eitaa logo
منتظران ظهور
573 دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
9.2هزار ویدیو
77 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✨💫✨💫✨ نماز ظهرم را که در مسجد نزدیک خانه شان خواندم ،مطمئن بودم می خواهم تا زنده ام ،چند خط راجع به این زن بنویسم .اما می توانستم ؟ مردد بودم و می ترسیدم ته دلم احساس می کردم این کار سنگین است.دلم می خواست یک نفر با اطمینان بگوید بله، بنویس یا بگوید نه،نمی توانی .بعد این مسئولیت را بگذارم گوشه ی موسسه و خیالم راحت باشد کسی شایسته تر از من آن را به سرانجام می رساند اما این طور نشد.تو گویی ایستاده بودم در شانه ی خاکی گردنه ی خوشبختی ،آن بار سنگین را به عهده گرفته بودم و برگشتی نداشت.هفته ای دو بار می توانستم کنار اشرف سادات بنشینم و حرف هایش را بشنوم.هر دفعه احوال خودم و خانواده ام را دقیق می پرسید و می گفت :صبر کن ،من اول برم دو تا چایی بریزم .و هیچ وقت تعارف نکردم که میل ندارم یا اجازه بدهد من بریزم .تشنه ی همان فنجان بلور چای بودم .از دستش می گرفتم و می گذاشتم روی میز و او نشسته ،تاکید می کرد زودتر بخورم تا سرد نشود. این همنشینی ها ،یک سال و نیم به ضرورت کار بود،بعدش اشتیاق شد و بهانه ی هم صحبتی. موقع پیاده کردن صوت های مصاحبه ،بیشتر دقت داشتم تا به آنچه شنیده بودم، فکر کنم.با خودم می گفتم این زن یک آدم معمولیست،مثل همه ی ما دلتنگی را تجربه کرده،دلواپس و غصه دار شده،بارها خسته و بیمار شده،نیاز به استراحت دارد.گاهی با کوچک ترین اتفاق ذوق می کند .با رنج کشیدن آشناست.احساسات دارد و در عین حال می تواند اطرافش را به جایی خواستنی تبدیل کند،از آن آدم هایی که دنیا بهشان نیاز دارد.شاید فرقش با ما همین بود،که نبودنش به چشم می آمد. چیزی که در تمام رفت و آمد هایم دیدم ،جز این نبود .پیر و جوان،اشرف سادات از زبانشان نمی افتاد .همسایه ها می آمدند خانه اش برای جلسه قران ،ولی اول سراغ اشرف سادات را می گرفتند .حاج حبیب از نماز جماعت حرم بر می گشت ،صدا می زد اشرف سادات ،تلفن زنگ می خورد،اشرف سادات را می خواستند .و او ،حتی اگر بیمار بود و کم حوصله ،لبخند از لب هایش دور نمی شد و محبت از نگاهش انگار که خورشید باشد. خودش اما،این را قبول نداشت.می گفت:اگر اهل بیت نباشند ،من هیچم .هر سحر خودم را می رسانم حرم حضرت معصومه و کمک می خواهم .از بزرگواری آنهاست که در این خانه هنوز باز مانده و من به مردم خدمت می کنم. نمی دانم ،شاید راست می گفت .بعضی ها در خلوت خودشان آن قدر به دنبال خورشید می دوند که آخر سر،ماه می شوند. همین آدم معمولی،که البته خیلی با ما فرق داشت ،قهرمان دوست داشتنی قصه ی من شد.قهرمانم را دوست داشتم.هر بار که دست هایش را باز می کرد و مرا در آغوش می گرفت ،به جهان امیدوار می شدم .سر شانه هایم را که می بوسید ،از ذوق ،پرنده ای می شدم با دو بال روی شانه هایم. در نگارش شنیده هایم ،تلاش کردم جانب امانت را نگه دارم و قصه گویی نکنم ،اما آنچه در مورد این زن در سال های بعد شهادت فرزندش نگفته باقی مانده،اگر بیش از این روایت مکتوب نباشد،کمتر نیست. من روبه روی خود زنی را دیدم که در آستانه ی هفتاد سالگی هنوز دل نگران انقلاب است .موضع و نظر سیاسی دارد.در صحبت هایش به گفته های حضرت آقا استناد می کند .معیشت مردم ،غصه ی جدی اش است و آن خانه ی با صفا و دلبازش،خانه ی امید خیلی ها.برای تک تک کسانی که از شهرستان های اطراف ،پرسان پرسان به او می رسند وقت می گذارد و حتی لازم باشد ،آبرو خرج می کند.اشرف سادات هنوز هم تمام قد پای انقلاب ایستاده و خودش را مدیون می داند،همین می شود مه بی چشم داشت و سهم خواهی،با دلسوزی ،مقتدر قدم بر می دارد و در مقابل هیچ پیشامدی ،منفعل نیست.زنده دل است و پویا .شاداب است و امیدوار. بعد از روزهایی که با حاج خانم گذراندم ،شجاع شدم .حالا هر کجا مادر شهیدی را می بینم ،بدون حجاب ،با اشتیاق و عطشی شیرین ،هر طور شده باب صحبت را باز می کنم و با هر جمله ی دعا و مهربانی شان،فکر می کنم بهره ام را از این دو روزه ی حیات برده ام . و همه ی این اتفاقات را مدیون حاج حسین کاجی هستم ،که آن روز سفارش کرد بروم و برای یک بار ،حاج خانم را ببینم. والبته ،به سرانجام رسیدن این کتاب حاصل نمی شد ،مگر با بزرگواری ،صبر و شفقت محمد قاسمی پور در مقابل کاستی هایم ،او که بیش از فن ،به من اخلاق آموخت و در وادی استاد و شاگرد ی ،پر رنگ ترین یادگاری ها را برایم به جا گذاشت. در میان این مکتوب ،هر کجا کج سلیقگی و ضعف دیدید،به پای من است.اگر عبارت و کلمه ای دلتان را برد ،لطف نگاه محمد معماریان است از بهشت،به واسطه ی محبتی که از مادرش در دلم جاگیر شد و تبارک هایی که به سفارش مادرم برایش خواندم. من از مفصل این نکته مجملی گفتم تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل ۲۹اسفند ۹۸ مصادف با ۲۴ رجب ۱۴۴۱ شب شهادت حضرت موسی بن جعفر علیه السلام ❣️ ادامه دارد..... 💫 💠 مرکز فرهنگی خانواده« آ_ش» 💞
