#داستان_شب
حكايت - سخن با خدا
باغ انگور . . . .
خاطره ای از کتاب "حاج آخوند"
حاج شیخ #محمودرضا امانی فرزند مرحوم شیخ علی اصغر ، در روستای مهاجران زندگی می کرد و معروف و مشهور به حاج آخوند بود.
اما حاج آخوند چیز دیگری بود! روحانی ،ِ ملّا ، ادیب و نکته دان و عارفی که از مدرسه و شهر گریخته بود. شیخی #شاد که خانقاهی نداشت. دست هایش بسیار نیرومند بود و زندگی اش از دسترنج خود و #باغ انگورش می گذشت.
مدرسه ما به نام #مارون دو کلاس درس و دو معلم داشت ، از اول زمستان یکی از آموزگاران به نام خانم منصوری نیامد .گفتند مرخصی دارد ، به ناچار هر شش مقطع تحصیلی رفتیم توی یک کلاس.
آقای اخوان ، هم #مدیر مدرسه بود هم معلم ، خوب درس می داد. تا این که یرقان گرفت و در #خانه ما بستری شد و از حاج آخوند خواهش کرد به جایش درس بدهد.
حاج آخوند همه بچه ها را ، چه مسلمان و چه #ارمنی هایی را که در روستای ما زندگی می کردند، با نام می شناخت.
حاج آخوند روز اول حضور در کلاس گفت :
بچه ها، امروز ما می خواهیم در باره #خدا صحبت می کنیم ، فرقی ندارد ارمنی باشید و مسلمان ، همه ما از هر دین و مسلکی با خدا حرف می زنیم ، حالا خیال کنید خودتان تنها نشسته اید و می خواهید با خدا حرف بزنید.
حالا از هر کلاسی از اول تا ششم ، یک نفر بیاید برای ما تعریف کند #چطوری با خدا حرف می زند؟ از #خدا چه می خواهد؟
در همین حال مملی دستش را بالا گرفت و گفت :
حاج آخوند ، حاج آخوند اجازه من بگویم ؟
حاج آخوند گفت: بگو پسرم!
مملی گالش های پدرش را پوشیده بود. هوا که خوب بود #پابرهنه به مدرسه می آمد ، مملی چشمانش را بست و گفت:
خداجان ، همه زمین های دنیا مال خودته .پس چرا به پدر من ندادی ؟ این همه خانه توی شهر و ده هست ، چرا ما خانه نداریم ؟ خدا جان، تو خودت می دانی ما در #خانه مان بعضی شب ها نان خالی می خوریم ، شیر مادرم خشک شده حالا برای #خواهر کوچکم افسانه دیگر شیر ندارد!
خداجان، گاو و گوسفندم نداریم. اگر جهان خانم به ما شیر نمی داد ،خواهرم گرسنه می ماند و می مرد ! خدا جان، ما هیچ وقت عید نداریم. تاحالا هیچ کدام از ما لباس نو نپوشیده ایم. اگر موقع عید مادرِ هاسمیک به مادرم تخم مرغ رنگی نمی داد ، توی خانه ما عید نمی شد.
کلاس ساکت ساکت بود ، مملی انگار یادش رفته بود توی کلاس است.
حاج آخوند روبه روی# پنجره ایستاده بود. داشت از آنجا به افق نگاه می کرد ، بعضی بچه ها گریه می کردند.
حاج آخوند آهسته گفت : حرف بزن پسرم ، با خدا حرف بزن ، بیشتر حرف بزن!
مملی گفت : اجازه ! حرفم تمام شد.
حاج آخوند برگشت و مملی را بغل کرد و گفت :
بارک اله پسرم ، با خدا باید همین جور حرف زد.
کلاس تمام شد و حاج آخوند به خانه خود رفت و همان شب با خط خودش نامه ای نوشت که باغ پدری اش را که بهترین #باغ انگور در روستای مارون بود ، به خانواده مملی بخشید!
فصل انگور که رسید ، غیر از آقا مرتضی که مرید حاج آخوند بود و هر روز انگور برای خانه حاج آخوند می بُرد ، بقیه ارمنی ها و مسلمان های روستا به خانه حاج آخوند انگور می بردند.
