eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
346 عکس
62 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
روزمو ساختی سوار ماشین شدم. خواب‌آلود و بین خمیازه کشیدن به راننده سلام کردم. _ سلام. _ سلام داداش، دمت گرم، روزمو ساختی! به کل کارهای کرده و نکرده‌ام در یک ساعت قبل فکر کردم. مهم‌ترینش از خواب بیدار شدن بود. منظورش را نفهمیدم! با چشم‌هایی که بین ریش و موی بلندش مثل نقاب شده بود نگاهم کرد. تعجبم را فهمید. گفت: _خونه‌ام همین طرفاست. صبح از خونه زدم بیرون. قبل از اینکه موبایل رو وصل کنم، یه الهی به امید تو گفتم. اوستا کریم هم انگار صبحی، سر حال باشه، همون دقیقه حرف رو شنید. موبایل رو که وصل کردم، زرتی پیامت اومد و قبول کردم. حرفش که تمام شد راه افتاد. شیرینی ارتباطش با خدا، روز من را هم ساخت. دمت گرم مرد. همان لحظه پول را زدم پا حسابش. همان چهل و پنج تومنی که روز هر دوی ما را ساخت. ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
روایتی از امروزِ کرمان پیرمرد پایش را رو زمین می‌کشید. بطری آبش نصفه شده بود. نمیدانم آبش را نوشیده بود یا از لرزش دست‌هایش ریخته بود. نگاهش به جلو بود و با موبایل حرف میزد. _ ها جلویِ مو رفت رو هوا. تابلوها، پارچه‌ها، همه اینا... آدما... همه پرت شدن هوا... کنارش ایستادم. _ خوبم... میگم خوبم... این جمله را هر چند قدم می‌شنیدی. تلفنش تمام شد. _سلام حاج آقا. به من نگاه کرد. چشمانش گرد شده بود. دهانش باز مانده بود. به نگاه صفحه گوشی‌اش نگاه کرد. نمی‌توانست انگشت‌ش را روی آن تلفن قرمز رنگ بزند. می‌خورد این‌طرف و آن‌طرف. هم موبایلش می‌لرزید، هم انگشتش. _ حاج‌آقا شما دیدی چی شد؟ _ دم پل هوایی... زن‌ها تو صف بودن... بین هر سه کلمه، تند تند نفس می‌کشید. _ منفجر شد... همه تیکه تیکه شدن... لب هایش خشک خشک بود. یکی از پلیس‌ها آمد شانه‌هایش را گرفت. _ حاج‌آقا خوبی؟ _پیرمرد خودش را جلو انداخت. _ ها خوبم... خوبم... ولم کن... دست‌هایش را بالا و پایین میبرد. از ترس چند قدم رفتم عقب. پلیس گفت: «شوکه شده، دست خودش نیست.» ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
◾️ می‌گفت بمب اول رو کنار موکب منفجر کردن. وقتی که داشتن نهار می‌دادن. وسط شلوغی جمعیت. کنار ماشین‌ها. منفجر شدن ماشین‌ها موج انفجار رو چند برابر کرد. گلزار شهدا دوتا مسیر داره. مردم فرار می‌کنن سمت راه دوم. مسیر جنگلی. جمعیت که زیاد می‌شه. بمب دوم رو منفجر می‌کنن. ◾️ می‌گفت قطعه‌قطعه بدن، تکه‌های موی سر، پارچه‌های سوخته و خونی را از لای شاخ و برگ درخت‌ها جمع می‌کردیم. ✍ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
می‌گفت:«با مامان و بابا تو مسیر برگشتن بودیم؛ مامان خسته شد و نشست روی جدول خیابون.» علیرضا که به اینجای حرف‌هاش رسید، مادر گریه‌اش گرفت و رفت بیرون. طاقت نیاورد... پسرک چشم‌ش راه گرفته به جایی نامعلوم و دارد توی ذهن‌ش بازسازی می‌کند. -‌ «مسابقه گذاشتیم با بابام، دویدیم که برویم موکب برای مامان شربت بیاریم...» مکث می‌کند. چشم‌ش دارد همین چند ساعت پیش را می‌بیند! - «... صدای انفجار اومد، موج زد، چشم‌هام بد جور سوخت، افتادم زمین...» پاچه‌ی شلوارش را آرام زد کنار. سوختگی و خراشیدگی خودش را نشان داد. همراه مادرش آمده بود بیمارستان. از پدرش اما حرفی نزد. رفتم بیرون تا حالی از پدر علیرضا بپرسم؛ اشک روی صورت زن می‌ریخت پایین: -‌ «بابای علیرضا رو گم کردیم... علیرضا خبر نداره، بهش گفتم بابا جایی دیگه بستری هست!» از پیش آن‌ها می‌روم. بیرون از بیمارستان مسئول بخش را می‌بینم. علیرضا را به‌ش می‌شناسانم تا از پدرش خبری بگیرم؛ -‌ بهشون گفتیم گم شده! چون الان موقعیتِ دادن خبر شهادت باباش نبود...!» ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
