✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨دانش آموز نمونه ✨
🌾 خانم معلمی تعریف میکرد:
در مدرسه ابتدایی بودم ، مدتی بود تعدادی از بچهها را برای یک سرود آماده میکردم به نیت این که آخر سال مراسمی گرفته شود برایشان.
🍁 پدر و مادرشان هم دعوت مراسم اند و بچهها در مقابل معلمان و اولیا سرود را اجرا کنند. چندین بار تمرین کردیم و سرود رو کامل یاد گرفتند.
✏️ روز مراسم بچهها را آوردم و مرتبشان کردم. با هم در مقابل اولیا و معلمان شروع به خواندن سرود کردند.
ناگهان دختری از جمع جدا شد و بجای خواندن سرود شروع کرد به حرکت جلوی جمع.دست و پا تکان میداد و خودش رو عقب جلو میکرد و حرکات عجیبی انجام میداد.
بچهها هم سرود را میخواندن و ریز میخندیدند ، کمی مانده بود بخاطر خندهشان هرچه ریسیده بودم پنبه شود.
سرم از غصه سنگین شده بود و نمیتونستم جلوی چشم مردم یک تنبیه حسابیش هم بکنم.
خب چرا این بچه این کار رو میکنه ، چرا شرم نمیکنه از رفتارش؟
این که قبلش بچه زرنگ و عاقلی بود!!
نمونه خوبی و تو دل بروی بچهها بود!!
🌾 رفتم روبرویش ، بهش اشاراتی کردم ، هیچی نمیفهمید
به قدری عصبانیام کرده بود که آب دهانم را نمیتوانستم قورت دهم.
🍁 خونسردی خود را حفظ کردم ، آرام رفتم سراغش و دستش را گرفتم ، انگار جیوه بود خودش را از دستم رها کرد و رفت آن طرفتر و دوباره شروع کرد!
فضا پر از خنده حاضران شده بود ، همه سیر خندیدند.
نگاهی گرداندنم ، مدیر را دیدم ، رنگش عوض شده بود ، از عصبانیت و شرم عرقهایش سرازیر بود. از صندلیش بلند شد و آمد کنارم ، سرش را نزدیک کرد و گفت:
فقط این مراسم تمام شود ، ببین با این بچه چکار کنم؟!
اخراجش میکنم ، تا عمر دارد نباید برگردد مدرسه ، من هم کمی روغنش را زیاد کردم تا اخراج آن دانشآموز حتمی شود.
✏️ حالا آنی که کنارم بود زنی بود ، مادر بچه ، رفته بود جلو و تمام جوگیر شده بود. بسیار پرشور میخندید و کف میزد ، دخترک هم با تشویق مادر گرمتر از پیش شده بود.
🌾 همین که سرود تمام شد پریدم بالای سن و بازوی بچه را گرفتم و گفتم:
چرا اینجوری کردی؟!
چرا با رفقایت سرود را نخواندی؟!
دخترک جواب داد:
آخر مادرم اینجاست ، برای مادرم اینکار را میکردم!!
🍁 معلم گفت :
با این جوابش بیشتر عصبانی شده و توی دلم گفتم : آخر ندید بَدید همه مثل تو مادر یا پدرشان اینجاست ، چرا آنها این چنین نمیکنند و خود را لوس نمیکنند؟!
چشمام گرد شد و خواستم پایین بکشمش که گفت:
آموزگار صبر کن بگذار مادرم متوجه نشود ، خودم توضیح میدهم ؛
مادر من مثل بقیه مادرها نیست ، مادر من " کرولال " است ، چیزی نمیشنود و من با آن حرکاتم شادی و کلمات زیبای سرود را برایش ترجمه میکردم.
تا او هم مثل بقیه مادران این شادی را حس کند! این کار من رقص و پایکوبی نبود ، این زبان اشاره است ، زبان کرولالها...
✏️همین که این حرفها را زد از جا جهیدم ، دست خودم نبود با صدای بلند گریستم ، و دختر را محکم بغل کردم!!
🌾 آفرین دختر...
چقدر باهوش ، مادرش چقدر برایش عزیز ، ببین به چه چیزی فکر کرده!
🍁فضای مراسم پر شد از پچپچ و درگوشی حرف زدن و...
تا این که همه موضوع را فهمیدند...
