فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کشمیر را دریابید...
یک میلیون پلیس و ارتشی هند، این منطقه مظلوم مسلمان را در محاصره و زیرفشار قرار دادهاند.
راهکار نهایی استقلال #کشمیر است...
💬 #توئیت از: فرشاد مهدیپور
✅ @montazar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقت تکبیر و دعا و صلوات است امروز
مهدی صاحب زمان در عرفات است امروز
کاش این عرفات آخر هجران باشد
صبح فردا فرج مهدی زهرا باشد
#عرفه
#أللَّھُمَ_عجِلْ_لِوَلیِڪْ_ألْفَرَج
8.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔳 بمناسبت #شهادت_حضرت_مسلم_ع
💽 #نماهنگ بسیار زیبا و شنیدنی
🎤 مقام معظم رهبری
🎤 #محمودکریمی
🎤 #محمدرضاطاهری
🖥 ببینید و نشر دهید📡
✅ @montazar
4_6044184098430255848.mp3
631.2K
🔊 #کلیپ_صوت_مهدوی
بمناسبت روز #عرفه
💽 چرا توبه قیمت داره⁉️
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤 حجت الاسلام #دارستانی
🌹 #التماس_دعای_فرج
✅ @montazar
پسرفاطمه(عج)
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت۶۰ براي مراســم ختم شهيد شهبازي راهي يكي از شهرهاي مرزي شديم. طبق .روال و سن
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۶۱
آخرين روزهاي ســال 1360 بود. با جمع آوري وسائل و تحويل ساح ها
آماده حركت به سمت جنوب شديم. بنا به دستور فرماندهي جنگ، قرار است
عمليات بزرگي در خوزستان اجرا شود. براي همين اكثر نيروهاي سپاه و بسيج
.به سمت جنوب نقل مكان كرده اند
گروه اندرزگو به همراه بچه هاي سپاه گيان غرب عازم جنوب شد. روزهاي
آخر، از طرف سپاه كرمانشاه خبر دادند: برادر ابراهيم هادي يك قبضه اسلحه
!كُ لت گرفته و هنوز تحويل نداده است
،ابراهيم هر چه صحبت كرد كه من كلت ندارم بي فايده بود. گفتم: ابراهيم
:شايد گرفته باشــي و فراموش كردي تحويل دهي؟ كمي فكر كرد و گفت
يادم هست كه تحويل گرفتم. اما دادم به محمد و گفتم بياره تحويل بده. بعد
پيگيري كرد و فهميد ســاح دست محمد مانده و او تحويل نداده. يك هفته
.قبل هم محمد برگشته تهران
آمديم تهران، سراغ آدرس محمد. اما گفتند: از اينجا رفته. برگشته روستاي
خودشــان به نام كوهپايه در مســير اصفهان به يزد. ابراهيم كه تحويل ساح
.برايش خيلي اهميت داشت گفت: بيا با هم بريم كوهپايه
.شب بود كه به سمت اصفهان راه افتاديم. از آنجا به روستاي كوهپايه رفتيم
!صبح زود رسيديم. هوا تقريباً سرد بود، به ابراهيم گفتم: خُب، كجا بايد بريم
.گفت: خدا وسيله سازه، خودش راه رو نشان مي ده
كمي داخل روســتا دور زديم. پيرزني داشت به سمت خانه اش مي رفت. او
.به ما كه غريبه اي در آن آبادي بوديم نگاه مي كرد. ابراهيم از ماشين پياده شد
.بلند گفت: سام مادر
!پيرزن هم با برخوردي خوب گفت: ســام جانم، دنبال كسي مي گردي؟
!ابراهيم گفت: ننه، اين ممد كوهپائي رو مي شناسي؟
پيــرزن گفت:كدوم محمد!؟ ابراهيــم جواب داد: همان كــه تازه از جبهه
برگشته، سنش هم حدود بيست ساله
.پيرزن لبخندي زد و گفت: بياييد اينجا، بعد هم وارد خانه اش شد
.ابراهيم گفت: امير ماشين رو پارك كن. بعد با هم راه افتاديم
پيرزن ما را دعوت كرد، بعد صبحانه را آماده كرد و حســابي از ما پذيرايي
.نمود و گفت: شما سرباز اساميد، بخوريد كه بايد قوي باشيد
بعد گفت: محمد نوه من اســت، در خانه من زندگي مي كند. اما الان رفته
.شهر، تا شب هم برنمي گردد
ابراهيم گفت: ننه ببخشيد، اين نوه شما كاري كرده كه ما را از جبهه كشانده
!اينجا
!پيرزن با تعجب پرسيد: مگه چيكار كرده؟
ابراهيم ادامه داد: اســلحه كُ لت را از من گرفته، قبل از اينكه تحويل دهد با
.خودش آورده، الان هم به من گفتند: بايد آن اسلحه را بياوري و تحويل دهي
!پيرزن بلند شد و گفت: از دست كارهاي اين پسر
.ابراهيم گفت: مادر خودت رو اذيت نكن. ما زياد مزاحم نمي شيم
:پيرزن گفت: بياييد اينجا! با ابراهيم رفتيم جلوي يك اتاق، پيرزن ادامه داد
وســايل محمد توي اين گنجه اســت. چند روز پيش من ديدم يك چيزي را
.آورد و گذاشت اينجا. حالا خودتان قفلش را باز كنيد
💕join ➣ @montazar
❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