🔻دزد و مرد پارسا
دزدی به خانه پارسایی در آمد چندانکه جست چیزی نیافت، دل تنگ شد، پارسا را از این خبر شد، گلیمی که بر آن خفته بود در راه دزد انداخت تا محروم نشود
شنیدم که مردان راه خدای
دل دشمنان را نکردند تنگ
ترا کی میسر شود این مقام
که با دوستانت خلافست و جنگ
حکایتهای #سعدی
#شعر
#دزد
#مرد_پارسا
👳 @mollanasreddin 👳
🔻بوزینه و لاک پشت
🐢🐢🐢🐢🐢🐢🐢🐢🐢
آوردهاند که در جزیره بوزینگان، بوزینهای شهر را ترک و به ساحل دریا که جنگل بزرگی داشت رفت. در آن جا یک درخت انجیر پیدا کرد و بر روی آن خانه ساخت. در زیر آن درخت، سنگپشتی همیشه برای آنکه خستگی از تن بیرون کند، مینشست.
روزی بوزینه از درخت انجیر میچید که ناگهان یکی از آنها در آب افتاد. آواز افتادن انجیر در آب، به گوش بوزینه خوش آمد و یک شادی در او پدید آورد. پس هراز گاهی انجیری در آب میانداخت، تا با شنیدن آواز آن خوشحال شود. در این میان، سنگپشت به خوردن آن انجیرها میپرداخت و باخود میاندیشید که بیگمان، بوزینه، این انجیرها را برای او میاندازد. لاکپشت میپنداشت که اگر بوزینه بدون هیچ آشنایی، این کار را میکند، اگر بین آنها دوستی باشد، چه خواهد کرد. پس بوزینه را آواز داد و هرآنچه را در اندیشهاش گذر کردهبود، به او گفت. بوزینه نیز به سوی او دست دوستی دراز کرد و دوستی آنها آغاز شد. روزگار بر دوستی آندو گذشت و چون سنگپشت هر روز اندکی دیرتر به خانه میرفت، همسر او دچار نگرانی و دلتنگی شد و در این باره...
با خواهر خواندهی خود به گفتوگو پرداخت. خواهرخوانده، دلیل دیر آمدن او را دوستی وی با بوزینه دانست و گفت که سنگپشت آتش دوری تو را با آب دوستی بوزینه خاموش و سرد میکند. آندو چارهی این کار را در نابودی بوزینه دانستند، بنابراین همسر سنگپشت، خود را به بیماری زد. هنگامی که سنگپشت به خانه برگشت، همسرش را بیمار دید. پس به دنبال چارهای شد، اما چیزی نیافت و همسر هر روز بدتر از روز پیش شد. سنگپشت علت بیماری را از خواهرخوانده پرسید، خواهرخوانده گفت؛ کسی که از درون بیمار و نومید باشد، چگونه میتواند درمان شود، که او گرفتار نا امیدی شده است. پس سنگپشت زار بگریست و گفت، این چه دارویی است که در این دیار یافت نمیشود، نام آن را به من بگویید تا هرکجا باشد آن را پیدا کنم؟ خواهرخوانده گفت؛ آن چیزی نیست مگر دل بوزینه. پس سنگپشت، هرچه اندیشید چیزی نیافت مگر آنکه تنها دوست خود را نابود کند. هرچند این کار را بهدور از مردانگی و دوستی میدانست، اما مهر به زنش او را به این کار واداشت تا شاهین وفا را سبک سنگ کند. پس به نزد بوزینه رفت و از او خواست تا به خانهاش بیاید. بوزینه نخست از رفتن خودداری کرد، اما درپایان پذیرفت. بوزینه به سنگپشت گفت؛ من چگونه باید از این دریا بگذرم تا به خانهی تو برسم؟ من تو را بهآنجا که جزیرهای پر از خوردنیهاست میبرم. پس سنگپشت او را بر پشت خود سوار کرد و رو به خانه گذارد.سنگپشت چون به میان آب رسید، کمی ایستادبا خود اندیشید که؛ بدترین کار همانا نامردی با دوستان است؛ نکند که گرفتار فریب شدهام؟ بوزینه از او علت ایستادنش را پرسید؟ سنگپشت گفت؛به این میاندیشیدم که به دلیل بیماری همسرم، نتوانم از پس آن همه مهر و خوبی تو بیرون بیایم و آیین مهماننوازی را بهخوبی انجام ندهم.بوزینه گفت؛ هرگز چنین اندیشهای را به دل راه نده. سنگپشت، پس از اینکه کمی دیگر رفت، باز دچار همان اندیشه شد و ایستاد. بوزینه اینبار دچار بدگمانی شد و باردیگر علت را از سنگپشت پرسید. سنگپشت گفت؛ ناتوانی و پریشانی زنم مرا نگران ساخته است. بوزینه پرسید، بیماری زنات چیست؟ و راه درمان آن چهچیز است؟ سنگپشت گفت؛ پزشکان درمان او را دارویی میدانند که دست من به آن نمیرسد. بوزینه پرسید؛ آن دارو چیست؟ سنگپشت گفت: دل بوزینه.