هیکلِ کشتی‌گیری داشت با انبوهی ریشِ روی صورتش. صدای‌ش شده بود مثل آدمی که از بس فریاد زده، گرفته و بم شده! اشک راه کشیده بود از چشم‌هاش و می‌ریخت به ریشِ پُر پشت و بلندش. دست‌هایش را بالا آورد مثل حالتی که بخواهد قنوت بگیرد برای نماز. خیره مانده بود به آنها و می‌گفت: -‌ «دستِ جدا شده‌ی یه بچه رو برداشتم، با همین دست‌هام! همه‌ش نصفِ کفِ دستِ من بود...!» قنوتش را انگار به جا آورده باشد، دست‌ها را گذاشت روی صورتش و صدای گریه‌اش بلندتر از قبل شد... ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
«رفتم از موکب ناهار بگیرم که 206 مشکی‌رنگ، جلوی چشمم رفت هوا... مثل برگِ درختی در دست باد از زمین کنده شدم، پرتاب شدم عقب!» می‌گفت مادرش روی صندلی تاشو نشسته و دخترش کنارش ایستاده تا برود برای‌شان ناهار بگیرد. در حال رفتن بوده که این انفجار اتفاق می‌افتد. ... و خنکی آب او را به هوش می‌آورد. یکی بالای سرش پرسیده: «داداش خوبی؟» و به اطرافیانش گفته: «به هوش اومد، به هوش اومد...» می‌گوید: «فکر مادرم و دخترم پرید جلوی ذهنم! کجا بودند را نمی‌دانستم. راه افتادم سمت موکب؛ یکی داشت داد می‌زد آقا دستت! نمی‌فهمیدم به کی می‌گوید یا طرف‌حسابش کدام مجروح است!» رنجور و نالان ادامه می‌دهد: «دخترم کنار خیابان افتاده بود و مادرم زیر آوارِ موکب...؛ آمدم دخترم را بلند کنم که درد هجوم کرد به همه وجودم... تازه نگاهم رفت به دستم؛ خون سرازیر بود و از انگشتان‌م می‌ریخت» گفت: «تازه آن آدمی که می‌گفت دستت! رسید به‌م؛ گفت که دارد داد می‌زند دستم ترکش خورده؛ با آخرین نفس و نایی که داشتم گفتم دخترم و اشاره کردم به او که افتاده بود کنار خیابان؛ دست گذاشت و نبض دخترم را گرفت؛ داد زد زنده‌س، برانکارد بیارین!» می‌دانستم خودش را که آورده‌اند بیمارستان مهرگان، مادر و دخترش اتاق عمل بیمارستانِ پیامبر اعظم هستند. برای همین بیرون زدم تا برسم بیمارستان پیامبر اعظم(ص). وسطِ سرمای استخوان‌سوز غوغای جمعیت بود آنجا. هر کس دنبال عزیزی بود و نشانی گم‌شده‌اش را می‌داد. بیرون از بیمارستان همان جوان را دیدم. با دستِ بانداژ شده. نمی‌دانم چطوری به این زودی خودش را رسانده بود آنجا. حتی زودتر از من. می‌پرسم با این حال و روز چرا آمدی اینجا؟ گفت: «گفتم که مادر و دخترم اتاق عمل‌ن، انتظار داری بشینم اونجا؟!» و با همان دست مجروحش کوبید توی درِ شیشه‌ای بیمارستان.... ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
یکی از پرستارها با کاغذی در دست‌ش آمد سمت ایستگاهِ پرستاری. نشسته بودم به انتظار رئیس بیمارستان تا با او صحبت کنم. پرستار کاغذ را گرفت روبروی صورتش و سه تا اسم خواند. پرستار نشسته پشت سیستم هم به سرعت اسم‌ها را تایپ کرد. پرستار آمار دیگری هم داشت: «بنویس پنج نفر هم گمنام‌ن و اسمی ازشون نداریم!» پرستار پشت سیستم انگار شاکی شده باشد؛ کاغذی را برداشت و نشان داد: «مردم این همه نشونه دادن، ماه‌گرفتگی، جای زخم، لباس خاص، موها و ریش‌های فلان مدل؛ هیچ نشونه‌ای نداشتن بشه تطبیق داد تا شناسایی بشن؟!» آن یکی گفت: «توی نشانه‌ها نوشتن که سوختگیِ کل بدن؟ نوشتن کسی صورت نداشته باشه؟!...» و غمِ بیشتری تلنبار شد توی دلم، پرستار داشت روضه‌ی مجسمی می‌خواند که تازه‌ی تازه بود... ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
پیرمردِ واکری می‌رفت سمت انفجار اول. دقیقاً بعد از انفجار. نیروهای بسیجی و امنیتی مردم را می‌فرستادند سمت درختانِ پر حجمِ گلزار شهدای کرمان. از آنجا هم بروند به مکان‌های دورتر از گلزار. امن‌ترین مسیری که در آن لحظه می‌شد روی آن حساب کرد. پیرمرد واکری اما سرش را انداخته بود پایین و می‌رفت. به انگشتان شستِ دستانش نایلون‌های قرص و شربتی آویزان بود. جوان بسیجی جلویش را گرفت: «حاج آقا کجا؟ برو تو جنگل...!» نگرانی توی رخسار پیرمرد موج می‌زد. نه حواس‌ش سر جایش بود و نه توان رفتن داشت! جوان بسیجی معطل نکرد. نایلون‌های دارو را گرفت و داد رفیق‌ش. زیر دو خمِ پیرمرد را گرفت و برد روی کول‌ش: «محکم بگیر حاجی!» و صد دویست متری از راه آسفالته پیرمرد را برد تا از محل حادثه دور کند... ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
