فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار_عاشقی
#سلام_ابا_عبدالله
#خسین_جانم
▪️اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِاللّهِ الْحُسَیْن (ع)
▪️حسین علیه السلام ثابت کرد که پیروزی
به زنده ماندن در میدان نبرد نیست، پیروزی
به زنده ماندن ، قرنها پس از واقعه است.
زندهتر و محبوبتر از امام حسین علیه السلام چه کسی را میتوان نام برد🌱
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_ایها_الغریب
#سلام_امام_زمانم
#مهدی_جانم
به دفتر گُمشدگـآن رَفت.
خآدم پرسید : مـۍتونم ڪُمڪتون ڪُنم؟
بآ بُغض گُفت : سآلهآست گُم شُدم..
ڪسۍ امآم زمآن‹ع› مَنو نَدیده؟💔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#انچه_مجردان_باید_دانند
💞 10 #نکته برای #اولین جلسه #خواستگاری
💠 7- یکی دیگر از مطالبی که حتماً باید در جلسه خواستگاری پرسیده شود، ارزش های خانوادگی ست. باید پی ببرید که در خانواده فرد مقابل، چه چیزهایی ارزش است. برای نمونه، اگر در خانواده شما، تحصیل جایگاه مهمی دارد و برای تحصیلات و فرد تحصیلکرده ارزش زیادی قائل اید، اما در خانواده شخص مورد نظر، هیچ بهایی به تحصیل داده نمی شود، جای تأمل دارد؛ باید اندکی دست نگه دارید.
💠 8- هریک از طرفین در جلسه خواستگاری باید از طرف مقابل بپرسد به نظر او، یک #همسر ایده آل چه شرایطی باید داشته باشد؟ اگر خصوصیاتی که مطرح می شود، در وجود او نیست، به #سرعت اعلام کند که این خصوصیات فردی مورد نظر شما، در من نیست و یا اصلاً نمی توانم این گونه باشم.
💠 9- خانم ها حتماً باید از خواستگارشان سؤال کنند که به نظر او زن باید با چه نوع #پوششی در اجتماع ظاهر شود، چگونه باید با مردم نشست و برخاست کند، نظرش راجع به شاغل بودن زن چیست و ... اگر خانم ها در شرایط فعلی #شاغل بوده و به شغل شان نیز علاقه مند هستند و کار کردن برای شان اهمیت دارد، اما احساس می کنند که خواستگارشان نظر چندان مساعدی نسبت به شاغل بودن آنان ندارد، باید به این نکته تأکید شدید کنند؛ حتی در صورت لزوم، آن را شرط ضمن عقد قرار دهند.
💠 10- مسأله دیگری که باید در خواستگاری مطرح شود، برنامه های فعلی و برنامه های آینده است. وضعیت فعلی تان را کاملاً مشخص نمایید، برنامه های آینده را نیز حتماً مطرح کنید. اگر قصد ادامه #تحصیل دارید، این نکته را تذکر دهید. اگر قصد جا به جایی و مسافرت خارج از کشور دارید، باید پیش از ازدواج مطرح نمایید. اگر بیماری جسمانی خاصی دارید و یا قبلاً در زندگی شما اتفاقی افتاده است( نامزدی یا عقدی داشته و ناموفق بوده اید یا مسائل مشابهی داشته اید) آن را پنهان نکنید. شاید همه این مطالب را در جلسه خواستگاری نتوان مطرح کرد؛ هیچ اشکالی ندارد، تعداد جلسات #خواستگاری را اضافه نمایید، مشروط بر این که حسن نیت داشته باشید.
#پایان
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
41.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_پوست_شیر
ژانر: خانوادکی_جناحی
#فصل_چهارم
#پایان_فسمت_چهارم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
⚜ #سخن_بزرگان ⚜
صبور باش!
چیزهای خوب زمان میبرند،
امپراطوری ها یک روزه ساخته نمیشوند...
👤استیو جابز
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
28.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_تصویری
📀 قسمت بیست و چهارم
💾 دوره آموزشی رایگان
🎉 سوالات خواستگاری 🎉
دکتر مسلم داودی نژاد👇
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#تدبیر
#همسرداری
🌷با احترام گذاشتن به مرد، میتوان او را برای همیشه عاشق خود کرد!
💠 تحقیقات نشان داده است که مردها اگر مجبور باشند بین عشق و احترام یکی را انتخاب کنند، بیشترشان ترجیح میدهند تنها بمانند ولی به آنها بیاحترامی نشود!
👌و از سوی دیگر اکثر خانمها به عشق و محبت بیشتر علاقه نشان دادهاند.