ناگهان دودی از سر بوزینه برخواست و جهان پیش چشمانش تاریک شد و با خود گفت، افزون خواهی و آز، مرا در این گرداب انداخت؛ پس راهی مگر نیرنگ، برای رهایی از این دام نماندهاست. اگر به جزیره برسم، چنانچه از دادن دل خودداری کنم، در زندان باشم و از گرسنگی بمیرم و اگر بخواهم که بگریزم، در آب خفه شوم.
بوزینه گفت؛ پزشکان درست گفتهاند و بوزینگان ما نیز از این بیماری زیاد میگیرند و ما در دادن دل به آنها، هیچ رنجی نمیبینیم. اما ایکاش زودتر این سخن را به من میگفتی تا دل را با خود میآوردم؛ زیرا در این پایان عمر، مرا به دل نیازی نیست و از بس غم بر او باریدهاست، که آرزویی مگر دوری و نابودی آن را ندارم. سنگپشت گفت؛ چرا دل را با خود نیاوردی؟ بوزینه گفت؛ آیین ما چنین است که هرگاه به دیدار کسی میرویم، برای آنکه روز بر وی خوش بگذرد، دل را با خود نمیبریم، زیرا که دل، جای اندوه و رنج است. اما اگر بازگردی من آن را برداشته و با خود میآورم. سنگپشت به تندی بازگشت و بوزینه را به کنار آب رساند. بوزینه بر شاخ درخت پرید. سنگپشت، ساعتی در زیر درخت چشم بهراه ماند، سپس بوزینه را آواز داد. بوزینه خندید و گفت:
ای دوستی نموده و پیوسته دشمنی در شرط من نبود که با من چنین کنی.
🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒
#حکایت
#کلیله_دمنه
👳 @mollanasreddin 👳
🔻عدی بن حاتم
📍عدي پسر حاتم طائي معروف ، از محبين و مخلصين اميرالمؤ منين عليه السلام بود . او هميشه در خدمت امام عليه السلام بود و در جنگ جمل و صفين و نهروان ملازم ركاب حضرت بوده است و در جنگ جمل يك چشم او مجروح شد و نابينا گشت .
📍به خاطر كاري وقتي به معاويه وارد شد ، معاويه گفت : چرا پسران خود را نياوردي ؟
📍گفت : در ركاب اميرالمؤ منين عليه السلام كشته شدند .
📍معاويه زبان دراز كرد و گفت : علي در حق تو انصاف نداد كه فرزندان ترا به كشتن داد و فرزندان خود را باقي گذاشت !
📍عدي در جواب فرمود : من با علي عليه السلام انصاف ندادم كه او كشته شد و من زنده ماندم . اي معاويه هنوز خشم از تو ، در سينه هاي ما وجود دارد . دانسته باش كه قطع حلقوم و سكرات مرگ بر ما آسان تر است از اينكه سخني ناهموار در حق علي بشنويم .
📚الغارات - داستانهائي از زندگي علي عليه السلام ص 7
#امام_علی
#داستان
#حق
👳 @mollanasreddin 👳
🔻پیرمرد و زندگی روی درخت
🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳
گویند روزی یکی از انبیای الهی به مردی پیر و فرتوت در سر راهش برخورد که در بالای درختی کهنسال برای خودش جایگاهی ساخته بود و در آن جا خدا را پرستش میکرد.
نبی الهی با او صحبت کرد و پرسید:به چه علت در این جا زندگی میکنی؟
آن مرد گفت:در دوران جوانی ام به من در عالم رویا خبر دادند که طول عمر من ۹۰۰ سال است، لذا حیفم آمد که در این عمر کوتاه به ساختن خانه و کاشانه مشغول شوم به همین خاطر به عبادت، روی آوردم.
آن نبی گفت:اما به من خبر رسیده که طول عمر مردمان در آخر الزمان به ۸۰ یا ۹۰ سال می رسد ولی قصرها و برج ها برای خود میسازند.
پیرمرد گفت:اگر من ۹۰ سال عمر میکردم که با یک سجده، این مدت زمان را سپری میکردم!
