فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فکر کردن، شغل ذهن است،
خواب دیدن، تفریح آن...
_بینوایان
_ویکتور هوگو
👳 @mollanasreddin 👳
#داستانک
آرام آرام میآیم داخل کوچه، اول خیابانِ زنجیر ( طالقانیِ فعلی ) بقالی حاج محمود نیست ولی آرایشگاه شاهین هست. خانه زیبا و مادرش نیست، ولی خانه حاج عباس ( پدربزرگِ صبا ) هست... همینطور سلّاته سلّانه خانهها، درها، پلاکها و پنجرههای مشرف به کوچه را نگاه میکنم که چشمم میافتد به دیواری که روی آن نوشته : دوستت دارم M...
مامان را که بستری کردیم، پرستار بخش بدون اینکه مارا نگاه کند، و درحالی که صفحات پرونده را ورق میزد. گفت همراهان آقا به سلامت و به سمت آسانسور اشاره کرد... وارد آسانسور شدم، زدم طبقه همکف، آسانسور رفت طبقه چهارم، دو مریض روی ویلچر را آوردند، خودم را چسباندم به آینه... اتاقک با ملودی بتهوون به سمت پایین رفت. دیشب در ارومیه برف و بارانِ درهم باریده چیزی شبیه یخ در بهشتِ بیرنگ، هوا مه آلود و خوب است. داخل آسانسور تصمیم میگیرم بروم به سمت کوچه کودکیام در مرکز شهر... به مغازهدارها نگاه میکنم، به دلّالها و توتون فروشهای دور میدان مرکزی و اطراف بازار، چند چهره آشنا میبینم... آدمهایی که انگار سجّلِ این قسمت از شهر هستند... اما خیلی چیزها عوض شده، بیشتر خانههای کلنگی کوچه مان کوبیده شده، چهره محلهمان شبیه کسی است که در میانسالی جراحی زیبایی کرده است...
ما بیست و هفت سال پیش از اینجا نقل مکان کردیم ولی تا یادم میآید این نوشته روی دیوار این خانه بود... سماجتِ عجیبِ یک اعتراف علنی به عشق... به دختری که اسمش با "م" شروع میشود، مریم، مینا، معصومه، مونا... او حتما این نامه سرگشاده را در آن سالها دیده... حالا عاشق هرکه باشد، باشد، همین حالا هم آدمها وقتی اینگونه بیمحابا و علنی از عشق کسی خبردار شود قند توی دلش آب میشوند. چه برسد به بیست و چند سال پیش... به سالهایی که زندگی مثل حالا انقدر سریع نبود. تجربه کردنِ جسم و احساسِ آدمها به آسانیِ امروز نبود... رساندن پیام عشق هم همینطور... دلم میخواهد، M داستان ما به جز این دیوار نوشته، نامه هم گرفته باشد، نامهای که با خودکار عطریِ بنفش روی کاغذِ نامه که حاشیه گل و درخت و غروب داشت نوشته شده باشد... دلم میخواهد چه به وصال نویسنده این جمله رسیده باشد چه نه، از یادآوری اینکه یک روزی این شکلی دوست داشته شده حالش خوب شود، حتی اگر حالا در گوشهای از شهر در لاک خودش دارد روزهای سخت گذرِ زندگی را میسابد، یا مثل من خاطرات را میریسَد و میآویزد به جایی که دست هیچ کس به آن نرسد...
| رسول اسدزاده |
👳 @mollanasreddin 👳
که ساعت حرکت قطار را به من غلط گفتی
که من بتوانم یک روز دیگر در کنار تو باشم
دوستان من ساعت حرکت قطار را
در شب گذشته به من گفته بودند
بر شانههای تو خزه و خزان روییده بود
تو توانستی با این شانههای مملو از خزه و خزان
سوار قطار شوی
دستانات را تا صبح نزد من
به امانت نهادی
نان را گرم کردی به من دادی
دیگر در سکوت تو کنار میز صبحانه
ما طلاها و سنگهای فیروزهی جهان را
تصاحب کردیم
سکوت تو را چون مدالی گرم و نایاب
بر سینه آویختم
هر روز در آینه به این سکوت خیره می شدم.
#احمدرضااحمدی
👳 @mollanasreddin 👳
بنویسیم ننویسیم
پافشاری 👈 اصرار
سربسته 👈 محرمانه
دستکاری 👈 تحریف
چشمانداز 👈 منظر/ منظره
فروتنی 👈 تواضع
چشمگیر 👈 قابلتوجه
#غلط_ننویسیم
👳 @mollanasreddin 👳
#طنز_جبهه
پنچری
راننده آمبولانس بودم در خط حلبچه، یک روز با ماشین بدون زاپاس رفته بودم جلو شهید و مجروح بیاورم. دست بر قضا یکی از لاستیکها پنچر شد. رفتم واحد بهداری و به یکی از برادران واحد گفتم: پنچرگیری این نزدیکی ها نیست؟
مکثی کرد و گفت: چرا چرا.