💠اگر مردها و زنها بتوانند یکدیگر را بهدرستی درک کنند، میتوانند کنار هم زندگی آرام و بیدغدغه و پر از عشق داشته باشند.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تحلیل_فیلم 🎞
بی احترامی به زن زندگی✋
زندگی سرد و بی روح اینجوریه😭
#تحلیل_فیلم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
15.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این کلیپ هم این روزها خیلی داره منتشر میشه و بسیار جالب و عالی هست.....
گاهی اوقات خود پدر و مادر به خاطر ناآگاهی زمینه انحرافات بچه هارو فراهم میکنند......
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
#ناحله💕 #قسمت_دویست_دوم #پارت_اول 🚫#ڪپے بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حقالناس است🚫 +تسبیح هدیه
#ناحله💕
#قسمت_صد_و_دوبست_سه
🚫#ڪپے بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حقالناس است🚫
دلم میخواست کل روز و دنبالش برم وببینم وقتایی که کنارش نیستم روزش و چطور میگذرونه،دوست داشتم یواشکی از کارای پنهونیش الگو بگیرم.
به طرف ماشینمون رفتم. منتظر ایستاده بود.نگام کرد. فکر میکرد چیزی میگم ولی فقط لبخند زدم و گفتم :قبول باشه
با لبخند من لبخندی زد و:از شما هم قبول باشه
صندوق ماشین و باز کرد و چند تا کتاب تو دستش گرفت. رفتم کمکش و چندتا رو از دستش گرفتم که فهمیدم #قرآن و مفاتیحه. این هارو برای مسجد خریده بود. یکی از دوست هاش و صدا زد و گفت که قرآن هارو ببره داخل.
نشستیم تو ماشین. فهمیدم راهی که میریم راه خونه نیست.
_خونه نمیریم؟
+میریم ولی یه کاری دارم قبلش.اگه خسته ای ببرمت خونه؟!
_نه خسته نشدم،ولی تو این روزا زیادی مشکوک میزنی.
خندید و چیزی نگفت.
چند دقیقه بعد رفتیم محلی که کوچه پس کوچه های تنگ و تاریک داشت. بیشتر خونه هاشم قدیمی بود.
جلوی یه کوچه نگه داشت و منتظر موند.
به ساعتش نگاهی انداخت. یک دقیقه بعد یه پسر بچه ای در یکی از خونه ها رو باز کرد و اومد بیرون. محمد با دیدنش از ماشین پیاده شد و رفت سمتش. بغلش کرد و کلی باهاش گرم گرفت،بعد اومد و از صندلی های پشت ماشین ظرف های غذای نذری و برداشت و داد دستش و نشست تو ماشین.
+دوتا بچه ان،پدرشون فوت کرده،مادرشون کار میکرد که الان به گفته ی امیر مریض شده و نمیتونه کاری کنه . #مسجد شام زیاد بود براشون آوردم.
گونه اش و بوسیدم و گفتم:قربون خودشیرینم برم
با تعجب پرسید:خدانکنه. چرا خودشیرین حالا؟
_خودشیرینی میکنی پیش خدا دیگه. دلبری میکنی از خدا،هرکاری که انجام میدی میگی بخاطر خدا، ما به اینجور آدما میگیم خود شیرین!حالا راستش و بگو چی میخوای ازش؟
نفس عمیق کشید و گفت:بزار این و بعد بهت بگم.نمیدونی چقدر حالم خوبه !
_چیشده؟
+قراره فردا با چندتا از بچه های سپاه بریم حسینیه حضرت امام،اگه خدا بخواد
_مراسمه؟
+آره
....
فردای اون روز وقتی از سرکار برگشت لباسایی که میخواست بپوشه رو اتو زد و روی تخت ردیف کرد.
با اینکه چندبار رفته بود دیدار رهبرش بازم هیجانش مشهود بود.
هرچی که برای سفر یک روزه اش لازم داشت و توی یه کیف کوچیک گذاشتم.
براش غذا و میوه گذاشتم که اگه گشنه اش شد تو راه بخوره.
پیراهن اتو شده اش وپشت ماشین روی صندلی پهن کرد که چروک نیافته و مرتب باشه و وقتی خواست برای مراسم بره بپوشتش.
بعد کلی سفارش و قول و قرار باهام خداحافظی کرد ورفت.
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ناحله💕
#قسمت_دویست_چهارم
🚫#ڪپے بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حقالناس است🚫
محرم و صفر و کنار هم گذروندیم،تو این مدت به محمد ماموریت نخورده بود ولی اواسط دی برای سفر کاری به تهران رفت و دوباره تنها موندم.
خسته و کلافه کنار در دانشگاه منتظر ریحانه و همسرش ایستاده بودم. تو این چهار روزی که محمد نبود، میومدن دنبالم و تا خونه میرسوندنم.