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
#حکایت
#پند
👳 @mollanasreddin 👳
🔻 صبح بخیر
🌸درود
روزتـان بـاطراوت
چون بـاران
و بـارش الطاف خـــدا
درلحظه لحظه زندگیتان جاری
#صبح_بخیر
👳 @mollanasreddin 👳
🔻علم بدون عمل
مردی مسیحی از امام سجاد (علیه السلام) سؤالات متعددی کرد و امام به همه آنها پاسخ داد.
مرد خداحافظی کرد و هنوز از در خانه بیرون نرفته بود که با خودش گفت بهتر است تا اینجا هستم سؤالات دیگری هم بپرسم، شاید بعدها به دردم بخورند.
مرد هنوز حرفی نزده بود که امام به او گفت در کتاب مقدس انجیل نوشته شده از آنچه که نمی توانید به آن عمل کنید نپرسید، زیرا علمی که به آن عمل نشود باعث دوری از خداوند می شود.
🏴شهادت امام سجاد علیه السلام ،تسلیت
#امام_سجاد
#داستان
#علم
👳 @mollanasreddin 👳
🔻من کی ام؟
من کی ام صاعقعه ای در شب ظلمانی خود
که ترک خورده دلم در تب نادانی خود
من کی ام توبه گذاری که پریشان شده است
که پشیمان شدم از هرچه پشیمانی خود
من کی ام من همه دردم همه رنجم فریاد
که زبان بسته ام از ترس مسلمانی خود
دوستان خانه خرابم چه کنم کو تدبیر
گله دارم زتو وبی سروسامانی خود
من کی ام خاطره ای زیر لب از ولوله ای
که بیوفتاد به جان درشب مهمانی خود
عمررفت از نظرم همچو نسیمی وحشی
گفت با غمزه به گل حاجت قربانی خود
من کیم مثل خزان ریخته درپای غزل
برگ برگ تنم از دست پریشان خود
من کی ام شاعری از نسل کی وکاش واگر
من کی ام شاه خود وبنده زندانی خود
📚حسین چهارلنگ (مجموعه شعر لای زخم)
#شعر
👳 @mollanasreddin 👳
🔻مصیبت و معصیت
پارسایی را دیدم بر کنار دریا که زخم پلنگ داشت و به هیچ دارو به نمیشد. مدتها در آن رنجور بود و شکر خدای عزّوجل علی الدوام گفتی. پرسیدندش که شکر چه میگویی؟ گفت: شکر آن که به مصیبتی گرفتارم نه به معصیتی.
گر مرا زار به کشتن دهد آن یار عزیز
تا نگویی که در آن دم غم جانم باشد
گویم از بنده مسکین چه گنه صادر شد
کاو دل آزرده شد از من غم آنم باشد
حکایتهای #سعدی
#گلستان
#شعر
👳 @mollanasreddin 👳
🔻قضا و قدر
مردى به نام «عابد»، از نيكان قوم حضرت موسى عليه السلام، سى سال از حضرت حق درخواست فرزند داشت ولى دعايش به اجابت نرسيد.
به صومعه يكى از انبياى بنى اسرائيل رفت و گفت: اى پيامبر خدا، براى من دعا كن تا خدا فرزندى به من عطا كند، من سى سال است از خدا درخواست فرزند دارم، ولى دعايم به اجابت نمی رسد.
🤲آن پيامبر دعا كرده، گفت:
اى عابد، دعايم براى تو به اجابت رسيد، به زودى فرزندى به تو عطا می شود، ولى قضاى الهى بر اين قرار گرفته كه شب عروسى آن فرزند، شب مرگ اوست!!
عابد به خانه آمد و داستان را براى همسرش گفت. همسرش در جواب عابد گفت: ما به سبب دعاى پيامبر از خدا فرزند خواستيم تا در كنار او در دنيا راحت باشيم، چون به حد بلوغ رسد به جاى آن راحت، ما را محنت رسد، در هر صورت بايد به قضاى حق راضى بود.
شوهر گفت: ما هر دو پير و ناتوان شده ايم چه بسا كه وقت بلوغ او عمر ما به پايان رسد و ما از محنت فراق او راحت باشيم. پس از نُه ماه پسرى نيكو منظر و زيبا طلعت به آنان عطا شد. براى رشد و تربيت او رنج فراوان بردند تا به حد رشد و كمال رسيد. از پدر و مادر درخواست همسرى لايق و شايسته كرد؛ پدر و مادر نسبت به ازدواج او سستى روا می داشتند، تا از ديدار او بهره بيشترى برند. به ناچار كار به جايى رسيد كه لازم آمد براى او مراسمی برپا كنند.
