#رهبر_معظم_انقلاب_
✳️ سه شرط رسیدن ایران
به نقطه مطلوب:
۱- شناخت دشمن اصلی، آمریکا
۲- علم آموزی و کار و تلاش
۳- تقویت ارتباط با پروردگار
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
🚫ارسال شکلک به نامحرم ممنوع🚫
#تلنـگر
خواهر من!
وقتے تو پاے نوشتہ هاے من شکلک میزنے✨
من دقیقا یکـ نفر را تصور میکنمـ که سرش را کج کرده خیره به من و دارد لبخند میزند❗️
وقتے مےنویسے: مچکرم
من یکـ نفر را تصور مےکنم که عین بچه ها لوس مےشود و دلنشین لبخند میزند!!🙃
وبا صداےنازکـ تشکرش را میریزد توےقلبـ من.❤️
وقتے اواتارت سرکج کرده و خندیده طورےکه دندانهایش هم معلوم باشد.🤣
من همیشه قبل از اینکه مطالبت را بخوانم صدایتـ را ميشنوم🎶
که دارد رو به دوربین مےگوید سیب وبعد هم ریسه مےرود.
وقتی عکس دختر بچه مےگذارے و بالایش مےنویسے:👼🏻
عجیجم، نانازم، موش کوچولو، الهییییے، قربونش برم و...
من همین حرف هارا با اواتارت و صداےخیالےاتـ میسازم🦋
و از این همه ذوق کردنتـ لبخند مےزنم.😊
من مریض نیستم حتے قوه تخیلم هم بالا
نیست!
من پسرم........
وتو
دختر.............
من آهنم و تو اهن ربا☝️
من اتشم و تو پنبه
یادت نرود☝️❌
خصوصی ترین رفتارت را عمومی نکنی✋❌
خواهرم یادت بمونه با نامحرم فاصله ات رو حفظ کنی.
چه نیازی به ارسال شکلک داری که حتما طرف مقابلت چهرات رو درک کنه؟؟!
یادت باشه شکلک ها برای روابط صمیمانه طراحی شده اند!!! 👌
یادت بماند ما باهم نامحرمیم☝️⛔️
.
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
مجردان انقلابی
#رهایی_از_رابطه_حرام #قسمت_سوم ⭕️ یکی دیگه از اثرات این ارتباط ها اینه که آدم خیلی زود دچار #افسر
#رهایی_از_رابطه_حرام
#قسمت_چهارم
☢️ گفته شد که شهوترانی در ابتدا لذت داره ولی هر کسی گرفتارش بشه واقعا بدبخت و بی آبرو خواهد شد....
در همین زمینه امیرمومنان علی(ع) میفرماید:
آغاز شهوت، لذت است و پایانش نابودی...
أوَّلُ الشَّهوَةِ طَرَبٌ ، وآخِرُها عَطَبٌ
🔹 غررالحکم، ح۳۱۳۳
🔶 نکته بعدی در مورد رابطه با نامحرم اینه که این "یه امتحان عمومی" هست. در واقع هر کسی در هر سن و جایگاهی باشه حتما با شهوت امتحان خواهد شد.
🚫 شما چه آدم مذهبی باشی چه نباشی، چه زن یا مرد باشی، چه مسن باشی یا جوان و.... در هر صورت دنیا برات شرایطی رو پیش میاره که با #شهوت امتحان بشی.
🔵 بنابراین هییییچ کسی نباید خودش رو از این امتحان در امان بدونه. اگه بسیجی هستی یا طلبه یا سپاهی یا امام جمعه یا آیت الله و.... بالاتر یا پایین تر در هر صورت باید خودت رو برای امتحان شهوت آماده کنی.
🚸 امتحانی که بسیااااار ریز و پنهان و آروم سراغ انسان میاد...
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
——🌀⃟————
@mojaradan
مجردان انقلابی
#داستان_شب ⚜قسمت نوزدهم ⚜ بهشتِ عمران 🌾 به دستور آقا مجبور بودم دور میز مسخره دورهمی شون با عماد
#داستان_شب
⚜قسمت بیستم ⚜
بهشتِ عمران 🌾
پنجره باز بود و بادی که توی درختا میپیچید پرده صورتی اتاق و تکون میداد.
لیوان چاییم یخ کرده بود و میلی به تکون خوردن از روی تخت نداشتم.
تیک تیک های ساعت روی ذهنم رژه میرفتند و دلم میخاست تا آخر عمر توی همین حالت بمونم!
توی خیالات ترسناکم از آینده سیر میکردم که باد شدت گرفت و پنجره به شدت بازتر شد.
هول کردم و نا خودآگاه از تخت پایین اومدم و پنجره رو بستم.
هنوز از پنجره فاصله نگرفته بودم که سنگ ریزه ایی به شیشه اصابت کرد.
کنجکاو به سمت پنجره رفتم و با ناباوری عمران و دیدم که پایین اتاقم منتظر من بود.
سرمو از پنجره آوردم بیرون و گفتم :عمران؟
نگران بود که کسی ما رو با هم ببینه برای همین گفت :فردا هر طور شده به بهانه کمک به آبا واسه درو چینی باغ گندم بیا، کار واجب دارم باهات
و به سرعت به سمت خونه شون دوید.
دلم میخاست ببینم چی میخاد بهم بگه که باید برای دیدنش بهانه جور کنم.
بدون اینکه لحظه ایی خواب به چشمم بیاد تا صبح توی اتاق راه رفتم و به فردا فکر کردم..
با هزار مکافات ابا رو به بهونه ی اینکه دلم توی این خونه پوسید راضی کردم که منو با خودش ببره گندم زار.
