#داستان_شب
🔻نماز بیوضو🔻
✍️فردی #تعریف می کرد که در وضو خانه مسجد شاهد بودم #امام جماعت از دستشویی بیرون آمد و یکراست به #محراب مسجد رفت و #بدون وضو نماز خواند!! از آن #مسجد بیرون رفتم و جای دیگری نماز خواندم! از آن به بعد به همه #دوستان و آشنایان گفتم که در فلان مسجد نماز نخوانید چون امام جماعت آن #آلزایمر گرفته!! و نماز بی وضو می خواند!!
این #رویداد گذشت تا یک زمان به علت بیماری؛ #آمپولی تزریق کردم و هنگام نماز با خود گفتم یکبار #دیگر محل تزریق را در دستشویی ببینم تا از #طهارت لباس و بدن اطمینان داشته باشم. وقتی از دستشویی بیرون آمدم و آماده #نماز شدم؛ گویی به من الهام شد:
شاید آن روز هم #امام جماعت مسجد؛ مشابه من به #قصد دیگری وارد دستشویی شده است. از خودش این را پرسیدم. #حرفم را تایید کرد.
💥اما چه #فایده من آبروی او را پیش افراد زیادی #برده بودم!
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
•••═✼✾⊱🌹⊰✾✼═•••
#داستان_خواستگاری_مصطفی😍
قسمت اول
مادر مصطفی: سال سوم دانشگاه بود،بهم زنگ زد،گفت:دختر خانمی تو دانشگاهمون هست که از لحاظ اعتقادی ملاکش قابل قبوله.اگه اجازه بدین،توسط همسر دوستم؛روح الله اکبری و در حضور ایشون می خوام تو #مسجد دانشگاه با این خانم صحبت کنم،ببینم نظرش چیه.
گفتم :اشکالی نداره.
چند بار تاکید کرد:مامان جون،خودت داری اجازه میدی ها!بعدا حرف و #حدیثی که نیست؟.
گفتم :نه مادر.چه حرف و حدیثی؟
صحبت های مقدماتی رو در #حضور همسر آقا روح الله اکبری،تو مسجد دانشگاه شریف انجام داده بود.منم #خواهر بزرگش ؛مرضیه رو فرستادم یه دیدار و صحبتی با ایشون داشته باشه و ببینه اجازه می دن بریم خونشون؟
یک سال فاصله افتاد. #موکول شد به فارغ التحصیلی مصطفی.
ادامه دارد.....
📲
@mojaradan
#داستان_شب
🔴صبروحوصلهپيامبر(ص)
روزي حضرت در #مسجد با جماعتي از اصحاب نشسته و مشغول صحبت و گفتگو با آن ها بودند. #كنيزكي از انصار وارد مسجد شد و خود را به پيامبر رساند. #مخفيانه گوشهي عباي آن حضرت را گرفت و كشيد، چون آن حضرت #مطلع شد برخاست و گمان كرد كه آن دختر با ايشان كاري دارد. چون حضرت برخاست كنيز چيزي نگفت، حضرت نيز با او #حرفي نزد و در جاي خود نشست. باز كنيزك گوشهي عباي حضرت را كشيد و آن بزرگوار برخاست، تا #سه دفعه آن كنيز چنين كرد و حضرت برخاست، و در دفعهي چهارم كه حضرت برخاست آن كنيز از پشت عباي حضرت #مقداري بريد و برداشت و روانه شد.
اصحاب از مشاهدهي اين #منظره ناراحت شدند و گفتند: اي كنيزك اين چه كاري بود كه كردي؟ جضرت را سه دفعه بلند كردي و هيچ سخني نگفتي، و آخرش #عباي حضرت را بريدي. چرا اين كار را كردي؟
كنيزك گفت: در خانهي ما #شخصي مريض است، اهل خانه مرا فرستادند كه #پارهاي از عباي پيامبر را ببرم كه آن را به مريض ببندند تا شفا يابد، پس هر بار خواستم مقداري از عباي حضرت را ببرم #حيا كردمو نتوانستم. در مقابل رسول خدا(ص) بدون هيچ #ناراحتيو عصبانيت، كنيزك را بدرقه كرد.
📚اصول كافي/ج۴/باب شكر/ص۲۸۹.
