eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
237هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.6هزار ویدیو
70 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طبیعت ⛅️ | @Aseman
ارزن عثمانی، خروس ایرانی شاید ضرب المثل “ارزن عثمانی، خروس ایرانی” رو شنیده باشید. در جریان نبرد نادر شاه با عثمانی ها روزی فرستاده دولت عثمانی با دو گونی ارزن نزد نادرشاه شرفیاب می‏شود و آنها را در مقابل نادرشاه بر روی زمین می‏گذارد و می‏گوید : لشکر ما این تعداد است و از جنگ با ما صرفنظر بکنید. نادرشاه دستور می‏دهد دو خروس بیاورند و دو خروس را در برابر دو گونی ارزن قرار دهند و خروس ها شروع به خوردن ارزنها می‏کنند. در این هنگام نادرشاه رو به فرستاده عثمانی می‏کند و می‏گوید: برو به سلطانت بگو که دو خروس همه لشگریان ما را خوردند ! این ضرب‌المثل زمانی به کار می رود که کسی از کری خوانی رقیب باک نداشته باشد و آن را با کری قوی تری پاسخ بدهد و این گونه دو طرف با به رخ کشیدن قدرت خود بخواهند باج بگیرند. 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
10.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از قصابی تا اصلاح نژاد(۲) برای اینکه بدونی رضاشاه چه برسر عشایر آورد این قسمت رو ببین 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
📚داستان کوتاه ! عباسقلی خان فرد ثروتمند و در عین حال خیّری بود که در مشهد بازار معروفی داشت. مسجد- مدرسه- آب انبار- پل و دارالایتام و اقدامات خیریه دیگری هم از این دست داشته است. به او خبر داده بودند در حوزه علمیه‌ای که با پول او ساخته شده، طلبه‌ای شراب می‌خورد! ناگهان همهمه‌ای در مدرسه پیچید. طلاب صدا می‌زدند حاج عباسقلی است که به مدرسه وارد شده. در این وقت روز چه کار دارد؟ از بازار به مدرسه آمده است! عباسقلی خان یکسره به حجره‌ی من آمد و بقیه همراهان هم دنبالش. داخل حجره همه نشستند. ناگهان عباسقلی خان به تنهایی از جایش بلند شد و کتابخانه کوچک من را نشانه رفت. رو به من کرد و گفت: لطفاً بفرمایید نام این کتاب قطور چیست؟ گفتم: شاهنامه فردوسی. دلم در سینه بدجوری می‌زد. سنگی سنگین گویی به تار مویی آویخته شده است. بدنم می‌لرزید. اگر پشت آن کتاب را نگاه کند، چه خاکی باید بر سرم بریزم؟ عباسقلی خان دستش را آرام به سوی کتاب‌های دیگر دراز کرد… ببخشید، نام این کتاب چیست؟ بحارالانوار. عجب…! این یکی چطور؟ گلستان سعدی. چه خوب…! این یکی چیست؟ مکاسب و این یکی؟! … لحظاتی بعد، آن چه نباید بشود، به وقوع پیوست. عباسقلی خان، آن چه را که نباید ببیند، با چشمان خودش دید. کتاب حجیمی را نشان داد و با دستش آن را لمس کرد. سپس با چشمانی از حدقه درآمده به پشت کتاب اشاره کرد و با لحنی خاص گفت: این چه نوع کتابی است، اسمش چیست؟ معلوم بود. عباسقلی خان پی برده بود و آن شیشه لعنتی پنهان شده در پشت همان کتاب را هدف قرار داده بود. برای چند لحظه تمام خانه به دور سرم چرخید، چشم‌هایم سیاهی رفت، زانوهایم سست شد، آبرو و حیثیتم در معرض گردباد قرار گرفته بود. چرا این کار را کردم؟! چرا توی مدرسه؟! خدایا! کمکم کن، نفهمیدم، اشتباه کردم… خوشبختانه همراهان عباسقلی خان هنوز روی زمین نشسته بودند و نمی‌دیدند، اما با خود او که آن را در اینجا دیده بود چه باید کرد؟ بالاخره نگفتی اسم این کتاب چیست؟ چرا آقا; الآن میگم. داشتم آب می‌شدم. خدایا! دستم به دامنت. در همین حال ناگهان فکری به مغزم خطور کرد و ناخودآگاه بر زبان راندم: یا ستارالعیوب، و گفتم: نام این کتاب، «ستارالعیوب» است آقا! فاصله سؤال آمرانه عباسقلی خان و جواب التماس‌آمیز من چند لحظه بیشتر نبود. شاید اصلاً انتظار این پاسخ را نداشت. دلم بدجوری شکسته بود و خدای شکسته دلان و متنبه شدگان این پاسخ را بر زبانم نهاده بود. حالا دیگر نوبت عباسقلی خان بود. احساس کردم در یک لحظه لرزید و خشک شد. طوری که انگار برق گرفته باشدش. شاید انتظار این پاسخ را نداشت. چشم‌هایش را بر هم نهاد. چند قطره اشک از لابه‌لای پلک‌هایش چکید. ایستاد و سکوت کرد. ساکت و صامت و یکباره کتاب ستارالعیوب (!) را سر جایش گذاشت و از حجره بیرون رفت. همراهانش نیز در پی او بیرون رفتند، حتی آن‌ها هم از این موضوع سر درنیاوردند، و عباسقلی خان هم هیچ‌گاه به روی خودش هم نیاورد که چه دیده است... اما آن محصلِ آن مدرسه، همان‌دم عادت را به عبادت مبدل کرد. سر بر خاک نهاد و اشک ریخت. سالیانی چند از آن داستان شگفت گذشت، محصل آن روز، بعدها معلم و مدرس شد و روزی در زمره بزرگان علم، قصه زندگی‌اش را برای شاگردانش تعریف کرد. «زندگی من معجزه ستارالعیوب است»... ستارالعیوب یکی از نام‌های احیاگر و معجزه آفرین خدا است و من آزادشده و تربیت‌یافته همان یک لحظه رازپوشی و جوانمردی عباسقلی خان هستم که باعث تغییر و تحول سازنده‌ام شد. «اخلاق پیامبر و اخلاق ما»؛ نوشته استاد جلال رفیع انتشارات اطلاعات صفحه ۳۳٢ 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
تك تك چيرهايى كه تو زندگيت اتفاق افتادن دارن تو رو براى لحظه اى آماده ميكنن كه هنوز نرسيده . صبور باش و اعتماد كن 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌 | 🔻 انتشار مطالب آزاد است. ⛅️ | @Aseman
ازپیرمرد دانایـےپرسیدند: تابهشت چقدر راه است؟ گفت یک قدم. گفتند: چطور؟ گفت:یک پایتان را که روےنفس شیطانی بگذارید پای دیگرتان در بهشت است 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
💠حسادت توریست 🔷در بندری در یکی از سواحل غربی اروپا مردی که لباس فقیرانه ای به تن دارد در قایق ماهیگیری خود دراز کشیده است و چرت میزند. توریست شیک پوشی فیلم رنگی‌ای را در دوربین خود قرارمیدهد تا از منظره شاعرانه اطراف عکس بگیرد‌. آسمان آبی دریای سبز امواج سپید آرام قایق سیاه رنگ و کلاه سرخ ماهیگیر... تق! بار دیگر تق و برای سومین بار تق! صدای خشک و تقریبا خصمانه دوربین ماهیگیر خواب آلود را بیدار میکند. ماهیگیر نیم خیز میشود و دنبال قوطی سیگارش میگردد اما پیش از آنکه قوطی را پیدا کند توریست زبر و زرنگ قوطی سیگارش را جلو او میگرید وسیگار را اگرنه در دهان اما در دست او قرارمیدهد. با صدای چهارمین تق تق فندک آخرین بخش این برخورد مودبانه به سرعت به پایان میرسد. اکنون در اثر افراط در نزاکت که مرزی هم ندارد سردرگمی آزار دهنده ای بین حاضران پدید می آید اما توریست که زبان مردم منطقه را میداند کوشش میکند که این حالت ناخوشایند را با به حرف کشیدن ماهیگیر از بین ببرد؛ امروز حتما صید خوبی خواهید داشت؟ ماهیگیر سرش را به علامت نفی تکان میدهد. اما به من گفته اند که امروز هوا مناسب است. ماهیگیر سرش را به علامت تایید تکان میدهد. یعنی امروز برای صید به دریا نخواهید رفت؟ ماهیگیر سرش را به علامت نفی تکان میدهد خشمی ملایم در درون توریست بیدار می شود البته دلش برای مرد فقیر می سوزد اما از دست دادن فرصت را هم برای او زیانبار می داند. اوه مثل اینکه حالتان خوب نیست. حوصله ماهیگیر سر میرود زبان اشاره را کنار میگذارد و میگوید: برعکس حالم خیلی هم خوب است هرگز هم بهتر از این نبوده است، بعد بلند میشود و سر و سینه‌اش را صاف میکند مثل این است که میخواهد به مخاطبش نشان دهد که تا چه حد جسما قوی است، می‌بینید که حالم بیش از اندازه خوب است. خطوط چهره توریست لحظه به لحظه بیشتر در هم میرود نمیتواند سوالی را که بیش از حد ذهن او را سرگرم کرده است مطرح نکند: پس چرا برای صید به دریا نمیروید؟ جواب سریع و کوتاه است: برای اینکه امروز صبح رفته ام. و صید خوب بود؟ آنقدر خوب که دیگر احتیاجی نیست که دوباره بروم موقع برگشتن چهار خرچنگ دریایی در سبدم بود و مقدار زیادی ماهی توی تورم. ماهیگیر که حالا دیگر بیدار شده و سرحال آمده است به آرامی دست روی شانه توریست میزند که چهره اش از نگرانی‌ای دلسوزانه اما بی دلیل حکایت میکند و برای آنکه نگرانی او را کاهش دهد میگوید: من حتی برای فردا و پس فردا هم به اندازه کافی صید کرده ام و لحظه ای بعد: میخواهید از سیگارهای من بکشید؟ بله متشکرم. توریست در حالی که سرش را تکان میدهد روی لبه قایق می‌نشیند و دوربین را کنارش میگذارد او برای به کرسی نشاندن حرفهایش به هر دو دست نیاز دارد! نمیخواهم در کار شما دخالت کنم اما فکرمیکنم که اگر برای دفعه دوم و سوم و شاید هم چهارم به صید بروید میتوانید سه چهار یا پنج برابر و حتی ده برابر ماهی صید کنید فکرش را بکنید. ماهیگیر با سر تصدیق میکند. توریست ادامه میدهد و اگر این کار را هر روزی که هوا مناسب است دو سه و احتمالا چهاربار انجام دهید میدانید چه میشود؟ ماهیگیر سرش را به علامت نفی تکان میدهد میتوانید تا سال دیگر یک قایق موتوری بخرید و سال بعدش یک قایق دیگر تا سه چهار سال دیگر حتی یک لنج طبیعی است که با دو قایق و یک لنج میتوانید بیشتر صیدکنید روزی میرسد که دو لنج خواهید داشت و بعد... برای چند لحظه صدایش از خوشحالی میگیرد و ادامه میدهد: بعد سردخانه کوچکی درست خواهیدکرد شاید هم یک موسسه دود دادن ماهی و یا بعدها یک کارخانه کنسرو ماهی. میتوانید با هلیکوپتر شخصی به اطراف پروازکنید محل اجتماع ماهی‌ها را مشخص کنید و آن را با بی‌سیم به لنجتان اطلاع دهید. حتی میتوانید امتیاز صید ماهی‌های قیمتی را بدست آورید و رستورانی که در آن تنها ماهی سرو میشود بازکنید، خرچنگهای دریایی را بدون واسطه مستقیما به پاریس صادرکنید وبعد... دوباره صدای توریست از خوشحالی میگیرد سرش را تکان میدهد و درحالی که غمی دلش را می‌فشارد و گویی شادی تعطیلات از وجودش گریخته باشد به امواج آرامی که به سوی ساحل می آیند خیره میشود ماهی‌های صید نشده در امواج بی پروا به جست و خیز سرگرمند، توریست اکنون مانند کودکی است که چیزی به گلویش جسته باشد. ماهیگیر دست به پشت او میزند و آهسته میپرسد: بعد چه؟ توریست پاسخ میدهد: میتوانید آرام در این بندر بنشینید و درآفتاب چرت بزنید و به دریا خیره شوید. اما این کار را که حالا هم دارم انجام میدهم کنار دریا نشسته ام و چرت میزنم فقط عکس گرفتن شما مزاحم است. توریست که گویی نکته مهمی را آموخته است درحالی که به فکر فرو میرود از آنجا دور میشود، سابقا فکر میکرد که باید آنقدر کارکند تا روزی ناگزیر نباشد دیگر کار کند اما اکنون دیگر نسبت به مرد ژنده‌پوش احساس دلسوزی نمیکند بلکه تنها اندکی حسادت آزارش میدهد. 👳‍♂️‍ @mollanasre
📚 🌴مردی در كنار ساحل دور افتاده ای قدم ميزد ‏، مردی را ديد كه بطور مداوم خم ميشود و صدفها را از روی زمين بر ميدارد وداخل اقيانوس پرت ميكند دليل آن كار را برسيد و او گفت:‏" الان موقع مد درياست و دريا اين صدفها را به ساحل آورده است و اگر آنها را توی آب نيندازم از كمبود اكسيژن خواهند مرد.‏ 🌴مرد خنده ای كرد وگفت‏:‏ ولی در اين ساحل هزاران صدف اين شكلی وجود دارد‏.‏ تو كه نميتوانی همه آنها را به آب برگردانی خيلی زياد هستند و تازه همين يك ساحل نيست‏.‏ كار تو هيج فرقی در اوضاع ايجاد نميكند! 🌴مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دو باره صدفی برداشت و به داخل دريا انداخت و گفت :‏" برای اين صدف اوضاع فرق كرد‏"‏  👌ما در زندگی مامور به تکلیف هستیم نه مامور به نتیجه ، پس وظیفه خود را به خوبی انجام دهیم حتی اگر به نتیجه لازم نرسیم. 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