eitaa logo
منادی
2.5هزار دنبال‌کننده
549 عکس
91 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📢 | 📍 | 🔹️ از درجه‌های سرشانه‌اش می‌شود فهمید خیلی‌ها فرمانبردارش هستند. از بالای سر یک بیمار می‌رود سرکشی آن یکی مجروح. با بستری‌شدن مریض‌ها در بخش‌های مختلف و انتقال‌شان به اتاق عمل، اورژانس خلوت‌تر شده. 🔹️ سرفه می‌کند. اول یکی دوتا و بعد قطاری. می‌روم سمتش. هیبتش از نزدیک بیشتر هم به چشم می‌آید. می‌گویم: «خوبید آقا؟» با سر تایید می‌کند و با سرفه و رنگ رخساره‌اش، جواب منفی می‌دهد. به اتاق معاینه اشاره می‌کنم: «تشریف بیارید اونجا.» 🔹️ اکسیژن خون پایین افتاده. بستری‌اش می‌کنیم. آن‌قدر پی کار سربازها بوده که نفس‌های خودش به چشمش نیامده. حس عجیبی دارم از امر و نهی‌کردن یک فرمانده! ✍ 🆔️ @monaadi_ir
24.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📢 | 📍 | 🔻 ما یک بی‌نهایتِ اشک و غم و داغِ سینه‌ایم که روزی سیل می‌شویم و می‌شوییم قدس شریف را از کفارِ صهیونیست! 🔻 یک قابِ جگرسوز از وداع فرزندان شهید 🆔️ @monaadi_ir
📢 | چیزی به اسم بود که باید از آن مراقبت می‌کردیم. ما هر روز صبح یک‌صدا قسم می‌خوردیم که آن را از خودمان بیشتر دوست داریم. ✍ اُعوز آتای؛ فارسیِ سیامک تقی‌زاده 🆔️ @monaadi_ir
⭕️ روایت نزدیک و دقیق از تشییع شهدای حمله رژیم صهیونیستی به یزد را از کانال دنبال کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
📢 | 📍 | 🔹️ اتاقک کامیونت را برداشته‌اند و به جایش تابوت شهدا را روی کفی گذاشته‌اند. کامیونت وارد میدان مجاهدین می‌شود و از برابرم می‌گذرد. پلک می‌زنم و نمی‌گذارم چشم‌هایم تر شود. پلیس اجازه عبور موتوری‌ها را می‌دهد. پشت کامیونت همراه بقیه موتوری‌ها به راه می‌افتم. تَرک‌نشین موتور جلوی رویم دارد با موبایلش فیلم می‌گیرد. باد موهای بیرون‌زده از پشت روسری مشکی‌اش را تاب می‌دهد. لابد با خودش گفته: "حالا فیلمی هم بگیریم و بفرستیم برای من و تو یا اینترنشنال تا شب که پای ماهواره می‌نشینیم دورهم ببینیم." 🔹️ پیرمردی پرچم‌به‌دست در حاشیه خیابان نفس‌زنان می‌دود. سوارش می‌کنم. مردم توی حسینیه امیرچقماق جمع شده‌اند. پیرمرد را پیاده می‌کنم و می‌روم جلوتر تا موتور را در پیاده‌رو در پناه مختصر‌سایه‌ای که هست پارک کنم. 🔹️ جلوتر از شیرینی‌فروشی حاج‌خلیفه موتور را می‌گذارم روی جک وسط. همان روسری‌مشکی، عقب موتور، از جلوی رویم رد می‌شود. موتور می‌پیچد توی کوچه آب‌انبار. روسری مشکی را می‌بینم که نم گوشه چشمش را پاک می‌کند. 🔹️ چند دقیقه بعد وسط حسینیه دوباره به آن دو می‌رسم. همراه با بقیه "هیهات من الذله" سر می‌دهند. عجبا! خدایا پناه بر تو از سوءظن و قضاوت به ظاهر. ✍ 🆔️ @monaadi_ir
📢 | 📍 | 🔹️ یکی می‌گفت: "آدم‌ها صداها را فراموش می‌کنند ولی ساختمان‌ها نه! انگار صدا مثل آب جذب ذره به ذره آجرها میشه و جاودانه می‌ماند." 🔹️ امروز که خودم را به تشییع رساندم، تابوت شهدا روی دست مردم جلو می‌رفت. بک‌گراند تشییع هم طاق‌های فیروزه‌ای و خشتی امیرچقماق بود. 🔹️ این حسینیه تا به حالا چه صداهایی که نشنیده‌ است. از زمان حمله مغول‌ها به این‌طرف، گرد جنگ بر تن خشتی یزد ننشسته بود تا چند روز قبل. حالا تابوت شهدای حمله صهیونیست‌ها به روی دست می‌رفت و امیرچقماق صداهای این مردم را به‌خاطر می‌سپرد. من می‌دانم به ما افتخار خواهد کرد. 🔹️ یک روز صدای هواپیماهای متفقین را شنید. چهل و هشت ساعت بعد ایران ما تسلیم شد. حالا؛ در دهمین روز جنگ، صدای هواپیمای صهیونیست‌ها به گوش رسید. آمد و جوانان ما را زد. اما ما ایستادیم و حالا ناراحتیم که چرا قبل از نابودی دشمن، آتش را بس کردیم! 🔹️ جلو می‌روم تا هم‌صدا با این مردم شوم. شاید امیرچقماق صدای من را هم به‌خاطر بسپارد! ✍ 🆔️ @monaadi_ir