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
عیدتون مبارک🌹
✨﷽✨
#داستان_شب
✅شفاي عالمي وارسته توسط امام هشتم عليه السلام و اعطاي كرامت به وي
✍آيت الله وحيد خراساني نقل كرد : #مدت بيست سال در مدرسه حاج حسن مشهد تحت سرپرستي مرحوم حاج شيخ حبيب الله گلپايگاني - كه سالها در #مسجد گوهر شاد امام جماعت بود - بودم . ايشان روزي به من فرمود :
« مدتي در #تهران مريض و بستري شدم . روزي به جانب #حضرت رضا عليه السلام رو كرده گفتم : آقا ! من #چهل سال تمام پشت در صحن، در سرما و گرما ،سجدهي عبادت پهن كرده ،#نماز شب و نوافل مي خواندم و بعد خدمت شما شرفياب مي گشتم حال كه بستري شدهام، به من عنايتي #بفرماييد . ناگاه در همان حال بيداري ديدم در #باغ و بستاني خدمت حضرت رضا عليه السلام قرار دارم ايشان از #داخل باغ گلي چيده به دست من دادند من آن گل را #بوييدم و حالم خوب شد جالبتر آن كه دستي كه حضرت رضا عليه السلام به آن #دست گل داده بودند، چنان با بركت بود كه بر سر هر #بيماري ميكشيدم، بيدرنگ شفا مييافت ! البته در همان #روزهاي نخست با يك مرتبه دست كشيدن بيماريهاي #صعب العلاج بهبود مي يافت، ولي بعد از مدتي كه با اين دست با# مردم مصافحه كردم، آن بركت اوليه از دست رفت و اكنون بايد دعاهاي ديگري را نيز بر آن #بيفزايم تا مريضي شفا يابد .»
آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند آيا بود كه گوشهي چشمي به ما كنند
📚 بحارالانوار
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
✨﷽✨
💢 #داستان_شب
✍#شخص شنيده بود كه خداوند متعال #ضامن رزق بندگان است و به هر موجودی روزی رسان است. به همين خاطر به اين فكر افتاد كه به گوشه مسجدی برود و #مشغول عبادت شود و از خداوند روزی خود را بگيرد. به اين قصد يك روز از سر صبح به مسجد رفت و #مشغول عبادت شد همين كه ظهر شد از خداوند طلب ناهار كرد. هر چه به انتظار نشست برايش ناهاری نرسيد تا اينكه شام شد و او باز از #خدا طلب خوراكی برای شام كرد و چشم به راه ماند.چند ساعتی از شب گذشته درويشی وارد #مسجد شد و در پاي ستونی نشست و شمعی روشن كرد و...
💭
🔻از «دوپله» خود #قدری خورش و چلو و نان بيرون آورد و شروع كرد به خوردن. مردك كه از صبح با #شكم گرسنه از خدا طلب روزی كرده بود و در تاريكی و به حسرت به خوراك درويش چشم دوخته بود. ديد #درويش نيمی از غذا را خورد و عنقريب باقيش را هم مي خورد بی اختيار سرفه ای كرد. درويش كه #صدای سرفه را شنيد گفت:
«هركه هستی بفرما پيش» مرد بينوا كه از گرسنگی داشت #می لرزيد پيش آمد و بر سر سفره درويش نشست و مشغول خوردن شد. وقتی سير شد درويش شرح #حالش را پرسيد و آن مرد هم حكايت خودش را تعريف كرد. درويش به آن مرد گفت:
💭«فكر كن اگر تو سرفه# نكرده بودی من از كجا می دانستم كه تو اينجايی تا به تو #تعارف كنم و تو هم به روزی خودت برسی؟ شكی نيست كه خدا روزی رسان است اما يك سرفه ای هم بايد كرد!»👌😊
┈✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾┈┈
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
#داستان_شب
*از #دزدی بادمجان تا ازدواج💍*
ومن یتق الله یجعل له مخرجا ویرزقه من حیث لا یحتسب🌸
*شیخ #علی طنطاوی ادیب دمشق درخاطراتش نوشته : یک #مسجد بزرگی در دمشق هست که به نام *مسجد جامع توبه مشهور است.*
علت نامگذاری آن به مسجد #توبه بدین سبب هست که آنجا قبلا #محل منکرات بوده ولی یکی از #فرمانداران مسلمان آن را خرید و بنایش را ویران کرد و سپس مسجدی را در آنجا بنا کرد.
یکی از #طلبه ها که خیلی فقیر بود و به عزت نفس مشهور بود در اتاقی در مسجد #ساکن بود.
دو روز بر او گذشته بود که #غذایـی نخورده بود و چیزی برای خوردن نداشت و #توانایی مالی برای خرید غذا هم نداشت. #روز سوم احساس کرد از شدت گرسنگی به #مرگ نزدیک شده است
با خودش فکر کرد او اکنون در حالت #اضطراری قرار دارد و شرعا گوشت مردار و یا #حتی دزدی در حد نیازش جایز هست.