به دیوار پشت سرم تکیه دادم، دلم میخواست محمد، حداقل تو این روزای سخت همراهم باشه و تنهام نذاره.
هوا خیلی سرد بود،چادرم و محکم تر گرفتم و با چشمام دنبال ریحانه گشتم.
صدام زد.برگشتم سمت صدا و ریحانه رو که کنار ماشین ایستاده بود دیدم.
رفتم طرفش و بغلش کردم.
نشستیم تو ماشین.روح الله سلام کرد وجوابش و دادم که ریحانه گفت:فاطمه نمیدونی داداش کی برمیگرده؟
_گفت مشخص نیست، ببخشید مزاحم شما میشم هی هر روز
جمله ام تموم نشده بود که صداشون بلند شد
روح الله:عه این چه حرفیه؟چه مزاحمتی؟
ریحانه:فاطمه خجالت بکش،یعنی چی؟پس من که همه جا با تو و داداش میام مزاحمتون میشم دیگه،همین و میخواستی بگی!
_از دست تو
رسیدیم جلوی در خونه. ازشون تشکر کردم و از ماشین پیاده شدم که ریحانه شروع کرد به سفارش کردن:فاطمه مراقب خودت باشی ها، کاری داشتی حتما خبرم کن. وسیله ی سنگین بلند نکن....
خلاصه یه پنج دقیقه سفارش کرد و بعد رفتن. دفعه های قبل که تنها بودم با من میموند. اینبار با اینکه بهش گفتم بیا بالا چیزی نگفت ،وقتی دیدم چیزی نمیگه اصرار نکردم که معذب بشه.نمیخواستم مزاحمشون شم. با اینکه روح الله خیلی پسر خوب و محترمی بود وهیچ وقت برخورد بدی ازش ندیده بودم، نمیتونستم بیشتر از این از همسرش جداش کنم.
به چهره ی خودم تو آینه ی آسانسور زل زدم.میدونستم با اینکه صورتم پف کرده اگه محمد الان کنارم بود میگفت،چه خوشگل تر شدی. از تصورش لبخندی رو لبام نشست. در آسانسور که باز شد بیرون رفتم.با بی حوصلگی کلید و تو قفل چرخوندم ودر و باز کردم.
برقا خاموش بود. میدونستم الان که چراغ ها رو روشن کنم با دیدن خونه ای که انگاری توش جنگ شده باید تا صبح بشینم غصه بخورم و خونه رو مرتب کنم. با این افکار دستم و از روی کلید لامپ راهرو برداشتم .
رفتم تو آشپزخونه و چراغش و روشن کردم. با این که حس خوبی به تاریکی نداشتم به همین نور اکتفا کردم و برگشتم برم سمت اتاق خواب که با دیدن نور و صدای آرومی که از سالن میومد سرجام خشکمزد.
یخورده جلوتر رفتم و فهمیدم که نور تلویزیونه. مطمئن بودم که قبل رفتنم خاموش بوده،این باعث شد ترسم بیشتر شه. دیگه قدم برنداشتم،سرجام ایستادم و شماره ریحانه رو گرفتم. هرچی صبر کردم جواب نداد. ترجیح دادم خودم به داد خودم برسم.زیر لب آیت الکرسی خوندم و رفتم طرف کلید لامپ های هال و آروم روشنش کردم. یخورده از ترسم کم شد. آروم قدم برداشتم و نگاهم به صفحه تلویزیون افتاد. در نهایت تعجب دیدم که فیلم عروسیمون داره پخش میشه. یخورده دقت کردم و متوجه شدم یکی رو مبل دراز کشیده.
کیفم رو برای دفاع از خودم بالا گرفتم و رفتم جلوتر که با دیدن محمد که رو مبل خوابیده بود نفس عمیقی کشیدم و کیفم و انداختم.
خواب سنگینش نشون میداد که تا چه اندازه خسته است.
برام عجیب بود که چرا چیزی از برگشتش بهم نگفته.
کنترل تلویزیون و از دستش گرفتم و روی میز گذاشتم.
تا در اتاق و باز کردم تابلوی بزرگی که به دیوار روبه روم وصل شده بود به چشمم خورد.
به عکس چشمای محمد و خودم که رو دیوار اتاق قاب شده بود خیره بودم که دوباره چراغا خاموش و خونه تاریک شد.
نگاهم چرخید رو شمع های کوچیکی که کف اتاق بود.
برگشتم عقب و محمد ایستاده و دوتا فشفشه تو دستش گرفته.
_تو،خواب نبو...!
از ادامه دادن به جمله ام منصرف شدم. تازه متوجه شدم که خونه چقدر مرتبه. همه جا رو برق انداخته بود.
+میدونی؟تو تاریکی این فشفشه ها قشنگترن !
