eitaa logo
مجردان انقلابی
13.1هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.8هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 ادمین کانال ↶ @mojaradan_adm (تبلیغات انجام میشود) متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 آدرس محفل 🤝 eitaa.com/rashidianamir_ir eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
حكايت - سخن با خدا باغ انگور . . . . خاطره ای از کتاب "حاج آخوند" حاج شیخ امانی فرزند مرحوم شیخ علی اصغر ، در روستای مهاجران زندگی می کرد و معروف و مشهور به حاج آخوند بود. اما حاج آخوند چیز دیگری بود! روحانی ،ِ ملّا ، ادیب و نکته دان و عارفی که از مدرسه و شهر گریخته بود. شیخی که خانقاهی نداشت. دست هایش بسیار نیرومند بود و زندگی اش از دسترنج خود و انگورش می گذشت. مدرسه ما به نام دو کلاس درس و دو معلم داشت ، از اول زمستان یکی از آموزگاران به نام خانم منصوری نیامد .گفتند مرخصی دارد ، به ناچار هر شش مقطع تحصیلی رفتیم توی یک کلاس. آقای اخوان ، هم مدرسه بود هم معلم ، خوب درس می داد. تا این که یرقان گرفت و در ما بستری شد و از حاج آخوند خواهش کرد به جایش درس بدهد. حاج آخوند همه بچه ها را ، چه مسلمان و چه هایی را که در روستای ما زندگی می کردند، با نام می شناخت. حاج آخوند روز اول حضور در کلاس گفت : بچه ها، امروز ما می خواهیم در باره صحبت می کنیم ، فرقی ندارد ارمنی باشید و مسلمان ، همه ما از هر دین و مسلکی با خدا حرف می زنیم ، حالا خیال کنید خودتان تنها نشسته اید و می خواهید با خدا حرف بزنید. حالا از هر کلاسی از اول تا ششم ، یک نفر بیاید برای ما تعریف کند با خدا حرف می زند؟ از چه می خواهد؟ در همین حال مملی دستش را بالا گرفت و گفت : حاج آخوند ، حاج آخوند اجازه من بگویم ؟ حاج آخوند گفت: بگو پسرم! مملی گالش های پدرش را پوشیده بود. هوا که خوب بود به مدرسه می آمد ، مملی چشمانش را بست و گفت: خداجان ، همه زمین های دنیا مال خودته .پس چرا به پدر من ندادی ؟ این همه خانه توی شهر و ده هست ، چرا ما خانه نداریم ؟ خدا جان، تو خودت می دانی ما در مان بعضی شب ها نان خالی می خوریم ، شیر مادرم خشک شده حالا برای کوچکم افسانه دیگر شیر ندارد! خداجان، گاو و گوسفندم نداریم. اگر جهان خانم به ما شیر نمی داد ،خواهرم گرسنه می ماند و می مرد ! خدا جان، ما هیچ وقت عید نداریم. تاحالا هیچ کدام از ما لباس نو نپوشیده ایم. اگر موقع عید مادرِ هاسمیک به مادرم تخم مرغ رنگی نمی داد ، توی خانه ما عید نمی شد. کلاس ساکت ساکت بود ، مملی انگار یادش رفته بود توی کلاس است. حاج آخوند روبه روی# پنجره ایستاده بود. داشت از آنجا به افق نگاه می کرد ، بعضی بچه ها گریه می کردند. حاج آخوند آهسته گفت : حرف بزن پسرم ، با خدا حرف بزن ، بیشتر حرف بزن! مملی گفت : اجازه ! حرفم تمام شد. حاج آخوند برگشت و مملی را بغل کرد و گفت : بارک اله پسرم ، با خدا باید همین جور حرف زد. کلاس تمام شد و حاج آخوند به خانه خود رفت و همان شب با خط خودش نامه