بنابراین #گزینه دزدی بهترین راه بود.
شیخ طنطاوی در خاطراتش ادامه می دهد : این #قصه واقعیت دارد و من کاملا اشخاصش را میشناسم و از #تفاصیل آن در جریان هستم
و فقط حکایت میکنم نه حکم و داوری.
این مسجد در یکی از محله های قدیمی واقع شده و در آنجا خانه ها به سبک قدیم به هم #چسپیده و پشت بام های خانه ها به هم متصل بود بطوریکه میشود از روی پشت بام به همه محله رفت.
این جوان به #پشت بام مسجد رفت و از آنجا به طرف خانه های محله به راه افتاد.
به اولین خانه که رسید دید #چند تا زن در آن هست چشم خودش را پایین انداخت و #دور شد و به خانه بعدی که رسید دید خالی هست
اما بوی #غذایی مطبوع از آن خانه میامد.
وقتی آن بو به مشامش رسید از شدت گرسنگی انگار مانند یک #آهن ربا او را به طرف خودش جذب کرد.
این خانه #یک طبقه بود از پشت بام به روی بالکن و از آنجا به #داخل حیاط پرید.
فورا خودش را به #آشپزخانه رساند سر دیگ را برداشت دید در آن #بادمجان های محشی (دلمه ای) قرار دارد ، یکی را برداشت و به #سبب گرسنگی به گرمی آن اهمیتی نداد ، #یک گازی از آن گرفت تا می خواست آن را #ببلعد عقلش سر جایش برگشت و ایمانش بیدار شد.
باخودش گفت : #پناه بر خدا.
من طالب# علمم چگونه وارد منزل مردم شوم و دزدی کنم؟
از کار خودش #خجالت کشید و پشیمان شد و #استغفار کرد و بادمجان را به دیگ برگرداند و از همان طرف که آمده بود #سراسیمه بازگشت وارد مسجد شد و در #حلقه درس استاد حاضر شد در حالی که از شدت گرسنگی نمیتوانست #بفهمد استاد چه می گوید
وقتی استاد از #درس فارغ شد و مردم هم پراکنده شدند.
یک# زنی کاملا پوشیده پیش آمد با شیخ گفتگویی کرد که او متوجه #صحبت هایشان نشد.
شیخ به اطرافش نگاهی انداخت و کسی را #جز او نیافت.
صدایش زد و گفت : تو #متاهل هستی ؟
جوان گفت نه
شیخ گفت : #نمیخواهی زن بگیری؟
جوان خاموش ماند.
شیخ باز ادامه داد به من بگو میخواهی ازدواج کنی یا نه؟
جوان : پاسخ داد به خداوند که من# پول لقمه نانی ندارم چگونه ازدواج کنم؟
شیخ گفت : این زن آمده به من خبر داده که #شوهرش وفات کرده و در این شهر غریب
و ناآشنا هست و کسی را ندارد و نه در اینجا و نه در دنیا به جز یک #عموی پیر کس دیگری ندارد و او را با خودش آورده و او اکنون درگوشه ای از این مسجد نشسته و این زن #خانه ی شوهرش و زندگی و اموالش را به ارث برده است.
اکنون آمده #تقاضای ازدواج با مردی کرده تا شرعا همسرش و سرپرستش باشد تا از تنهایی و انسانهای #بدطینت در امان بماند. آیا حاضری او را به عقد خود در بیاوری؟
جوان گفت : #بله و رو به آن زن کرد و گفت : آیا تو او را به شوهری خودت قبول داری؟
زن هم پاسخش #مثبت بود.
عموی زن دو شاهد را آورد و آنها را به #عقد یکدیگر در آورد و خودش به جای آن طلبه مهر زن را پرداخت و به زن گفت : دست شوهرت را بگیر.
دستش را گرفت و او را به طرف خانه اش #راهنمایی کرد.
وقتی وارد منزلش شد #نقاب از چهره اش برداشت.
جوان از #زیبایی و جمال همسرش مبهوت ماند و متوجه آن خانه که شد دید همان خانه ای بود که #واردش شده بود
زن از او پرسید : چیزی# میل داری برای خوردن؟
گفت : بله. پس سر دیگ را برداشت و #بادمجانی را دید و گفت : عجیب است چه کسی به خانه وارد شده و از آن یگ گاز گرفته است؟
مرد به #گریه افتاد و قصه خودش را برای همسرش تعریف کرد.