فرصت فکر کردن بهم نداد.
کیفم و کنار در گذاشتم و #چادر و مقنعه ام و روی تخت انداختم.سرمو سمت کمد چرخوندم که با دیدن کیکی که روی میزآرایشم بود تعجبم بیشتر شد.
یخورده فکر کردم و وقتی یادم افتاد امروز سالگرد ازدواجمونه بلند گفتم :ای وای
انقدر درگیر نبود محمد بودم که این تاریخ مهم و یادم رفته بود.محمد همون عکسی که به دیوار زده بود و روی کیک هم زده بود. نگاهم افتاد به چیزی که پایینش نوشته شده بود
{دوستت دارم،با همه ی هستی خود
ای همه هستی من
و هزاران بار خواهم گفت
دوستت دارم را}
شعری بود که براش خونده بودم.
با خوندش بغض گلوم و گرفت.
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ناحله💕
#قسمت_دویست_پنجم
🚫#ڪپے بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حقالناس است🚫
دستم و جلو دهنم گرفتم و پلکام و بستم که اشکام راه خودشون و پیدا کردن و از روی گونه ام سر خوردن.حس میکردم از شدت شرمندگی دیگه نمیتونم به چشمای محمد نگاه کنم. نتونستم سرم و بالا بگیرم.فضای اتاق و بوی گل پر کرده بود.
جعبه ی خوشگل کنار کیک و باز کرد و از توش زنجیری و در آورد. سرم و خم کرده بودم که از تو آینه چشمم بهش نیافته،به عقل خودمم نمیرسید با این همه انتظارم برای این روز،چرا یادم رفت!
نگام که به پلاک گرون بند افتاد لبخندی زدم اسم خودش و من و به شکل قشنگی کنار هم نوشته بودن و به زنجیر وصل بود.
با لبخند گفت منظورت بودم؟
فهمیدم منظورش به شعر روی کیک و سرم و برای تایید سوالش تکون دادم.
_محمد من نمیدونستم که قراره امروز برگردی،تو هیچ خبری...
حرفم و قطع کرد وگفت:خوشت نیومد؟
برگشتم سمتش و گفتم :محمد من تا حالا این همه چیزای قشنگ و یه جا با هم تجربه نکرده بودم.انقدر بهت زده ام که نمیدونم چی باید بگم.
گردنبدم و تو مشتم گرفتم و گفتم: خوشگله ،خیلییی زیاد!
تکیه دادم به کمد و همینطور که نگاهم بین شمع های تو اتاق میچرخید. گفتم :توکه باید الان تهران باشی...!وای محمد انقدر تنهامگذاشتی گیج شدم!
+گیج که بودی، یعنی فاطمه واکنشت کشته منو. دخلم در اومد تا غافلگیر شی، یه ربع ایستادم تا شاید برگردی بگی وای سوپرایز شدم ،بعد فقط میگی،محمد من نمیدونستم امروز میای....
یه پوزخند زد و :راسی یادم رفت بگم،سلام،و اینکه واقعا برات متاسفم.
برگشت و از اتاق رفت. بعد چند ثانیه که حرفاش و تو ذهنم تجزیه و تحلیل کردم از حماقتم حرصم گرفت و زدم تو سرم و گفتم:خدایا اخه چرا من انقدر گیجم؟
میدونستم حرفاش به شوخی بود،اینبار از گیجی و حواس پرتم اشک ریختم و نشستم روی زمین و به کمد پشت سرم تکیه دادم. ناراحت بودم از اینکه ذوقش و کور کردم و ونتونستم اونطور که باید رفتار کنم و بگم چقدر هیجان زده ام از بودنش و چقدر خوشحال و ذوق زده ام از کاراش.
قلبم از شدت هیجان تند میزد ولی نتونستم بهش بگم. دستام و جلوی صورتم گرفتم و بلند بلند گریه میکردم.از خودم لجم گرفته بود.حرفای محمد بهانه ای بود که با خیال راحت واسه حواس پرتیم گریه کنم.چند دقیقه گذشت ولی من همونطور با لباسای بیرون همونجا نشسته بودم و گریه میکردم که محمد سرش و از کنار در خم کرد و گفت : میدونستم گیجی،ولی نمی دونستم تا این حد.
