eitaa logo
منتظران ظهور
573 دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
9.2هزار ویدیو
77 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✨💫✨💫✨💫✨ آدم اصلی زندگی من،مادرم بود؛یک زن ساده و معمولی .بچه ای که بست بنشیند یک گوشه و شیطنت نکند ،بچه نیست.مادر هم هر چند خیلی با حوصله و صبور باشد ،بالاخره گاهی دادی می زند اما من ،یک بار اخم توی صورت مادرم ندیدم ؛حتی در مقابل تشرهای آقاجان ،خودش را سپرم می کرد احترام سیادت آقا جان سر جایش ،ما را هم به حرمت سادات بودنمان ،روی چشم هایش نگه می داشت .با در و همسایه آن قدری رفت و آمد می کرد که پای غیبت و تهمت به خانه مان باز نشود .سر این چیزها با کسی شوخی نداشت بد کسی را نه می گفت و نه می خواست.هیچ وقت هم بیکار ندیدمش پای حوض نشستن و رخت و لباس شستن و بردار و بگذار کارهای خانه ،بد اخلاق و بی حوصله اش نمی کرد .هنوز هم نفهمیدم چطور می توانست همیشه آن قدر ارام و مهربان باشد . من تا خیلی سال فکر می کردم اسم مادرم عزیز است بس که همه عزیز صدایش می کردند آقاجان ،ننه اقا،همسایه ها،همه ،بعدا فهمیدم عزیز وصفش بوده ،نه اسمش.نامش زهرا بود. ننه اقا مادر بزرگ پدری ما بود و با ما زندگی می کرد،ان موقع خیلی هاسواد خواندن و نوشتن نداشتند و این عیب نبود ؛اما ننه آقا سواد قرانی داشت .همیشه خدا کتاب دعا و قرانش کنارش بود،خودش هم پشت دستگاه نخ ریسی ،چادر شب می بافت.روزش آن شکلی می گذشت .گاهی صدایم می زد و می گفت "اشرف سادات؛امروز چند شنبه اس؟"کمی فکر می کردم و لب هایم را به هم فشار می دادم و با انگشت هایم می شمردم و مثلا می گفتم دوشنبه بلند صدا می زد یا قاضی الحاجات و هی تکرارش می کرد ،هوا هم که تاریک می شد وضو می گرفت و با ان جثه ی کوچک دراز می کشید توی رختخوابش و لب هایش به ذکر می جنبید تا خوابش ببرد. سحر،ناله ی ضعیفی به گوشمان می خورد با صدای نماز شب خواندنش و العفو گفتن های ننه آقا پهلو پهلو می شدیم تا آقا جان برای نماز صبح صدایمان کند به جز ننه آقا ،پدر و مادرم را هم همیشه موقع اذان پای،سجاده می دیدم .ما هم از بچگی ایستادیم کنارشان و یاد گرفتیم . نماز صبح که می خواندیم ،دیگر روز ما شروع می شد ما یعنی من،فاطمه و مادرم ،دو تا خواهر باید بسم الله می گفتیم و نخ می کشیدیم و گره می زدیم به قالی نصفه نیمه مادرم هم مشغول کارهای خانه می شد.اول صبحی ،آفتاب هنوز نرسیده وسط آسمان ،حیاط را آب پاشی می کردیم ،بوی کاهگل دیوار ها بلند می شد ،تا ذغال های داخل سماور خوب سرخ شوند و آب جوش بیاید ،زیرانداز را که یک تکه گلیم کهنه بود،پهن می کردیم زیر درخت توت و صبحانه می خوردیم ،این ها برای تابستان بود. زمستان سوز سرما استخوان می ترکاند.همان رفت و آمد از اتاق تا مطبخ هم برایمان سخت می شد ،اما نشستن پای دار برای ما،وقت ،فصل یا سن و سال نداشت،فقط برای ناهار و شام از روی تخته بلند می شدیم .البته چشم مادرم را که دور می دیدم ،شیطنتم گل می کرد. ❣️ ادامه دارد..... 💫 💠 مرکز فرهنگی خانواده «آ_ش»
