eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
250.2هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
58 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻رضایت مادر 🌻رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم بر بالین جوانی که در حال مرگ بود، حاضر شد و فرمود: ای جوان کلمه توحید (لا اله الا الله) بر زبان بیاور. جوان زبانش بند آمده بود و قادر بود ادای توحید نبود. 🌻پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم خطاب به حاضرین فرمود: آیا مادر این جوان در اینجا حاضر است؟ زنی که در بالای سر جوان ایستاده بود گفت: آری، من مادر او هستم. 🌻رسول خدا ص و سلم فرمود: آیا تو از فرزندت راضی و خشنود هستی؟ گفت: نه، من مدت شش سال است که با او حرف نزده‌ام. فرمود: ای زن او را حلال کن و از او راضی باش! گفت برای رضایت خاطر شما او را حلال کردم، خداوند از او راضی باشد. 🌻پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم رو به آن جوان نمود و کلمه توحید را به او تلقین نمود. جوان بعد از رضایت مادر زبانش باز شد و به یگانگی خدا اقرار کرد. 🌻پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: ای جوان چه می‌بینی؟ گفت: مردی بسیار زشت و بدبو را مشاهده می‌کنم و اکنون گلوی مرا گرفته است. پیامبر دعائی به این مضمون به جوان یاد داد و فرمود: بخوان: (ای خدایی که عمل اندک را می‌پذیری و از گناه و خطای بزرگ درمی گذری از من نیز عمل اندک را بپذیر و از گناه بسیار من درگذر، چرا که تو بخشنده و مهربانی). جوان دعا را آموخت و خواند؛ سپس پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم پرسید: اکنون چه می‌بینی؟ گفت: اکنون مردی (ملکی) را می‌بینم که صورتی سفید و زیبا و پیکری خوشبو و لباسی زیبا بر تن دارد و با من خوش رفتاری می‌کند (بعد از دنیا رحلت کرد). وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً...(اسراء/۲۳) 👳 @mollanasreddin 👳
🔻عطا و دعای امام کاظم 🌾🌾🌾🌾🌾 🌾🌾🌾🌾 🌾🌾🌾 🌾🌾 🌾 محمد بن مغیث از کشاورزان مدینه بود. وی نقل می کند: یک سال محصولات زیادی در زمین کشاوری خود کاشتم. آن سال زراعت خوب بود؛ اما هنگام فرا رسیدن محصول، ملخ های بسیار آمدند و تمام زراعت مرا خوردند. در مجموع 120 دینار خسارت دیدم. پس از این حادثه در جایی نشسته بودم ناگهان امام کاظم علیه السلام را دیدم که نزدیک آمدند و پس از سلام از من پرسیدند: از زراعت چه خبر؟ گفتم تمام زراعتم درو شده و ملخ ها ریختند و همه را نابود کردند. امام فرمود: چقدر خسارت دیده ای؟ عرض کردم یک صد و بیست دینار خسارت دیده ام. امام به غلامش فرمود: یکصد و پنجاه دینار همراه دو شتر جدا کن و به او تحویل بده. آن گاه به من فرمود: سی دینار با دو شتر اضافه بر خسارت تو داده ام. عرض کردم مبارک باشد. سپس به امام گفتم به داخل زمین تشریف بیاورید و برای بنده دعایی بفرمایید. امام وارد زمین شدند و در حق من دعا کردند. به برکت دعای امام، آن دو شتر بر اثر زاد و ولد زیاد شدند و آنها را به ده هزار دینار فروختم و زندگی ام پربرکت شد. 📚داستان های شنیدنی از چهارده معصوم(ع) 👳 @mollanasreddin 👳