📢 | 📍 | 🔹️ وقتی تابوت‌ها روی زمین بود، خودش را رساند و بوسیدشان. تشییع که شروع شد، کوچه باز کردند تا برسد جلوی همه. پرچم را به دستش دادند. آن را بالا گرفت. به پشت سری اشاره کرد راه بیفتند. 🔹️ صدای سعید آقاخانی در گوشم پیچید: _من هفتاد درصدم حاجی، سی درصدش مونده هنوز! ✍ 🆔️ @monaadi_ir
📢 | 📍 | 🔹️ متن را آماده می‌کنم. می‌گویم "متن" چون می‌دانم "روایت" نیست. خودتان بخوانید تا بعد مابقیش را روایت کنم. 🔹️ "حسینیه امیرچقماق یکی از نمادهای شهر یزد است. شهری که به انتخاب و رای سازمان یونسکو چند سالی است به ثبت جهانی رسیده. حالا پنج تابوت وسط این حسینیه تاریخی به زمین گذاشته شده است. در هر کدام نعش یک پاسدار است. پاسداری که هنگام پاس‌داری از این شهر جهانی و مردمانش شهید شدند. این پاسدارها شهدای شهر جهانی‌اند." 🔹️ متن را می‌فرستم برای دبیر کانال برای انتشار. توی مجازی چند اصلاحیه برایم می‌فرستد. "پنج‌تا تابوت بوده نه شش‌تا"، "بهتر نیست به جای نعش از کلمه پیکر استفاده کنی؟" 🔹️ جای شش را با پنج عوض می‌کنم. اصلاحیه دوم آقای دبیر را انتخاب می‌کنم و برایش در ریپلای می‌نویسم: "برای من کلمه نعش سوزناک‌تر از پیکره. پیکر رو برای عُلمای ربانی می‌نویسم؛ ولی نعش رو برای شهدا به کار می‌برم که گلگون‌کفنند و به قول مقاتل ارباً ارباً شده‌اند." 🔹️ بعد هم این قسمت از یک نوحه قدیمی را براش می‌فرستم: علی نور بصرم نهال نوثمرم چگونه نعش تو را بابا به سوی خیمه برم! 🔹️ فردا، شب اول محرم است. ✍ 🆔️ @monaadi_ir
📢 | 📍 | 🔹️ فکر می‌کنم تمام سرما‌یه‌اش از این دنیا همین بساط‌ش باشد. آن دو دمپایی را حتما به او داده‌اند تا بدوزدشان. 🔹️ همه را رها کرد. آمد بین مردم. چند قدم پشت سر هر تابوت شهید قدم زد. چند دقیقه نگاهم به او بود. حتی یکبار هم سر نچرخاند تا نگاهی به بساطش بیندازد. کاش می‌شد من هم همین‌قدر به خدا اعتماد داشته باشم. ✍ 🆔️ @monaadi_ir
📢 | 📍 | 🔹️ بازاری است و باز بودن مغازه‌اش. سال قبل با یکی از مغازه‌‌دارها صحبت می‌کردم. می‌گفت: "مناسبتی که پیش میاد ما جوش می‌کنیم. باید کرکره رو بکشیم پایین تا مراسم‌شون تموم بشه." 🔹️ حق داشتند. در یکی از شلوغ‌ترین نقطه‌های این شهر، بسته‌بودن مغازه برای چند دقیقه هم ضرر است، چه برسد به چند ساعت! 🔹️ امروز هم کرکره‌هایشان می‌توانست بالا باشد و چراغ ویترین‌هایشان روشن. همینطور که بعضی از مغازه‌ها باز بودند و مشغول راه‌انداختن کار مشتری. بیشتر مغازه‌ها اما مثل این عکس‌ بود. انگار مرام بازاری‌ها این نبود روزی که قرار است شهدای شهرشان را بیاورند، مغازه‌شان باز باشد. یا کرکره مغازه‌ها پایین بود، یا خودشان دم در بودند و دلشان کنار تابوت‌ها. ✍ 🆔️ @monaadi_ir
📢 | 📍 | 🔹️ اینجا یزد است، حسینیه ایران. به تاریخِ رندِ ۴/۴/۴. تاریخی که برای خیلی‌ها مهم است. اما اینجایی که من ایستاده‌ام، انگار تقویم سریع‌تر ورق خورده است و رسیده به شب ۷ محرم. شب علی اکبر! 🔹️ پدر و مادری مقابل پیکر پسر جوان و رشیدشان از پا افتاده‌اند. جوانانی می‌آیند تا پیکر رفیق‌شان را بر روی دست بگیرند. پیکری ارباً ارباً. و دم جوانان بنی هاشم بیایید. 🔹️ حرفت حق بود آقا سید مرتضی آوینی وقتی گفتی: هر کس می‌خواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند. ✍ 🆔️ @monaadi_ir