نه تنها من که هر کس آنجا بود از اولیا و معلمان همه را گریاند!!
✏️ از همه جالبتر اینکه مدیر آمد و عنوان دانشآموز نمونه را به او عطا کرد!
با مادرش دست همدیگر را گرفتند و رفتند ، گاهی جلوتر از مادرش میرفت و برای مادرش جست و خیز میکرد تا مادرش را شاد کند!
📝 درس این داستان این بود :
زود عصبانی نشو ،
زود از کوره در نرو ،
تلاش کن زود قضاوت نکنی ،
صبر کن تا همهی زوایا برایت روشن شود تا ماجرا را درست بفهمی!!
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
🌸🍃🌸🍃
دانشمندى آموزگار شاهزاده اى بود، و بسيار او را مى زد و رنج مى داد، شاهزاده تاب نياورد و نزد پدر از آموزگار شكوه كرد.
شاه ، آموزگار را طلبيد و به او گفت : ((پسران مردم را آنقدر نمى زنى كه پسرم را مى زنى ، علتش چيست ؟ ))
آموزگار گفت : به اين علت كه همه مردم به طور عموم و پادشاهان بخصوص ، بايد سنجيده و پخته سخن گويند و كار شايسته كنند، كار گفتار شاهان و مردم دهان به دهان گفته مى شود و همه از آن آگاه مى گردند، ولى براى كار و سخن شاهان اعتبار مى دهند، و از آن پيروى مى كنند، و به كار و سخن ساير مردم ، اعتبار نمى دهند.
بنابراين بر آموزگار واجب است كه در پاكسازى و رشد اخلاقى شاهزادگان بيش از ساير مردم بكوشد.
شاه پاسخ نيك و تدبير سازنده آموزگار را پسنديد و جايزه فراوانى به او داد، به علاوه او را سرپرست يكى از مقامات كرد.
#حکایاتگلستانسعدی
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
🌸🍃🌸🍃
دزدی کیسه زر ملّانصرالدین را ربود، وی شکایت نزد قاضی برد
تا خواست ماجرا را شرح دهد! مردی وارد شد و نزد قاضی نشست
ملّا متعجب شد و هیچ نگفت و از محضر قاضی بیرون امد؛
روز بعد مردم دیدند که ملّا فریاد میزند که آی مردم کیسه ام ... کیسه ام را یافتم ،
از او سوال کردند که چطور بدون حکم قاضی کیسه را یافتی ؟!
ملّا خنده ای کرد وگفت :
«در شهری که داروغه دزد باشد و قاضی رفیق دزد »
بهتر دیدم که شکایت نزد قاضی عادل برم
منزل رفته و نماز خواندم و از خدا کمک خواستم
امروز در بیاباندیدم که داروغه از اسب افتاده ، گردنش شکسته ، و کیسه زر من به کمر بسته... !
پس کیسه ام را برداشتم
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨چیزهایی که نمی دانیم ✨
سه ماه قبل از فوتش گفت میخواهم برای آخرین بار بروم مشهد. رفتیم... آخرین بار که رفتیم زیارت، صبح زود بود. هوا تازه داشت روشن میشد. بعد از زیارت آمدیم داخل صحن گوهرشاد. هوا از صبح و فواره خنک بود. خلوت بود. کبوترها بودند. فیروزهایِ کاشیهای قدیمی بود. ذکر و زمزمه بود. معجون غریبی بود از آرامش و حال خوش. چیزی که سالها بود مثلش را ندیده بودم. هرکسی یکگوشهای تکیه داده بود و در حال خودش بود. تکوتوک بچههایی که تازه داشت خوابشان میپرید بازی میکردند...
بابا از روی ویلچر بلند شد که کمی روی زمین بنشیند. سرش گیج رفت. گرفتمش. دستش را تکیه داد به دیوار و نشست. هنوز دکترها نگفته بودند سرطانش برگشته، ولی در همان لحظه فهمیدم چرا بابا میگفت "میخواهم برای آخرین بار بروم مشهد"... بابا، این مهمان بیآزارِ دنیا داشت میرفت و من این را در همان لحظه فهمیدم... کمی که حالش جا آمد از خاطرهی اولین باری که در کودکی به مشهد آمده بود گفت. چیزی حدود هفتاد سال پیش... از اینکه با همدهاتیها چند گونی نان آورده بودند که خرجشان کمتر بیفتد گفت و خندیدیم... به آسمان نگاه کردم. هنوز صبح بود. هنوز قشنگ بود... در دلم گفتم "ای صاحب حال خوش این لحظه، آخرین زیارت پدرم را بپذیر"...
بابا سه ماه بعد، اوایل پاییز، رفت... چند روز بعد از فوتش، یکی از اقوام گفت خواب بابا را دیده. در خیابان منتهی به حرم. به بابا گفته "علی آقا، اگر جایی نداری بیا پیش ما". بابا گفته "ممنونم. امام رضا همینجا یکجایی بهم داده"...
چیزهایی هست گمانم. چیزهایی هست که نمیدانیم... امیدوارم یک روز دوباره همدیگر را ببینیم. جایی که رنجهای زنده بودن نباشد. جایی که همیشه خنکای صبح باشد و فواره باشد و صدای بال کبوتر باشد زیر طاق ایوان صحن گوهرشاد...
حمید باقرلو
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
🌸🍃🌸🍃
آیا شخص میفهمد که مرده است؟؟
برخی میفهمند که مرده اند و برخی در بهت ناگهانی به سر میبرند مثل کسی که دچار شوک شده و تا مدتی وضعیت خود را نمی فهمد «فَتَبهَتُهُم بَغتَةً».
این گروه یک دفعه میبینند صحنه عوض شد اما نمی فهمند مرده اند. مدتها میگذرد تا این را بفهمند، برای همین به میّت تلقین داده میشود.
در جریان مرگ کسانی که روحشان به کمال رسیده و انتقال و هجرت خود را تحت اشراف علمی خویش قرار میدهند، انتقال خود را به عالم آخرت میفهمند اما کسانی که از هجرتها و انتقالات خود غافلند نمی فهمند که به عالم آخرت سفرکرده اند مگر وقتی که تمام تعلقات دنیایی رخت بربندد و کاملاً صحنه برزخ برای آنها شناخته شود. در این موارد پس از مرگ، مدتها طول میکشد تا فرد بفهمد که مرده است. درست مثل حالت خواب، که شخص وقتی میخوابد و خواب میبیند نمی داند که در حال خواب دیدن است. کما اینکه موارد قلیلی برای برخی افراد پیش میآید که در حال خواب متوجه اند که خواب میبینند.
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨خاک بر سر شدن✨
#ضرب_المثل
در دوران خلافت " عبد الملک " ، قطری ، رئیس خوارج از ترس " حجاج بن یوسف" والی عراق به طبرستان گریخت و به حاکم گیلان" اسپهبد فرخان" پنا ه آورد.
اسپهبد فرخان فرمان داده بود که کسی به قطری که در دماوند اقامت کرده بود، آزار نرساند و نیازمندی های او را بر آورده سازند. پس از زمستان، قطری حق نمک به جا نیاورد و رسولی نزد" اسپهبد فرخان" فرستاد و پیام داد که باید به آیین ما در آیی و گرنه برای جنگ آماده باش. پس از آن هم با دستبرد زدن به آبادی ها و روستاهای اطراف دارای قدرت بسیاری شد.
" حجاج بن یوسف" چون از قدرت یافتن قطری آگاه شد، " سفیان کلبی" را با لشکری بزرگ فرستاد. اسپهبد در نامه ای به سفیان پیشنهاد داد که در جنگ با قطری او را یاری دهد، قطری چون از جریان آگاه شد، بی درنگ از دماوند به سمنان عقب نشست. ولی اسپهبد او را دنبال نمود و در نبردی بر او چیره شد و سرش را از تن جدا کرده و تحویل سفیان کلبی داد.
" سفیان" نیز آن را همراه با غنایم بدون آن که نامی از رشادت و دلیری اسپهبد بیاورد به نام خود برای " حجاج بن یوسف" در کوفه فرستاد. " حجاج بن یوسف" چندی بعد که شنید این کار در واقع به دست اسپهبد انجام گرفته است از " سفیان کلبی" به خشم آمد و رسولی با یک خروار " زر" و یک خروار " خاک" به ری فرستاد و فرمان داد رسیدگی کنند که اگر این پیروزی بدون کمک اسپهبد انجام گرفته است این زر را به سفیان بدهند و اگر این کار به دست اسپهبد پایان گرفته است، زر را به اسپهبد بدهند و آن خاک را در وسط بازار شهر بر سر سفیان بریزند.