✨💫✨💫✨💫✨ بعدها آقاجان با صاحب کار صحبت کرد و او آمد توی خانه خودمان یک دار نصب کرد.نخ و نقشه و هر چیزی را که لازم بود،می آورد و از آن به بعد در خانه خودمان قالی می بافتیم .قالی که تمام می شد ،مزد ما را می داد و قالی را می برد .بعدش هم خیلی زود نقشه جدید را می فرستاد و قالی بعدی را سر می انداختیم. تقریبا ده ساله بودم .دستم تند بود،ولی روی تخته ی قالی آرام نمی گرفتم .نمی توانستم بی سروصدا بنشینم یک گوشه و سرم به کارم باشد با انگشت هایم قالی می بافتم و در فکر و خیالم ،آسمان و ریسمان را به هم .آقاجان و مادر می دانستند غافل بشوند ،آتش می سوزانم .سرک می کشیدم تا سر در بیاورم چطوری می شود از درخت بالا رفت یا از دیوار بالا کشید .جوری بود که هر دسته گلی به آب می رفت،حتما یک جایش به من ربط داشت،ولی کارم روی زمین نمی ماند؛برای همین هم صدای کسی در نمی امد. یک بار توی کوچه،پشت در حیاط ماندم ،اول می خواستم در بزنم ،ولی چشمم خورد به دیوار و فکر کردم لازم نیست در را برایم باز کنند؛خودم از پسش بر می آیم.نگاه انداختم و دنبال یک کلوخی ،سنگی،چیزی گشتم که از دیوار صاف بیرون زده باشد .دیده بودم آقاجان روی تنه درخت دنبال جای پا می گردد و مطمئن که می شود ،دستش را به یک جایی محکم می کند و با یک نفس،یا علی می گوید و خودش را می کشاند روی تنه درخت؛می خواستم ادایش را در بیلورم .آن قدر طول دیوار را قدم زدم و بالا و پاینش را نگاه کردم که بالاخره چند تا جای پا پیدا کردم و خودم را از دیوار بالا کشیدم و پریدم توی حیاط .نزدیک بود با صورت زمین بخورم که دست هایم را سریع رساندم به زمین .وقتی روی پا بلند می شدم ،با خودم فکر می کردم که بهتر است خودم به جای آقاجان بروم توت تکانی.سر چرخاندم ببینم کسی دیده چطور از پشت در بسته خودم را رسانده ام توی حیاط یا نه.می خواستم به هر که دیده ،بگویم که خیلی هم سخت نبوده و اگر بخواهد می توانم یادش بدهم،ولی دریغ از یک جفت چشم.خاک لباس هایم را تکاندم و دویدم داخل خانه .عزیز جلویم سبز شد .وقتی پرسید چرا نفس نفس می زنی،به گفتن یک هیچی بسنده کردم تا نشنوم که بگوید آخرالزمون شده مگه دختر ،به حق کارای نکرده.و نبینم لب پاینش را خیلی ریز به دندان می گیرد. چند وقتی هم چشمم دنبال جوجه کلاغ های بالای درخت توت بود.آقاجان که می دانست هیچ کاری ازم بعید نیست ،سعی کرده بود بترساندم.فکر می کرد وقتی انگشت اشاره اش را نشانم داده و تهدید کرده اگر به جوجه ها دست بزنم ،پدر و مادرشان چشم هایم را در می آورند ،باور کرده ام ،اما تقصیر من نبود،آن روز توی خانه تک و تنها بودم ،حوصله ام سر رفته بود.حوصله قالی بافی هم نداشتم .کمی طناب بازی کردم ،گرمم شد .عرق کرده بودم و موهایم چسبیده بود به گردن و صورتم .رفتم دم حوض یک کلاغ نشسته بود آن طرف حوض و داشت با حوصله آب می خورد. ❤️ادامه دارد... 💫 💠 مرکز فرهنگی خانواده «آ_ش» 💞
✨💫✨💫✨💫✨ تنهایی و گرما یادم رفت.دستم را بردم توی حوض و کمی آب پاشیدم روی آب ،کلاغ سرش را بالا آورد و نگاهم کرد.بعد بی توجه به من پر زد و رفت؛بدون اینکه از من ترسیده باشد .بلند شدم و رفتم پای درخت توت،سرم را گرفتم بالا تا بلندترین شاخه اش را ببینم .خیلی بلند بود هی سرم را بردم عقب ،خیره شدم به آفتاب که نورش چشمم را زد ؛ناخودآگاه بستمشان.وقتی چشم هایم را باز کردم،اول کمی سیاهی رفت،بعد خیلی زود دوباره توانستم واضح اطرافم را ببینم .دست کشیدم روی تنه درخت ؛زبر بود.حواسم پرت مورچه هایی شد که رویش راه می رفتند .انگشتم را گذاشتم جلوی راهشان؛مسیرشان را عوض کردند .هر کاری می کردم ،از یک طرف دیگر راه پیدا می کردند.دست از سرشان برداشتم ،کلاغی هم روی درخت نبود ؛البته خبر داشتم که جوجه کلاغ ها توی لانه شان تنها هستند.دستم را گرفتم به تنه ی درخت و خودم را به زحمت کشیدم نزدیک میخ اول .قدم کوتاه بود و تا بخواهم خودم را برسانم به میخ بعدی،کشیده شدم به درخت و پوست دستم زخم شد ،دودستی درخت را بغل کرده بودم تا نیفتم .دستم می سوخت،ولی اهمیت ندادم.می خواستم هر طور شده به آن لانه ی گردی که روی شاخه جا خوش کرده بود برسم ،که رسیدم.اولین جوجه را برداشتم و انداختم داخل یقه لباسم .