▪️ روز سیزدهم دی‌ماه... اینجا عمود سیزدهِ گلزار شهدای کرمان است و محل انفجار تروریستی... و رد و آثار ترکش‌ها و قطراتِ خون مردم بی‌گناه بر این عمود مشخص است... ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
🌱 جانمان را جا گذاشتیم! 🔶 هر ازدحامی، مراسمی یا رویدادی همراه است با ما. باید باشیم، انسان است دیگر. هر آن می‌تواند اتفاقی بیفتد و ارگان‌های این بدن سست را به هم بریزد. 🔶 مراسم بزرگداشت ۱۳ دی هم استثنا نبود. تقسیم‌بندی نیروها روی دوشم بود. طبق میزان ازدحام باید هر نیرو در محلی قرار می‌گرفت. هرچه به گلزار شهدا نزدیک‌تر، تعداد نیروها بیشتر. 🔶 تا ظهر همه‌چیز خوب پیش می‌رفت. خواهران حسینی را فرستاده بودم عمود ۱۳. نجیب بودند و دلسوز، میشناختمشان. گزارش دادند همان‌جا کپسول گاز ترکیده. صدایش را شنیده بودیم. گفتیم احتمالا چیز خیلی خاصی نیست، ولی به هرحال زود خودمان را رساندیم مبادا کسی آسیب دیده باشد. 🔶 هنوز به محل حادثه نرسیده، جنازه‌ها کف خیابان را پوشانده بود. شوک تمام وجودم را گرفت. این کار یک کپسول گاز نبود، یک انفجار جدی در کار بود. افکارم را مرتب کردم و با بقیه دویدیم سمت مجروحان. مکرمه، یکی از خواهران حسینی را همان اول دیدم. افتاده بود روی زمین، با ترکشی توی پیشانی‌اش. نبضش را گرفتم، صدایش زدم، جواب نمی‌داد. 🔶 بلندتر، بلندتر، جوابی نبود. کار تمام شده بود، دیر رسیدیم. باید رهایش می‌کردیم، خواهر مجروحش را هم. این یک قول بود، یک پیمان. اگر امدادگری مجروح می‌شد، اولویت با بقیه بود. جانمان را جا گذاشتیم و رفتیم سراغ بقیه... ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
وقتی کد قرمز بلند و رسا اعلام شد، تخت‌ها پشت‌بند هم می‌رفتند توی بخش‌های مختلف. یکی پنجاه درصد سوختگی، یکی قطع دست، سومی ترکش توی چشمش. به بعضی‌ها اصلا نگاه نمی‌کردم، دلش را نداشتم. صدای ناله‌ها قطع نمی‌شد. پرستارها مثل ارواح سرگردان از این اتاق به آن اتاق می‌رفتند و به مجروحان جدید می‌رسیدند. شانس آوردم زودتر آمدم داخل، وگرنه پشت نیروهای امنیتی گیر می‌کردم و می‌ماندم بیرون. گوشه‌ای ایستاده بودم، مبادا کسی گیر بدهد و بگوید هری... نظرم به یکی جلب شد. دکتری میانسال، با موهایی سفید و یک‌دست. چشم‌هایش دقیق بیمارها را زیر نظر می‌گرفتند. آرامش از چهره‌اش می‌چکید. نمی‌دوید. حتی سریعتر از حد معمول هم قدم بر نمی‌داشت. هر گامش، سرشار از طمانینه بود و استوار. وقتی بقیه‌ی پزشکان و پرستاران از شدت عجله تند تند حرف می‌زدند یا کلمات توی دهانشان نمی‌چرخید، آرام و بی تکلف گوش می‌داد و نکاتی را اصلاح می‌کرد. داشت حرصم را در می‌آورد. وسط این بلبشو انگار آمده بود پارک، دریغ از ذره‌ای دستپاچگی. یکی از پرستارها گوشه‌ای ایستاده بود. سعی میکرد از هر جرعه لیوان آبش برای تازه کردن نفس استفاده کند. آرام نزدیک شدم. سلام علیکی کردم و پرسیدم: «اون دکتر خونسرده رو میشناسین؟!» سربالا آورد: «اونی که الان کنار تخت نزدیک راهرو وایساده؟ رئیس بیمارستانه. برات عجیبه آروم بودنش؟!» با سر تایید کردم. جرعه‌ی بعدی را خورد: «جراح پلاستیکه. زمان جنگ توی بیمارستان صحرایی بوده، بدترین و ترسناک‌ترین قسمتش. روزی چند تا چند تا سوختگی بالای ۷۰ درصد و صورت لت‌وپار می‌اومده زیر دستش. اینا برای ما سخته، برای رئیس خاطرست. لیوانش را انداخت توی سطل و رفت به کارهایش برسد. من ماندم، خیره به صورتی که خم به ابروهایش نمی‌افتاد... ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
🌱 روایت ناتمام روز آخر سفر است. همه باید متن‌ها را بخوانند. سوژه‌ها ناب است. مثل نان تازه از تنور درآمده داغ داغ. یکی از زنی نوشته که دو ماهه باردار است. همه سختی‌ها را به جان خریده برای زیارت حاجی. از شنیدن ضربان قلب نوزادش نوشته بود. دیگری از واکسی افغانستانی نوشته بود. واکسی می‌گفت: حاجی قاسم آنقدر کار برای دیار ما انجام داده که ما باید کفش زوارش را واکس بزنیم. روایت داشتیم از تازه عروس. میخواست با همان لباس عروسی، بیاید زیارت حاجی. نوشته بود در بیمارستان او را دیده. با لباس عروس. سفید با تم قرمز خونی چقدر شنیدنی بود، روایت موکب ناشنوایان. آنها که برای ما سرود خواندند. بدون صدا. اما پایان همه روایت، به یکجا ختم می‌شد. به یک جمله. جمله‌ای که کلماتش آمیخته بود با بغض. _ نمی‌دانیم. شاید در انفجار شهید شده‌اند. ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