و چون رسول بیامد و حقیقت آشکار شد، در اجرای فرمان زر به اسپهبد دادند و سفیان در وسط بازار " خاک بر سر شد"
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨خواجه نصیرالدین طوسی ✨
سه داستان زیبا از «#خواجه_نصیرالدین_طوسی»
🔸خواجه نصیرالدین و مرگ مادر هلاکوخان
وقتی مادر هلاکوخان از دنیا رفت، بعضی از دانشمندان که مخالف حضور خواجه نصیر در دربار هلاکوخان بودند به هلاکوخان گفتند:
تو میدانی که سؤال قبر هست و نکیر ومنکر در قبر از هر مردهای سؤالاتی میکنند و مادر تو بیسواد میباشد و از پاسخگویی به آنها عاجز است.
بهتر است خواجه نصیر که عالمی دانشمند است را با مادرت دفن کنی که از پاسخ سؤالها بر آید و مادرت عذاب نکشد!
هلاکو، خواجه نصیر را خواست و مطلب را با او در میان گذاشت. خواجه فهمید که توطئه در کار است و در حق او بدگویی شده است. لذا با زیرکی خاصی جواب داد که: سؤال نکیر و منکر در قبر برای هر کس ثابت است، و برای شما پادشاهان نیز هست، پس بهتر است بنده را برای خودتان نگهدارید چون از شما سؤالهای بیشتری میکنند، پس کسی که چنین پیشنهادی را کرده است با مادرتان دفن کنید که او نیز از عهده سؤال و جواب خوب بر میآید.
پس هولاکو حکم کرد که یکی از آن دانشمندان را در قبر مادرش گذاشتند و خاک مذلّت بر سرش ریختند.
🔶خواجه نصیرالدین و آسیابان
مشهور است که خواجه طوسی در یکی از مسافرتهای خود به آسیابی رسید. از آسیابان درخواست کرد که شب را در آنجا بیاساید و صبح حرکت کند. آسیابان با ماندن خواجه در آنجا موافقت کرد. خواجه میخواست که بر بالای بام آسیاب رود و در آنجا استراحت کند. آسیابان به خواجه اظهار کرد که امشب باران خواهد آمد، خوبست شب را در داخل آسیاب بسر برید و در این امر اصرار ورزید.
خواجه هر چه آسمان را نگاه کرد، چیزی که دلیل بر آمدن باران باشد ندید و قبول نکرد و شب را پشت بام خوابید. ناگهان نیمههای شب باران شدیدی بارید که خواجه نصیر بالاجبار به درون آسیاب آمد. از آسیابان پرسید از کجا دانستی که امشب باران خواهد آمد؟ آسیابان گفت هر وقت هوا تغییر میکند، سگم در درون آسیاب میخوابد و بیرون نمیرود. خواجه فرمود: افسوس عمر بسیاری فانی ساختیم و بقدر إدراک و فهم سگی تحصیل نکردیم.
🔶خواجه نصیرالدین طوسی و نجات جان «عطا ملک جوینی»
«عطاملک جوینی» که یکی از وزیران دربار هلاکو میباشد و کتاب «تاریخ جهانگشای» او معروف است، روزی گرفتار غضب پادشاه میشود برادرش به خدمت خواجه نصیر رسید و او را از مسئله آگاه کرد و گفت اگر هلاکو امری را صادر کند دوباره نقض کردن آن خیلی مشکل است. باید چارهای اندیشید.
خواجه برخاست و در حالی که عصا و تسبیحی در دست داشت و در دست دیگرش اسطرلاب و پشت سرش شخصی با منقلی پر آتش که دائما بخور میریخت، بطرف دربار رفت. خواجه از ملازمین پادشاه پرسید که حالش چطور است؟ آنها گفتند خوب است.
خواجه گفت میخواهم پادشاه را به چشم خود ببینم. اجازه ورود داده شد. خواجه بمحض اینکه چشمش به پادشاه افتاد، فیالحال به سجده طولانی رفت.