🔻به نیکان نیکی کن و به بدان بدی مکن بخش سوم: پادشاه به یاد آورد این پاسخ‌ها را در گذشته از پیرمرد آموخته و افسوس خورد و به خود گفت مقصر خود من بودم که دوستی ما بهم خورد. به وزیر دستور داد بی‌درنگ پیرمرد را با احترام به نزد وی آورند. وزیر که از رانده‌شدن پیرمرد خوشحال بود، دوباره آشفته خاطر شد و در اندیشه یافتن راهی برای نابود کردن پیرمرد افتاد. به نزد پیرمرد رفت و به او گفت که پادشاه منتظر اوست و سپس اضافه کرد بیا اول به خانه من برویم و چیزی بخوریم. مدت‌هاست تو را می‌شناسم و یک بار هم مهمان من نشده‌ای. پیرمرد قبول کرد و مهمان وزیر شد. وزیر به او کباب به همراه ماست و سیر داد و مقدار زیادی سیر را کوبید و در ماست ریخت و به پیرمرد گفت لحظه‌ای بنشین من الساعه باز می‌گردم. وزیر سریعا به دربار رفت و از پادشاه پرسید چرا پیرمرد را دوست داری و با او مراوده داری؟ پادشاه پاسخ داد او مردی عاقل و نیکو سخن است چرا با او دوستی نکنم؟ وزیر به او گفت آیا می‌دانی پیرمرد همه جا و نزد هرکس می‌گوید دهان پادشاه بوی بدی می‌دهد؟ پادشاه عصبانی شد و فریاد زد اگر ثابت شود تو راست می‌گویی، دستور می‌دهم او را مجازات کنند... 📚افسانه های کوردی 👳 @mollanasreddin 👳
🔻شب بخیر ⭐️🌙 الهی، همیشه نگاهی امید آن دارم که از گناهان ما بکاهی ای کسی که در بلند ترین جایگاهی 👳 @mollanasreddin 👳
🔻 صبح بخیر 🌥 صبح است و صبا مشک فشان می‌گذرد ⛅️ دریاب که از کوی فلان می‌گذرد 🌤 برخیز چه خسبی که جهان می‌گذرد ☀️ بوئی بستان که کاروان می‌گذرد 👳 @mollanasreddin 👳
🔻عادت مَلِك كرمان 🗡⚔🗡⚔🗡⚔🗡⚔🗡⚔ آورده‏اند كه مَلكى در كرمان بود، در غايت كرم و مروت. عادت او چنين‏بود كه اگر فرد غريبى به آن شهر مى‏آمد، او سه روز آن فرد را مهمان خودمى‏كرد و از او پذيرايى مى‏نمود. روزى لشكر عضدالدوله به كرمان حمله كرد و آن مَلك طاقت مقاومت‏باايشان را نداشت. لذا در دژى رفت و هر روز صبح كه مى‏شد، بيرون مى‏آمدو جنگ سختى با آنها مى‏نمود و عده‏اى را مى‏كشت. اما شب كه مى‏شد،مقدار زيادى غذا و ميوه جات براى آنها مى‏فرستاد، به اندازه‏اى كه تمام لشكردشمن سير مى‏خوردند. عضدالدوله از اين كار تعجب كرد و يك نفر را مخفيانه پيش او فرستاد، وپرسيد: اين چه كارى است كه تو مى‏كنى؟ روز آنها را مى‏كشى و شب به آنهاغذا و امكانات مى‏دهى! مَلك در جواب گفت: جنگ كردن اظهار مردى است و نان دادن اظهارجوانمردى. ايشان اگرچه دشمن من هستند، اما در اين ولايت غريب‏اند وچون غريب باشند، مهمان ما هستند و از جوانمردى نيست كه مهمان رابى غذا گذاشت. عضدالدوله باخود گفت: كسى كه چنين با مروت و جوانمرد است،جنگ كردن ما با او اشتباه است. لذا از اطراف دژ برخاست و آن مَلك‏به خاطر مهماندارى نيكو از شر دشمن خلاصى يافت. 🤴🤴🤴🤴🤴🤴 👳 @mollanasreddin 👳
💬 | متن پیام: سلام وقت بخیر مطالبی که توکانال میذارید خیلی جالب هستن راضی هستید کپی بشه ؟ ✍️سلام مخاطب گرامی! لطفا به سنجاق کانال مراجعه کنید. @mollanasreddin
مخاطب گرامی این سنجاق کانال هست
🔻شعر 🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱 🌹 چه خیال است که دیوانه و شیدا نشویم؟ 🌱 بوی مشکیم، محال است که رسوا نشویم 🌹 عشق ما را پی کاری به جهان آورده است 🌱 ادب این است که مشغول تماشا نشویم 🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱 👳 @mollanasreddin 👳
💬 | متن پیام: دوست گرامی من می‌دونم سنجاق چیه ولی برای من نمیاد😐😐😐 ✍️شما خودت سنجاق رو حذف کردی، مجددا میذارم برید ببنید.