✨💫✨✨💫✨ آن قدر به پهلوی فاطمه سیخونک می زدم و نق و نوق می کردم که مجبور می شد به حرفم گوش کند. فاطمه ،روی حساب بزرگ تری احساس مسئولیت داشت.سعی می کرد مجابم کند باید کار را زودتر تمام کنیم و فرصتی برای بازیگوشی نداریم؛ولی راستش زورش به من نمی رسید حریف زبانم نمی شد ،گاهی هم حریف کارهایم،شانه ی قالی را قایم می کردم ،نخ را زیر دستش می کشیدم ،نقشه را نمی خواندم؛خلاصه هر طوری بود او را همراه خودم می کردم .بعضی وقت ها می رفتیم توی حیاط و طناب بازی می کردیم. یک مرغ داشتیم که هر روز تخم می کرد می رفتم سروقتش ،تا می دیدم کسی حواسش بهم نیست ،تخم مرغ را بر می داشتم و زیر خاک قایم می کردم .خانه که خلوت می شد و مادرم می رفت خرید پیدایش می کردم و می رفتم توی مطبخ،نیمرو درست می کردم هی فاطمه را صدا می زدم،فکر می کرد دوباره رفته ام پی بازیگوشی؛می ترسید کار مردم عقب بیفتد. از همان جا داد می زدم:"نیای همه رو خودم می خورما"می توانستم تصور کنم پوفی می کند و با دودلی و ترس از روی تخته ی دار بلند می شود و می آید سمت مطبخ ،چشمش که به سفره می افتاد می نشست کنارش مثل همیشه هول کار را می زد ولی من بی خیال دنیا می گفتم بخور فقط به کسی نگی تخم مرغ رو من برداشته بودما. آقا جانمان ،بنایی می کرد .صبح زود می رفت سر ساختمان و شب خسته و کوفته بر می گشت.یادم هست که یک بار سرحال بود از جیب لباسش یک چیزی درآورد و من و فاطمه را صدا زد توی دست هر کداممان یک جفت گوشواره و یک گردن بند عین هم گذاشت ،یک توپک طلایی کوچک بود با پرپرکی های کوتاه آویزان،خیلی ذوق کردیم تا چند وقت حسابی چسبیده بودیم به کار و قالی زیر دستمان تند تند رج هایش بالا می رفت.نمی دانم شاید با مادر صلاح و مشورت کرده بودند و خواسته بودند یک جورهایی دلگرممان کنند.هر چه که بود کار خودش را کرد می نشستم پشت دار،روی تخته ی قالی بافی و سفت و سخت دل می دادیم به کار،من تند تند می خواندم لاکی پیش رفت فیروزه ای جاخواه توش چهرهای سفید جاخواه،توش بید مشکی،سفید جاخواه،چهار چین چین.... و بر می گشتم می دیدم فاطمه دستش را گرفته به گردن بند دور گردنش ،نگاهش می کند و لبخند می زند .با آرنج می زدم به پهلویش و می گفتم آهای دو تایی پقی می خندیدیم و از هول ،دست تند می کردیم ،آن قالی زودتر از بقیه از دار پایین آمد.یک کناره ی سه متری بود. به خاطر کار پدرم ،ما چندین بار در تهران و قم خانه عوض کردیم.اثاث مختصرمان ،پشتمان بود.بالاخره دفعه آخری که تهران خانه گرفتیم ،همان جا ماندگار شدیم،یک خانه حوالی میدان خراسان ،انگار آن خانه برای آقاجان آمد داشت .از آن به بعد اوضاع مالی اش خوب شد. ❤️ادامه دارد..... 💠 مرکز فرهنگی خانواده «آ_ش» 💞
✨💫✨✨💫✨ آقاجان اجازه نداد دیگر قالی ببافیم .می گفت :نمی خواهم دخترهام برای مردم کار کنن گفتیم :چشم حق مدرسه رفتن هم نداشتیم قدیمی ها فکر می کردند درس خواندن به درد دختر نمی خورد .می گفتند:دختر باید شوهر داری و بچه داری کند باز هم گفتیم:چشم .من فقط یک سال رفتم مدرسه و بعدش مجبور شدم بمانم خانه تقریبا دوازده سالم شده بود خانم فاطمه عروسی کرده و رفته بود چیزی از عروسی اش یادم نیست .فقط یادم می آید بعدش من،خیال برم داشته بود که شده ام رئیس خانه،نه که خودم هیچ کاری نکنم ،ولی بگویی نگویی دستور می دادم .کارهای خانه را نوبتی کرده بودیم یک روز ظرف شستن با من بود غذا پختن با خواهر دیگرم اعظم سادات،جارو کردن با آن یکی خواهرم و روز بعد برعکس. تا پانزده سالم بشود مادرم نگذاشت از رفت و آمد خواستگارها چیزی بفهمم البته دانستن و ندانستن من هم توفیری نداشت آن وقت ها اصلا به حرف و دل دختر نبودند که .