وقتی سر از سجده برداشت هلاکو پرسید چه اتفاقی رخ داده است؟ خواجه گفت: در این موقع در طالع شاه سانحه بدی دیده میشود، بنده ادعیه خوانده و بُخور سوزاندهام و از خداوند مسئلت کردهام که این بلیه را از شاه دور کند. بر پادشاه لازم است که هر چه زودتر امروز زندانیان را آزاد کند و کسانی که فرمان قتلشان صادر شده عفو نمائید، تا شاید خداوند این بلیه بزرگ را دفع نماید.
هلاکوخان بفرموده خواجه عمل کرد و فرمان آزادی زندانیان و کسانی که قرار بود کشته شوند را صادر کرد، که در این ضمن؛ «عطاملکجوینی» نیز از مرگ نجات یافت.
منابع: زندگی خواجه نصیرالدین طوسی - قصص العلماء.
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
این گفتگوی تاریخی و تامل بر انگیز ما بین (نا)پدری حضرت ابراهیم و حضرت ابراهیم
و در این کتاب(قرآن) به یاد ابراهیم بپرداز - زیرا او پیامبری بسیار راستگو بود.
چون به پدرش گفت :
پدر جان ، چرا چیزی را که نمی شنود و نمی بیند و از تو چیزی را دفع نمی کند می پرستی ؟
ای پدر ، به راستی مرا از دانش آمده که تو را نیامده است .
پس ، از من پیروی کن تا تو را به راهی راست هدایت نمایم .
پدر جان شیطان را مپرست ، که شیطان (خدای)رحمان را عصیان گر است .
پدر جان ، من می ترسم از جانب رحمان عذابی به تو رسد و تو یار شیطان باشی .
گفت :
(پدرش در جواب گفت) :
ای ابراهیم ، آیا تو از خدایان من متنفری ؟
اگر باز نایستی تو را سنگسار خواهم کرد ؛
و برو برای مدتی طولانی از من دور شو .
ابراهیم (ع) گفت :
سلام علیکم(=درود بر تو باد) ، به زودی از پروردگارم برای تو آمرزش می خواهم ، زیرا او همواره نسبت به من پرمهر بوده است .
و از شما و آنچه غیر خدا می خوانید کناره می گیرم و پروردگارم را می خوانم .
امیدوارم که در خواندن پروردگارم ناامید نباشم .
و چون از آنها و از آنچه به جای خدا می پرستیدند کناره گرفت ، اسحاق و یعقوب(اسرائیل) را به او عطا کردیم و همه را پیامبر گردانیدیم .
و از رحمت خویش به آنان ارزانی داشتیم ، و ذکر خیر بلندی برایشان قرار دادیم .
سوره مریم آیات ۴۱تا۵۰
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
♻️ احساس مرض بدتر از اصل مریض
میگویند در روزگاران قدیم دو همسایه بودند که همیشه با هم دعوا داشتند. روزی با هم قرار گذاشتند هر کدام داروی بسازند و به دیگری بدهد تا یکی بمیرد و دیگری در آسایش باشد.
یکی از همسایهها رفت به عطاری بازار، قویترین سم را خرید و به همسایه داد تا بخورد. همسایه سم را خورد و رفت به خانهاش او قبلا به خدمتکارانش گفته بود حوض را پر از آب گرم کنند و یک ظرف دوغ پر نمک آماده سازند.
همین که به خانه رسید ظرف بزرگ دوغ را سر کشید و در آب حوض فرو رفت، کمی شنا کرد و پس از آن که معده اش تمیز شد، رفت خوابید. صبح روز بعد سالم بیدار شد. همسایهاش را که دید، گفت حالا نوبت من است که برایت سم درست کنم.
رفت بازار نمد بزرگی خرید و دو کارگر آورد در زیر زمین به آنها گفت شما هر روز صبح تا شب فقط وظیفه دارید با چوب این نمدها را بکوبید. همسایهای که در انتظار سم بود، هر روز صدا را که میشنید، فکر میکرد طرف مقابلش در حال کوبیدن سم مخصوص اوست! برای همین، نگرانی بیشتری سراسر وجودش را میگرفت و میگفت: خدایا این چه سمی است که هر روز میکوبند، چه قدرتی دارد، چطور مقاومت کنم...
پس از چند روز، بدون اینکه سمی رد و بدل شود، همسایه از استرس و ترس، مرد.
#کرونا
#احساس_مریضی
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️