بالحن تأسف باری گفت: آخه چرا؟دوساعت حرف زدم که شاید دلت بسوزه به حالم یه نگاهی بهم بندازی،بعد نشستی اینجا گریه میکنی؟شوخی سرت نمیشه؟
_راست میگی من واقعا گیجم
+.زشته جلو بچه ات اینجوری داری گریه میکنی ،زینب ازت یاد میگیره همش گریه میکنه،بدبخت میشیم.😁😐
_من کجا همش گریه میکنم، یخورده بود فقط
+یخورده؟نههه یخورده؟نهههه تو به من بگو یخورده؟
اشکام و پاک کردم واخم کردم گفتم :عه خب حالا
دوباره حالت قبلی و به خودش گرفت و گفت :اخمم که میکنی !چشمم روشن،برای بار دوم برات متاسفم
به حالت قهر بلند شد بره
گفتم:،هیچ هدیه ای انقدر برام هیجان انگیز و دوست داشتنی نمیتونست باشه
دارم به این فکر میکنم،تو که بنده ی خدایی و انقدر خوبی،خدا چقدررر میتونه خوب باشه. چیکار کرده ام که یکی از بهترین بنده هاش و تو همچین روزی بهم داد؟
ممنونم که همیشه حواست هست ، حتی وقتایی که خودمم حواسم نیست
گفت:تازه این فقط واسه سالگرد ازدواجمون نیست،تولدت تو محرم بود، نتونستم تبریک بگم بهت.
در برابر اینهمه محبتش فقط تونستم لبخند بزنم .
گفت:بیا بریم اتاق دخترت و نشونت بدم.
رفتیم تو اتاقش.نگام که به اتاق صورتیش افتاد دلم براش ضعف رفت.همه ی چیزایی که براش خریده بود و به بهترین شکل تو اتاق مرتب کرده بودن.
+مامان زحمتشون و کشید.
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ناحله💕
#قسمت_دویست_شش
🚫#ڪپے بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حقالناس است🚫
با سلیقه ی خوب مادرم،اتاقش قشنگترین قسمت خونه امون شده بود.
محمد همونطور که به لباسای تو کمدش نگاه میکرد گفت :بابایی اسفندماه به دنیا بیا،خب؟
وقتی متوجه نگاه من به خودش شد گفت: دارم با دخترم حرف میزنم تو نگاه نکن
خندیدم ونشستم کنار تختش. بالشتش و برداشتم. محمد تو بالشتش یه ضبط گذاشته بود و وقتی فشارش میدادی با صوت زیبایی قرآن تلاوت میشد.
میگفت باید عادتش بدیم به این صدا که براش مثل لالایی بشه.
#محمد
نمیدونم برای چندمین بار تسبیح و از سر گرفتم و برای سلامتیشون ذکر گفتم.
فضای بیمارستان اذیتم میکرد. کیف وسایل بچه رو دست ریحانه دادم و با اینکه هوا سرد بود رفتم تو حیاط بیمارستان.
خداروشکر کردم که مامان فاطمه پرستار همین بیمارستانه و میتونه کنارش بمونه.
به ساعتمنگاه میکردم که یه قطره بارون رو دستم افتاد. از جام بلند شدم ورفتم سمت ماشینم که بیرون بیمارستان پارک شده بود.به سرعت ماشین و روشن کردم و به طرف شیرینی فروشی حرکت کردم.
دل تو دلم نبود. انقدر خوشحال بودم که حواسم پرت شد و خیابون و اشتباه رفتم.راهم خیلی طولانی شد ولی تونستم یه جعبه شیرینی و یه دسته گل بگیرم و برگردم.بارونی که نم نم میزد حالا شدت گرفته بود.
ماشین و پارک کردم و با گل و شیرینی تا در ورودی بیمارستان دوییدم. صدای بارون زمینه ی صدای آرامشبخش اذان شده بود.
با اینکه زیر بارون خیس شده بودم و از موهام آب میچکید، کنار در بیمارستان ایستادم و با تمام وجودم دعا کردم.
مطمئن بودم که تو این زمان دعام حتما مستجاب میشه.
ریحانه پشت سر هم زنگ میزد،ولی نمیتونستم زیر این بارون جوابش و بدم.
چشم هام و بستم و از خدا خواستم حال فاطمه خوب باشه. زینبم سالم به دنیا بیاد،بتونم اونجوری که میخوام تربیتش کنم،اون راهی و بره که باید بره.
ریحانه اونقدر زنگ زد که نتونستم بیشتر دعا کنم،فقط گفتم خدایا هرچی خیره همون شه،راضیم به رضای تو.
رفتم داخل بیمارستان و به تماسش جواب دادم:جانم؟
ریحانه:محمد کجایی تو؟زینبت به دنیا اومد. بدو بیا بیمارستان
_فاطمه رو هم دیدی؟حالشون خوبه؟
+حالشون خوبه ولی هیچ کدومشون و فعلا ندیدیم.
_باشه. اومدم
تماس و قطع کردم .
اذان هنوز تموم نشده بود. داشتم میرفتم طبقه بالا پیش ریحانه اینا که پشیمون شدم و راهم و به سمت نمازخونه ی بیمارستان تغییر دادم.