داشتم بهش می گفتم می برمت پایین و با هم بازی می کنیم و جفتمان از تنهایی در می آییم ،که دو تا قار قار کرد و هیچ نفهمیدم که یک دسته کلاغ سیاه زشت یکهو از کجا پیدایشان شد.مستقیم داشتند می آمدند سمت من،حسابی ترسیدم ،جوجه را انداختم داخل لانه اش و هول هول پایین آمدم.از میخ یکی مانده به آخر پریدم پایین و سکندری خوردم و افتادم پای درخت ،دست زخمی ام کم بود ،پایم هم گرفت به یک شاخه کوچک و خراش برداشت.اهل گریه و زاری نبودم .سریع خودم را جمع و جور کردم و دویدم سمت اتاق،رفتم تو و در را پشت سرم چفت کردم و نشستم همان جا پشت در،صدای تالاپ تلوپ قلبم را می شنیدم .کوتاه و بریده بریده نفس می زدم .دلم کمی آب می خواست ،زبانم چسبیده بود بیخ گلویم و لب های خشکم چسبیده بودند به هم ولی جرئت نداشتم از جایم تکان بخورم .کلاغ ها یک جوری با نوکشان به در می زدند که ته دلم خالی شد.فکری شدم که اگر چند تا نوک دیگر بزنند،راستی راستی در سوراخ می شود.ترس برم داشته بود که جواب آقاجان را چه بدهم ،تا اینکه خودشان خسته شدند و رفتند ؛مثل مورچه ها که حتما بالاخره یک جایی خسته می شدند و دست از دانه بردن بر می داشتند ولی کی اش را نمی دانستم .این مورچه های بیچاره ،همیشه ی خدا یک چیزی روی دوششان بود انگار بلد نبودند بدون بار کشیدن راه بروند ؛مثل خودم،که نمی توانستم شکل خیلی از دخترها سرم را پایین بیندازم و مشغول کار خودم باشم ،انگار یک چیزی مدام توی سرم قل می خورد و برای هر چیزی دست می جنباندم و شیطنت می کردم .از داستات کلاغ ها درس عبرت نگرفتم ؛فقط باور کردم که اگر کمی دیر جنبیده بودم ،نوک یکی از کلاغ ها می خورد توی چشمم و کور می شدم . ❤️ ادامه دارد.... 💫
✨💫✨💫✨💫✨ آدم اصلی زندگی من،مادرم بود؛یک زن ساده و معمولی .بچه ای که بست بنشیند یک گوشه و شیطنت نکند ،بچه نیست.مادر هم هر چند خیلی با حوصله و صبور باشد ،بالاخره گاهی دادی می زند اما من ،یک بار اخم توی صورت مادرم ندیدم ؛حتی در مقابل تشرهای آقاجان ،خودش را سپرم می کرد احترام سیادت آقا جان سر جایش ،ما را هم به حرمت سادات بودنمان ،روی چشم هایش نگه می داشت .با در و همسایه آن قدری رفت و آمد می کرد که پای غیبت و تهمت به خانه مان باز نشود .سر این چیزها با کسی شوخی نداشت بد کسی را نه می گفت و نه می خواست.هیچ وقت هم بیکار ندیدمش پای حوض نشستن و رخت و لباس شستن و بردار و بگذار کارهای خانه ،بد اخلاق و بی حوصله اش نمی کرد .هنوز هم نفهمیدم چطور می توانست همیشه آن قدر ارام و مهربان باشد . من تا خیلی سال فکر می کردم اسم مادرم عزیز است بس که همه عزیز صدایش می کردند آقاجان ،ننه اقا،همسایه ها،همه ،بعدا فهمیدم عزیز وصفش بوده ،نه اسمش.نامش زهرا بود. ننه اقا مادر بزرگ پدری ما بود و با ما زندگی می کرد،ان موقع خیلی هاسواد خواندن و نوشتن نداشتند و این عیب نبود ؛اما ننه آقا سواد قرانی داشت .همیشه خدا کتاب دعا و قرانش کنارش بود،خودش هم پشت دستگاه نخ ریسی ،چادر شب می بافت.روزش آن شکلی می گذشت .گاهی صدایم می زد و می گفت "اشرف سادات؛امروز چند شنبه اس؟"کمی فکر می کردم و لب هایم را به هم فشار می دادم و با انگشت هایم می شمردم و مثلا می گفتم دوشنبه بلند صدا می زد یا قاضی الحاجات و هی تکرارش می کرد ،هوا هم که تاریک می شد وضو می گرفت و با ان جثه ی کوچک دراز می کشید توی رختخوابش و لب هایش به ذکر می جنبید تا خوابش ببرد. سحر،ناله ی ضعیفی به گوشمان می خورد با صدای نماز شب خواندنش و العفو گفتن های ننه آقا پهلو پهلو می شدیم تا آقا جان برای نماز صبح صدایمان کند به جز ننه آقا ،پدر و مادرم را هم همیشه موقع اذان پای،سجاده می دیدم .ما هم از بچگی ایستادیم کنارشان و یاد گرفتیم . نماز صبح که می خواندیم ،دیگر روز ما شروع می شد ما یعنی من،فاطمه و مادرم ،دو تا خواهر باید بسم الله می گفتیم و نخ می کشیدیم و گره می زدیم به قالی نصفه نیمه مادرم هم مشغول کارهای خانه می شد.اول صبحی ،آفتاب هنوز نرسیده وسط آسمان ،حیاط را آب پاشی می کردیم ،بوی کاهگل دیوار ها بلند می شد ،تا ذغال های داخل سماور خوب سرخ شوند و آب جوش بیاید ،زیرانداز را که یک تکه گلیم کهنه بود،پهن می کردیم زیر درخت توت و صبحانه می خوردیم ،این ها برای تابستان بود. زمستان سوز سرما استخوان می ترکاند.همان رفت و آمد از اتاق تا مطبخ هم برایمان سخت می شد ،اما نشستن پای دار برای ما،وقت ،فصل یا سن و سال نداشت،فقط برای ناهار و شام از روی تخته بلند می شدیم .البته چشم مادرم را که دور می دیدم ،شیطنتم گل می کرد. ❣️ ادامه دارد..... 💫 💠 مرکز فرهنگی خانواده «آ_ش»