پرسیدم: کجا؟
جواب داد: لاستیک را باز کن ببر آن طرف خاکریز (منظورش محل استقرار نیروهای عراقی بود) به یک دو راهی می رسی، بعد دست چپ صد متر جلوتر سنگر پنچرگیری پسرخالمه! برو آنجا بگو منو فلانی فرستاده، اگر احیانا قبول نکرد با همان لاستیک بکوب به مغز سرش ملاحظه منو هم نکن.
👳 @mollanasreddin 👳
#معرفی_کتاب
📚عنوان: هنر داستان نویسی
✍️نویسنده: دیوید لاج
مترجم: رضا رضایی
ناشر: نشر نی
مقالاتی که دیوید لاج بین سال های 1991 تا 1992 برای خوانندگان مجلات ایندیپندنت ساندی و واشنگتن پست می نوشت ، سرانجام در سال 1993 برای اولین بار اپس از بازنگری ، گسترش و جمع آوری در قالب کتاب در آمد. و حاصل جمع این مقالات کتابی است با نام هنر داستان نویسی.
هنر داستان نویسی عناوین گسترده ای از جمله ، تعلیق ، ، زمان-تغییر ، رئالیسم جادویی و سمبولیسم دارد و هر موضوع با یک یا دو قطعه ی برگرفته شده از داستان های کلاسیک یا مدرن نشان داده می شود. لاج هر فصل را به یکی از جنبه های هنر داستان نویسی اختصاص می دهد که شامل پنجاه موضوع است. هر فصل همچنین با بخشی از ادبیات کلاسیک یا مدرن آغاز می شود که لاج احساس می کند تکنیک یا موضوع مورد نظرش را مجسم می کند.
👳 @mollanasreddin 👳
اصلن درک نمیکنم و نمیفهمم که چرا
در یک لحظه همه چیز را پاک کردی
پس از آنهمه چیزهایی که تجربه کردیم
[و] حرفهای خشمناک و بیانصافانه را
میگویی: «اشکهات بیفایدهست [و]
من هیچوقت تو را دوست نداشتم»
التماس میکنم انکار نکن
تو هم گاهی مرا دوست داشتی
میگویی: «برو»
چطور بروم؟
امیدهایم چه خواهد شد؟
جوابِ اشکها و رنجهایم را
چه کسی خواهد داد؟
رفتن، بیآنکه پشتِ سرت را نگاه کنی،
دشوار است
نمیدانم چرا عادت کردن دشوار است
مرگ و زندگی شبیه هماند
تنهایی، [اما] شکنجهی متفاوتیست
👳 @mollanasreddin 👳
koori-@lbookl-part04_chapter01.mp3
12.24M
#کتاب_صوتی
رمان کوری
فصل چهارم
↲ بخش اول
👳 @mollanasreddin 👳
صبح آغاز شد و
چشم دلم منتظرت
پلک بگَشای که آغازِ من
و جان منی ...
👳 @mollanasreddin 👳
#تیکه_کتاب
گاهی آدم ترجیح می دهد با گوسفندها زندگی کند که لال اند و فقط دنبال آب و غذا هستند
یا ترجیح می دهد مثل کتاب ها باشد
که وقتی آدم دلش می خواهد گوش بدهد داستان های باور نکردنی تعریف می کنند.
وقتی با آدمها حرف میزنی، چیزهایی می گویند
که نمیدانی چه جوری به گفتگو ادامه بدهی
"آدم ها حرف های غریبی می زنند"
📕 کیمیاگر
👤 #پائولو_کوئیلو
👳 @mollanasreddin 👳
یک وقت یکی از من(دکتر باستانی پاریزی) پرسید متولدِ چه سالی هستی؟ گفتم همسنِ «سادات ناصری» هستم. گفتند؛ «سادات ناصری کِی متولد شده؟ گفتم؛ همان سالی که «ایرج افشار» متولد شده. گفت؛ این چه جور ارجاع دادن است؟ یک سؤالِ ساده و این همه سردوانی!
گفتم: آدم عاقل هیچوقت شماره تلفن خود را به خبرنگارِ روزنامه ها و سالِ تولدِ خود را هرگز به عزرائیل نشان نمیدهد، چکار داری که ما چه سالی متولد شده ایم؟ خصوصاً که عزرائیل تازگیها از کارِ متولدینِ قبل از سیصد فارغ شده و حتی به متولدینِ 1304 و بعد از آن هم کار دارد!!!
* این مطلب در صفحه 91 کتابِ «هواخوریِ باغ» نوشتهٔ «دکتر ابراهیم باستانی پاریزی» (نشر علم، چاپ اول، 1385) درج شده.
👳 @mollanasreddin 👳
تهران_پادکست_حسام_الدین_سراج_رویای_وصال.mp3
4.44M
🎙 حسام الدین سراج
🎼 رویای وصال
مدامم مست میدارد نسیم جعد گیسویت
خرابم میکند هر دم فریب چشم جادویت
من و باد صبا مسکین دو سرگردان بیحاصل
من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت
👳 @mollanasreddin 👳