منادی
۳.همزمان، این متن را بخوانید...👇
خداحافظ ای زیبا روایت معروفی راجع به آهنگ "بِلا چاو" هست. همان آهنگ پارتیزانی که در سریال سرقت پول می‌خواندند. می‌گویند این آهنگ را مردی، جایی در ایتالیا، در فراق معشوق‌اش می‌خوانده. شاید، در فراق یار، او را کنار خودش می‌دیده و برایش می‌خوانده و تصور می‌کرده اگر او بود، چطور تشویق‌اش می‌کرد. بعد به انتظار می‌نشست تا روزی بیاید و این شعر را برایش بخواند. مرد پارتیزان بود. به جنگ رفته بود. شاید، روزی، ساعتی، دقیقه‌ای و ثانیه‌ای، عاشق و معشوق به آسمان نگاه کرده‌اند، خودشان را کنار هم تصور کرده‌اند و شعر خوانده‌اند و حسرت خورده‌اند برای یک دیدار دیگر. عشق می‌تواند بی رحم باشد، آنقدر که تو را کیلومترها دورتر، به یاد معشوق بی‌اندازد و دلتنگی امانت را ببرد. اما جنگ از عشق بی رحم‌تر است. در معنای آهنگ "بلا چاو" نوشته‌اند جایی، مرد پارتیزان بر خاک افتاد. و آخرین جمله‌ای که گفت این بوده: بلا چاو، یعنی خدا حافظ ای زیبا... مرد چشمانش را بست، بدون اینکه دوباره بتواند عشقش را ببیند. حالا سال‌هاست سربازها، به یاد آن پارتیزان، در جبهه‌های جنگ این سرود را می‌خوانند. تا امید داشته باشند روزی معشوق خود را ببینند. اما آیا کسی از عشق، زیر چادر‌های نم کشیده رفح، در کنار دیوارهای بتنی و سیم‌های خاردار مصری، در میان بمب‌باران اسرائیلی هم خواهد سرود؟ این مرد و زن که اسم‌شان را نمی‌دانم چند روز پیش، جنگ را رسوا کردند. نشان دادند حتی زیر آتش صهیون هم می‌شود چشم در چشم معشوق انداخت و لبخند زد. به عالم گفتند که عشق بی رحم نیست. در جنگ هم می‌شود عاشق شد. اصلا در جنگ باید عاشق شد. جنگیدن برای عشق، توفیر دارد به جنگ برای زمین و پول. عشق بی رحم نبود، ولی جنگ چرا. جنگ همیشه بی رحم است. آنقدر بی رحم که نتوانست، این دو را تحمل کند. خبر آمد هر دو شهید شدند. شاید چشم در چشم هم، و شاید مرد، لبخندی زده و زیر لب زمزمه کرده: «خداحافظ ای زیبا...» محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
اگه امام زمان نداشتید! گاهی چند دقیقه فکر می‌کردیم تا معنی فحش‌اش را بفهمیم. خودش یک تنه کل تجمعات اعتراضی دانشگاه را جلوی می‌برد. فراخوان، چاپ عکس و شعار، جمع کردن دانشجوها و... همه را تنهایی انجام میداد. با شروع تجمع لیدر می‌شد. شعار و فحش‌های آب دار نقل زبانش بود. حراستی شدن و تشکیل پرونده‌ را به جان خریده بود. به خودش می‌گفت چگوآرای دانشگاه. از نظر من تنها شباهتش با چگوآرا در سیگار کشیدنش بود‌ و بی خدایی. در ایام اغتشاشات، تریبون آزادی در دانشگاه برگزار شد. رفت پشت میکروفن و شروع کرد به اثبات وجود نداشتن خدا. ما مثل آهو در عسل مانده بودیم که چه بگوییم. اهل مطالعه بود و ما نبودیم. وارد بحث و گفت‌وگو که می‌شدیم، با استدلال‌هایش، چنان فیتیله‌پیچمان می‌کرد که برای چند ساعتی، ما هم در وجود خدا شک می‌کردیم. مجبور شدیم مطالعه کنیم تا چهارتا جواب برای او داشته باشیم. از شهید مطهری خواندیم و علامه مصباح. تازه در معرفت و عرفان بابی به روی ما باز شده بود که اغشاشات تمام شد. مطالعه ما هم. شدیم شبیه همین آقایون که نزدیک انتخابات یادشان می‌افتد مردم هم هستند. می‌آیند بین آنها و حرف‌شان را می‌شنوند. جلسه می‌گذارند. نقدها را می‌شنوند و مشکلات را جدیت تمام حل می‌کنند. اما همه اینها هست تا ساعت دوازده شب روز انتخابات. انتخابات که تمام شد، دوباره می‌روند سراغ جلسه با از مردم بهترون. هیچ کسی هم نیست که پیگیر‌شان شود و بگوید آقای فلانی، یادت هست در ایام شیرین نامزدی، این وعده‌ها را دادی، حالا بگو چه کردی؟ انگار برای بعضی‌ها مطالبه گری شده لیچار بار رقیب سیاسی کردن. مردم هم این وسط هیچ. همان مردمی که روزی، شهید فرودگاه بغداد گفت جان او و امثال او، هزاران بار فدای‌شان باد. مردمی که جمهور هستند، اگر این کشور نامش جمهوری اسلامی ایران است. البته قطعا آقایان به مشکلات مردم رسیدگی می‌کنند. فقط با کمی تاخیر. تقریبا سه سال و چند ماه. ما هم دیگر نیازی به مطالعه نداشتیم. کسی نبود که ما را به چالش بکشد. نیمه شعبان که رسید، موکب زدیم و شربت دادیم. چگوآرای دانشگاه هم آمد دم موکب. لیوان شربت آب‌لیمو را برداشت. یکی از بچه‌ها به او گفت:«آقا شما کجا، اینجا کجا؟ این چیزا رو که قبول نداشتی؟» گفت:« آره قبول نداشتم، ولی وقتی این وضع مملکت رو دیدم، فهمیدم یه خبرایی هست. ببین این مملکت با این همه دشمن گردن کلفت که واسه خودش تراشیده و این مسئولان رو هوایی که داره، تا الان ده باره باید سقوط کرده باشه. از نظر من فقط یه قدرت علاوه‌تر مثل همین امام زمان شما ها رو نگه داشته. اگه این امام زمان رو نداشتید، تا الان کار شما و این انقلاب‌تون تموم بود.» محفل نویسندگان منادی👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفیق‌باز می‌خواستم ماه مبارک را با یک متن عرفانی و معنوی شروع کنم. پا کنم در کفش علما و شما را پندی دهم که آن بِه. اما از شما چه پنهان، دیدم کلا گروه خونی ما فرق می‌کند. پس ترجیح دادم مدل رضا مارمولک حرف بزنم. خداوندا، ای رفیق بازترین رفیق‌باز عالم. ای که از معرفت برای دوست و دشمنت کم نگذاشتی. تویی که از ما نارفیقی دیدی، ولی هیچ جا جار نزدی و فرصت دادی که برگردیم. هر دفعه هم که برگشتیم، اشتباهاتمان را به روی ما نیاوردی و مثل روز اول ما را در آغوش گرفتی. ای دل نازک که طاقت دوری بنده‌ات را نداری. هر دفعه به یک بهانه‌ای، مشهدی، راهیان نوری، کربلایی برای ما جور می‌کنی و ما را سمت خودت می‌کشانی. باز هم روزهای مهمانی‌ات شروع شد. و باز هم ما برگشتیم. خسته و شکسته دل از همه جا. بدون تو هر کجا که رفتیم ضرر بود و ضرر. خداوندا، تویی که فقط خدای آدم‌های خوب نیستی. ای که رفاقت را در حق آدم بدها هم تمام کردی. بیا و دوباره ما را در آغوش بگیر. آنقدر گرم بغل‌مان کن که بغض‌مان بتکرد. اشک‌مان جاری شود و ساعت‌ها با تو درد دل کنیم. تو هم آرام و سر صبر به تک تک کلماتمان گوش کنی. آخر سر هم بگویی ما بنده هستیم و تویی مولا. بعد لبخند بزنی و بگویی جز مولا، چه کسی به بنده‌اش رحم می‌کند؟ و دوباره، انگار شتر دیدی، ندیدی، ما رو گرم در آغوش بگیری و راهی مهمانی‌ات کنی. 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
بیداری شیرین قلقلکی افتاد نوک بینی‌ام. چشمانم را که باز کردم، جسم پشمالوی سبز رنگی را دیدم که جلوی صورتم تمام می‌خورد. سرم را بلند کردم. مرد چاق میان سالی را دیدم که چشم انداخته بود در چشمانم. وقتی مطمئن شد که بیدار هستم، کف دو دستش را برد کنار گوش‌هایش گفت:«صلاة... صلاة» تای تأنیث را نوشتم، ولی در لهجه عراقی مرد، تایی شنیده نمی‌شد. نگاهی به دور و برم انداختم. همه در صف‌های منظم نشسته بودند و فقط من، مثل تکه‌ی اشتباه پازل، آن وسط خوابیده بودم. اگر آن خادم، پاپیچ نمی‌شد، احتمالا تا آخر نماز خودم را به خواب میزدم. ولی انگار آن خادم کاری نداشت جز بلند کردن من. بلند شدم و نشستم. در همان لحظه بود که نگاهم افتاد به گلدسته‌ای که از دل زمین، چنگ انداخته بود به پهنه آسمان. ناخودآگاه دست راست را گذاشتم رو قلب و گفتم:« السلام علیک یا امیرالمومنین» در هیچکدام از زیارت های بعدی‌، یاد ندارم از آن سلام، شیرین‌تر سلامی داده باشم. این چند خط را نوشتم که بگویم خدایا، یک روز از خوابی عمیق و چند ده ساله بیدار می‌شویم. بیداری‌ که دیگر خواب در پس آن نیست. پس لطفی کن و شب قدری، طوری تقدیر ما را بنویس که از آن خواب هم بیدار شدیم، اولین چیزی می‌بینیم صورت زیبای علی باشد و اولین حرف‌مان سلام بر او. 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