✨💫✨✨💫✨ آقاجان اجازه نداد دیگر قالی ببافیم .می گفت :نمی خواهم دخترهام برای مردم کار کنن گفتیم :چشم حق مدرسه رفتن هم نداشتیم قدیمی ها فکر می کردند درس خواندن به درد دختر نمی خورد .می گفتند:دختر باید شوهر داری و بچه داری کند باز هم گفتیم:چشم .من فقط یک سال رفتم مدرسه و بعدش مجبور شدم بمانم خانه تقریبا دوازده سالم شده بود خانم فاطمه عروسی کرده و رفته بود چیزی از عروسی اش یادم نیست .فقط یادم می آید بعدش من،خیال برم داشته بود که شده ام رئیس خانه،نه که خودم هیچ کاری نکنم ،ولی بگویی نگویی دستور می دادم .کارهای خانه را نوبتی کرده بودیم یک روز ظرف شستن با من بود غذا پختن با خواهر دیگرم اعظم سادات،جارو کردن با آن یکی خواهرم و روز بعد برعکس. تا پانزده سالم بشود مادرم نگذاشت از رفت و آمد خواستگارها چیزی بفهمم البته دانستن و ندانستن من هم توفیری نداشت آن وقت ها اصلا به حرف و دل دختر نبودند که .می نشاندندمان سر سفره عقد و باید به انتخاب پدر یا بزرگترها بله می گفتیم.کسی نظر ما را نمی پرسید .آن موقع ها خیلی اتفاقی فقط از یکی شان با خبر شدم. فصل دوم سرنوشتی خوش پولدار بود ،آن قدر که گفته بودند جهیزیه نمی خواهیم ،عقدش می کنیم ،یک چادر می اندازیم سرش و می بریم .داماد کار و بارش سکه است و همه چیز دارد.این ها یواشکی وقتی زن عموی مادرم داشت برای مادرم تعریف می کرد شنیدم .خانواده اش هم آن قدر خوب بودند که می دانستم آقاجان نه نمی آورد .زن عموی مادرم واسطه شان بود . روزها داشتند بلند می شدند که یک بعدازظهر با خواهرهای پسر آمدند خانه مان ،زیر چشمی نگاهم می کردند و از لبخند رضایتشان می شد فهمید مورد پسندشان شده ام .سینی چای به دست ،گونه هایم شده بود گل آتش ،عکس داماد را که در آوردند و دست به دست کردند تا نشان مادرم دهند،عزیز همان طور که لبخند به لب داشت،سرش را گرداند سمت من.با گوشه ی چشم و ابرویش ،در را نشانم داد که بروم بیرون،سینی را گذاشتم وسط اتاق و پکر آمدم بیرون،ولی من هم زبلی های خودم را داشتم .یواشکی از لای در نگاه می کردم .دیدم مادر عکس را گرفت ،نگاهی انداخت و با همان لبخندش ،حرف را ادامه داد و ازشان اجازه گرفت که عکس را نشان آقاجان بدهد .از جایش بلند شد و رفت عکس را گذاشت لای قران سر طاقچه ،مهمان ها خداحافظی کردند و رفتند ولی من جرائت نداشتم از مادرم چیزی بپرسم .مدام فکر می کردم یعنی قیافه اش چه شکلیه؟قدش چقدره؟ ❣️... 💫 💠 مرکز فرهنگی خانواده «آ_ش»
💫✨💫✨💫✨ وقتی دیدم حریف کنجکاوی ام نمی شوم و نمی توانم بی خیال باشم.یک دستمال دستم گرفتم و رفتم مثلا گردگیری کنم.همین طور که با دستمال ایینه را تمیز می کردم،خودم را رساندم به قران ،برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم.صدای قلبم را می شنیدم ،به گمانم ،صورتم هم قرمز شده بود .تا دیدم خبری نیست و کسی نمی آید،یواشکی جلد قران را با انگشت گرفتم و بازش کردم،عکس را که دیدم ،چشم هایم چهار تا شد .باور نمی کردم،ابروهایم هشتی شده بودند و لب و لوچه ام آویزان ،وا رفتم.کاش فقط کچل بود؛شاید دلم را خوش می کردم که عوضش پولدار است،ولی مردی که داشتم عکسش را نگاه می کردم،هم مو نداشت و هم سنش زیاد بود.با غصه و کلافه چرخیدم و خواستم برگردم ،دامنم گرفت به شیر سماور .دسته اش چرخید و شیر باز شد آب جوش ریخت روی پایم و از سوزشش نفسم بند آمد. جرائت نداشتم صدایم را در بیاورم.لب هایم را بهم فشار دادم.اما نتوانستم خیلی تحمل کنم،بالاخره اشکم در آمد .هی پایم را فوت می کردم بلکه کمی خنک شود،ولی تاثیری نداشت حرصم گرفته بود.داماد آن شکلی از آب در امده بود که هیچ ،خودم را هم سوزانده بودم توی دلم می گفتم ای کاش کمی جوان تر بود و بر و رویی داشت تا حداقل برای آن همه سختی پلیس بازی و پای سوخته،دلم نمی سوخت ؛ولی زهی خیال باطل ؛از جایم بلند شدم و سعی کردم لنگان لنگان هم شده،خودم را برسانم پیش بقیه که شک نکنند.راه می رفتم و با دامنم پایم را باد می زدم تا سوزشش بیفتد ،خدا رحم کرد که قد دامن بلند بود و کسی نمی توانست سرخی پایم را ببیند. اگر عزیز می فهمید ،برایم بد می شد ،خجالت می کشیدم .دوست نداشتم فکر کنند سروگوشم می جنبد ،شب ،رختخواب ها را پهن کردم و دراز کشیدم توی جایم مدام خدا خدا می کردم اتفاقی نیفتد .هی پیش خودم می گفتم چطور به پدرم بگویم من این آدم را نمی خواهم ،ازش خوشم نیامده هر طوری نقشه می کشیدم ،شدنی نبود.آرزو می کردم کاش کسی نظر من را هم بخواهد ،آن وقت حرفم را می زدم ،ولی خیلی خوب می دانستم محال است کسی از من بپرسد این ادم را می خواهی یا نه بد خواب شده بودم.این قدر این پهلو به آن پهلو چرخیدم که بالاخره چشم هایم گرم شد و فکر کنم نزدیک سحر خوابم برد. صبح،دل و دماغ نداشتم سرم را به کار مشغول کردم،بلکه کمتر فکر و خیال کنم داشتم پتوها را جمع می کردم که در خانه را زدند .درست بود مهمانی رفتن های قدیم حساب و کتاب نداشت،ولی صبح به آن زودی هم کسی خانه ی کسی سر نمی زد؛مگر اینکه اتفاقی افتاده باشد .پتو به دست ،سرک می کشیدم نبینم چه خبر است که دیدم خواهر های حاج حبیب ،همین حاج آقای خودمان ،آمدند توی اتاق ما تازه بیدار شده بودیم ،نه صبحانه خورده بودیم و نه آقا جان از خانه زده بود بیرون. ❣️..... 💫 💠 مرکز فرهنگی خانواده «آ_ش» 💞