نمازم و اول وقت خوندم. بعد خوندن نمازشکر گل و شیرینی و برداشتم و از پله ها با قدم های بلند بالا رفتم.
ریحانه تا چشمش به من افتاد دویید وبغلم کرد وگفت: بابا شدنت مبارک داداشی
روح الله هم تبریک گفت.علی و زنداداشم بعد من رسیدن و تبریک گفتن. بابای فاطمه سرش شلوغ بود نتونست بیادو زنگ زد.اونقدر خوشحال بودم که نمیتونستم لبخندم و جمع کنم.
به دخترم حسادت میکردم. چه زمان
قشنگی به دنیا اومده بود!
ریحانه با ذوق حرف میزد و منم با اشتیاق بهش گوش میدادم.
ریحانه:فکر میکنی شبیه تو باشه یا فاطمه ؟
_دلم میخواد شبیه مادرش باشه
میخواست چیزی بگه که نگاش به پشت سرم افتاد و گفت: وای نینی اومد.
دویید و از کنارم رد شد. با صدای بلند قربون صدقه بچه ای که تو دستای مادر فاطمه بود میرفت.
سرجام ایستاده بودم ونگاشون میکردم.
مامانش با دیدن من اومد سمتم و گفت : بیا پسرم،بیا ببین خدا چه #دختر نازی بهت هدیه کرده.
_فاطمه چطوره؟
+خداروشکر خیلی خوبه
جلوتر رفتم و دختر کوچولویی که یه پتوی صورتی دورش پیچیده شده بود و تو بغلم گرفتم. با دیدنش دوباره یاد عظمت خدا افتادم و دلم لرزید،قلبم از همیشه تند تر میکوبید.این حس خوب و اولین بار بود که تجربه میکردم. دست کوچیکش و تو دستم گرفتم.میخواستم بیشتر نگاش کنم که ریحانه از بغلم گرفتش.از مادر فاطمه پرسیدم:
_فاطمه کجاست؟میتونم ببینمش؟
+صبر کن،خبرت میکنم
مامان با بچه رفت و من دوباره منتظر روی صندلی نشستم. یهو یچیزی یادم اومد و رفتم یه بطری کوچیک آب خریدم و دوباره رفتم بالا و منتظر نشستم.
ریحانه با دیدنم گفت:آب سردکن بود که آب چرا خریدی؟
_این آب سرد نیست.واسه خوردن نگرفتم.
عجیب نگام کرد.دلم میخواست دوباره دخترم و تو بغلم بگیرم نتونستم خوب نگاش کنم. یخورده منتظر نشستیم که مادر فاطمه دوباره با بچه بهمون نزدیک شد و گفت:بیا دخترتو بگیر برو فاطمه رو ببین؛بردنش بخش.
زینب و تو بغلم گرفتم و همه با مادرش رفتیم تا فاطمه رو ببینیم.
زنداداش و مامان فاطمه زودتر از من رفتن داخل اتاق.روح الله و علی هم بیرون منتظر موندن.
به چهره ی معصومانه ی دخترم زل زدم و تو دلم قربون صدقه ی چشمای بسته اش رفتم. ریحانه دسته گل و دستم داد و باهم رفتیم تو اتاق. فاطمه رو بغل کرد و بعد اینکه بهش تبریک گفت کنار رفت.
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ناحله💕
#قسمت_دویست_هفت
🚫#ڪپے بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حقالناس است🚫
#فاطمه
با دیدن لبخند قشنگی که روی لبش نشسته بود جون تازه گرفته بودم.
اومد کنارم ایستاد و سلام کرد.جوابش و دادم و دسته گل قشنگی که طرفم گرفته بود و ازش گرفتم.
_چه خوشگله!
نشست و گفت: قدم نو رسیده مبارک باشه.
میخواست بچه رو تو بغلم بذاره که گفتم :کنار گوشش اذان گفتی؟
+نه هنوز
_خب اذان بخون براش بعد بده بغلم
همه با چهره ی خندون نگامون میکردن رفت وکنار پنجره ایستاد.چشماش و بست وکنار گوشش اذان گفت
زل زد بهش و گفت:تصدقت بشه بابا، دختر خوشگل من
صورتش و چندین بار بوسید و بچه رو تو بغلم گذاشت. به خودم چسبوندمش وبا بغض قربون #صدقه اش میرفتم.
دستش و گرفتم و:سلام نفس مامان،خوش اومدی. میدونی چقدر منتظرت بودم کوچولوی من؟
گریه اش گرفته بود.دستاش و تکون میداد و گریه میکرد. دلم برای صداش ضعف رفت. موهاش و با انگشتم مرتب کردم و آروم گفتم :مرسی که بیشتر شبیه بابات شدی.