🔻کریستف کلمب وقتی کریستف کلمب از سفر معروف و پر ماجرایش برگشت ملکه اسپانیا به افتخارش مهمانی مفصلی ترتیب داد. درباریان که سر میز ناهار حاضر بودند با تمسخر گفتند: کاری که تو کرده‌ای هیچ کار مهمی نیست. ما نیز همه می‌دانستیم که زمین گرد است و از هر سوئی بروی و به رفتن ادامه دهی از آن سوی دیگرش برمی‌گردی! ملکه اسپانیا پاسخ را از کریستف خواست ،کریستف تخم مرغی را از سر میز برداشت و به شخص کناری خود داد و گفت: این را بر قاعده بنشان او نتوانست تخم مرغ دست به دست مجلس را دور زد و از راست ایستادن و بر قاعده نشستن اِبا کرد. گفتند: تو خودت اگر می‌توانی این کار را بکن،کریستف ته تخم‌مرغ را بر سطح میز کوبید ته آن شکست و تخم مرغ به حالت ایستاده ایستاد همگی زدند زیر خنده ،که ما هم این را می‌دانستیم. گفت: آری شاید می‌دانستید اما انجام ندادید من می‌دانستم و عمل کردم. 👳 @mollanasreddin 👳
🔻از خجالت آب شدن 💧💧💧 نقل است روزی مریدی از حیا و شرم مسئله ای از «بایزید بسطامی» پرسید. شیخ جواب آن مسئله چنان موثر گفت كه شخص آب گشت و روی زمین روان شد. در این موقع درویشی وارد شد و آبی زرد دید. پرسید : «یا شیخ، این چیست؟» گفت : «یكی از در درآمد و سئوالی از حیا كرد ،من جواب دادم. طاقت نداشت چنین آب شد از شرم.» 💧💧💧 👳 @mollanasreddin 👳
💬 | متن پیام: سلام وقت بخیر ما پاسخگوی احکام شرعی هستیم اگر کسی برای سوال شرعی مراجعه کرد میتونید آیدی من رو بدید ✍️سلام آیدی شما که اشتباه بود،آیدی درست بگذارید خودمان با شما ارتباط می گیریم. 👳 @mollanasreddin 👳
🔻شوق بهشت 🌺روزی مرد سیاه پوستی به نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم آمد و در رابطه با تسبیح از ایشان سؤال نمود. 🌺عمر بن خطاب که در آنجا حاضر بود، با تندی به آن مرد گفت: «بس کن، ای مرد! تو با این سؤال‌هایت پیامبر را خسته می‌کنی.» 🌺 پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم به عمر فرمود: آرام باش ای عمر! تندی مکن، بگذار تا او سؤالاتش را بکند؛ در این هنگام این آیات نازل شد: «آیا زمانی طولانی بر انسان نگذشت که چیز قابل ذکر نبود… ابرار در بهشت، از جامی نوشند که با عطر خوشی آمیخته است.» 🌺در این هنگام آن مرد سیه، فریادی از جان کشید و بر زمین افتاد. پیامبر با دیدن این صحنه فرمود: «او از شوق بهشت جان داد.» 👳 @mollanasreddin 👳
🔻حرم و حرامی شبی در بیابان مکه از بی خوابی پای رفتنم نماند. سر بنهادم و شتربان را گفتم دست از من بدار. پای مسکین پیاده چند رود کز تحمل ستوه شد بُختی تا شود جسم فربهی لاغر لاغری مرده باشد از سختی گفت:‌ ای برادر! حرم در پیش است و حرامی در پس. اگر رفتی بردی وگر خفتی مردی. خوش است زیر مغیلان به راه بادیه خفت شب رحیل، ولی ترک جان بباید گفت حکایتهای 👳 @mollanasreddin 👳
ملانصرالدین👳‍♂️
🔻به نیکان نیکی کن و به بدان بدی مکن بخش سوم: پادشاه به یاد آورد این پاسخ‌ها را در گذشته از پیرمرد