چادر انداختند سرم و خواهر شوهر کوچک ترم دستم را گرفت و پیاده آمدیم خانه ی خودمان. وقتی وارد اتاق شدم صدای کل کشیدن زن ها بلند شد و حتما تا حیاط هم رسیده بود .صورتم را توی چادر پنهان کرده بودم و نمی توانستم اطرافم را خوب ببینم فقط صداها را می شنیدم یکی گفت:حبیب آقا بشین کنار عروس خانوم ،الان آقا میاد برای خواندن خطبه عقد.یکهو همه چیز برایم رنگ دیگری گرفت انگار نه انگار که این حبیب همان پسر همسایه بود که بعضی وقت ها اصلا یادم نمی ماند که فامیل هم هستیم و همیشه خیلی معمولی با هم سلام و علیک می کردیم و از کنار هم می گذشتیم .از خجالت ،جمع شدم توی خودم مثل یک بوته گل کوچک،زیر چادر سفید عروس،از زیر چادر می توانستم جلویم را ببینم .یک تکه پارچه سفید که رویش چند تا گل سرخ و زرد گلدوزی شده بود یک ظرف شیرینی، یه کاسه بلور آب برای روشنایی و آیینه و قران ،سفره ی عقد من همین ها بود. خطبه عقد را خواندند و به هم محرم شدیم ،خواهر داماد آمد و چادرم را از روی سرم برداشت .به داماد که هیچ ،دیگر حتی خجالت می کشیدم به بقیه نگاه کنم .سرم را انداخته بودم پایین و خیره خیره به نقل های ریز سفیدی که بالای سرم می پاشیدند و می ریخت روی لباس و چادرم نگاه می کردم. خانه ی ما یک مجلس خصوصی بود برای اینکه عقد کنیم مجلس مردانه ،خانه ی پدر شوهرم بود و جشن زنانه ،خانه ی خواهر شوهرم،مهمان ها آنجا منتظرمان بودند .جشن عقدمان خیلی مفصل برگزار شد.حبیب و خانواده اش ،چیزی کم نگذاشتند .تمام دیوارها با فرش پوشانده شده بود و جایگاه عروس داماد را طاق نصرت زده بودند .چند تا دسته گل بزرگ هم گذاشته بودند گوشه و کنار حیاط که از دست بچه ها در امان نماند.بعدا فهمیدم هدیه ی دوستان داماد بوده تعداد مهمان ها هم زیاد بود اصلا برای همین جشن را خانه خودمان نگرفتیم ،چون کوچک بود و مردم اذیت می شدند .اتاق های خانه ی خواهر داماد و حیاط پر از فامیل و در و همسایه بود. توقع چنین جشن مفصلی را نداشتم .خیلی از حبیب خوشم آمد،بیشتر وقتی فهمیدم برای شام سفارش داده از بیرون چلو کباب بیاورند .آن زمان ،کمتر کسی از این کارها می کرد. من و حبیب از هم خجالت می کشیدیم .نمی توانستیم توی صورتش نگاه کنم و هیچ حرفی با هم نزدیم،اصلا نمی دانستم باید چه بگویم همان بله را هم به زور گفته بودم .انگار نه انگار اشرف سادات همیشگی ام. صدایم از ته چاه در می آمد بقیه اذیتم می کردند و با شیطنت و کنایه می گفتند چقدر خانم شدی .می خندیدم و سرم را پایین می انداختم. جشن که تمام شد،مرا بردند خانه ی پدرم حبیب هم آمد.آن شب برای اولین بار ،بعد از حدود یک ماه که حرف خواستگاری و نامزدی پیش آمده بود با هم تنها شدیم. ...❣️ 💫 💠 مرکز فرهنگی خانواده «آ_ش»
✨💫✨✨💫✨ هیچ وقت فکرش را هم نمی کردم که یک روز بشود شوهرم .چیزی توی دلم مانده بود و فکر کردم حالا وقتش رسیده،اما نمی دانستم چطور سر حرف را باز کنم ،حبیب که پرسید از غذا خوشم آمده یا نه ،سکوت بینمان را شکست و کارم را راحت کرد. نشسته بودم کنج اتاق و با گوشه ی لباس عروسم بازی می کردم.حبیب هم که نشسته بود طرف دیگر اتاق،هی این پا و آن پا می شد.سرخ و سفید شدم و من من کنان گفتم :دست شما درد نکنه .هم جشن خیلی خوب بود هم غذا خیلی خوشمزه بود.من ....من....می خواستم یه چیزی بگم حبیب دو زانو نشست و پرسید چیزی شده؟بگید گوشم با شماست آب دهانم را به سختی قورت دادم و بعد از مکث کوتاهی پرسیدم :انگار شما به مهریه رضا نبودین درسته؟ حبیب سرش را انداخت پایین. وقتی آمده بودند برای تعیین مهریه حرف آقاجان و حبیب با هم نمی خواند .آقام یک کلام می گفت مهریه هفت تومان باشد و حبیب قبول نمی کرد .می گفت:ندارم که بدهم ،ولی آخر سر به احترام بزرگ ترها کوتاه آمد و مهر همانی شد که آقاجان خواسته بود .سنم زیاد نبود ولی می دانستم دارم چه کار می کنم .حبیب هنوز جواب سوالم را نداده بود ادامه دادم :شما بنویس که من مهریه را بخشیدم ،خودم هم زیرش را امضا می کنم .من چشمم دنبال مهریه نیست. حبیب آن موقع ها معمار بود .می شناختمش ادم مقیدی بود .از وقتی تکلیف شده بود یک نماز قضا نداشت.از همان نوجوانی که رفته بود سرکار، سال خمسی اش معلوم بود. شرعیات را خیلی خوب می دانست البته این ها بعدا به من گفت ،ولی قبل از آن هم می دانستم خیلی به حلال و حرام و شرع مقید است.برای همین وقتی می گفت :به من واجبه که مهریه زنم را بدم ،ولی این قدر ندارم و نمی توانم ،نمی خوام اول زندگیم رو با دروغ شروع کنم .ادا نبود واقعا دلش می خواست صاف و صادق همانی را که هست توی گود بیاورد .دلش نمی خواست زیر بار قرضی برود که از عهده اش بر نمی آید .من هم دوست نداشتم خودش را زیر دین من بداند ،این شد که گفتم مهریه را می بخشم. حبیب نگاهم کرد و لبش به خنده باز شد گفت:می دونی چیه اشرف سادات؟من قبل از اینکه بیام خواستگاریت رفته بودم امام رضا از آقا یه همسری خواستم که اهل زندگی باشه تو بالا و پایین باهام بمونه. حتی از آقا خواستم سیده باشه .من هر چی تو زندگی دارم و به دست بیارم ،برای خانوادمه.ایشالا وضعم بهتر میشه ولی خب هر چی باشه مهریه زن دینه به گردنمه.من فقط حرفم این بود زیر قرضی نرم که می دونم از عهدش بر نمیام.حالا تو با این حرفات نشونم دادی همون هدیه امام رضایی.تا حالا هر چقدر می خواستمت ،از امشب صد برابر پیشم عزیز شدی. ته دلم غنچ رفت. برخلاف خیلی ها که خوش نداشتند داماد بعد از عقد شب را خانه عروس بماند، آقاجان حبیب را نگه داشت. ...❣️ 💫 💠 مرکز فرهنگی خانواده
شهید سید مرتضی آوینی: اگر در جستجوی امام زمان هستی او را در میان سربازانش بجوی از نشانه‌های خاص آنان این‌ است که همچون نور ، دیگران را ظاهر میکنند خود را نمی بینند ... 🌷حاج قاسم سلیمانی 🌷حاج احمد کاظمی 🌹
یزید با شنیدن این سخنان با دست، به ماموران خود اشاره می کند. کیسه های طلا را نگاه کن! آری، آنها، همان "بیت المال" است که برای وفاداری مردم شام، بین آنها تقسیم می شود. صدای یزید در فضای مسجد می پیچد:《به هر کسی که در مسجد است، از این طلاها بدهید.》 تا چند لحظه قبل، فقط چند نفر، برای شمشیر زدن در رکاب یزید آمادگی خود را اعلام کردند امّا حالا فریادِ "ما سرباز تو هستیم" همه مردم به گوش می رسد. مردم در حالی که سکّه های سرخ طلا را در دست دارند، وفاداری خود را به یزید اعلام میکنند. آری! کیست که به طلای سرخ وفادار نباشد؟ یزید ادامه می دهد:《آگاه باشید که من به شما پول و ثروت زیادی خواهم داد.》 مردم با شنیدن وعده های یزید، خوشحال می شوند و صدای "الله اکبر" در تمام مسجد می پیچد. یزید با این کار، نظر همه مردم را به خود جلب کرد و اکنون همه آنها، حکومت او را دوست دارند. مگر مردم شام جز پول و آرامش چیز دیگری می خواستند؟ یزید، مردم شام را به خوبی می شناخت؛ باید جیبشان پر شود تا بتوان به راحتی بر آنها حکومت کرد. با پول می توان کارهای بزرگی انجام داد. حتّی می توان مردم را دوست دار یک حکومت کرد. یزید مطمئن می شود که مردم شام، او را یاری خواهند کرد. بدین ترتیب، فکرش از مردم این شهر آسوده شده و فرصتی پیدا می کند که به فکر مخالفان خود باشد. به راستی آیا می شود آنها را هم با پول خرید؟ او خوب می داند که مردم عادی را می تواند با پول بخرد، امّا هرگز نمیتواند امام حسین'علیه السلام' را تسلیم خود کند. معاویه هم خیلی تلاش کرد تا شاید بتواند امام حسین'علیه السلام' را با ولیعهدی یزید موافق نماید، امّا نتوانست. تا زمانی که معاویه زنده بود، امام حسین'علیه السلام' ولیعهدیِ یزید را قبول نکرد و این برای یزید، بزرگترین خطر است. یزید خوب می داند که امام حسین'علیه السلام' اهل سازش با او نیست. اگر امام حسین 'علیه السلام' در زمان معاویه، دست به اقدامی نزد به این دلیل بود که به پیمان نامه صلح برادرش امام حسن'علیه السلام' ، پایبند بود. در همان پیمان نامه آمده بود که معاویه، نباید کسی را به عنوان خلیفه بعد از خود معرّفی کند، اما معاویه چند ماه قبل از مرگ خود، با معرفی جانشین، این پیمان نامه را نقض کرد. یزید می داند که امام حسین'علیه السلام' هرگز خلافت او را قبول نخواهد کرد، پس برای حل این مشکل، دستور می دهد تا این نامه برای امیر مدینه (ولید بن عُتبه) نوشته شود:《از یزید به امیر مدینه: آگاه باش که پدرم معاویه، از دنیا رفت. او رهبری مسلمانان را به من سپرده است. وقتی نامه به دست تو رسید حسین را نزد خود حاضر کن و از اون برای خلافت من بیعت بگیر و اگر از بیعت خودداری کرد او را به قتل برسان و سرش را برای من بفرست.》 یزید دستور می دهد قبل از اینکه خبر مرگ معاویه به مدینه برسد، نامه او به دست حاکم مدینه رسیده باشد. او این چنین برنامه ریزی کرده است تا امام حسین'علیه السلام' را غافلگیر کند. او می داند که اگر خبر فوت معاویه به مدینه برسد، دیگر نخواهد توانست به این آسانی به امام حسین 'علیه السلام' دسترسی پیدا کند. آیا این نامه به موقع به مدینه خواهد رسید؟ .... 🌙 💞