بوسیدمش و با گریه ای که از شوق دیدن دخترم بود گفتم: وایی چه بوی خوبی میدی تو کوچولو
مامان گفت:قربونت برم باید به دختر نازم شیر بدی
محمد تا این و شنید رفت بیرون و با یه بطری آب برگشت.
بچه روداد بغل مامانم و اومد کنارم.
گفت: همیشه با وضو به زینب شیر بده.
خندیدیم و بچه رو دوباره تو بغلم گذاشت.
#زینب اسمی بود که محمد خیلی دوسش داشت رو دخترش بزاره. خیلی حس خوبی بهم دست میداد وقتی دخترم و زینب صدا میزدم و محمد با لبخند نگام میکرد. انقدر حالم خوب بود که احساس میکردم هیچی نمیتونه حال قشنگم و ازم بگیره. من عاشق خانواده ی سه نفرمون شده بودم.
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
سرفصلهای #مقام_محمود ۱۳
۱• معنای کلمه دارالسلام و حقیقت اسم سلام در بهشت
۲• شرط ورود به دارالسلام
۳• ارتباط مقام محمود با دارالسلام
رسانه رسمی #استاد_محمد_شجاعی
991_16644642123920.mp3
11.3M
#مقام_محمود ۱۳
※ و أسئلهُ أن یُبَلّغنی المقامَ المَحمود لکم عندالله.
#استاد_انصاریان | #استاد_شجاعی
※ قرآن می گوید: بهشت دارالسلام است، یعنی خانه ی سالم ها.
خانه ی سالم ها به چه معناست؟
و این سلامت چگونه کسب شدنی است؟
※ آیا این سلامت در کیفیت و مرتبه مقام خواهی ما، موثر است؟
منبع : کارگاه مقام محمود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
« تو آبادی و من خراب توأم
همیشه دلیل عذاب توأم❤️🌱 »
« تویی حاضر و ناظر من ولی
منم که همش در غیاب تؤام »
#شبتون_مهدی
#پایان_فعابیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم
#حسین_جانم
ولۍاصلنگرانیاونجاستکہ؛
دماربعین؛
همہدارنازڪربلارفتنحرفمیزنن
وتوهنوزنمیدونیکهاربابمیطلبہیانہ.💔
..•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💚🦋|••
#السلام_ایها_الغریب
#سلام_امام_زمانم
#مهدی_جانم
لحظه ها را متوسل به دعاییم بیا
سالیانی است که دل تنگ شماییم بیا
آسمان خواهش یک جرعه نگاهت دارد
نه که ما فاطمه(س)هم چشم به راهت دارد:(
#اللّہُمَّعَجِّللِوَلِیِّکَالفَرَج ✨
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#انچه_مجردان_باید_دانند
🔻آیا شناخت اینترنتی ممکن است؟
فردی را که در اینترنت دیده می شود، می توان به کوه یخی که در اقیانوس قرار دارد و تنها بخشی از آن بیرون است، تشبیه کرد. ما فقط همان قسمت اندک را می بینیم و قسمت های زیرین آن از دیدمان پنهان می ماند؛ بنابراین آشنایی اینترنتی برای انتخاب همسر کافی و جالب نیست. افراد برای انتخاب همسر باید با یکدیگر آشنایی نزدیک داشته باشند و در عین حال، خانواده های یکدیگر را از نظر مسائل فرهنگی و روابط اقتصادی بشناسند و دو نفر بررسی کنند که آیا از لحاظ خانوادگی با یکدیگر سنخیت دارند یا خیر. در غیر این صورت ازدواجشان موفق نخواهد بود.
❌خطرهای شناختهای اینترنتی
دخترها و پسرها به طور معمول در فضای مجازی اطلاعات صحیحی درباره سن، وضعیت تحصیلی، شرایط خانوادگی و اقتصادی و این قبیل موارد به یکدیگر منتقل نمی کنند و بر اساس همین اطلاعات نادرست، ارتباطی کاملا مجازی و غیرواقعی برقرار می کنند. وقتی این ارتباط ادامه پیدا می کند، وابستگی عاطفی بین آن ها ایجاد می شود و پس از ایجاد وابستگی، کم کم به فکر آشنایی بیشتر و در نهایت ازدواج می افتند و در این شرایط، خانواده های خود را در جریان قرار می دهند. برخی افراد ممکن است اطلاعات غلطی را که داده اند، اصلاح کنند اما برخی دیگر چنان درگیر روابط احساسی می شوند که نمی توانند حقایق را بگویند یا ارتباط ایجاد شده
#ادامه_دارد
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
27.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_پوست_شیر
ژانر: خانوادکی_جناحی
#فصل_پنجم
#قسمت_۵_۱
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻❤🌻
تنهایی بهتر از رابطه با یه آدم اشتباهه...