🔻به نیکان نیکی کن و به بدان بدی مکن بخش چهارم: وزیر به خانه‌اش برگشت و پیرمرد را با خود به دربار آورد. پادشاه دستور داد پیرمرد نزدیک به او بنشیند اما پیرمرد فاصله گرفت و مدام در حین صحبت کردنشان دستش را جلوی صورتش می‌گرفت. پادشاه با خود اندیشید که معلوم شد وزیر راست می‌گفت. در گذشته هربار که پیرمرد می‌خواست قصر را ترک کند، پادشاه یادداشتی به او می‌داد تا به خزانه‌دار بدهد و سکه طلا از او بگیرد. این بار هم یادداشتی به پیرمرد داد اما این بار درون یادداشت نوشته‌ شده‌بود که دستور می‌دهم آورنده نامه را بی درنگ اعدام کنند و جنازه‌اش را به دروازه شهر بیاویزند و بنویسند این است سرنوشت کسی که قدر خوبی را نداند. وزیر از پنجره خانه خود دید پیرمرد با نامه‌ای در دست از قصر بیرون آمد و چنین پنداشت باز هم قرار است پیرمرد پاداش بگیرد. حرص و خشم وجودش را پر کرد و به نزد پیرمرد شتابان رفت و به او گفت ای پیرمرد! تاکنون پادشاه به تو بسیار سکه داده. این نامه را به حرمت آشنایی به من بده که من یک بار پاداشت را بگیرم... 📚 افسانه های کوردی 👳 @mollanasreddin 👳
🔻 شب بخیر 🌟🌟🌟 پیش تو شب هست چو دیگ سیاه چون نچشیدی تو ز حلوای شب 👳 @mollanasreddin 👳
🔻 صبح بخیر ☀️تاریک شد از مهر دل افروزم روز 🌙شد تیره شب، از آه جگر سوزم روز ☀️شد روشنی از روز و سیاهی ز شبم 🌙اکنون نه شبم شبست و نه روزم روز 👳 @mollanasreddin 👳
🔻 نادرشاه افشار و شاه گورکانی نادر شاه افشار بعد از پیروزی در جنگ هندوستان و بخشیدن دوباره تاج و تخت این سرزمین به “محمد شاه گورکانی”، حاکم قبلی هند، از او خواست تا یکی از دختران او به همسری پسر دومش، نصرالله میرزا درآید. از طرف دیگر نادر شاه دستور تشکیل جلسه‌ای باشکوه و بزرگ با حضور اندیشمندان و خردمندان هند را در کاخ پادشاهی داد. محمدشاه بعد از دیدن این جمع بزرگ از دانشمندان کشورش در سرای پادشاهی، به شاه بزرگ ایرانی گفت: تاکنون هیچ‌گاه این همه خردمند و دانشمند در کاخ ما جمع نشده بودند. نادرشاه خنده‌ای کرد و گفت: اگر به حرف این خردمندان گوش می‌کردی، من هم اکنون در جنگ با عثمانی‌ها بودم و در هند قدم نمی‌گذاشتم… نصرالله میرزا، فرزند نادر شاه نیز به پدر گفت: چه نیازی بود که در روز مراسم ازدواج من، این همه خردمند و دانشمند از سراسر هند به اینجا بیایند؟ پدر دستی به شانه او زد و پاسخ داد: تو باید این افراد را ببینی و با آن‌ها آشنا شوی. این افراد بهترین دوستان تو هستند. گفته می‌شود، بعد از بازگشت سپاه بزرگ ایران از هند، محمد شاه گورکانی دستور داد تا بخشی از سرای پادشاهی به محل بحث و درس دانشمندان هندی اختصاص یابد. 👳 @mollanasreddin 👳
❄️🔅❄️🔅❄️🔅❄️🔅❄️ 🔆ملّا صالح و آمنه بیگم ☘️ملّا محمد صالح مازندرانی فرزند ملّا احمد، با فقر برای تحصیل به اصفهان رفت. سهم مادی او از دنیا، تحصیل ناچیز بوده و شب‌ها از چراغ عمومی آن زمان مدرسه استفاده می‌کرد. پس از مدتی که تحصیلات علمی را آموخت، به درس ملّا محمدتقی مجلسی رحمه‌الله علیه (پدر علامه مجلسی رحمه‌الله علیه) راه یافت. مجلسی که استاد او بود، روزی بعد از درس به او گفت: «اجازه می‌دهی همسری برایت انتخاب کنم؟» ☘️ و سپس به درون خانه رفت و به دختر دانشمندش آمنه بیگم که فاضله بود، فرمود: «شوهری برایت پیدا کرده‌ام که فقیر ولی فاضل است.» ☘️آمنه عرض کرد: «فقر عیب مردان نیست» با این جمله رضایت به ازدواج داد و پدرش او را به عقد ملّا صالح درآورد. ☘️در شب عروسی، ملّا صالح مشغول مطالعه‌ی مطلب علمی‌ای بود که برایش مشکل بود. آمنه بیگم با فراست درک کرد که همسرش دچار مشکل شده است، از این رو مسئله‌ی علمی را با شرح و حلش نوشت. ☘️شوهرش فهمید که آمنه آن را حل کرده است، بنابراین سر به سجده‌ی شکر نهاد و به خاطر این تفضّل به عبادت مشغول شد. شب زفاف سه شب طول کشید؛ تا این‌که مجلسی مطلع شد و به وی فرمود: «اگر این زن مناسب شأن شما نیست، بگو تا دیگری را به عقدت درآورم.» او گفت: «نه بلکه خدا را به خاطر این نعمتی –زن فاضله‌ای- که به من داده است شکر می‌گذاردم، ازاین‌رو به تأخیر افتاده است.» مجلسی رحمه‌الله فرمود: «اقرار به عدم قدرت برای شکر گذاری خداوند، نهایت شکر بندگان است.» 👳 @mollanasreddin 👳