حتما با شنیدن این حرف، خیلی تعجب میکنی! آخر مگر حضرت علی 'علیه السلام' ، فرزندش امام حسین'علیه السلام' و دیگر جوانان بنی هاشم را برای دفاع از جان عثمان به خانه او نفرستاد! این اطرافیان عثمان بودند که زمینه کشتن او را فراهم کردند. اکنون چگونه است که مروان، گناه قتل عثمان را به گردن امام حسین'علیه السلام' می اندازد؟ امیدوارم که امیر مدینه، زیرک تر از آن باشد که تحت تاثیر این تبلیغات دروغین قرار گیرد‌. او می داند که دست امام حسین'علیه السلام' به خون هیچ کس آلوده نشده است. مروان به خاطر کینه ای که نسبت به اهل بیت علیهم السلام دارد، سعی می کند برای تحریک امیر مدینه، از راه دیگری وارد شود. به همین دلیل رو به او می کند و می گوید:《ای امیر، اگر در اجرای دستور یزید تاخیر کنی، یزید تو را از حکومت مدینه بر کنار خواهد کرد.》 امیر به مروان نگاهی میکند و در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده است می گوید:《وای بر تو ای مروان! مگر نمی دانی که حسین یادگار پیامبر است. من و قتل حسین!؟ هرگز، کاش به دنیا نیامده بودم و این چنین شبی را نمی دیدم.》 امیر مدینه در فکر است و با خود می گوید:《چقدر خوب می شود اگر حسین با یزید بیعت کند. خوب است حسین را دعوت کنم و نامه یزید را برای او بخوانم. چه بسا او خود، بیعت با یزید را قبول کند.》 سپس یکی از نزدیکان خود را می فرستد تا امام حسین'علیه السلام' را به قصر ببرید ..... 🌙
شب از نیمه گذشته و فرستاده امیر مدینه در جستجوی امام حسین'علیه السلام' است‌. او وارد کوچه بنی هاشم می شود و به خانه امام می رسد. درِ خانه را می زند و سراغِ امام را می گیرد. امام، داخل خانه نیست. به راستی، کجا می شود او را پیدا کرد؟ مسجد پیامبر در شب های پایانی ماه رجب، صفایِ خاصّی دارد و امام در مسجد پیامبر، مشغول عبادت است. فرستاده امیر مدینه، راهی مسجد پیامبر می شود و پس از ورود به آن مکان مقّدس، بدون درنگ نزد امام حسین'علیه السلام' می رود. امام در گوشه ای از مسجد همراه عدّه ای از دوستان خود، نشسته است. فرستاده امیر رو به امام حسین'علیه السلام' می کند و می گوید: _ ای حسین، امیر مدینه شما را طلبیده است. ️_ من به زودی پیش او می آیم. امام خطاب به اطرافیان خود می فرماید:《فکر می کنید چه شده است که امیر در این نیمه شب، مرا طلبیده است. آیا تا به حال سابقه داشته است که او نیمه شب، کسی را نزد خود فرا بخواند؟》. همه در تعجّب هستند که چه پیش آمده است. امام می فرماید:《گمان می‌کنم که معاویه از دنیا رفته و امیر مدینه می خواهد قبل از آنکه این خبر در مدینه پخش شود، از من بیعت بگیرد.》 آیا امام این موقع شب، نزد امیر مدینه خواهد رفت؟ نکند خطری در کمین باشد؟ آیا معاویه از دنیا رفته است؟ آیا خلافت شوم یزید آغاز شده است؟ یکی از اطرافیان امام از ایشان می پرسد:《اگر امیر مدینه شما را برای بیعت با یزید خواسته باشد، آیا بیعت خواهی نمود؟》 امام جواب می دهد:《من هرگز با یزید بیعت نمی کنم. مگر فراموش کرده ای که در پیمان نامه صلحِ برادرم امام حسن 'علیه السلام' آمده بود که معاویه نباید جانشینی برای خود انتخاب کند. معاویه عهد کرد که خلافت را بعد از مرگش به من واگذار کند. اکنون او به قول و پیمان خود وفا نکرده است. من هرگز با یزید بیعت نخواهم کرد، چون که یزید مردی فاسق است و شراب می خورد.》 مامور امیر مدینه، دوباره نزد امام می آید و می گوید: _ ای حسین! هر چه زودتر نزد امیر بیا که او منتظر توست. _ من به زودی می آیم. امام از جای بر می خیزد. می خواهد که از مسجد خارج شود، یکی از اطرافیان می پرسد:《ای پسر رسول خدا، تصمیم شما چیست؟》 امام در جواب می فرماید:《اکنون جوانان بنی هاشم را فرا می خوانم و همراه آنان نزد امیر می روم.》 امام به منزل خود می رود. ظرفِ آبی را می طلبد. وضو می گیرد و شروع به خواندن نماز می کند. او در قنوت نماز، دعا می کند... به راستی، با خدای خویش چه می گوید؟ .... 🌙 💞@MF_khanevadeh