آبا زودتر از من به خاطر پا دردش با وانت عمو ایوب رفته بود و من منتظر عمران بودم تا توی راه بتونم باهاش حرف بزنم.
تا عمران برسه نصف راه و آروم آروم رفته بودم که یک ماشین مدل بالا جلوی پام نگه داشت و یک دختر فوق العاده شیک پوش ازش پیاده شد.
بی تفاوت خواستم از کنارش رد شم که همون دختر گفت :بهشته حشمتی؟
این کی بود که منو میشناخت؟
برگشتم سمتش و گفتم :خودم هستم، شما؟
_میخام باهات حرف بزنم؟
+ولی من شما رو نمیشناسم، میشه بگید کی هستید؟
دستمو محکم گرفت و سمت خودش کشید.
و به زور به سمت ماشینش برد
دستمو با تقلا از دستش بیرون کشیدم و نفس زنان گفتم :تو کی هستی؟ با من چیکار داری؟
_میخام باهات حرف بزنم همین
+اینطوری؟ علنا داری منو می زدی!
خنده ی بلندی کرد و گفت :یه دختر دهاتی چه به درد من میخوره؟ سوار شو صحبت کنیم
+هر کاری داری همینجا بگو
دستی به موهای ریخته روی پیشونیش کشید و هوف بلندی کشید و گفت :من نه دزدم، نه آدم ربا، میخام درباره عماد حرف بزنم بات
چشامو گرد کردم و گفتم :تو عماد و از کجا میشناسی؟
پوزخندی زد و گفت :با اجازه تون شوهرمه!
از تعجب نزدیک بود چشام بزنه بیرون
با تته پته گفتم :ولی... ولی اونکه
_چیه؟ برات حرفای قشنگ قشنگ زده؟ چند خودتو فروختی بش؟ به چه قیمتی حاضر شدی زندگی منو خراب کنی ها؟ فکر میکردم دخترای روستا آفتاب مهتاب ندیده باشن ولی...
+اینا چیه میگی خانم؟ من اصلا دلم نمیخاد با شوهر تو ازدواج کنم، این لقمه رو خود شوهرت و خانواده اش پیچیدن برای من
_سوار شو حرف بزنیم
+گفتم که...
_میگم سوار شو... لطفا
وقتی اصرار شو دیدم به ناچار دنبالش راه افتادم.
در ماشین و باز کردم و کنارش نشستم. عجب ماشین با کلاسی!
برگشت سمتم و گفت :خوب میشنوم؟
+چیو؟
_قضیه مسخره ازدواج و
+ببین خانم من هیچ علاقه ایی به شوهر شما ندارم این ازدواج هم فقط برای سود و منفعت خانواده هاست، وگرنه منم دلم راضی نیست، حتی شوهر تم راضی نیست
برگشت و به رو به رو خبره شده و با پوزخندی گفتم :از کجا حرفاتو باور کنم..
#ادلمه_دارد.
#نویسنده_هانیه_فرزا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#داستان_شب
⚜قسمت بیست و یکم ⚜
بهشتِ عمران 🌾
+اینش دیگه مشکل شماست، باور شما دست من نیست
_خوب بلدی نقش بازی کنی
_من به چه زبونی به شما بفهمونم که اصلا رابطه ایی بین و من و شوهرت نیست؟
همون لحظه عمران از باغ زد بیرون و متوجه من و اون خانم شد.
برگشتم به سمت همون دختر و گفتم :اون پسر و میبینی؟ اون کسیه که من بهش علاقه دارم، میتونی بری ازش بپرسی، من خونه خراب کن زندگی کسی نیستم، اصلا اینطوری تربیت نشدم، زندگی خود من روی هواست، حداقل توی این مورد با هم مشترکیم
سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت.
خواستم فضا رو عوض کنم که گفتم:معلومه خیلی دوسش داری!
برگشت سمتم و با غم گفت :اون نداره، نه من، نه آرش و
+آرش؟
_پسرمون
دیگه واقعا از تعجب داشتم میمردم. این بشر عجب مارمولکی بود.
چطور میتونستم زن یک مرد زن و بچه دار بشم؟ چقدر قشنگ همه چیو مخفی کرده بودند!
+من نمیدونستم عماد بچه داره!
_هیچ کی نمیدونه، سه ساله ازدواجمونو مخفی کردم فقط واسه اینکه باباش از ارث محرومش نکنه، از نظر اونا من یه دختر بی اصالتم
باورم نمیشد.
برگشت سمتم و گفت :تو رو خدا زنش نشو، من طاقت دربه دری رو ندارم، اگه تو زنش شی منو دیگ حساب نمیکنه اونوقت بایه بچه دو ساله حیرون و اواره میشم
دلم به حالش سوخت. چرا من باید اسباب نجات همه ی زندگی هاشون بشم؟
دستش و گرفتم و گفتم :من بمیرمم زنش نمیشم نگران نباش
لبخند تلخی زد و دستمو فشار داد.
خواستم اسمشو ازش بپرسم که با ضربه ی دستی به شیشه ماشین به طرف پنجره برگشتم
عمران پشت شیشه بود.
به همون دختر گفتم :من باید برم، نگران چیزی نباش همه چیز درست میشه
اشکش و پاک کرد و گفت :معلومه خیلی دوست داره
و به عمران اشاره کرد.
خندیدم و در و باز کردم که گفت :این شماره منه، اسمم مژده است، کاری یا اتفاق مهمی پیش اومد ممنون میشم بهم بگی
کارت و ازش گرفتم و گفتم :به سلامت
ماشین و روشن کرد و رفت و من موندم با چشمای پرسشگر عمران
#ادامه_دارد....
#نویسنده_ه_فرزا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan