eitaa logo
مجردان انقلابی
13.9هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mahfel_adm متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 آدرس محفل 🤝 eitaa.com/rashidianamir eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
💍آیا کفویت در چاقی و لاغری هم ملاکی است؟ 💕این نکته هم مثل نکات ظاهری باید مورد توجه قرار بگیرد. بهتر است که دو طرف از این نظر هم شبیه به هم باشند و در این کفویت وجود داشته باشد. اما باید به دو نکته در این زمینه توجه کرد: ✨ اگر طرف مقابل یا لاغر است او را همانطوری که هست بپذیریم.یعنی به امید اینکه در چاق یا لاغر شود با او ازدواج نکنید ✨ اگر می خواهید با فردی ازدواج کنید که در این زمینه با او ندارید بدانید که در جامعه ما ممکن است نگاه ها یا حرف ها شما را اذیت کند نسبت به این مشکل به طور فکر کنید و اگر مشکلی با این گونه رفتار ها ندارید و اثری بر شما ندارد برای ازدواج نیست. @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
10.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یارانِ پنهان ... 👤 استاد علیرضا پناهیان 💢 راستشو بگو! توی خلوتت چه کاره‌ای؟! @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لباس‌ دختر ساده و ملایم باشد لباس دختر باید مطابق با ایرانی و اسلامی و متناسب با چهره فرهنگی و مذهبی باشد. بهتر است لباس عروس خانم ساده و ، پوشیده و راحت باشد زیرا باعث قضاوت بد خانواده پسر می‌شود و تفاهم پیش می‌آید و خانواده پسر چنین برداشتی از دختر دارند که می‌خواهد خودش را کند؛ از سوی دیگر باید توجه داشت ایرانی لباس‌های پوشیده را بیشتر می‌پسندند. پذیرایی را از شروع کنید بهتر است دختر و یا خانواده او در مراسم خواستگاری با کردن چای به بزرگ‌تر، احترامشان را نسبت به بزرگ‌تر ابراز کرده و باعث رضایت بزرگتر‌ها می‌شوند. @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😂 یادمہ از اولین دوره هاے راهیان نور ڪہ رفتہ بودم وقتے وارد هویزه شدیم قشنگے فضاش ما رو گرفت ... ڪسایـے ڪہ رفتن هویزه میدونن چے میگم ... جلوے درش کفشاشو👟👞 میگیرن و واڪس میزنن ... از تونل سر بندها ڪہ عبور میڪنے میرسے بہ یہ حیاط ڪہ دو طرفش شهدا دفنن و چند تا درخت🌴🌲 رو مزار بعضے شهدا سایہ انداختہ و دلچسبے فضا رو دو چندان میڪنہ یادمہ وارد شدیم و راوے روایت گرے میڪرد . یڪے از بچہ ها ڪہ سابقہ دار بود اصرار ڪرد بچہ ها بریم سر قبر 👈شهید علے حاتمے پرسیدیم چرا بین اینهمہ شهید به اونجا اصرار دارے ...⁉️ گفت بیاین ڪارتون نباشہ 🤔 رفتیم رو مزار شهید و مشغول فاتحہ و صحبت و دیدیم چند تا خواهرا هم پشتمون سرپا وایسادن و منتظرن بیان همونجا و چون ما اونجا بودیم خجالت😰 میڪشیدن جلو بیان برام جاے تعجب بود خوب بقیہ شهیدا اطرافشون خالین برن برا اونا فاتحہ بخونن ... ڪہ این رفیقمون گفت آخہ این شهید مسئول ڪمیتہ ازدواجہ 💑 هر ڪے با نیت بیاد سر خاڪش سریع ازدواج میڪنہ (پس بگو چرا خواهرا صف وایساده بودن 😂😂😂 ما هم از قصد هے ڪشش میدادیم و از روے مزار بلند نمیشدیم ... یهو راوے اومد بلند جلومون با صداے بلند و🗣😄 خنده گفت آقایون این شهید شوهر میده ها ... زن نمیده به ڪسے 😂 یهو همه اطرافیا و اون خواهراے پشت سرے خندیدن و ما هم آروم آروم تو افق محو شدیم ..🌅 البتہ راویہ بہ شوخے میگفت ؛ خیلے بچه ها با نیت اومدن و ازدواج 🎊🎉 هم کردن. @mojaradan
{ ❤️🌿 🌸} 🍃🌹🍃🌹 @mojaradan
🔸 مرد و زن ایده‌آل نداریم! 🌺 رهبر انقلاب: [در شروع زندگی مشترک] آدم، اول که نگاه می‌کند، همه‌اش حُسن است. بعد که وارد می‌شود اخلاقیاتی هست، نقایص و کمبودهایی هست، ضعفهایی وجود دارد که به تدریج در یکدیگر کشف می‌کنند. 🔹 اینها نباید موجب سردی بشود. باید با این کمبودها ساخت، چون بالاخره مردِ ایده آل بی‌عیب و زنِ ایده آل بی‌عیب در هیچ کجای عالم پیدا نمی‌شود. ۷۸/۱/۲۴ @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
#داستان_شب ⚜قسمت شانزدهم⚜ بهشت عمران🌾 با غضب خیره شدم به چشماش..، نمیتونستم سکوت کنم برای همین به
