✴️ آثار اهالی #منادی در نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران
✍️ سرکار خانم #زهرا_عوضبخشی
📚 نمکگیر: انتشارات شهیدکاظمی
(شبستان، راهرو ۱۳ ، غرفه ۳)
📚 بیچشمی: انتشارات معارف
(شبستان، جنب ورودی ۸۸، غرفه ۲۶)
🆔️ @monaadi_ir
توهمِ سَرتری
نمیدانم شما هم مثل من فکر میکنید یا نه؟!
ما ایرانیها فکر میکنیم از همه مهمتریم. یعنی غزه و سوریه و لبنان و عراق و... همه پیشمرگ ما هستند. فکر میکنیم از همه مومنتریم؛ فهممان از دین قویتر از همهست تاریخ را از همه بهتر میدانیم؛ ملت مقاومتری هستیم؛از همه غیرتیتریم؛ از همه مجاهدتریم؛از همه عاشقتریم؛ از همه مهماننوازتریم؛ از همه پراحساستریم...
یک اعتماد به نفس عجیب و غریب!
سرچشمه این توهمات به نظر من امنیتیست که کسی توضیح نمیدهد به چه بهایی داریمش...
زهیر پسر و برادر شهید است. اهل پاکستان. جایی که هر هفته و ماه یک گوشهاش مسجد و مناطق شیعهنشین با بمب منفجر میشود...
وقتی نه امنیت غذایی هست؛ نه اقتصادی؛ نه سیاسی؛ نه مذهبی!
عشق به اهلبیت و نذری دادن تازه مفهوم پیدا میکند...
عکس کاظم را اربعین پنج سال پیش روی در خانهاش دیدیم. دانشگاه امیرکبیر مهندسی برق خوانده بود. فارسی مسلط بود.چند سالی کنار شارعالرسول خانهاش پذیرای زائران بود. شوکه شدیم تا رفتیم پشت در. زن جوان که کاظم غلیظ صدایش میکرد "فاططمه!" حدودا سیساله آمد دم در. "شوهرم شهید شد تو جنگ!"
قلبم تکان خورد.
" بفرمایید!"
امنیت واژه عجیبیست. هر روز قربانی میگیرد و انگار همه تصمیم گرفتهاند روی بانیان آن مانور ندهند. اینکه به طور متوسط هر چند شب یکبار یک خانواده قربانیاش را تقدیم راه روشن انبیا میکند.
جمله مشهور غریب "همه مدیون شهداییم" که اصلا و ابدا نتوانستهایم توضیحش، تفسیرش،تعبیرش، حسش و منطقش و هیچ چیزش را به نسل بعد تحویل بدهیم...
✍ #زهرا_عوضبخشی
https://eitaa.com/monaadi_ir
شلغم شب چله
یلدا چند سال است که از اول پاییز سرک میکشد توی خانهها. الگوی لباس میشود، نقش روی هندوانه، تم گوشی، تزیین سفره بزرگ روی کرسی و مدل لاک ناخن و زیورآلات و خلاصه هر چیزی که بشود به آن تم هندوانهای زد. انگار مردم تشنه طعمی از زندگی هستند و آن را در هندوانه یافتند. در خانه پدری ما از این خبرها نبود. همه چیز در واقعیترین صورت خودش جلوه میکرد.
شب چله مختصری تخمه گل داشت و کمی تخمه هندوانه که زحمت تابستان مامان بود. میرفت توی ماهیتابه روحی و دو سه شب قبل با نمک و آبلیمو بو میخورد ومیشد آجیل شب چله. ته تهش دور هم مینشستیم پای تلویزیون و قاطی مشق و تکالیف فردا و استرسهایش یک سریال خانوادگی میدیدیم و یک چای با نبات. پدرم عصرها توی کمیته امداد کار میکرد. از آن آدمهای امینی که میآمدند در خانه و صندوقهای آبی و سبز آهنی را میگرفتند و پولهایش را میبردند.
شب چله هم مثل باقی شبها کیسه پولهای صدقات را میریخت توی چادر شب یزدی و عین دستگاه اسکناسشمار بانک بیکم و کاست بقدری تند یک تومانیها و ده تومانیهای پاره و چرک مرد صورتی و بیست و پنج تومانیها که عین سکه امامی تمام برق میزدند از هم جدا میکرد که چشم آدم برق برقی میشد. وقتی دستمان از نوشتن تکالیف خواب میرفت تازه مینشستیم پای قبضهای کمیته. مبلغ هر صندوق را جلویش مینوشتیم و بابا امضا میکرد. تمام که ورقهای امتحانی بچهها را تصحیح میکرد. همیشه خودکارهای بیکش طوری سفید میشد کانه فابریکی و هنوز جوهر به خود ندیدند.
کرسی نداشتیم. همه بخاری نفتی داشتند. هندوانهای هم در کار نبود و حتی بلال. هیچ دغدغهای نداشتیم. چند تا زردک شیرین که از ده بیبی رسیده بود و شلغم.
تازه وقتی پخته میشد و بویش خانه را برمیداشت تپ، میچپیدیم زیر پتو که به زور به خوردمان ندهند.
آنوقتها بابا به مامان سفارش میکرد: "ولش کن! صبح ناشتا بده بخورن که صد تا خاصیت توشه؟!"
من نه شلغم دوست داشتم نه زردک نه تخمه گل و نه تخمه هندوانه، نه بوی دود بخاری نفتی را!
من دیسهای غذای توی سریال پدرسالار را دوست داشتم...
نمیدانم چند تا بچه این روزها آرزوی آن موقع من را دارند؟!
✍ #زهرا_عوضبخشی
به محفل نویسندگان منادی بپیوندید 👇
https://eitaa.com/monaadi_ir