شب عروسى به انتظار بودند كه چه وقت سپاه قضا درآيد و فرزندشان را از كنار آنان بربايد. عروس و داماد شب را به سلامت به صبح رساندند و هم چنان به سلامت بودند تا يك هفته بر آنان گذشت.
☘پدر و مادر شادى كنان به نزد پيامبر زمان آمدند و گفتند: با دعايت از خدا براى ما فرزندى خواستى و گفتى كه زمان مراسم او با شب مرگ او يكى است، اكنون يك هفته گذشته و فرزند ما در كمال سلامت است!
پيامبر گفت: شگفتا، آنچه من گفتم از نزد خود نگفتم، بلكه به الهام حق بود، بايد ديد فرزند شما چه كارى انجام داد كه خداى بزرگ، قضايش را از او دفع كرد.
در آن لحظه جبرئيل امين آمد و گفت: خدايت سلام می رساند و می گويد؛
به پدر و مادر آن جوان بگو: قضا همان بود كه بر زبان تو راندم، ولى از آن جوان خيرى صادر شد كه من حكم مرگ را از پرونده اش محو كردم و حكم ديگر به ثبت رساندم، و آن خير اين بود كه آن جوان در شب عروسى مشغول غذا خوردن شد، پيرى محتاج و نيازمند در خانه آمد و غذا خواست، آن جوان غذاى مخصوص خود را نزد او نهاد، آن پير محتاج غذا را كه در ذائقه اش خوش آمده بود، خورد و دست به جانب من برداشت وگفت:
🤲پروردگارا، بر عمرش بيفزا. من كه آفريننده جهانم به بركت دعاى آن نيازمند، هشتاد سال بر عمر آن جوان افزودم تا جهانيان بدانند كه هيچكس در معامله با من از درگاه من زيانكار برنگردد و اجر كسى به دربار من ضايع و تباه نشود.
#حکایت
#داستان
#مهر_الهی
👳 @mollanasreddin 👳
🔻خیام و خواجه ی بزرگ کاشانی
🪶 روزی خواجه به دیوان نشسته بود، عمر خیام درآمد و گفت : « ای صدر جهان ،از وجه 10 هزار دینار معاش ، هر سال من کمتر باقی به دیوان عالی مانده است ،نایبان دیوان را اشارتی بلیغ می باید تا برسانند »
🪶خواجه گفت : تو جهت سلطان عالم چه خدمت می کنی، که هرسال ده هزار دینار باید به تو داد ؟
🪶خیام برآشفت و گفت :
« وا عجبا! من چه خدمت کنم سلطان را! هزار سال آسمان و اختران را در مدار و سیر به بالا و شیب جان باید کندن تا از این آسیابک دانه ای درست ، چون عمر خیام بیرون افتد ؛ و از این هفت شهر پای بالا و هفت ده سر شیب ، یک قافله سالار دانش چون من درآید. اما – اگر خواهی – از هر دهی در نواحی کاشان چون خواجه ، ده ده بیرون آرم و به جای او بنشانم که هر یک از کار خواجگی بیرون آید »
🪶خواجه از جای بشد و سر در پیش افکند که جواب بس دندان شکن بود.
🪶این حکایت را به ملک شاه سلجوقی باز گفتند .گفت : « بالله که عمر خیام راست گفت .»
📚هزار سال نثر فارسی - دفتر 2 - رویه ی 33
#داستان
#خیام
👳 @mollanasreddin 👳
🔻عرب جوانمرد
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺هنگامى كه عبدالله بن عباس نابينا شد، از مدينه به شام رفت و غلامى همراه او بود.
🌺روزى در اثناى راه باران گرفت. عبدالله گفت: اى غلام! ببين در ايننزديكى پناهگاهى هست و خيمهاى مىبينى!
🌺غلام گفت: خيمهاى مىبينم، و عبدالله را بدان سو برد. پيرزنى از خانهبيرون آمد و عبدالله را در گوشهاى جاى داد. وى بزكى در خيمه داشت.در اين اثنا شوهرش رسيد و بر عبدالله سلام كرد.
🌺شوهر به زن گفت: زود اين بز را بياور تا براى مهمان ذبح كنيم.
🌺زن گفت: اين بز سبب معاش ما است. اگر براى مهمان بكشيم،خواهيم مرد.
🌺پيرمرد جواب داد: مرگ نزد من از زندگانى ناجوانمردانه بهتر است،كه مهمان گرسنه در خانه من بماند. كارد را از زن گرفت و بز را ذبح كرد وبريان نمود و نزد عبدالله آورد.