عصمت #خانم همسر حاج آخوند می گفت:
ما به عمرمان این قدر انگور ندیده بودیم ، حتی وقتی باغ داشتیم نصف این هم نبود ، همه باغ های انگور مارون و حمریان شده باغ انگور حاج آخوند!
اي رفيقان ، بشنويد اين داستان
بشنويد اين داستان ، از راستان
مال در ایثار اگر ، گردد تَلَف
در درون ، صد زندگی آرَد به بار
به نقل از مرحوم ملا احمد نراقی اعلی الله مقاما الشریف
@mojaradan
🌸🍃🌸🍃
#داستان_شب
#اثباتخدابهراحتی
مگر می شود این#عالم خدایی نداشته باشد
#پادشاهی بود دهری مذهب. #وزیری بسیار عاقل و زیرک داشت.هرچه ادله و #براهین برای شاه بر اثبات وجود صانع اقامه می کردند که این آسمان ها و زمین را #خدا خلق کرده و ممکن نیست این بناهای به این #عظمت بدون صانع و خالق موجود شود و ممکن نیست یک بنایی بدون بنا و #استاد و معمار ساخته شود، پادشاه قبول نمی کرد.
بنابراین وزیر، بنای یک #باغ و درخت ها و عمارتی در بیرون شهر گذارد.بعد از اینکه تمام شد، یک #روز پادشاه را به بهانه شکار از آن راه برد.چون چشم پادشاه بر آن #عمارت عالی افتاد متعجب شد.
از وزیر پرسید این #عمارت را که بنا کرده و چه وقت بنا شده است؟ وزیر گفت #کسی نساخته، خودش موجود شده است. پادشاه اعتراض شدیدی کرد. گفت این #چه حرفی است که می زنی، چگونه می شود بنایی بدون #معمار ساخته شود؟ وزیر جواب داد چگونه یک بنایی کوچک بدون معمار #غیر معقول است؟ چگونه می شود بنای این آسمان ها و زمین ها و #گردش ماه و خورشید و ستاره ها #بدون صانع و خالق موجود شده باشد؟ آن وقت# پادشاه تصدیق نمود و مسلمان و موحد شد.
#داستانهاییازخدانوشتهاحمدمیرخلفزادهوقاسممیرخلفزادهجلد۱
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
🆔
@mojaradan
✨﷽✨
#داستان_شب
✅شفاي عالمي وارسته توسط امام هشتم عليه السلام و اعطاي كرامت به وي
✍آيت الله وحيد خراساني نقل كرد : #مدت بيست سال در مدرسه حاج حسن مشهد تحت سرپرستي مرحوم حاج شيخ حبيب الله گلپايگاني - كه سالها در #مسجد گوهر شاد امام جماعت بود - بودم . ايشان روزي به من فرمود :
« مدتي در #تهران مريض و بستري شدم . روزي به جانب #حضرت رضا عليه السلام رو كرده گفتم : آقا ! من #چهل سال تمام پشت در صحن، در سرما و گرما ،سجدهي عبادت پهن كرده ،#نماز شب و نوافل مي خواندم و بعد خدمت شما شرفياب مي گشتم حال كه بستري شدهام، به من عنايتي #بفرماييد . ناگاه در همان حال بيداري ديدم در #باغ و بستاني خدمت حضرت رضا عليه السلام قرار دارم ايشان از #داخل باغ گلي چيده به دست من دادند من آن گل را #بوييدم و حالم خوب شد جالبتر آن كه دستي كه حضرت رضا عليه السلام به آن #دست گل داده بودند، چنان با بركت بود كه بر سر هر #بيماري ميكشيدم، بيدرنگ شفا مييافت ! البته در همان #روزهاي نخست با يك مرتبه دست كشيدن بيماريهاي #صعب العلاج بهبود مي يافت، ولي بعد از مدتي كه با اين دست با# مردم مصافحه كردم، آن بركت اوليه از دست رفت و اكنون بايد دعاهاي ديگري را نيز بر آن #بيفزايم تا مريضي شفا يابد .»
آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند آيا بود كه گوشهي چشمي به ما كنند
📚 بحارالانوار
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan