مهربان، به توان دو
سرصبحی پاتند کرده بودم به طرف صبحگاه. سرم توی گوشی بود و دستم مشغول ویرایش کلیپ، که پاکت صورتی رنگش را گرفت توی صورتم!
«اینو آوردم برای بچههای لبنان.»
از دوروز پیش که صندوق کمکهای مردمی آمده بود مدرسه، زنجیره مهر بچهها قطع نشده بود. سکه بود. کشاندمش طرف پرچم حزبالله: « پس بیا یه عکس خوشگل هم ازت بگیرم.» داشتم جزئیات عکس را برانداز میکردم که آستینم را کشید: « راستی خانوم این از طرف من و مهدیهاس.»
گفتم: «چطوری؟ مگه از خونه نیوردی؟»
دوباره تکرارکرد:«چرا، اما از طرف من و مهدیهاس.»
هرچه فکر کردم نسبتی با هم نداشتند!
اصلا مهدیه امسال از یک شهر دیگر به مدرسه ما آمده!
از سکوت و چین و شکن ابروهایم، ذهن پرابهامم را خواند: «خانوم! مهدیه دلش میخواسته کمک بیاره، یادش رفته! ناراحته! این از طرف دوتامونه، باشه؟ یادتون نرهها!»
به قد و بالایش نگاه کردم. چطور این دل گنده را توی این جثه کوچک جاداده بود!؟
چطور میشود وسط مهربانی کردن هم، دوباره مهربان بود؟!
✍ #مهدیه_مهدیپور
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
کتابهای نخواندهای که برای هر هفته معرفی میشوند شبیه هندوانه دربسته نیستند، که فقط رنگ و لعابش مهم باشد.
بیشتر شکل معماست.
اینکه کدام بُعد کتاب برای استاد مطرح بوده، علامت سوالی است که گاهی تا پنجِ صبحِ روز ارائه هم، علامت سوال باقی میماند.
گاهی عجولیم یا به نظر خودمان زیرک.
اگر دلیل استاد را برای انتخاب یک کتاب بدانیم، حتما از همان زاویه میتوانیم نقدهای قلمبه سلمبه تری تحویل بدهیم.
ولی خب تیر ما برای فهمیدنِ چراها معمولا به سنگ میخورد. و هرکس از پشت عینک خودش کتاب را میبیند و قاعدتا با شکلی متفاوت!
خانم جعفری امروز از نویسنده و شخصیت اول شروع کرد که احتمالا هر دو یهودی هستند.
که هر نویسندهای جرئت ندارد یک نویسنده یهودی تبار دیگر را سوژه نوشتن کند. چه خوب باشد یا بد.
و از بیماری، رنج و خلأهای کافکا، شخصیت اصلی داستان میگوید. کافکا گاها حتی اعتماد بنفس انتشار نوشتههایش را نداشته. و این طرحوارهای برجا مانده از دوران کودکی اوست، وسط قوانین و سخت گیری های عجیب و غریب خانواده.
دوست ما، با اینکه دوست داشته با کتاب قویتری روبهرو شود ولی از توصیفهای کتاب راضیاست. راست میگوید! هرچندکتاب خارجی است و آدم را توی غربت رها میکند اما جوری کلمات را کنار هم چیده که زیاد هم غریبگی نکنی و بسیاری از تصویرها توی ذهنت مرتب نقاشی شوند.
وسط بحث و حرفها پیامی از استاد، علامت سوال این هفته را پاک میکند.
نوع روایتمتفاوت دلیل انتخاب این کتاب بوده است.
به یکباره پرتاب میشویم وسط سبک روایت خاطرات و زندگینامه.
همه دارند از نوع روایت نویسندگان خارجی میگویند ولی من دارم به جنبه دیگری از این موضوع فکر میکنم.
اینکه میشائیل، «شکوه زندگی» را از وسط نامه و یادداشتهای شخصی کافکا پیدا کرده. فکری به ذهنم میرسد: « همانطور که به فکر گریه کن بعد از مرگتان هستید، یک رفیق نویسنده پیدا کنید تا بعد از شما، برایتان بنویسد. تا وسط چروکی، بیماری و افسردگی، امید چشمها و چهره عاشق و شیدایتان را ببیند و شمارا حتی بیشتر از وقتی زنده بودید معروف کند!»
✍#مهدیه_مهدیپور
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
5.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚩بچهتر که بودم هروقت میخواستم حیوان دوست داشتنیام را نام ببرم فکر میکردم باید خوشگلها را انتخاب کنم. مثلا هیچ وقت نباید بگویم:«میمون!» البته میمون واقعا هم محبوبم نیست. راستش حس طبیعتگرایم آنقدرها قوی نیست که بتوانم جانوری را عمیقا دوست داشته باشم.
ولی برای خالی نماندن جای خالیِ «حیوان مورد علاقه» باید حرفی زد، و زیبایی دلیل مناسبی است. آخر آنها که اخلاق و رفتار ندارند، که شیفتهاش بشویم.
🚩اینجور وقتها آهو بود که توی ذهنم جولان میداد. هنوزم همینطور است. یکی از حیوانات مورد علاقه، مساوی است با آهویی که توی دشت و دمن ذهنم دلبرانه میدود. پشت چشمان درشتش را نازک میکند، در عین نجابت عشوه میریزد. خوب که توی خیالم به دنبالش میروم کنار یک آقای عباپوش با صورتی که زیر نور پیدا نیست آرام میگیرد.
🚩نمیدانم چرا مسیر همه آهوهای ذهنم به امام رضا ختم میشود. انگار تا ابد همهشان تضمین شدهی او باشند. بیشتر که فکر میکنم میبینم آنها خیلی اخلاق دارند. مثلا همان آهوی معروف میتوانست بعد از ضمانت آقا، رها کند، برود و پشت سرش را هم نگاه نکند و با خودش بگوید: «از حساب ضامنم کم کنند.» مثل خیلی از آدمها. ولی برگشت. معرفت داشت.
🚩حالا بعد از دیدن فیلم، فهمیدم این جذابهای لعنتی چه کارهایی که نمیکنند! صبر و آرامش لبه پرتگاه کار هرکسی نیست. حق داشتند از این چشم درشتهای دلربا حمایت کنند.
آقای ضامن آهوها! میشود روز عیدی که شمع تولدتان را فوت میکنید آرزو کنید کمی از این افسونگران خوشخرام یادبگیریم؛
معرفت، صبر، سکوت و آرامش را...
✍ #مهدیه_مهدیپور
https://eitaa.com/monaadi_ir
📢 | #آواز_جنگ
🇮🇷 | #شهید_مطلبی_زاده
🔹دل توی دلم نیست.
این حس هم جدید است.
تابحال تشییع شهید هستهای نرفتهام.
فکر میکردم قرار نیست بیایم.
وسط سرگردانی شدید وارد اتاق شدم که لباس بپوشم.
🔹حالا یا میروم دنبال چندتاکار که الزاما باید امروز انجام شود یا تشییع! هرچند انتخاب و فکر در مورد انتخابش ناجوانمردانه باشد.
🔹سهمم را از صبحانه امروز برمیدارم، کنجدهارا هنوز نخورده انگار که چندتا سلول مغزم به یکباره غنی شوند. شاید هم دلم...
مقصد اسنپ بدون فکر شد: «بلوار ملکوت»
✍ #مهدیه_مهدیپور
🆔@monaadi_ir
📢 | #آواز_جنگ
🇮🇷 | #شهید_مطلبی_زاده
🔹از این ماشینهایی که پشتش تیربار دارد هم اینجاست. اینها را هیچ وقت توی راهپیمایی ها ندیده بودم!
🔹خیلی از چیزها اما تکراری است. مثل همیشه آمبولانس و آتشنشان و نیروی انتظامی مراسم روبه راه است.
🔹با کارهایی که این آخریها از ما سرزده، یک چیز اینجا فرق دارد. مردم اینبار جنگ را از نزدیک دیدهاند و از عمق جان آمدهاند تا بگویند:« بکشیدو بسوزانید و بترسانید مارا، ملت ما بیدار خواهد شد!»
✍#مهدیه_مهدیپور
🆔@@monaadi_ir
📢 | #آواز_جنگ
🇮🇷 | #شهید_مطلبی_زاده
🔹پشت میکروفن دارد: "اِسْمَع، اِفْهَم" را با صدای بلند میخواند.
🔹پرت میشوم توی کلاسهای دانشگاه.
وقتی دکتر مطلبی روی تخته ضرب میگرفته: «فهمیدید چیشد؟!»
نمیدانم چند نفرشان از ته دل آهاانِّ محکمی گفتهاند؟! میدانم کم نیستند!
🔹همانهایی که بعد از شهادت احمدی روشن دم دانشگاه تجمع کردند برای تغییر رشتهشان به رشتههای هستهای.
🔹همانها که به قول دکتر شهید فریدون عباسی، بنیان و پایههای علمی کشور توی ذهنشان به ودیعت گذاشته شده.
🔹دارم از سربازان گمنام علمی حرف میزنم. اِفْهَم؟!
✍#مهدیه_مهدیپور
🆔@monaadi_ir
📢 | #آواز_جنگ
🇮🇷 | #شهید_مطلبی_زاده
🔹بیایید قبول کنیم ما انسانها از دمخور بودن با آدمهای مهم لذت میبریم.
🔹حالا این مهم بودن را هرکس جوری تفسیر میکند. از داشتن پول و ثروت گرفته تا مقام و منصب کشوری. بعضی با دکتر و مهندس گفتن چشمشان برق میزند،
برای بعضی هم داشتن یک رگوریشه هرچند کوچک با یک آدم زیادی عاقبت بخیر، مثل شهید، میشود سینه ستبر برایشان.
🔹راستش این آخری آنقدر بُردش قوی است که همه جوره میشود باهاش حال کرد.
لازم نیست حتما عکسی توی یک قاب با آن شهید داشته باشی!
گاهی همینکه بدانی آن شهید همشهری توست، برای روی هوا بودنت کفایت میکند.
🔹اینکه روزی در یکی از بیمارستانهای این شهر بهدنیا آمده، و بین دانش آموزانش درس خوانده...
شهید مطلبی یکی از همینهاست. زاده یزد است.
🔹مهندسی که دکترایش را گرفته و دانشمندی بوده در حوزه هستهای. و حالا بعد از ۶۲ سال و بعد به دوش کشیدن همه این عنوانها، وسط این ناجوانمردی مزدش را گرفته و شهید شده است.
🔹نامردی در حق خودمان است اگر ندویم و به عنوان یک همشهری و هم استانی خودمان را نچسبانیم بهش.
✍ #مهدیه_مهدیپور
🆔 @monaadi_ir
📢 | #آواز_جنگ
🔹از همان جمعهای که دست اجنبی دراز شد به چندتا از شهرهامان، دختر خواهرم گیر داد به یزد.
🔹میگفت:« نداشتن هیجان را باید بگذاریم کنار نداشتههای دیگرش!»
حالا زنگش زدهام: «راحت شدی؟!»
چشم سفید است. میگوید:« هنوز تجربه زیادی از هیجان جنگ را ندارد. ولی هیجان آسیب رسیدن به بقیه را دوست ندارد!، یعنی از اولش نداشته!»
🔹دختر کوچک خواهرم از آن ته صدایش میرسد:« مدرسهتون رو نزدن؟»
میگویم:« نه!»
و برایشان آرزوی عقل و حداقل ترس از خدا میکنم!
✍ #مهدیه_مهدیپور
🆔 @monaadi_ir
📢 | #آواز_جنگ
📍 | #رستاخیز_جان
🔹«این یک باور قدیمی است.
شاید همهجایی هم نباشد.
هربار اتفاق ناجوری برای کسی میافتاد. وقتی زیادی بهش فکر میکردم و ته دلم میخواست جزغاله شود، از قدیمیها میشنیدم که:« دلت براش نسوزه! بهجاش دعا کن، ذکر بگو»
🔹من به آدمهای روزگار دهه پنجاه و شصت زیاد فکر میکردم. با خودم میگفتم عجب آدمهایی بودهاند! قوی! بیاحساس! غمگین! خارقالعاده! همه این صفات درهم برایشان صدق میکرد.