می نشاندندمان سر سفره عقد و باید به انتخاب پدر یا بزرگترها بله می گفتیم.کسی نظر ما را نمی پرسید .آن موقع ها خیلی اتفاقی فقط از یکی شان با خبر شدم. فصل دوم سرنوشتی خوش پولدار بود ،آن قدر که گفته بودند جهیزیه نمی خواهیم ،عقدش می کنیم ،یک چادر می اندازیم سرش و می بریم .داماد کار و بارش سکه است و همه چیز دارد.این ها یواشکی وقتی زن عموی مادرم داشت برای مادرم تعریف می کرد شنیدم .خانواده اش هم آن قدر خوب بودند که می دانستم آقاجان نه نمی آورد .زن عموی مادرم واسطه شان بود . روزها داشتند بلند می شدند که یک بعدازظهر با خواهرهای پسر آمدند خانه مان ،زیر چشمی نگاهم می کردند و از لبخند رضایتشان می شد فهمید مورد پسندشان شده ام .سینی چای به دست ،گونه هایم شده بود گل آتش ،عکس داماد را که در آوردند و دست به دست کردند تا نشان مادرم دهند،عزیز همان طور که لبخند به لب داشت،سرش را گرداند سمت من.با گوشه ی چشم و ابرویش ،در را نشانم داد که بروم بیرون،سینی را گذاشتم وسط اتاق و پکر آمدم بیرون،ولی من هم زبلی های خودم را داشتم .یواشکی از لای در نگاه می کردم .دیدم مادر عکس را گرفت ،نگاهی انداخت و با همان لبخندش ،حرف را ادامه داد و ازشان اجازه گرفت که عکس را نشان آقاجان بدهد .از جایش بلند شد و رفت عکس را گذاشت لای قران سر طاقچه ،مهمان ها خداحافظی کردند و رفتند ولی من جرائت نداشتم از مادرم چیزی بپرسم .مدام فکر می کردم یعنی قیافه اش چه شکلیه؟قدش چقدره؟ ❣️... 💫 💠 مرکز فرهنگی خانواده «آ_ش»
💫✨💫✨💫✨ وقتی دیدم حریف کنجکاوی ام نمی شوم و نمی توانم بی خیال باشم.یک دستمال دستم گرفتم و رفتم مثلا گردگیری کنم.همین طور که با دستمال ایینه را تمیز می کردم،خودم را رساندم به قران ،برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم.صدای قلبم را می شنیدم ،به گمانم ،صورتم هم قرمز شده بود .تا دیدم خبری نیست و کسی نمی آید،یواشکی جلد قران را با انگشت گرفتم و بازش کردم،عکس را که دیدم ،چشم هایم چهار تا شد .باور نمی کردم،ابروهایم هشتی شده بودند و لب و لوچه ام آویزان ،وا رفتم.کاش فقط کچل بود؛شاید دلم را خوش می کردم که عوضش پولدار است،ولی مردی که داشتم عکسش را نگاه می کردم،هم مو نداشت و هم سنش زیاد بود.با غصه و کلافه چرخیدم و خواستم برگردم ،دامنم گرفت به شیر سماور .دسته اش چرخید و شیر باز شد آب جوش ریخت روی پایم و از سوزشش نفسم بند آمد. جرائت نداشتم صدایم را در بیاورم.لب هایم را بهم فشار دادم.اما نتوانستم خیلی تحمل کنم،بالاخره اشکم در آمد .هی پایم را فوت می کردم بلکه کمی خنک شود،ولی تاثیری نداشت حرصم گرفته بود.داماد آن شکلی از آب در امده بود که هیچ ،خودم را هم سوزانده بودم توی دلم می گفتم ای کاش کمی جوان تر بود و بر و رویی داشت تا حداقل برای آن همه سختی پلیس بازی و پای سوخته،دلم نمی سوخت ؛ولی زهی خیال باطل ؛از جایم بلند شدم و سعی کردم لنگان لنگان هم شده،خودم را برسانم پیش بقیه که شک نکنند.راه می رفتم و با دامنم پایم را باد می زدم تا سوزشش بیفتد ،خدا رحم کرد که قد دامن بلند بود و کسی نمی توانست سرخی پایم را ببیند. اگر عزیز می فهمید ،برایم بد می شد ،خجالت می کشیدم .