eitaa logo
مجردان انقلابی
12.9هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.8هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 ادمین کانال ↶ @mojaradan_adm (تبلیغات انجام میشود) متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 آدرس محفل 🤝 eitaa.com/rashidianamir_ir eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
مجردان انقلابی
🍁🍁🍁🍁 #داستان قسمت چهارم 🍃 راز میان چشم ها 💕 صبح زود از خونه زدم بیرون. امروز اوستا حبیب بعد از چن
🍁🍁🍁🍁 قسمت پنجم 🍃 راز میان چشم ها 💕 توی کارگاه مشغول عوض کردن روغن موتور ماشین بودم که از زیر چاله تعمیراتی همون دختر اون روزی و دیدم که دوباره با عینک آفتابی و عصا از گوشه دیوار با احتیاط رد میشد ناخودآگاه صاف نشستم که سرم محکم خورد به شکم ماشین و به شدت درد گرفت. بعد چند دقیقه از چاله بیرون آمدم و درحالیکه داشتم با یه دستمال روغن های دستمو پاک میکردم به رفتنش خیره شدم. مشغول نگاه کردنش بودم و همزمان به این فکر میکردم اگه احمد منو با این وضع ببینه به تلافی اون تو گوشی که بهش زدم حتما یه چیزی بارم می‌کرد، اما نمیدونم چه مرگم بود که نمیتونستم ازش چشم بردارم. هنوز سر پیچ نرسیده بود که حسین و نوچه هاش رسیدند جلوش. چند باری مسیرش و خواست عوض کنه اما انگاری نمیتونست. نمیدونم حسین چکار میخاست بکنه که تا خواست از کنارش رد شه افتاد زمین و عینکش نقش زمین شد. دیگه نفهمیدم چی شد و دویدم طرفش. یقه حسین و گرفتم و عربده زدم :چه غلطی میخای بکنی بی ناموس؟ حسین :ول کن یقه رو، دنبال شر میگردی پسر؟ +بهت گفته بودم تو این محل نبینمت اما مثه اینکه تو حالیت نمیشه حالا کارت به جایی رسیده که تو محل من مزاحم ناموس مردم میشی؟ بهت نگفته بودم خط قرمز من بی حرمتی به ناموس مردمه؟ حسین :واسه همه اینطوری غیرتی میشی؟ یا فقط تازه واردا؟ +خفه شو کثیف و مشتی نثار گونه اش کردم از اون طرف نوچه هاش پریدند روم و گرد وخاکی راه انداختیم. دور و برم و کلی از کاسبای محل پر کردند و بالاخره منو حسین و جدا کردند. حسین که بد کتک خورده بود آش و لاش گذاشت و رفت. بقیه هم کم کم متفرق شدند. به گوشه دیوار نگاه کردم که دیدم هنوز مستاصل واستاده و به نقطه نامعلومی با رنگی پریده خیره شده بود. جلو رفتم و خم شدم و عینکش رو از رو زمین برداشتم و با گوشه لباسم تمیز کردم خواستم بدم دستش که گفت :آقا؟ هنوز اینجایید؟ ناباور بهش زل زدم. یعنی چشماش جایی رو نمی‌دید؟ پس دلیل عصا زدن و عینک گذاشتنش همين بوده. +بله اینجام دختر :حالتون خوبه؟ طوری نشدید؟ +نه چیزی نیست، شما خوبید؟ دختر :خوبم، ببخشید من باعث زحمت شما شدم و به دردسر انداختمتون +زحمت اون بی مصرفا بودند نه شما دختر :به هر حال لطف کردید، نمیدونم چطوری تشکر کنم +انجام وظیفه بود، من هاشمم اگه اینجا مشکلی پیش اومد واستون، خوشحال میشم بهم بگید چند لحظه ایی سکوت کرد و تشکر آرومی زیر لب گفت. با خودم گفتم خوب که چی الان اسمم و بهش گفتم؟ دختر :من باید برم خدانگهدار +عه... چیزه... اگه کار خاصی دارید من میتونم براتون انجام بدم دختر :نه من خودم میتونم از پس کارام بر بیام +آخه با این وضع... پرید تو حرفم و گفت :من بیست ساله با این وضع کنار اومدم یه نون گرفتن معمولی چیزی نیست برام، خدانگهدار و از کنار دیوار با احتیاط رد شد و توی پیچ کوچه گم شد یعنی از بچگی نابینا بوده؟ چرا تموم حرکات این تازه وارد برام جذاب شده بود؟ ادامه دارد... @mojaradan