🌺بامداد روز ديگر كه ابن عباس اراده رفتن نمود، به غلام گفت: آن زرهاىنقد را كه دارى، به اين پيرمرد بده!
🌺غلام گفت: اگر بهاى ده گوسفند به او بدهى، كافى است.
🌺عبدالله جواب داد: زرها را به او بده، كه هنوز از ما سخىتر است، زيرا ماغير از اين، اسباب و اموال ديگرى داريم، ولى او به جز آن بز كه براى ما كشت، چيز ديگرى ندارد.
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#داستان
#پند
#ابن_عباس
👳 @mollanasreddin 👳
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
🔻من و تو نداریم، فقط تو!
عاشقی، در خانه ی معشوقش را زد. معشوق هم از آن طرف در پرسید« کیستی؟» عاشق در جواب گفت:« منم». معشوق، او را به خانه اش راه نداد و گفت« تو هنوز خامی. باید آتش فراق، تو را پخته کند. در این خانه جایی نداری. برو.»
با این که عاشق، دلش پیش معشوق بود ولی از دستور او اطاعت کرد و بمدت یکسال با حالی زار و نزار در آتش دوری سوخت و غم ندیدن معشوق را تحمل کرد، سپس بار دیگر در خانه معشوق را زد.
بار دیگر، معشوق پرسید« کیستی؟» عاشق پاسخ داد« تویی، تو. تو خودت هستی.» این دفعه معشوق در را باز کرد و او به داخل خانه آمد و گفت« اکنون تو و من یکی شده ایم.»
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
حکایتهای #مولانا
#داستان
#عشق
👳 @mollanasreddin 👳
🔻حکایت به نیکان نیکی کن و به بدان بدی مکن
🔺🔻🔺🔻🔺🔻
بخش اول:
روزی پادشاه به شکار رفت و سرراهش پیرمردی را دید که پشتهای هیزم به دوش داشت. پادشاه از او پرسید مگر زن و فرزندی نداری که در ایام پیری تو کار کنند و تو استراحت کنی؟
پیرمرد پاسخ داد من خودم باید کار کنم باید قرض خود را پرداخت کنم و مقداری هم پول به دیگران قرض دهم.
پادشاه از او پرسید به چه کسی قرض داری و به چه کسی باید قرض دهی؟
پیرمرد جواب داد پدر و مادرم هنوز زندهاند و کار میکنم که قرض خود را به ایشان ادا کنم و به بچههایم قرض میدهم تا بعدها که مثل پدر و مادرم از پا بیفتم، آنها قرض خود را به من پس بدهند.
پادشاه از سخنان پیرمرد بسیار خوشش آمد و دستور داد پیرمرد هر روز ساعتی به نزد پادشاه بیاید تا هم صحبت یکدیگر شوند و آخر روز سکهای طلا به او میداد...
📚افسانه های کوردی
#حکایت
#نیکان
#بدان
👳 @mollanasreddin 👳
🔻شب بخیر
خواب نخواهد بگریزد ز خواب
آنک بدیدست تماشای شب
بس دل پرنور و بسی جان پاک
مشتغل و بنده و مولای شب
#مولانا
#شب_بخیر
👳 @mollanasreddin 👳
🔻 صبح بخیر
هنگام سپیده دم خروس سحری
دانی که چرا کند همی نوحه گری؟
یعنی که نمودند در آئینه صبح
کز عمر دمی گذشت و تو بی خبری
#خیام
#صبح_بخیر
👳 @mollanasreddin 👳
🔻 باغبان نیک اندیش
▪️ روزی خسروی به تماشای صحرا بیرون رفت. باغبانی پیر و سالخورده را دید که سرگرم کاشتن نهال درخت بود.
▪️خسرو گفت: «ای پیرمرد، در موسم کهنسالی و فرتوتی، کار ایام جوانی پیشه کردهای. وقت آن است که دست از این میل و آرزو برداری و درخت اعمال نیک در بهشت بنشانی، چه جای این حرص و هوس باطل است؟ درختی که تو امروز نشانی، میوه آن کجا توانی خورد؟»
▪️ باغبان پیر و پاکدل گفت: «دیگران نشاندند، ما خوردیم، اکنون ما بنشانیم تا دیگران خورند.»