💠 من عکس رو خراب می‌کنم از همون اول صبح که عکس‌ او را دیدم، سوالی در سرم افتاد که کجا دیدمش. صفحات آلبوم ذهنم را ورق می‌زدم و چهره آدم‌ها را از جلوی چشمانم رد می‌کرد. یادم نیامد. احتمال دادم که او را در چند ثانیه کوتاه در هیئت اردو جهادی باید دیده باشم. تا لحظه‌ای که این عکس را در استوری یکی از بچه‌ها دیدم. رفتم به آن روز و به آنجا. پارسال. زیر آفتاب شدید نجف. موکب شهدای محمدآباد. مشغول مصاحبه با مسئول موکب، آقاصالح بودم. گوشه ایستاده بود تا مصاحبه‌ام تمام شود. آخر مصاحبه، می‌خواستم عکس بگیرم. آقاصالح گفت: «تنهایی که عکس نمی‌گیرم. محسن، تو هم بیا.» خندید، اشاره‌ای به سر تا پایش کرد و گفت: «من با این وضعم عکس رو خراب می‌کنم‌.» شلوار کردی مشکی خاک گرفته‌ای پوشیده بود، با تیشرت مشکی که گوشه، گوشه‌اش از خیسی عرق شور، سفیدک بسته بود. آخر سر قبول کرد و آمد جلوی دوربین. عکس را گرفتم، نگاهی به آن انداخت و گفت: «دیدی گفتم عکس رو خراب می‌کنم.» حالا امروز صبح‌ عکس‌های امیرمحسن حسن‌نژاد همه جا پخش شد. در اوج زیبایی. و این عکسش شد زیباترین عکسی گرفتم، در زیباترین مکان. ✍️ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
◾️ رسیده بودم به جایی پر از نامه. سالن امتحانات دانشگاه یزد که همه سالن زجر صدایش می‌زدند. شده بود محل ارتباطات مردمی سفر رئیس‌جمهور. ◾️ انتظار داشتم همه نامه‌ها رسمی باشد. با جمله "خدمت ریاست محترم جمهوری اسلامی ایران" شروع شود، وسط نامه در چند خط درخواست و آخر هم پیشاپیش از لطف شما سپاسگزاریم و تمام. ◾️ اما نامه‌هایی که برای این رئیس جمهور می‌آمد متفاوت بود. شبیه خودش. یکی نقاشی خودش و آقای رئیسی را کشیده بود‌. زینب شش‌ساله یک سی‌دی فرستاده بود تا آقای رئیسی به دست رهبر انقلاب برساند. در نامه‌ای دیگر، یکی نوشته بود دوست دارد ادامه تحصیل دهد ولی توان مالی‌اش را ندارد. گوشه همان نامه، یکی با خودکار قرمز نوشته بود: پیگیری و اقدام شود. ◾️ از دیروز، به این نامه‌ها و نویسندگانش فکر می‌کنم. نمی‌فهمم‌شان. من هیچ‌وقت نامه غیراداری ننوشته‌ام. چه برسد به رئیس‌جمهور مملکت که اداری‌ترین شغل را دارد. ولی آن‌ها نوشتند و جواب گرفتند. حاج‌آقای رئیسی کل بازی‌های اداری را بهم ریخت و رفت. ✍️ 🆔️ محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
بسم حبیب چند روزی می‌شد که کلاس و درس‌مان تعطیل بود. صبح با سرویس می‌آمدیم مدرسه و در تاریکی شب، با خط واحد یا اسنپ برمی‌گشتیم خانه. خورد و خوراک‌مان جوری شده بود که اگر ماه رمضان بود و باید فطریه می‌دادیم، قوت غالب‌مان جای گندم و برنج، نخود بود. یادواره شهدا داشتیم. نمازخانه مدرسه باید شبیه سنگر می‌شد، ولی بیشتر به میدان جنگ می‌ماند. روی زمین پر شده بود از پوکه خمپاره، فشنگ و کلاه‌خود. معمولا هم یک آدمی، یک گوشه‌ای، مثلا تو اتاق صوت یا پشت جعبه مهمات، افتاده بود و صدای خر و پف‌اش می‌شد موسیقی زمینه کار کردن بچه‌ها. شب یادواره، نوبت تزیین دیوار نمازخانه رسید. قاب عکس را می‌دادم دست علی، او می‌گرفت روی دیوار، احسان که دو متر عقب‌تر ایستاده بود، دست‌فرمان می‌داد تا قاب صاف شود، بعد از تاییدش، قاب با میخ، روی دیوار بند می‌شد. نوبت به قاب عکس رسید. احسان اول چشم‌هایش را تنگ کرد و بعد آمد جلو تا مطمئن شود. وقت برگشتن به موقعیت خودش، گفت: علی‌ آقا، آدم باسی مثل محمدخانی زندگی کنه، انقدر با عکس شهدا همه‌ جا رو تزیین کرد تا عکس خودش هم شد جزؤ تزیینی‌های هیئت و یادواره شهدا. حالا نه سال می‌گذرد از آن سحری که محمدحسین محمد خانی رفت تا روی آفتاب رو کم کند، دوباره جمله احسان را برای خودم تکرار می‌کنم. ما که یک عمر است به درد امام حسین نخوردیم، ولی ای کاش قلم روزگار جوری برایمان بچرخد که ما هم گوشه‌ای از تزیینات هیئت‌اش باشیم. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