شب از نیمه گذشته و فرستاده امیر مدینه در جستجوی امام حسین'علیه السلام' است‌. او وارد کوچه بنی هاشم می شود و به خانه امام می رسد. درِ خانه را می زند و سراغِ امام را می گیرد. امام، داخل خانه نیست. به راستی، کجا می شود او را پیدا کرد؟ مسجد پیامبر در شب های پایانی ماه رجب، صفایِ خاصّی دارد و امام در مسجد پیامبر، مشغول عبادت است. فرستاده امیر مدینه، راهی مسجد پیامبر می شود و پس از ورود به آن مکان مقّدس، بدون درنگ نزد امام حسین'علیه السلام' می رود. امام در گوشه ای از مسجد همراه عدّه ای از دوستان خود، نشسته است. فرستاده امیر رو به امام حسین'علیه السلام' می کند و می گوید: _ ای حسین، امیر مدینه شما را طلبیده است. ️_ من به زودی پیش او می آیم. امام خطاب به اطرافیان خود می فرماید:《فکر می کنید چه شده است که امیر در این نیمه شب، مرا طلبیده است. آیا تا به حال سابقه داشته است که او نیمه شب، کسی را نزد خود فرا بخواند؟》. همه در تعجّب هستند که چه پیش آمده است. امام می فرماید:《گمان می‌کنم که معاویه از دنیا رفته و امیر مدینه می خواهد قبل از آنکه این خبر در مدینه پخش شود، از من بیعت بگیرد.》 آیا امام این موقع شب، نزد امیر مدینه خواهد رفت؟ نکند خطری در کمین باشد؟ آیا معاویه از دنیا رفته است؟ آیا خلافت شوم یزید آغاز شده است؟ یکی از اطرافیان امام از ایشان می پرسد:《اگر امیر مدینه شما را برای بیعت با یزید خواسته باشد، آیا بیعت خواهی نمود؟》 امام جواب می دهد:《من هرگز با یزید بیعت نمی کنم. مگر فراموش کرده ای که در پیمان نامه صلحِ برادرم امام حسن 'علیه السلام' آمده بود که معاویه نباید جانشینی برای خود انتخاب کند. معاویه عهد کرد که خلافت را بعد از مرگش به من واگذار کند. اکنون او به قول و پیمان خود وفا نکرده است. من هرگز با یزید بیعت نخواهم کرد، چون که یزید مردی فاسق است و شراب می خورد.》 مامور امیر مدینه، دوباره نزد امام می آید و می گوید: _ ای حسین! هر چه زودتر نزد امیر بیا که او منتظر توست. _ من به زودی می آیم. امام از جای بر می خیزد. می خواهد که از مسجد خارج شود، یکی از اطرافیان می پرسد:《ای پسر رسول خدا، تصمیم شما چیست؟》 امام در جواب می فرماید:《اکنون جوانان بنی هاشم را فرا می خوانم و همراه آنان نزد امیر می روم.》 امام به منزل خود می رود. ظرفِ آبی را می طلبد. وضو می گیرد و شروع به خواندن نماز می کند. او در قنوت نماز، دعا می کند... به راستی، با خدای خویش چه می گوید؟ .... 🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 موضوع : مسئولیت والدین در حمایت از ازدواج 💠 جهت مشاهده یا دانلود سایر قسمت‌های مجموعه کلیپ‌های مهارت‌های زندگی مشترک و تربیت فرزند به لینک زیر مراجعه کنید👇 https://shamiim.ir/Category/List 🌼🍃 🌼🍃 🌼🍃 🌼🍃💞 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قسمت_پنجم 🔻 موضوع : اهمیت وقت در شناخت کُفّیت 💠 جهت مشاهده یا دانلود سایر قسمت‌های مجموعه کلیپ‌های مهارت‌های زندگی مشترک و تربیت فرزند به لینک زیر مراجعه کنید👇 https://shamiim.ir/Category/List 🌼🍃 🌼🍃 🌼🍃 🌼🍃💞 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 موضوع : آیا کم حجاب ها ازدواج موفقی دارند؟ 💠 جهت مشاهده یا دانلود سایر قسمت‌های مجموعه کلیپ‌های مهارت‌های زندگی مشترک و تربیت فرزند به لینک زیر مراجعه کنید👇 https://shamiim.ir/Category/List 🌼🍃 🌼🍃 🌼🍃 🌼🍃💞 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🔸همیشہ یک سفارش به ما میکرد. می گفت: « اگه در معرض گناہ قرار گرفتید و خواستید دچار لغزش نشید و از اون گناہ فرار کنید 🔸خودتون رو با خواندن قرآن و نماز یا مطالعہ📕 و ورزش مشغول کنید تا حواستون از اون محل و از اون گناہ پرت بشه.
مداحی_آنلاین_یه_آدمایی_هستن_توی_این_دنیا_مهدی_رسولی.mp3
5.02M
🌷 🍃یه آدمایی هستند توی این دنیا 🍃که چشماشون یه اقیانوس آرومه 🎙 👌بسیار دلنشین 🌷 🌷
پویش مهدوی 💚 تا نیمه شعبان خـبـر آمـد خبـری نیـست… هنـوز از غـم دوری دلـدار بـسـوز… بـایـد ایـن جـمعه بیایـد، بایـد! مـن دگـر خسـته شـدم از شـایـد! اللهُـــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَــــــــرَج 🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁 ❤️مرکز فرهنگی خانواده در نظر دارد به مناسبت نیمه شعبان پویش مهدوی برگزار کند.... برای شرکت در این پویش فقط کافی است عضو کانال ما باشید و دراین پویش شرکت نمایید ارسال آثار بصورت : ✅دلنوشته کوتاه برای امام زمانم ✅کلیپ کوتاه ✅اجرای گروهی سرود سلام فرمانده ✅نقاشی برای امام زمانم ✅برگزاری جشن، پخت کیک برای میلاد امام زمانم شروع زمان پویش از همین الان تا نیمه شعبان..... شرکت کن و جایزه ببر 🎁😍😍😍😍😍 🌺🌸@MF_khanevadeh 🌺🌸🌺🌸🌺🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸 🌺