📚 مرزبان نامه
#حکایت
#پند
#مرزبان_نامه
👳 @mollanasreddin 👳
🔻مورچه نَر بود یا ماده
🔹شیخ احمـد جامی بر بالای منبر گفت: مردم هرچه می خواهید از من سوال کنید. زنی از میان جمعیت فریاد زد ای مـرد ادعا ی بیهـوده نکن ، خداوند رسـوایت خواهـد کرد ، هیچ کس جز علی علیه السلام نمی تواند بگوید که پاسخ تمام سؤالات را میداند.
🔸شیخ گفت اگر سؤال داری بپرس. زن سـوال کرد مورچه ای که بر سر راه سلیمان نبی آمد نر بود یا ماده؟ شیخ گفت سؤال دیگر نداشتی!؟ این دیگر چه سؤالی است؟ من که نبودم ببینم نر بوده یا ماده.
🔹زن گفت نیاز نبود که آنجا باشی ، اگر کمی با قـرآن آشنا بودی می دانستی. درسوره نمل آمده است که قالت نمله مشخص می شـود مورچه ماده بوده.
🔸مردم هم به جهل شیخ وزیرکی زن خندیدند. شیخ با عصبانیت گفت: ای زن با اجازه شوهـرت در اینجا هستی یا بدون اجازه؟ اگر با اجازه آمـده ای که خدا شوهرت را لعن کند و اگر بی اجازه آمدهای، خدا خودت را لعن کند.
🔹زن پرسید: ای شیخ بگو بدانیم آیا آن زن بااجازه پیامبر به جنگ امام زمان خود ، علی علیه السلام رفته بود و یا بدون اجـازه؟ شیخ بیچـاره نتوانست جواب گوید.
📚 الغدیر ، علامه امینی
#امام_علی
#داستان
👳 @mollanasreddin 👳
🔻نرود میخ آهنین بر سنگ
کاروانی در زمین یونان بزدند و نعمت بی قیاس ببردند.
چو پیروز شد دزد تیره روان
چه غم دارد از گریه کاروان
لقمان حکیم در میان آن کاروان بود. یکی از افراد کاروان به او گفت: «این رهزنان را موعظه و نصیحت کن، بلکه مقداری از اموال ما را به ما پس دهند، زیرا حیف است که آن همه کالا تباه گردد.»
لقمان گفت: « سخن گفتن با این افراد فایده ای ندارد.»
آهنی را که موریانه بخورد
نتوان برد از او به صیقل زنگ
به سیه دل چه سود خواندن وعظ
نرود میخ آهنین بر سنگ
سپس گفت: تقصیر خودمان است. ما مقصریم و حالا گرفتار کیفر گناهمان شدهایم. اگر این بازرگانان پولدار، به بینوایان کمک میکردند، بلا از آنها رفع می شد.
به روزگار سلامت، شکستگان دریاب
که جبر خاطر مسکین، بلا بگرداند
چو سائل از تو به زاری طلب کند چیزی
بده و گرنه ستمگر به زور بستاند
حکایتهای #سعدی
#گلستان
#لقمان
#شعر
👳 @mollanasreddin 👳
🔻 بیهوده گویی
🍃🪵🍃🪵🍃🪵🍃🪵
چو گفتـــــار بیهــوده بسیــار گشت
سخنگوی در مردمی خوار گشت
به نایـافت رنجه مـکن خـــــویشتن
که تیمـار جان باشد و رنج تـن
🪵🍃🪵🍃🪵🍃🪵🍃
#فردوسی
#شعر
👳 @mollanasreddin 👳
🔻ستون حنانه
صداي ناله و گريه اش، همه ي جمعيت را به گريه و ناله انداخته بود.
تا همين جمعه ي قبل پيامبر براي خطبه خواندن به او تكيه مي داد. حالا ولي براي رسول خدا منبري ساخته بودند كه رويش بنشيند.
ستون چوبي، طاقت دوري رسول مهرباني را نداشت.
پيامبر از منبر تازه، پايين آمد، سراغ تكيه گاه قديمي اش رفت و او را در آغوش گرفت.ستون حنانه آرام شد.
پيامبر به منبر تازه برگشت و رو به مردم، فرمود:
حتي این چوب خشک هم به رسول خدا اظهار علاقه و اشتیاق می کند.
اين چوب خشك هم از دوری پيامبرش غصه دار مي شود؛ ولي انگار براي بعضي از شما، دوري و نزديكي از من فرقي نمي كند!
من، اگر اين ستون را در آغوش نمي گرفتم، اگر به اين چوب خشكيده ي نخل، دست نمي كشيدم، تا قيام قيامت ناله مي كرد.