در ستایش وحشی بودن! اسم انیمیشن را در گوگل نوشتم و در چند سایت نام شرکت سازنده‌اش را نگاه کردم. بعد نام «دریم‌ورکس» را جست‌وجو کردم تا مطمئن شوم این انیمیشن از دل شرکتی در آمریکا بیرون آمده است. ربات وحشی بیشتر از اینکه یک انیمیشن خوش رنگ و لعاب، با دوبله محشر سورن باشد تا لبخند بر لب کودکان بیاورد، یک چَک افسری محکم زیر گوش ماست. مایی که چند میلیون خرج می‌کنیم که در سمیناری شرکت کنیم تا استاد یادمان بدهد چطور با قاشق بارگیری کنیم و یک وقت هورت نکشیم که خدایی نکرده به پرستیژمان لطمه‌ای وارد نشود. ربات وحشی داستان جسمی آهنین و بی روح است که برنامه‌ریزی شده برای خدمت به اربابان شکم گنده و تنبل خود تا در تنبلی‌شان خللی ایجاد نشود. ربات خدمت‌کار است، شبیه آقای استیونز کتاب بازمانده روز، اما یک حادثه، ربات این قصه را عاشق می‌کند. ربات پشت پا می‌زند به کل آن سیستم بی روح و بدون عشق. آنها که غرق در سیستم شده‌اند می‌گویند ربات وحشی شده است، اما من می‌گویم ربات تازه اهلی شده است. شبیه روباه داستان شازده کوچولو. اصلا در دنیایی که به آن مجاهد فلسطینی که عاشقانه پای خاک‌اش می‌ماند و نه می‌گوید به کل سیستم بی روح و عشق غربی، می‌گویند تروریست، بگذار به ربات قصه ما هم بگویند وحشی‌. خلاصه که بروید و ربات وحشی را ببینید و بخندید و بفهمید چرا شاعر می‌گوید: مرداب زندگی همه را غرق می کند ای عشق همّتی کن و دست مرا بگیر ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
لهجه مقاومت کتابی که این هفته با اعضای منادی همخوانی کردیم، درباره لهجه‌ها بود. داستان‌های کتاب از زبان مهاجرانی بود که هر قدر تلاش کردند به رویای آمریکایی نرسیدند. هنوز هم صدای درون‌شان به همان لهجه‌ی شرقی با آنها حرف می‌زند. لهجه‌ها مانند چشمه‌ای از دل خاک هر سرزمین‌ می‌جوشد و امانت‌دار داستان‌ها هستند و پاسبان قهرمانان آن سرزمین؛ انگار با وجود انسان درآمیخته‌اند. نمیدانم به خاطر فامیل مادری‌ام بود یا خود شخصیت میرزا، اما من کلمات لهجه گیلکی را برای خواندن از میرزا یاد گرفتم. مگر می‌شود قهرمانی را بدون دانستن لهجه‌ آن بشناسی؟ یازده آذر سالروز شهادت میرزا کوچک خان است. البته این، روزی بود قزاق‌ها به پیکرش رسیدند. در حالی که سرما، پیکر میرزا را به درخت کهنسال و انگشتان او را به چوب سلاحش چسبانده بود. انگار لهجه میرزا کوچک خان و سید حسن نصرالله و یحیی سنوار یکی بوده‌ است. برای آنها که با لهجه مقاومت حرف می‌زنند، قزاق‌های رضا خان و طیاره روسی فرقی ندارد با کماندوی اسرائیلی و اف_۳۵ آمریکایی. حالا سالهاست مادران گیلانی برای میرزا کوچک، با همان لهجه مقاومت می‌خوانند:«چقه جنگلا خوسی، ملت واسی خستا نبوسی، می جان جانانا، ترا گوما میرزا کوچیک خانا» و من مادرانی را می‌بینم که در وقت لالایی با لهجه عربی از قهرمانان مقاومت می‌خوانند و کودکان در آرامش با یاد آنها به خواب می‌روند. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
یکی از جذابیت‌های خانه آقاجون برای من، اتاق زیرشیروانی بود. کل این جذابیت هم به خاطر چند کارتون پر از کتاب بود که نمی‌دانم چند سال از قایم شدنشان زیر میز قدیمی، ترک خورده و خاک گرفته خانه آقاجون، می‌گذشت. کتاب‌ها متعلق به دایی شهرام بود که حالا سالهاست ایران نیست و من به عنوان خواهرزاده‌ای که همه فامیل می‌گفتند در سر به کتاب بودن، به دایی‌اش رفته، حق خود می‌دانستم که وارث این کتاب‌ها باشم. اولین کتابی که بین کتاب‌های دایی چشمم را گرفت، دیدار از شوروی بود. کتابی با کاغذ کاهی و شیرازه از هم پاشیده. چاپ سوم‌اش برای سال شصت و هشت بود. هم اسم کتاب گیرا بود و هم نام نویسنده‌اش، یعنی کیومرث صابری یا همان گل‌آقای خودمان. تجربه خواندن درباره کشوری که حالا از هم پاشیده، توصیف نویسنده از شهرهای بین‌راهی که حالا تبدیل به پایتخت یک کشور دیگر شده و مصاحبه با آدم‌های سیاسی که به شکل‌های مختلف جان باختند و تعداد کمی از آن‌ها زنده هستند، تجربه‌ای بود که با کمتر کتابی به دستش می‌آوردم. این تجربه ناب همراه من بود تا امروز. آخرهای جلسه استاد حرفی زد که دوباره حس خواندن دیدار از شوروی را برای من زنده کرد. استاد درباره سفرش