آسیب و فشار روانیای که یک رابطه ناسالم به شما
وارد میکنه خیلی بیشتر از تحمل تنهاییه...
با کسی رابطه داشته باشید که به رشد
و آرامش شما کمک کنه...
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
28.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_تصویری
📀 قسمت بیست و چهارم
💾 دوره آموزشی رایگان
🎉 سوالات خواستگاری 🎉
دکتر مسلم داودی نژاد
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#سیاست_های_خانومی
📌جلوی شوهرتون هرگز به کسی دروغ نگید،چون اونو فوق العاده نسبت به خودتون بی اعتماد و بدبین میکنید...🤭
مثلا خانومی جلوی شوهرش پشت گوشی به دوستش میگه خونه نیستم در صورتی که خونه هستن...😶
شوهر این خانوم هم دیگه هروقت از ایشون تلفنی بپرسه "کجایی" ممکنه تو ذهنش این بگذره که نکنه خانومم داره بهم دروغ میگه....🤔
پس با دست خودتون شوهرتونو نسبت به خودتون بدبین نکنید...😊
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ارسالی_از_کاربران
سلام علیکم شبتون منور به یاد خدا
بعدازظهری داشتم رمان کانال رو میخوندم که برگشت زدین به قسمت اول شروع کردم به خوندم تا الان تا پارت نود وهشت که خونده بودم شرایط زندگی فاطمه ومحمد به کنار اما اتفاقایی که تومسیر زندگیشون افتاده بود مخصوصا فاطمه یه جاهایی خیلی شباهت داشت به زندگی من
ان شاءالله در سایه ی قرآن عاقبت بخیر بشید
یه تفاوت زیادی که داریم فاطمه خانوم به عشق مقدسش رسید اما من نه
منم به یه شهیدی که تازه تفحص شده بعداز۳۹سال توسل کردم به طرز عجیبی اومدن خواستگاری
اما جور نشد متوسل شدم دوباره به این شهید بزرگوار به همه شهدا چله گرفتم
شهید اسماعیل لجم اورک یادم رفت این رو بگم بعداز تموم شدن ماجراوعید قربان خیلی ناراحت بودم از دست این شهید وگفتم دیگه به دیدنتون نمیام اما نتونستم تحمل کنم ونرم گلزار شهدا به دیدارشون
از 13مهر1401که این شهید بزرگوار رو اوردن وتشییع شد تقریبا هرهفته میرم گلزارشهدا مگر این که مشکلی پیش بیاد وشرایط رفتن نداشته باشم
خادمی شهدا رفتم با امید منتظر بودم
یه اتفاقاتی افتاد عید قربان ایشون رو برای خدا قربانی کردم کسی که واقعا برام عزیز بود وبا تمام وجودم برای خوشیختی وعاقبت بخیری خودشون ومادربزرگوارشون دعا کردم مادرشون علاقه ی خاصی به من دارم دعا کردم طعم خوشبختی رو بچشن حتی اگر رزقشون با من نیست
داشتم کنار میومدم وتلاشمو میکردم فرامششون کنم با این که مدام صحبت ازایشون هست محل کارم محل آشنایی ما بود مدیر محل محل از اعضای خانواده ایشون هست
به طور اتفاقی متوجه شدم تو کانالی که داریم وفعالیت های فرهنگیمون رو ثبت میکنیم عضو هستن
حکمت این کارو نمیدونم
انگار دوباره همه چی داره تازه میشه
دعا کنید عاقبت هممون ختم بخیر بشه
#ادمین_نوشت
خیلی از سرگذشتها که میخوانیم و میشنویم در زندگی های وسر گذشت های هم اتفاق افتاده و ماجراها طی شده .در قرآن هم خدا داستانهای حکایت کرده که چقدر زیبا راهنمایی و چراغ راه زندگیمان هستن .
.و خواهشی داشتم این بزرگوار دعا کنید که خدا هر چه تقدیرش و سرنوشتش براش فراهم کنه و ازدواج بدون پشیمانی داشته باشن .و خوشبخت دوعالم باشن
برای مجردها کانال هم دعا کنید که هر چه زودتر ازدواج کنند و متاهل بشن و در آرامش وزیر سایه ائمه خوشبخت دو عالم باشن .
اجرتون با سیدالشهدا
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
18.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی عزت نفست پایینه هیج جوره راضی نمیشی🤕 حتی اگر بهترین چیزها رو داشته باشی بازم در نهایت اونی نیست که میخواستی🥺
این تکه فیلم رو باید ببینی💌
#تحلیل_فیلم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری✨
#زین_العابدین🖤
سالروز شهادت مولا...
صاحب صحیفه سجادیه...
به روایت دیگر...
محرم را از ایشان داریم...:)
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´