ای نوشت که باغ پدری اش را که بهترین انگور در روستای مارون بود ، به خانواده مملی بخشید! فصل انگور که رسید ، غیر از آقا مرتضی که مرید حاج آخوند بود و هر روز انگور برای خانه حاج آخوند می بُرد ، بقیه ارمنی ها و مسلمان های روستا به خانه حاج آخوند انگور می بردند. عصمت همسر حاج آخوند می گفت: ما به عمرمان این قدر انگور ندیده بودیم ، حتی وقتی باغ داشتیم نصف این هم نبود ، همه باغ های انگور مارون و حمریان شده باغ انگور حاج آخوند! اي رفيقان ، بشنويد اين داستان بشنويد اين داستان ، از راستان مال در ایثار اگر ، گردد تَلَف در درون ، صد زندگی آرَد به بار به نقل از مرحوم ملا احمد نراقی اعلی الله مقاما الشریف @mojaradan
🌸🍃🌸🍃 مگر می شود این خدایی نداشته باشد بود دهری مذهب. بسیار عاقل و زیرک داشت.هرچه ادله و برای شاه بر اثبات وجود صانع اقامه می کردند که این آسمان ها و زمین را خلق کرده و ممکن نیست این بناهای به این بدون صانع و خالق موجود شود و ممکن نیست یک بنایی بدون بنا و و معمار ساخته شود، پادشاه قبول نمی کرد. بنابراین وزیر، بنای یک و درخت ها و عمارتی در بیرون شهر گذارد.بعد از اینکه تمام شد، یک پادشاه را به بهانه شکار از آن راه برد.چون چشم پادشاه بر آن عالی افتاد متعجب شد. از وزیر پرسید این را که بنا کرده و چه وقت بنا شده است؟ وزیر گفت نساخته، خودش موجود شده است. پادشاه اعتراض شدیدی کرد. گفت این حرفی است که می زنی، چگونه می شود بنایی بدون ساخته شود؟ وزیر جواب داد چگونه یک بنایی کوچک بدون معمار معقول است؟ چگونه می شود بنای این آسمان ها و زمین ها و ماه و خورشید و ستاره ها صانع و خالق موجود شده باشد؟ آن وقت# پادشاه تصدیق نمود و مسلمان و موحد شد. ۱ ‌ 🆔 @mojaradan
✨﷽✨ ✅شفاي عالمي وارسته توسط امام هشتم عليه السلام و اعطاي كرامت به وي ✍آيت الله وحيد خراساني نقل كرد : بيست سال در مدرسه حاج حسن مشهد تحت سرپرستي مرحوم حاج شيخ حبيب الله گلپايگاني - كه سال‌ها در گوهر شاد امام جماعت بود - بودم . ايشان روزي به من فرمود : « مدتي در مريض و بستري شدم . روزي به جانب رضا عليه السلام رو كرده گفتم : آقا ! من سال تمام پشت در صحن، در سرما و گرما ،‌سجده‌ي عبادت پهن كرده ، شب و نوافل مي خواندم و بعد خدمت شما شرفياب مي گشتم حال كه بستري شده‌ام، به من عنايتي . ناگاه در همان حال بيداري ديدم در و بستاني خدمت حضرت رضا عليه السلام قرار دارم ايشان از باغ گلي چيده به دست من دادند من آن گل را و حالم خوب شد جالب‌تر آن كه دستي كه حضرت رضا عليه السلام به آن گل داده بودند، چنان با بركت بود كه بر سر هر مي‌كشيدم، بي‌درنگ شفا مي‌يافت ! البته در همان نخست با يك مرتبه دست كشيدن بيماري‌هاي العلاج بهبود مي يافت، ولي بعد از مدتي كه با اين دست با# مردم مصافحه كردم، آن بركت اوليه از دست رفت و اكنون بايد دعاهاي ديگري را نيز بر آن تا مريضي شفا يابد .» آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند آيا بود كه گوشه‌ي چشمي به ما كنند 📚 بحارالانوار ‌ @mojaradan