به لبنان و سفرنامه‌اش گفت بسیاری از مکان‌هایی که آنها را دیده، حالا بر اثر بمباران‌های اسرائیلی‌ها ویران شده. یکی از آنها که روایت‌اش در کتاب آمده شهید شده و تلخ‌ترین بخش کتاب، متعلق به سخنرانی سید حسن نصرالله است. حالا دیگر نه سید هست که سخنرانی کند، نه آن میدان‌هایی که مردم می‌نشستند پای صحبت‌های سید. همه این اتفاقات هم در کمتر از دو ماه به وقوع پیوست. خواندن سفرنامه‌ شبیه پاس کردن واحد‌های دانشگاه است، کلی درس از سرنوشت‌های مختلف دارد. یکی که ریشه‌اش در گلدان کوچک و شکسته کمونیست بود رفت و سقوط کرد، دیگری که ریشه در خاک پهناور کربلا داشت با مقاومت زنده و پیروز ماند. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
از قدیم گفته‌اند فرزند بادام است و نوه، مغز بادام. عزیز بودن مغز بادام را از قربون صدقه رفتن‌های مادربزرگ و پدربزرگ‌ها برای نوه‌هایشان می‌شود فهمید و همینطور از وداع شیخ خالد با نوه‌اش. شیخ خالد که بود؟ حق دارید او را نشناسید، خالد نامی است میان ده‌ها هزار اسمی که در غزه پیشوند شهید را گرفته‌اند. اما قطعا عکس شیخ خالد را دیده‌اید! پیرمردی با ریش جو گندمی بلند که فیلم پنجاه ثانیه‌ای وداع با نوه‌اش یک جهان را تحت تاثیر قرار داد. البته امروز دیگر انقدر از این فیلم‌ها، دیده‌ایم که شاید بگویم او هم مثل هفده هزار کودک دیگر. شیخ خالد بعد از پخش شدن صحنه‌ی وداع‌اش، درباره آن لحظات گفت:« وقتی ریم به شهادت رسید، در حالی که درد تمام قلبم را فراگرفته بود، صورتش را از گرد و غبار پاک کردم، واقعاً احساس این را داشتم که او خوابیده، سعی کردم چشمان ریم را باز کنم و آن‌ها را ببوسم. ریم جزئی از وجودم بود، روح و دل من بود.» شیخ کلمه روح را از باب توصیف نگفته بود. اگر فیلم‌اش را نگاه، صورت سفید شده و دستان لرزان‌اش نشان می‌دهد که در واقعیت روح از تن‌اش جدا و میان پارچه‌ای سفید پیچیده شده. ریم نوه‌ مغز بادام شیخ بود و ثمره قلب‌اش. عرب به میوه می‌گوید ثمره‌. شیخ خالد درخت ریشه‌داری بود در خاک فلسطین. درختی که صهیونیست‌ها پا گذاشتند بر میوه‌اش. اما این درخت تنومند ایستاد. تا دیروز در اردوگاه النصیرات. شیخ خالد هم رفت پیش ریم. اما ریشه‌اش می‌ماند در این خاک. ریشه‌ای که با خون، آبیاری می‌شود تا روزی که دوباره جوانه بزند. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
صبح، رفیقی به دفتر خبرگزاری آمد و از حضورش در کلاس هوش مصنوعی تعریف کرد. یک ساعت در مدح و مناقب آن حرف زد و مخلص کلام گفت نویسندگان باید جل و پلاس را جمع کنند و بروند سماق بمکند و صفحه کلید را به جناب هوش مصنوعی بسپارند. این جمله را در این یکی دو سال، زیاد شنیده‌ام، اما با همه آنها مخالف بودم و می‌گفتم هوش مصنوعی هر چقدر هم که خفن و کار درست باشد، در ادبیات، نویسندگان سه هیچ آن را می‌زنند. حالا هم برای اثبات این حرف،فیلم« کنت مونت کریستو» را به شما معرفی می‌کنم. فیلم از رمان جناب الکساندر دوما اقتباس شده و الحق که خوب به داستان، وفادار مانده است. فیلم داستان جوانی به نام ادموند است که جهان بر وفق مرادش می‌گردد. اول ناخدای کشتی می‌شود و سپس، دختر رویاهایش جواب مثبت می‌دهد و تا ده دقیقه شما زندگی سراسر خوشبختی و حسادت برانگیز او را می‌بینید. اینجاست که قلم آقای دوما، خودنمایی می‌کند، جوهر بر کاغذ می‌چرخد و ادموند را از عرش به فرش می‌زند و... ضرب‌آهنگ و کشمکش‌های پشت سر هم، باعث می‌شود، دقیقه‌ای خسته نشوید و از گره‌ها و گره‌گشایی‌های دهان‌تان باز می‌ماند. در سکانس‌هایی از فیلم، پیداست که کارگردان بازیگران و جلوه‌های ویژه، مقابل دیالوگ‌ها، توصیف صحنه‌ و شخصیت‌ پردازی‌های چند پاراگرافی کتاب جناب دوما، کم آورده‌اند و مجبور شدند یا خلاصه کنند و یا کلا قید آن صحنه را زدند. گویا الکساندر دوما کتاب «کنت مونت کریستو» را نوشت تا دویست سال بعد و در عصر هوش مصنوعی، فیلم‌اش را بسازند و ما بتوانیم آن را سر دست بگیریم و برای ادبیات، مبارز بطلبیم. ✍ https://eitaa.com/monaadi_ir