⚜قسمت هجدهم ⚜ بهشتِ عمران 🌾 دوباره سر و کله ی این یارو عماد توی باغ پیدا شده بود. مثله اینکه خیلی عجله دارند واسه بدبخت کردن من اما کور خوندن. حتی اگه به قیمت جونم هم تموم شه حاضر نیستم زیر بار این ذلت برم. برای اینکه از شر اینا راحت شم به کمک یه نفر نیاز داشتم. یه نفری که قبل از هرچیزی باید بفهمم دلش با منه یا نه! چون شب و روز آقا سپرده بود گلی نرگس مراقبم باشه مجبور شدم مخفیانه از تراس خودمو به حیاط برسونم تا عمران و ببینم عمران توی این چند روز که از پشت پنجره خونه شونو میدیدم بیرون آفتابی نشده بود. دیروز که عمو ایوب توی راهرو با آبا حرف می‌زد گفتش که مریض احواله دلم به حال هر دوی ما میسوخت. درست موقعی که فهمیده بودیم توی دلامون چه خبره این فاجعه رخ داد آروم خودمو رسوندم به پشت باغ عمارت و از کور سوی قفل در خونه شون سعی کردم داخل خونه شونو ببینم اما فایده ایی نداشت. خونه رو دور زدم و از پشت پنجره بلند اتاق عمران شروع کردم به بالا و پایین پریدن تا بلکه بتونم داخل و ببینم. متاسفانه پنجره بلند بود و قد من نمی‌رسید. برای همین فکر چاره ایی افتادم. نمیخواستم عمو ایوب متوجه من و عمران بشه برای همین سنگ ریزه ایی برداشتم و آروم زدم به شیشه پنجره عمران چند باری این کار و امتحان کردم که بالاخره اومد لب پنجره قیافه اش بهم ریخته بود و انگار تب کرده بود. با دیدن من خواست حرفی بزنه که دستمو گذاشتم روی بینیم و گفتم :هیسسس، یه جوری بیا بیرون که عمو نفهمه، کنار بهشت منتظرتم و به سمت بید مجنون اونور باغ حرکت کردم. زیر سایه ی بید مجنونی که برگ هاش تا روی زمین خم شده بود منتظرش نشستم از اینجا کسی نمیتونست ما رو ببینه بالاخره از دور سایه اش نمایان شد و بعد از چند دقیقه روبه روم نشست _بیهیشته؟ این موقع شب اینجا چیکار میکنی؟ نای حرف زدن نداشت. صدای خش دار بود و چشماش موج گرفته بود. نگران حالش شدم و چرخیدم طرفش و گفتم +عمران چرا اینطوری شدی؟ سرشو انداخت پایین گفت :توقع داری سرخ و سفید شم؟ هیچ رنگ و روی خودتو دیدی؟ راست می‌گفت حال هر دوتای ما دست کمی از هم نداشت تکیه دادم به بید مجنون که گفت :کی؟ +چی کی؟ با خشم گفت :کی اون یارو میخاد عقدت... و لا اله الا الله بلندی گفت و دندوناشو با غیض روی هم فشار داد. دوباره یاد اون ماجرا افتادم برای همین گفتم :گقتن هفته بعد یه شنبه آه بلندی کشید و اونم مثه من تکیه داد به تنه بید سکوت و شکست و گفت :دلم میخاد بمیرم بهشته و این ذلت و نبینم! برگشتم و خیره شدم به چشماش! چقدر بین من و این بشر غربت وجود داشت. غربت بین احساسی که تازه توی وجود مون جوونه زده بود! بغضی عجیبی راه گلومو بست. حس از دست رفتن! حس از دست دادن! اما باید تیر اخرمو هم روونه ی این تاریکی میکردم. بهش گفتم:عمران؟ با مکث کوتاهی برگشت طرفم و خیره توی چشمام گفت :جانم؟ +اگ ازت یه چیزی بخام کمکی میکنی؟ _چی؟ +اگ بگم بیا خودمون سرنوشتمونو بسازیم، خودمون برای خودمون و آینده مون تصمیم بگیریم نه نمیاری؟ وقتی دید دارم جدی صحبت میکنم صاف نشست و گفت :منظورت چیه؟ منم مثه خودش نشستم و گفتم :من نمیخام زن اون بشم، تو خودت میدونی که من دوست دارم، میخام به هر دومون کمک کنی تا از شر شون خلاص شیم خیلی زرنگ تر از حد تصورم بود برای همین بی محابا گفت :فرار؟ وقتی سکوتمو دید دوباره رفت توی فکر و گفت :بابام چی؟ مادرت؟ فکر اونا رو کردی؟ نمیدونستم چی باید جوابشو بدم برای همین گفتم :به این فکر کردی که اونا فکر ما رو کردن یان؟ ببین من نمیخام به دردسر بندازمت چون.. _دردسر اون یارو یه، نه تو! باید فکر همه چیو بکنیم بهشته! فکر آینده پدر و مادر مونو +یعنی کمکم نمیکنی؟ پس علاقه ات الکیه؟ برگشت سمتمو گفت :هیچ وقت به احساسي که نسبت بهت دارم شک نکن، فقط بهم وقت بده که یه تصمیم درست بگیرم چیزی نگفتم و توی فکر غوطه ور شدم آسمون هم انگار مثه ما دو نفر حالش ابری شده بود. همزمان برگشتیم و به صورت هم خیره شدیم! غم از دست دادن چهره هر دوی ما رو پرکرده بود. یه غم عجیب که آسمون هم به خاطرش شروع به باریدن کرد! ... @mojaradan