🔹خیال، که کنتور نمیاندازد. بر بالش مینشستم و همراه آن مردم، اعلامیه پخش میکردم، مجسمه شاه را پایین میکشیدم. بعد هم خانوادهام را زیر قرآن رد میکردم برای جبهه. ته این خیال هم خواهر شهیدی، عشق ناکامی چیزی برجای میماند...
گاهی هم خودم را به جایشان میگذاشتم و وقتی میدیدم نمیشود به زندگی ادامه داد، سعی میکردم واقع بین باشم.
شوخی نیست. هر روز هر روز خبر بد شنیدن.
🔹هنوز جای پنجه خونی انقلابیون روی دیوار باشد، بهشتیات را با کلی نماینده مجلس به بهشت بفرستند. رئیس جمهور که اصلا نباید شهید شود! مخصوصا اگر محبوب باشد و بعد از بنیصدر روی کار آمده باشد. ولی شهید میشود آنهم نه تنهایی، با نخست وزیر باهنرش. از فرماندهان جنگ که نگویم، جنوب کشور، خودش در باغ شهادت بوده!
گفتنش نفس آدم را میگیرد. تجربه کردنش که..!
🔹سوال همیشگیام این بود: واقعا مردم آن روزگار چطور به زندگی ادامه میدادند؟!
«قدیمیها میترسیدند که زیادی دلت برای کسی بسوزد و خدا تورا با او همدرد کند.»
🔹گمانم زیادی قاطی گذشتهها شدم.
که با این سنوسالِ نه خیلی زیادم، به اندازه یک عمر دراز داغ دیدهام.
من معنای ترور را با رفتن دانشمندان هستهای فهمیدم! نه فهرست معنی کلمات کتاب فارسی.
🔹چه جمعهها که قوت صبحمان با زهر بغض پایین رفته. بغض از دست دادن.
یادم نمیرود روزی که عین بچههای مشق ننوشته، با چشم گریان رفتم مدرسه محل کارم. چون رئیس جمهورم با امیر و مالکش دل از این دنیا کنده بودند.
🔹من و نسل من، داغ آدمهایی را دیدیم که هیچگاه نباید میرفتند، مثل سیدحسن!
شانههایمان آنقدر لرزید و فرو نریخت که امتحانها سختتر شد.
آنقدر که از صلاة صبح تا ظهر داغ دهها فرمانده و استاد و هموطن شنیدیم و به زندگی ادامه دادیم.
🔹آنقدر که مثل امروزی در تشییع ۶۰ شهید راه میرویم و هنوز هم رجز میخوانیم.
همه اینها شاید در این خلاصه میشود که
ایرانِحسینبنعلی تا همیشه پیروز است.
🔹«من دیگر دلم برای روزگاران قبل نمیسوزد.
برای خودمان هم...!؟
راستش،نه!
ولی دوست دارم قضاوت نسلهای بعد را در مورد خودمان بدانم...»
✍#مهدیه_مهدیپور
🆔@monaadi_ir
15.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📢 | #آواز_جنگ
📍 | #رستاخیز_جان
💠 قیافه نوستالژی
🔹نشسته بود روی اتاقک وانت. محدودهی خودش را کامل پوشش میداد.
سمعی، بصری و امدادی همه با خودش بود.
تکهای از مسیر را همراه بودیم. عکس سردار حاجیزاده، از بالای سرش پایین نمیآمد.
🔹تابلو شهدای غیر نظامی هم که کلی حرف برای گفتن داشتند.
بیشتر شعارهایش به امام حسین گره میخورد. مراعات حنجره پابهسن گذاشتهاش را هم نمیکرد.
اولبار بهعنوان قسمتی از اتفاقات مسیر تشییع نگاهش کردم و رد شدم.
اما نمیدانم چطور شد که هی برگشتم و دوباره نگاهش کردم. گوشی را در آوردم و با چیکچیک پشت سرهم سعی کردم عکس خوبی ازش بگیرم. عکسی که جنبجوشش تارش نکند. آخر موقع شعار دادن کمی به چپ توجه میکرد و کمی راستیهارا مستفیض.
