌های قلبم بیشتر میشد، به هیچ کدامشان اعتماد نداشتم. در انتهای حیاط، پشت چند درخت به هم تنیده، زیرزمینی بود که در انتهای پله‌هایش یک در بود. بالای پله‌ها که ایستادیم دیگر طاقت نیاوردم و داد زدم. –من نمیام، شماها دروغ می گید. من رو کجا می‌برید؟ هلما با عصبانیت گفت: –آخه تو به چه درد ما می خوری؟ از ترسم از جایم تکان نخوردم و گفتم: –من می خوام برگردم، اصلا میرم بیرون با شمام کاری ندارم. انگار ندیدمتون، بعد برگشتم که بروم. نامزد هلما جلویم را گرفت و دندان هایش را نشانم داد. –نترس، فقط چندتا پله بری پایین اون نامزد فضولت رو می‌بینی. من از او می‌ترسیدم و نمی‌خواستم باورش کنم. به سمت دیگری خواستم فرار کنم که هلما از پشت لباسم را گرفت و کشید. –میگم علی اینجاس، بیا بریم. از نظر اندازه‌ی جثه تقریبا یک اندازه بودیم ولی او چنان زوری داشت که یک لحظه مبهوت ماندم. –ولم کن، می خوام برم. کشان کشان از پله‌ها سرازیر شدیم. یکی از آن مردهای تنومند که از ابتدا آن جا بود زودتر خودش را به در رساند. هلما اشاره‌ای به آن مرد کرد. او در را باز کرد و از هلما پرسید: –کیفش رو بگیرم؟ هلما خودش کیفم را به زور گرفت و موبایلم را از داخلش درآورد و بعد به طرف صورتم پرت کرد. –برو گمشو اونم نامزد عتیقه ت. وقتی به طرف اتاق برگشتم امیرزاده را دیدم که وسط اتاق ایستاده است. همان لحظه قلبم آرام شد. وجودش برایم کافی بود. دیگر اهمیتی نداشت که در دست این ها اسیر هستم. امیرزاده با دیدن من چشم‌هایش گرد شد و با دهان باز نگاهش را بین ما چرخاند بعد جوری نگاهم کرد که از خجالت دلم می‌خواست زمین دهن باز کند و مرا ببلعد. هلما پوزخندی زد و رو به امیرزاده گفت: خ لیلافتحی‌پور ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ *سوپر دانا: در این گروهها مردم به سه دسته تقسیم می‌شوند. مردم عادی: که هر چه بگویی قبول میکنند. مردم دانا: که بعد از سوال پرسیدن حرفها را قبول میکنند. مردم سوپر دانا: که تا تحیق نکنند و با دلیل و برهان برایشان ثابت نشود چیزی را قبول نمیکنند... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت249 نان و ماست را کنارش روی کاناپه گذاشتم. سرش را بلند کرد و نگاهم کرد. –چه سفره‌ی رنگینی، خودتم بیا دیگه. همان طور که به کنار پنجره می‌رفتم گفتم: –نوش جان، من اشتها ندارم. کنار پنجره ایستادم و به آسمان نگاه کردم. هیچ صدایی از بیرون نمی‌آمد. گرمای هوا، از شدتش کاسته شده بود ولی باز هم گرم بود. حتی یک ستاره هم درآسمان نبود. نگاهی به ساعت مچی‌ام انداختم ساعت نزدیک ده بود. الان حتما خانواده‌ام خیلی نگران شده‌اند. چشم‌هایم را بستم و در دلم برای نجات خودمان دعا کردم. بوی عطرش نشان دهنده‌ی این بود که نزدیکم شده، چشم هایم را باز کردم. رو به رویم ایستاده بود. دست هایش را روی سینه‌‌اش جمع کرده و نگاهم می‌کرد. نگاهم را زیر انداختم. پرسید: –به چی فکر می‌کردی؟ با بغض گفتم: –به خونواده م. حتما تا حالا خیلی نگرانم شدن. ولی بیشتر از رفتار او در این شرایط دلم گرفته بود. حالا فقط حمایت او را می‌خواستم. نگاه سنگینش را احساس می‌کردم. با لحن دلجویی گفت: –اونا الان می دونن که ما هر جا هستیم باهمیم. حتما تا حالا برادرم زنگ زده و از بچه‌ها همه چیز رو پرسیده. –بچه‌ها؟! –آره، منظورم دوستامن. انگار که چیزی یادم آمده باشد با اخم پرسیدم: –راستی! شما نگفتید این جا چی کار می‌کردید؟ نگاهش را به بیرون از پنجره دوخت. –یکی از دوستام دنبال بررسی و تحقیق و مدرک جمع کردن علیه اینا بود. چون خواهر خودشم یه جورایی آلوده‌ی این گروه ها شده و آسیب دیده بود ولی مدرکی نداشتن که شکایت کنن. دوستم خودش وارد عمل شد. وقتی موضوع رو به من و دوست مشترکمون گفت ما گفتیم که خیلی وقته ما هم داریم اطلاعات جمع می‌کنیم. اونم از ما خواست که هدفمند این کار رو دنبال کنیم. قرار شد سه تایی تا می‌تونیم مدرک و فیلم و عکس و اطلاعات جمع آوری کنیم. متاسفانه کمتر کسایی هستن که وقتی از این گروه ها آسیب می‌بینن شکایت می کنن. اونا به خیلیا آسیب زدن، به خصوص به خانما. ولی چون جلساتشون اکثرا مجازی بود، پیدا کردنشون یه کم سخت بود. البته جلسات حضوریشونم تو خونه‌های شخصی خودشون برگزار می شد، برای همین به راحتی نمی شد ورود کرد. این اولین باره که جرات کردن و این جا جلسه گذاشتن و ورود عموم رو آزاد گذاشته بودن. البته خیلی هم زرنگن. می‌دونستی قبلا همین کلاسا تو یکی از دانشگاه ها برای مدت کوتاهی تدریس می شده؟ بعد کم‌کم مسئولین دانشگاه متوجه شدن که اصلا از ریشه همه چیزش مشکل داره. الانم واسه همین کلاساشون رو حضوری برگزار نمی کنن اگرم این کار رو انجام بدن، جای ثابتی نیستن. مدام جاشون رو عوض می کنن... لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت284 هینی کشیدم. –طوری که نشدی؟! لبخندی زورکی زد. –نه، فقط دست و پام چند تا خراش برداشتن، که با یه پانسمان مختصر حل شد. تازه چشمم به باند روی مچش افتاد که کمی از آستین پیراهنش بیرون زده بود. گوشی که دستش بود را به طرفم گرفت. –این گوشی میثاقه، بیا بهشون زنگ بزن بگو برگردن من خودم می‌برمت خونه تون. این همه راه رو نیان. نگاهی به ساعت انداختم. –ساعت نزدیکه ده شده، پس چرا نرسیدن؟ –شماره‌ی بابات رو بگیر. من مشغول شماره گرفتن شدم و علی هم با دوستانش و گاهی با پلیس‌ها صحبت می‌کرد. به اتاق ساره رفتم و کنارش نشستم. دیگر کسی در اتاق نبود. گوشی پدرم آن قدر زنگ خورد که قطع شد. –نمی‌دونم چرا بابام جواب نداد. ساره مایوسانه نگاهم کرد. دستم را روی کمرش گذاشتم. –غصه نخور تا شوهرت بیاد دنبالت مهمون مایی. این بار شماره‌ی نادیا را گرفتم. فوری جواب داد. با شنیدن صدایم ذوق زده جیغ زد. –بابا شماره‌ی تلما بوده. پرسیدم: –بابا چرا جواب نداد؟ –چون این شماره‌ مال برادر شوهرته. ببینم نامزدت اون جاست؟ –آره، چطور مگه؟ یعنی چی که... ناگهان صدای مادر به گوشم رسید، مثل این که گوشی را از نادیا گرفته بود. اول کمی قربان صدقه‌ام رفت و بعد گفت: – عزیزم تلما، ما پنج دقیقه دیگه می‌رسیم، تو ترافیک بودیم دیر شد. مادر صبر کن با ما برگرد. یه وقت با کس دیگه ای جایی نری‌ها. نگاه متعجبم را به ساره دادم. –مامان طوری شده؟! –نه عزیزم، فقط همون جا بمون تا ما بیایم. از اتاق بیرون رفتم و آرام به مادر گفتم: –مامان یه مهمون داریم. مادر صدایش را بالا برد. –کیه؟ از لحنش جا خوردم. با احتیاط گفتم: –ساره مامان، جایی رو نداره بره، همون دوستم که... لحن مادر مهربان شد. –آهان اون دوستت رو می گی، فکر کردم یکی دیگه رو می گی، اشکال نداره، قدمش روی چشم. اتفاقا برای دو نفر تو ماشین جا هست. بعد از قطع تماس به ساره گفتم: –فکر کنم پا قدم تو خوب بوده، هنوز نیومدی خونه مون، مامانم مهربون شده، تا حالا این قدر با محبت باهام حرف نزده بود. ساره نوشت: –از خانواده ت خجالت می کشم. دستم را در هوا تکان دادم. –اصلا خانواده‌ی من اون جوری که تو فکر می کنی نیستن. خیلی خاکی و مهربونن، حالاخودت می‌بینی. علی وارد اتاق شد و با دیدن اوضاع ساره ماتش برد. برای چند لحظه شگفت‌زده نگاهش کرد و بعد عقب عقب از اتاق بیرون رفت. به دنبالش رفتم. در اتاق را بستم. علی شروع به سوال پرسیدن در مورد ساره کرد. البته تا حدودی در جریان بود ولی ماجرای آمدن ساره به این جا را دقیق نمی‌دانست. وقتی حرف هایم را شنید سرش را تکان داد و زمزمه کرد: –حالا این بیچاره می خواد چی کار کنه؟ –فعلا شاید من یه مدت ببرمش خونه مون. نگاهم کرد. –راستی زنگ زدی به مامانت اینا؟ چی گفتن؟ گوشی را به طرفش گرفتم. –آره، گفتن چند دقیقه دیگه می رسن. همه ش تاکید داشتن صبر کنم با اونا برگردم. اگه می دیدی مامانم چه مهربون شده بود! – آه سوزناکی کشید و دستش را لای موهایش برد. دستش را گرفتم. –ولی نگران نباش، من با ماشین تو میام. ماتم زده نگاهم کرد. با هر دو دستش دستم را فشار داد و با بغض گفت: –دلم برات خیلی تنگ می شه. از این حرفش دلم ریخت. –من که پیشتم! همون موقع صدای تلفنی که در دستش بود بلند شد. بدون نگاه کردن به صفحه‌اش روی گوشش گذاشت. نمی‌دانم از آن طرف خط چه شنید که گوشی را به طرف من گرفت. نجوا کردم: –کیه؟ –مادرت. –خب حرف بزن. –می خواد با تو حرف بزنه. با تردید گوشی را گرفتم و روی گوشم گذاشتم. –الو. –تلما جان واحد چنده؟ کدوم زنگ رو بزنیم؟ ما الان جلوی مجتمع هستیم. علی آهسته گفت: –بگو ما می ریم پایین، نمی خواد اونا بیان بالا. –مامان جان ما الان میایم پایین. ذوق زده گفتم: –خب، مامان اینا هم اومدن. باید ساره رو هم با خودم ببرم. در اتاق را که باز کردم، سکوت علی باعث شد که برگردم نگاهش کنم. هیچ تغییری در چهره‌ی پر از غمش ندیدم. انگار غمگین‌تر هم شده بود. با شتاب گفت: –من برم ببینم اینا کاری با ما ندارن. (به دوستانش و پلیسی که در سالن ایستاده بودند اشاره کرد.) لیلافتحی‌پور ‌ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´