استن حنانه از هجر رسول
ناله میزد همچو ارباب عقول
گفت پیغمبر چه خواهی ای ستون
گفت جانم از فراقت گشت خون
مسندت من بودم از من تاختی
بر سر منبر تو مسند ساختی
گفت خواهی که ترا نخلی کنند
شرقی و غربی ز تو میوه چنند
یا در آن عالم حقت سروی کند
تا تر و تازه بمانی تا ابد
گفت آن خواهم که دایم شد بقاش
بشنو ای غافل کم از چوبی مباش
آن ستون را دفن کرد اندر زمین
تا چو مردم حشر گردد یوم دین
📚متن:(بحارالانوار، ج 17، ص 327)
📚شعر:مولانا
#پیامبر
#داستان
#شعر
👳 @mollanasreddin 👳
🔻بز حاضر دزد حاضر
🐐🐐🐐🐐🐐🐐🐐
سارقی بزی دزدیده بود.
کسی او را نصیحت می کرد و او را از عواقب دزدی برحذر می داشت که: «در روز قیامت باید حساب و کتاب پس بدهی. در آن روز بز حاضر می شود و به زبان می آید و علیه تو شهادت می دهد.»
دزد گفت: «من هم فوری همان جا شاخ بز را می گیرم و تحویل صاحبش می دهم؛
دزد حاضر بز حاضر!»
از آن به بعد اگر کسی برای کار اشتباهی که مرتکب می شود،دلیل تراشی کند و اصرار بر انجام آن داشته باشد این مثل حکایت حال او می شود.
🐐🐐🐐🐐🐐🐐🐐🐐
#ضرب_المثل
#حکایت
👳 @mollanasreddin 👳
🔻صبر جمیل
استاد فرزانهای بهخوبی و خوشی با خانوادهاش زندگی میکرد. زنی بسیار وفادار و دو پسر عزیز داشت.
زمانی بهخاطر کارش مجبور شد چندین روز از خانه دور بماند. در آن مدت هر دو فرزندش در یک حادثه کشته شدند.
مادر بچه ها در تنهایی رنج فقدان فرزندانش را تحمل کرد. از آنجا که زن نیرومندی بود و به خدا ایمان و اعتقاد داشت، با متانت و شجاعت این ضربه را تحمل کرد.
اما چطور میتوانست این خبر هولناک را به شوهرش بدهد. شوهرش هم به اندازه او مؤمن بود، اما او مدتی پیش بر اثر بیماری قلبی در بیمارستان بستری شده بود و همسرش میترسید خبر این فاجعه، باعث مرگ او بشود.
تنها کاری که از دست زن برمیآمد، این بود که به درگاه خدا دعا کند تا بهترین راه را نشانش بدهد.
شبی که قرار بود شوهرش برگردد، باز هم دعا کرد و سرانجام دعایش اجابت شد و پاسخی گرفت.
روز بعد، استاد به خانه برگشت. با همسرش سلام و احوالپرسی کرد و سراغ بچهها را گرفت.
زن به او گفت فعلا نگران آنها نباشد و حمام بگیرد و استراحت کند.
کمی بعد، نشستند تا ناهار بخورند. زن احوال سفر شوهرش را پرسید و او هم برای همسرش از لطف خدا گفت و باز سراغ بچهها را گرفت.
همسرش با حالت عجیبی گفت:
نگران بچهها نباش، بعدا به آنها میرسیم. اول برای حل مشکلی جدی، به کمکت احتیاج دارم.
استاد با اضطراب پرسید:
چه اتفاقی افتاده؟ به نظرم رسید که مضطربی، بگو در چه فکری، مطمئنم به لطف خدا میتوانیم هر مشکلی را با هم حل کنیم.
زن گفت:
در مدتی که نبودی، دوستی سراغمان آمد و دو جواهر بسیار باارزش پیش ما گذاشت تا نگه داریم. جواهرات بسیار زیباییست! تا حالا چیزی به این قشنگی ندیدم.
حالا آمده تا جواهراتش را پس بگیرد و من نمیخواهم آنها را پس بدهم. خیلی دوستشان دارم. چهکار باید بکنم؟
استاد گفت:
اصلا رفتارت را درک نمیکنم! تو هیچوقت زن بیتعهدی نبودهای.
زن گفت:
آخر تا حالا جواهری به این زیبایی ندیدهام! فکر جداشدن از آنها برایم سخت است.
استاد با قاطعیت گفت:
هیچکس چیزی را که صاحبش نباشد، از دست نمیدهد. نگهداشتن این جواهرات یعنی دزدیدن آنها، جواهرات را پس میدهیم و کمکت میکنم تا فقدانش را تحمل کنی. همین امروز این کار را با هم میکنیم.
