#_هفت_شهر_عشق
#قسمت_دوم
یزید با عجله به سوی شهر شام می آید. سه روز از مرگ معاویه گذشته است. او باید هرچه سریعتر خود را به مرکز خلافت برساند.
نگاه کن! گروهی از بزرگان شهر شام، به خارج شهر رفته اند تا از خلیفه جدید استقبال کنند. اکنون یزید، جانشین پدر و خلیفه مسلمانان است.
یزید وارد شهر می شود. کنار قبر پدر خود می رود و نماز می خواند. یکی از اطرافیان یزید جلو می آید و می گوید:《ای یزید، خدا به تو در این مصیبت بزرگ صبر بدهد و به پدرت مقامی بزرگ ببخشد و تو را در راه خلافت یاری کند. اگر چه این مصیبت، بسیار سخت است، امّا اکنون تو به آرزوی بزرگ خود رسیده ای!》
یزید به قصر می رود. ماموران خبر آورده اند که عدّه ای در سطح شهر، زمزمه مخالفت با خلیفه را دارند و مردم را به نافرمانی از حکومت او تشویق می کنند.
یزید به فکر فرو می رود! به راستی، او برای مقابله با آنها چه می کند؟ آیا باید دست به شمشیر برد؟
از طرف دیگر، اوضاع ناآرام عراق باعث نگرانی یزید شده است. او می داند وقتی خبر مرگ معاویه به عراق برسد، موج فتنه همه جا را فرا خواهد گرفت.
اکنون سه روز است که یزید در قصر است. او در این مدّت ، در فکر آن بوده است که چگونه مردم را فریب دهد. به همین دلیل دستور می دهد تا همه مردم، در مسجد بزرگ شهر جمع شوند.
پس از ساعتی، مسجد پر از جمعیت می شود. همه مردم برای شنیدن اولین سخنرانی یزید آمده اند. یزید در حالی که خود را بسیار غمناک نشان می دهد، بر بالای منبر می رود و چنین می گوید:《ای مردم! من می خواهم دین خدا را یاری کنم و می دانم شما، مردم خوب و شریفی هستید. من خواب دیدم که میان من و مردم عراق، رودی از خون جریان دارد. آگاه باشید به زودی بین من و مردم عراق جنگ بزرگی آغاز خواهد شد.》
عدّه ای فریاد می زنند:《ای یزید! ما همه، سرباز تو هستیم، ما با همان شمشیر هایی که در صفّین به جنگ مردم عراق رفتیم، در خدمت تو هستیم.》
#ادامه_دارد.....
#شبتون_امام_رضایی 🌙
لیــلی سـربه هـوا ☕🍁
#قسمت_دوم
نوشتن هر آن چه که در دل داشت. قلمش را حرکت و کلمات را در ذهنش سامان می داد. چند صفحه ای نوشته بود که با احساس گرسنگی سرش را بالا آورد و به ساعت نگاه کرد؛ حدود یک ساعت مشغول نوشتن بود. از پنجره به بیرون نگاهی انداخت. خورشید، هوا را روشن کرده بود. به طرف در اتاقش رفت و سعی کرد بدون ایجاد کوچک ترین صدایی آن را باز کند. بعد از
باز کردن در که با صدا هم همراه بود، با صورت خندان برادر کوچکش رو به رو شد. - ابوالفضل! چرا این قدر زود بیدار شدی؟ بیا بخواب ببینم! با اینکه صدایش آرام بود اما مادرش چشمانش را باز کرد و گفت: باز صدا دادی بیدارش کردی؟ - نه اومدم بیرون؛ دیدم بیداره. به طرف آشپز خانه رفت که با دیدن پشتی ای که با طناب به دیوار آشپزخانه بسته شده بود تا راه برادر کوچکش به آن را ببندد. مثل همیشه گوشه چشمی نازک کرد و خواست از روی آن رد شود که انگشت شستش به آن بر خورد کرد، آخ بلندی گفت و قدم هایش را از روی حرص محکم تر برداشت. چرخی در آشپز خانه زد و گفت: من الان چی بخورم؟ مادرش که شاهد درگیری عاطفه با خودش بود، گفت: این همه چیز تو يخچال هست، یه چیزی بردار بخور دیگه!
لیلی سر به هوا - عاطفه شعبان پور گاربر نودهشتیا
باشه ای گفت و به طرف يخچال رفت. از بالا تا پایین آن را بررسی کرد و تصمیم گرفت صبحانه از کیک دوقلوهایی که پدرش تازه خریده است بخورد. در یخچال را بست و به طرف کابینت رفت. پلاستیک کیک را | بلند کرد تا کیکی از میان آن ها بردارد که چشمش به بیسکوییت هایی که جديدا تبلیغش را در تلویزیون دیده بود، افتاد. یکی را برداشت و رو به مادرش کرد. - این ها رو بابا کی گرفت؟ مادرش در حالی که با ابوالفضل کلنجار می رفت تا او را بخواباند جواب داد: چه می دونم؟! رفته سوپر مارکت این ها رو دیده، ازشون خوشش اومده خریده. عاطفه با حالت لبخند مادرش را نگاه کرد که در باز شد و پدرش، حلیم به دست به داخل خانه آمد. بیسکوییت را روی اوپن گذاشت و با ذوق به طرف پدرش رفت،
دستانش را دور گردنش انداخت و گونه ی او را بوسید. آقا محمد با خنده، سلام و صبح بخیری گفت که هر دو پر انرژی جوابش را دادند. سکینه خانم گفت: عاطفه برو وسایل رو بیار صبحونه بخوریم. پارچه، تعدادی قاشق، جا نونی به همراه ظرف و قاشق ابولفضل را | برداشت و به طرف آن ها رفت. پارچه را پهن کردند و همگی مشغول خوردن حلیم گرم و خوشمزه شدند. - بشه بی رقیه خانم برسنی؟ ( رفته بودی رقیه خانم رو برسونی؟) آقا محمد در حالی که لقمه ی دهانش را قورت می داد، سری تکان داد.
#ادامه_دارد
13.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ازدواج
#پوراحمد_خمینی
#قسمت_دوم
🔻 موضوع : مسئولیت والدین در حمایت از ازدواج
💠 جهت مشاهده یا دانلود سایر قسمتهای مجموعه کلیپهای مهارتهای زندگی مشترک و تربیت فرزند به لینک زیر مراجعه کنید👇
https://shamiim.ir/Category/List
#شبتون_شهدایی
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃💞
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