زن گفت :
*این #نتیجه امانت داری و تقوای توست.*
*از خوردن بادنجان حرام سرباز زدی خداوند تعالی #همه خانه و صاحب خانه را حلال به تو بخشید.*
*کسی که بخاطر خدا چیزی را #ترک کند و تقوا پیشه نماید*
*خداوند تعالی در مقابل #چیز بهتری به او #عطا میکند.*
*توبه تولدی دوباره*
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
4.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ارسالی_از_کابران
📌آریاییهای وطنی!!
▫️کاری که بعضی آریایی ها!!! تو #حافظیه موقع #قرآن خواندن کردن مثل اینه که بری #مسجد بعد موقع #نماز کف بزنی!!!
دیوونه ها حافظ خودش #حافظ قرآن بوده...
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
#ناحله💕 #قسمت_دویست_دوم #پارت_اول 🚫#ڪپے بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حقالناس است🚫 +تسبیح هدیه
#ناحله💕
#قسمت_صد_و_دوبست_سه
🚫#ڪپے بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حقالناس است🚫
دلم میخواست کل روز و دنبالش برم وببینم وقتایی که کنارش نیستم روزش و چطور میگذرونه،دوست داشتم یواشکی از کارای پنهونیش الگو بگیرم.
به طرف ماشینمون رفتم. منتظر ایستاده بود.نگام کرد. فکر میکرد چیزی میگم ولی فقط لبخند زدم و گفتم :قبول باشه
با لبخند من لبخندی زد و:از شما هم قبول باشه
صندوق ماشین و باز کرد و چند تا کتاب تو دستش گرفت. رفتم کمکش و چندتا رو از دستش گرفتم که فهمیدم #قرآن و مفاتیحه. این هارو برای مسجد خریده بود. یکی از دوست هاش و صدا زد و گفت که قرآن هارو ببره داخل.
نشستیم تو ماشین. فهمیدم راهی که میریم راه خونه نیست.
_خونه نمیریم؟
+میریم ولی یه کاری دارم قبلش.اگه خسته ای ببرمت خونه؟!
_نه خسته نشدم،ولی تو این روزا زیادی مشکوک میزنی.
خندید و چیزی نگفت.
چند دقیقه بعد رفتیم محلی که کوچه پس کوچه های تنگ و تاریک داشت. بیشتر خونه هاشم قدیمی بود.
جلوی یه کوچه نگه داشت و منتظر موند.
به ساعتش نگاهی انداخت. یک دقیقه بعد یه پسر بچه ای در یکی از خونه ها رو باز کرد و اومد بیرون. محمد با دیدنش از ماشین پیاده شد و رفت سمتش. بغلش کرد و کلی باهاش گرم گرفت،بعد اومد و از صندلی های پشت ماشین ظرف های غذای نذری و برداشت و داد دستش و نشست تو ماشین.
+دوتا بچه ان،پدرشون فوت کرده،مادرشون کار میکرد که الان به گفته ی امیر مریض شده و نمیتونه کاری کنه . #مسجد شام زیاد بود براشون آوردم.
گونه اش و بوسیدم و گفتم:قربون خودشیرینم برم
با تعجب پرسید:خدانکنه. چرا خودشیرین حالا؟
_خودشیرینی میکنی پیش خدا دیگه. دلبری میکنی از خدا،هرکاری که انجام میدی میگی بخاطر خدا، ما به اینجور آدما میگیم خود شیرین!حالا راستش و بگو چی میخوای ازش؟
نفس عمیق کشید و گفت:بزار این و بعد بهت بگم.نمیدونی چقدر حالم خوبه !
_چیشده؟
+قراره فردا با چندتا از بچه های سپاه بریم حسینیه حضرت امام،اگه خدا بخواد
_مراسمه؟
+آره
....
فردای اون روز وقتی از سرکار برگشت لباسایی که میخواست بپوشه رو اتو زد و روی تخت ردیف کرد.
با اینکه چندبار رفته بود دیدار رهبرش بازم هیجانش مشهود بود.
هرچی که برای سفر یک روزه اش لازم داشت و توی یه کیف کوچیک گذاشتم.
براش غذا و میوه گذاشتم که اگه گشنه اش شد تو راه بخوره.
پیراهن اتو شده اش وپشت ماشین روی صندلی پهن کرد که چروک نیافته و مرتب باشه و وقتی خواست برای مراسم بره بپوشتش.
بعد کلی سفارش و قول و قرار باهام خداحافظی کرد ورفت.
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