زن گفت:
هرچه تو بگویی عزیزم، جواهرات را برمیگردانیم. در واقع، قبلا آنها را پس گرفتهاند. این دو جواهر ارزشمند، پسران ما بودند. خدا آنها را به ما امانت داد، وقتی تو در سفر بودی، آنها را پس گرفت.
استاد قضیه را فهمید و شروع به گریه کرد. او پیام را دریافته بود و از آن روز به بعد، سعی کردند فقدان فرزندانشان را باهم تاب بیاورند.
👳 @mollanasreddin 👳
🔻زبان شان فرق می کرد ، هم را می زدند
روزی یک ترک، یک عرب، یک فارس و یک رومی به شهری وارد شدند و رهگذری درحال عبور دید که آن ها غریب و خسته شده اند و درهمی از سر لطف به آن ها داد. فارس گفت« با این پول، انگور بخریم.» عرب گفت« عنب بخریم.» ترک همگفت« اُزُم بخریم.» و رومی اصرار داشت که« استافیل بخریم.» سرانجام با هم به توافق نرسیدند و از این رو به جان هم افتادند. دانشمندی به آن ها نزدیک شد که به هر چهار زبان آشنایی داشت. او به حرف هایشان گوش کرد و متوجه شد که هر چهار میخواهند یک چیز بخرند، به همین خاطر پولشان را گرفت و خودش برای آن ها انگور خرید.
حکایتهای#مولانا
👳 @mollanasreddin 👳
🔻 دوست
چون دل ز هوای دوست نتوان پرداخت
درمانش تحمل است و سر پیش انداخت
یا ترک گل لعل همی باید گفت
یا با الم خار همی باید ساخت
#شعر
#سعدی
#رباعیات
👳 @mollanasreddin 👳
🔻به نیکان نیکی کن و به بدان بدی مکن
بخش دوم:
وزیر پادشاه فردی بسیار مکار و حسود بود که به پیرمرد بسیار حسادت میکرد و تحمل نداشت ببیند پیرمرد نزد پادشاه بسیار عزیز شدهاست و منتظر فرصتی بود که پیرمرد را از چشم پادشاه بیاندازد.
چند ماه گذشت و روزی پیرمرد هنگام صحبت با پادشاه به او گفت ای پادشاه! همیشه به نیکان نیکی کن ولی به بدان بدی مکن.
پادشاه دلیل این سخن را از پیرمرد پرسید و او جواب داد زیرا بدی نهاد آنها، برای آنها کافی است.
پادشاه از این سخن خوشش نیامد و دیگر پیرمرد را به قصر خود دعوت نکرد.
مدتی گذشت و روزی از کشورهای همسایه پادشاهان همه گرد هم آمدند و از پادشاه سوالهای زیادی پرسیدند و پادشاه به همه آن سوالها جوابهایی خردمندانه داد و ارزش و اعتبار زیادی بین سایرین کسب کرد...
📚 افسانه های کوردی
#حکایت
#نیکان
#بدان
👳 @mollanasreddin 👳
🔻 شب بخیر
🌟🌟🌟🌟
شب تتق شاهد غیبی بُوَد
روز کجا باشد همتای شب
🌟🌟🌟🌟
#شب_بخیر
#شعر
#دیوان_شمس
👳 @mollanasreddin 👳
🔻 صبح بخیر
🏵🌿🏵🌿
صبح به ما می آموزد ، که باور داشته باشیم روشنایی با تاریکی معنا میابد ؛ و خوشبختی با عبور از سختی زیباست.
🏵🌿🏵🌿
#صبح_بخیر
👳 @mollanasreddin 👳
🔻از جر و بحث با فرد نادان بپرهیز
🌳 روزی عالمی، شاگرد خود را در حال دست به یقه شدن با یک نادان دید.
🌳 به او گفت:
مدتها بهدنبال این سؤال بودم که چرا خداوند به هیچ پرندهای شاخ نداده است؟
سرانجام فهمیدم، چون پرنده در زمان برخورد با خطر میتواند پَر بکشد و پرواز کند، پس نیازی به شاخ در آفرینش او نبوده است.
🌳 انسان نیز، زمانی که میتواند از جر و بحث با یک فرد نادان پَر بکشد و فرار کند، نباید بایستد و با او جر و بحث کند.
🌳 بدان زمانی که پَر پرواز داری، نیازی به شاخ گاو نداری. این پَر پرواز را فقط علم به انسان میدهد و شاخ گاو را جهالت.
#پند
#علم
#جهل
👳 @mollanasreddin 👳