🔻حکایت بط(مرغابی) 🦆 بط به صد پاکی برون آمد ز آب در میان جمع با خیرالثیاب 🦆 گفت در هر دو جهان ندهد خبر کس ز من یک پاک‌روتر پاک‌تر 🦆کرده‌ام هر لحظه غسلی بر صواب پس سجاده باز افکنده بر آب 🦆همچو من بر آب چون استد یکی نیست باقی در کراماتم شکی 🦆زاهد مرغان منم با رای پاک دایمم هم جامه و هم جای پاک 🦆 من نیابم در جهان بی‌آب سود زانک زاد و بود من در آن بود 🦆گرچ در دل عالمی غم داشتم شستم از دل کاب همدم داشتم 🦆آب در جوی منست اینجا مدام من به خشکی چون توانم یافت کام 🦆چون مرا با آب افتادست کار از میان آب چون گیرم کنار 🦆زنده از آب است دایم هرچ هست این چنین از آب نتوان شست دست 🦆من ره وادی کجا دانم برید زانک با سیمرغ نتوانم پرید 🦆آنک باشد قلهٔ آبش تمام کی تواند یافت از سیمرغ کام 🦆هدهدش گفت ای به آبی خوش شده گرد جانت آب چون آتش شده 🦆در میان آب خوش خوابت ببرد قطرهٔ آب آمد و آبت ببرد 🦆آب هست از بهر هر ناشسته روی گر تو بس ناشسته رویی آب جوی 🦆چند باشد همچو آب روشنت روی هر ناشسته رویی دیدنت 👳 @mollanasreddin 👳
🔻پادشاه بیدار حکایت کرده اند که روزی مردی به خدمت پادشاه آمد و شکایت کرد که من مردی تاجرم و دزدان دارایی مرا برده اند. پادشاه پرسید: وقتی دزدان اموال تو را می بردند چه کار می کردی؟ مرد جواب داد خفته بودم. پادشاه گفت: چرا خفتی؟ مرد جواب داد: می پنداشتم که تو بیدار هستی. پادشاه از شنیدن این سخن آب در چشم بگردانید و دستور داد مال آن شخص را از خزانه دادند و اموال را از دزدان باز گرفتند. 👳 @mollanasreddin 👳
🔻هر جا بهره‌ای از دنیا باشد آن را مردم بر هم سخت گیرند که صاحب شوند 🌀 عالمی را آوازه علم و منبرش در شهر پیچید. 🌀 مسجد جامع شهر را جای مشتاقان تجمیعشان کفاف نکرد. عده‌ای نزد عالم آمدند و شکایت کردند که ساعت‌ها قبل از منبررفتن عالم، مردم به مسجد می‌آیند. 🌀 عالم در منبر اعلام کرد از منبر بعدی، پس از اتمام منبر در ورودی در کسانی خواهد گماشت تا از منبری که پای آن نشسته بودند زمان خروج سؤال شود؛ اگر مشخص شود کسی منبر گوش نکرده بود دیناری باید به شیخ اجرة‌المنبر بپردازد. 🌀 چنین شد تا جایی برای اهل علم در مسجد گشوده شد. 🌀 عالم را برخی ایراد گرفتند که این کارش بدعتی در دین است. 🌀 عالم گفت: منتقدان فلان روز نزدیک غروب، در معدن طلای نزدیک شهر باشند. 🌀 در زمان خروج از معدن، کارگران را در حال تفتیش بدنی یافتند. 🌀 عالم گفت: ساختار آفرینش بر آن است هر جا بهره‌ای از دنیا باشد آن را مردم بر هم سخت گیرند که صاحب شوند و کسی جز آنان، آن بهره از دنیا را صاحب نشود. 🌀 من نیز در منبر خود کالای آخرت می‌فروشم و با قانونی که وضع کرده‌ام می‌خواهم که مردم متاع آخرت را با خود بیرون از مسجد در گوش و یاد خود برند و آن را در مسجد جای نگذارند، پس شرایطی پیش می‌آوریم که اهل راستین علم و منبر در مسجد حاضر شوند و اهل عادت و استراحت را از مسجد دور کنیم. 👳 @mollanasreddin 👳
🔻پسربچه و چاه شخصی را پسر در چاه افتاد. گفت: جان بابا! جایی مرو تا من بروم ریسمان بیاورم و تو را بیرون بکشم🙃 👳 @mollanasreddin 👳