🔹با این حال بچهای که میان جمعیت بهانه میگرفت را هم میدید و دعوت میکرد تا روی وانت بنشیند.
🔹خانمی که طاقتش طاق شده و رو به غش میرفت را یله کرده بودند عقب وانت و او بین شعارها دلداری میداد:« پاشو زن! پاشو نگاهی تو صورت سردار حاجیزاده بنداز خوب میشی، بهخدا شفاس!»
بیشتر نگاهش کردم. یک غریبهی قریب بود.
🔹نمیدانم چرا! ولی بهنظر من قیافه نوستالژی خود خودش بود. از همانها که توی جبهه سقا میشدند. به خاطر سنشان راهشان نمیدادند خط مقدم. همان پیرمردی که حواسش به آبودون بچهها بود. سرد و گرمشان را مراقبت میکرد. همزبان بود. سنگ صبور...
همان که توپ و تفنگ نداشت ولی سربند و چفیه از سرش نمیافتاد...
✍#مهدیه_مهدیپور
🆔@monaadi_ir
8.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📢 | #آواز_جنگ
📍 | #رستاخیز_جان
🔹مسیر زیاد است و آدمها زیادتر.
بلندگو و سیستم صوتی جوابگوی همه راه نیست. بعضی قسمتها صدای واحد مراسم کمرنگ است. ولی فریاد جمعیت خاموش نمیشود. مرد و زن و پیر و جوان از گوشهکنار آتش به اختیار عمل میکنند.
اینکه میگویم زن، برای زیبا و خوش آوا شدن جملهام نیست.
🔹گاهی واقعا زنها شروع کننده شعار اند:«لبیک یا خامنهای، مرگ بر ضد ولایت فقیه»
هرکس کار را دست میگیرد، مرد و زن از اطراف پاسخش را میدهند.
🔹این قسمت شعارها بهنظرم دعای مستجاب است. چون از سینه میجوشد نه فقط از وظیفه کاری. نه از مدیون نشدن به میکروفون توی دست.
🔹از حق نگذریم، بعضیهاشان صداهای دشمن کُشی هم دارند...
دَمشان گرم
✍#مهدیه_مهدیپور
🆔@monaadi_ir
5.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📢 | #آواز_جنگ
📍 | #رستاخیز_جان
🔹یک نفر میگفت «مواظب خودت باش»، وسط جنگ، کار همان «دوستت دارم» را میکند.
حالا فکر کنید یک نفر به طرف مقابلش بفهماند که «مواظبت هستم!»
میشود ته معرفت.
🔹مثل اتفاقی که روز تشییع تریلیتریلی عشق میریخت کف خیابان.
تریلیهایی که شهدا را حمل میکنند بین جمعیت میایستند برای تبرکی.
🔹موقع حرکت، لاک پشتی جلو میروند. اما شلوغی و مردمی که از شوقِ دست رساندن، موج بر میدارند، کمی خطرناک است.
🔹مردهایی که لباس دیجیتالی پوشیدهاند چندباری تذکر میدهند تا جلو ماشین خالی باشد. همیشه چند نفری اینجاها میپلکند. اما این مدلش را ندیده بودم.
🔹مردهای دیجیتالپوش دستهایشان را توی هم قلاب میکنند. مثل بازی عمو زنجیرباف. مستطیلی انسانی جلو ماشین درست میشود. یک منطقه امن تا برای کسی اتفاقی نیفتد. پیرمردی هم خاصه تمرکز کرده روی چرخهای جلو و به موازاتش راه میآید تا مشکلی پیش نیاید.
کاری که میشد با یک سیس نظامی و فریادی مقتدرانه به انجام رساند، ولی با مهربانی و ظرافتی نظامی قاطی شد.
🔹کجای دنیا، آدمها، از زمختترین مردمان خود، اینهمه «مواظبت هستم» دریافت میکنند؟
جماعت ایرانی اینطور دلشان قُلقُل میزند برای هم.
کار را میسپاریم به خدا و دلمان به این مواظبتها گرم است...
✍#مهدیه_مهدیپور
🆔@monaadi_ir