#شعر
از تو کبریتی خواستم که شب را روشن کنم
تا پلهها و تو را گم نکنم
کبریت را که افروختم ، آغاز پیری بود
گفتم دستانات را به من بسپار
که زمان کهنه شود
و بایستد
دستانات را به من سپردی
زمان کهنه شد و مُرد
#احمدرضااحمدی
👳 @mollanasreddin 👳
که ساعت حرکت قطار را به من غلط گفتی
که من بتوانم یک روز دیگر در کنار تو باشم
دوستان من ساعت حرکت قطار را
در شب گذشته به من گفته بودند
بر شانههای تو خزه و خزان روییده بود
تو توانستی با این شانههای مملو از خزه و خزان
سوار قطار شوی
دستانات را تا صبح نزد من
به امانت نهادی
نان را گرم کردی به من دادی
دیگر در سکوت تو کنار میز صبحانه
ما طلاها و سنگهای فیروزهی جهان را
تصاحب کردیم
سکوت تو را چون مدالی گرم و نایاب
بر سینه آویختم
هر روز در آینه به این سکوت خیره می شدم.
#احمدرضااحمدی
👳 @mollanasreddin 👳