دوست نداشتم فکر کنند سروگوشم می جنبد ،شب ،رختخواب ها را پهن کردم و دراز کشیدم توی جایم مدام خدا خدا می کردم اتفاقی نیفتد .هی پیش خودم می گفتم چطور به پدرم بگویم من این آدم را نمی خواهم ،ازش خوشم نیامده هر طوری نقشه می کشیدم ،شدنی نبود.آرزو می کردم کاش کسی نظر من را هم بخواهد ،آن وقت حرفم را می زدم ،ولی خیلی خوب می دانستم محال است کسی از من بپرسد این ادم را می خواهی یا نه بد خواب شده بودم.این قدر این پهلو به آن پهلو چرخیدم که بالاخره چشم هایم گرم شد و فکر کنم نزدیک سحر خوابم برد. صبح،دل و دماغ نداشتم سرم را به کار مشغول کردم،بلکه کمتر فکر و خیال کنم داشتم پتوها را جمع می کردم که در خانه را زدند .درست بود مهمانی رفتن های قدیم حساب و کتاب نداشت،ولی صبح به آن زودی هم کسی خانه ی کسی سر نمی زد؛مگر اینکه اتفاقی افتاده باشد .پتو به دست ،سرک می کشیدم نبینم چه خبر است که دیدم خواهر های حاج حبیب ،همین حاج آقای خودمان ،آمدند توی اتاق ما تازه بیدار شده بودیم ،نه صبحانه خورده بودیم و نه آقا جان از خانه زده بود بیرون. ❣️..... 💫 💠 مرکز فرهنگی خانواده «آ_ش» 💞
چادر انداختند سرم و خواهر شوهر کوچک ترم دستم را گرفت و پیاده آمدیم خانه ی خودمان. وقتی وارد اتاق شدم صدای کل کشیدن زن ها بلند شد و حتما تا حیاط هم رسیده بود .صورتم را توی چادر پنهان کرده بودم و نمی توانستم اطرافم را خوب ببینم فقط صداها را می شنیدم یکی گفت:حبیب آقا بشین کنار عروس خانوم ،الان آقا میاد برای خواندن خطبه عقد.یکهو همه چیز برایم رنگ دیگری گرفت انگار نه انگار که این حبیب همان پسر همسایه بود که بعضی وقت ها اصلا یادم نمی ماند که فامیل هم هستیم و همیشه خیلی معمولی با هم سلام و علیک می کردیم و از کنار هم می گذشتیم .از خجالت ،جمع شدم توی خودم مثل یک بوته گل کوچک،زیر چادر سفید عروس،از زیر چادر می توانستم جلویم را ببینم .یک تکه پارچه سفید که رویش چند تا گل سرخ و زرد گلدوزی شده بود یک ظرف شیرینی، یه کاسه بلور آب برای روشنایی و آیینه و قران ،سفره ی عقد من همین ها بود. خطبه عقد را خواندند و به هم محرم شدیم ،خواهر داماد آمد و چادرم را از روی سرم برداشت .به داماد که هیچ ،دیگر حتی خجالت می کشیدم به بقیه نگاه کنم .سرم را انداخته بودم پایین و خیره خیره به نقل های ریز سفیدی که بالای سرم می پاشیدند و می ریخت روی لباس و چادرم نگاه می کردم. خانه ی ما یک مجلس خصوصی بود برای اینکه عقد کنیم مجلس مردانه ،خانه ی پدر شوهرم بود و جشن زنانه ،خانه ی خواهر شوهرم،مهمان ها آنجا منتظرمان بودند .جشن عقدمان خیلی مفصل برگزار شد.حبیب و خانواده اش ،چیزی کم نگذاشتند .تمام دیوارها با فرش پوشانده شده بود و جایگاه عروس داماد را طاق نصرت زده بودند .چند تا دسته گل بزرگ هم گذاشته بودند گوشه و کنار حیاط که از دست بچه ها در امان نماند.بعدا فهمیدم هدیه ی دوستان داماد بوده تعداد مهمان ها هم زیاد بود اصلا برای همین جشن را خانه خودمان نگرفتیم ،چون کوچک بود و مردم اذیت می شدند .اتاق های خانه ی خواهر داماد و حیاط پر از فامیل و در و همسایه بود. توقع چنین جشن مفصلی را نداشتم .خیلی از حبیب خوشم آمد،بیشتر وقتی فهمیدم برای شام سفارش داده از بیرون چلو کباب بیاورند .آن زمان ،کمتر کسی از این کارها می کرد. من و حبیب از هم خجالت می کشیدیم .نمی توانستیم توی صورتش نگاه کنم و هیچ حرفی با هم نزدیم،اصلا نمی دانستم باید چه بگویم همان بله را هم به زور گفته بودم .انگار نه انگار اشرف سادات همیشگی ام. صدایم از ته چاه در می آمد بقیه اذیتم می کردند و با شیطنت و کنایه می گفتند چقدر خانم شدی .می خندیدم و سرم را پایین می انداختم. جشن که تمام شد،مرا بردند خانه ی پدرم حبیب هم آمد.آن شب برای اولین بار ،بعد از حدود یک ماه که حرف خواستگاری و نامزدی پیش آمده بود با هم تنها شدیم. ...❣️ 💫 💠 مرکز فرهنگی خانواده «آ_ش»
✨💫✨✨💫✨ هیچ وقت فکرش را هم نمی کردم که یک روز بشود شوهرم .چیزی توی دلم مانده بود و فکر کردم حالا وقتش رسیده،اما نمی دانستم چطور سر حرف را باز کنم ،حبیب که پرسید از غذا خوشم آمده یا نه ،سکوت بینمان را شکست و کارم را راحت کرد. نشسته بودم کنج اتاق و با گوشه ی لباس عروسم بازی می کردم.حبیب هم که نشسته بود طرف دیگر اتاق،هی این پا و آن پا می شد.سرخ و سفید شدم و من من کنان گفتم :دست شما درد نکنه .هم جشن خیلی خوب بود هم غذا خیلی خوشمزه بود.من ....من....می خواستم یه چیزی بگم حبیب دو زانو نشست و پرسید چیزی شده؟بگید گوشم با شماست آب دهانم را به سختی قورت دادم و بعد از مکث کوتاهی پرسیدم :انگار شما به مهریه رضا نبودین درسته؟ حبیب سرش را انداخت پایین. وقتی آمده بودند برای تعیین مهریه حرف آقاجان و حبیب با هم نمی خواند .آقام یک کلام می گفت مهریه هفت تومان باشد و حبیب قبول نمی کرد .می گفت:ندارم که بدهم ،ولی آخر سر به احترام بزرگ ترها کوتاه آمد و مهر همانی شد که آقاجان خواسته بود .سنم زیاد نبود ولی می دانستم دارم چه کار می کنم .حبیب هنوز جواب سوالم را نداده بود ادامه دادم :شما بنویس که من مهریه را بخشیدم ،خودم هم زیرش را امضا می کنم .من چشمم دنبال مهریه نیست. حبیب آن موقع ها معمار بود .می شناختمش ادم مقیدی بود .از وقتی تکلیف شده بود یک نماز قضا نداشت.از همان نوجوانی که رفته بود سرکار، سال خمسی اش معلوم بود. شرعیات را خیلی خوب می دانست البته این ها بعدا به من گفت ،ولی قبل از آن هم می دانستم خیلی به حلال و حرام و شرع مقید است.برای همین وقتی می گفت :به من واجبه که مهریه زنم را بدم ،ولی این قدر ندارم و نمی توانم ،نمی خوام اول زندگیم رو با دروغ شروع کنم .ادا نبود واقعا دلش می خواست صاف و صادق همانی را که هست توی گود بیاورد .دلش نمی خواست زیر بار قرضی برود که از عهده اش بر نمی آید .من هم دوست نداشتم خودش را زیر دین من بداند ،این شد که گفتم مهریه را می بخشم. حبیب نگاهم کرد و لبش به خنده باز شد گفت:می دونی چیه اشرف سادات؟من قبل از اینکه بیام خواستگاریت رفته بودم امام رضا از آقا یه همسری خواستم که اهل زندگی باشه تو بالا و پایین باهام بمونه. حتی از آقا خواستم سیده باشه .من هر چی تو زندگی دارم و به دست بیارم ،برای خانوادمه.ایشالا وضعم بهتر میشه ولی خب هر چی باشه مهریه زن دینه به گردنمه.من فقط حرفم این بود زیر قرضی نرم که می دونم از عهدش بر نمیام.حالا تو با این حرفات نشونم دادی همون هدیه امام رضایی.تا حالا هر چقدر می خواستمت ،از امشب صد برابر پیشم عزیز شدی. ته دلم غنچ رفت. برخلاف خیلی ها که خوش نداشتند داماد بعد از عقد شب را خانه عروس بماند، آقاجان حبیب را نگه داشت. ...❣️ 💫 💠 مرکز فرهنگی خانواده