رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_شصت_دوم🎬:
بالاخره ماشین به روستایی بزرگ که بیشتر به شهری کوچک شبیه بود رسید، جادهٔ آسفالت تمام شد و ماشین در کوچه ای خاکی پیچید، درختان سر به فلک کشیده با شاخه های پر از شکوفه، تابلویی زیبا در چشم بیننده به تصویر می کشید.
ماشین جلوی در آهنی سفید رنگی توقف کرد و آقای مقصودی که تا اینجا در بحر فکر غرق بود، با توقف ماشین گفت: ببین اینجا خونه روح الله هست، میخوام با دلی آرام و واقع بینانه به اینا جواب بدم، باید نظر خود خانواده هم درباره پسرشون بدونم، شاید خواهر یا برادرش، پدر یا زن باباش چیزی گفتن که نظر ما به کلی تغییر کرد،این آخرین مرحله و البته مهم ترین مرحله تحقیق هست، تو را هم همرام اوردم تا با تیزبینی زنانه، خوب خانواده اش را زیر و رو کنی و بفهمی روح الله توی چه خانواده ای رشد کرده، آخر اصالت خانواده خیلی مهم هست.
مریم خانم سری تکان داد و هر دو از ماشین پیاده شدند.
آخر هفته بود و امکان بودن روح الله در خانه وجود داشت، اما آقای مقصودی تصمیم داشت اگر روح الله در خانه بود،او را به بهانه ای بیرون بفرستد، تا خانواده اش در نبود او حرفهایشان را بزنند
زنگ در زده شد و لحظه ای بعد صدای کشیده شدن دمپایی روی زمین نشان از آمدن صاحب خانه داشت.
در باز شد و قامت آقا محمود در حالیکه کاپشن کرم رنگ بهاره ای روی دوش انداخته بود نمایان شد.
آقا محمود با دیدن آقای مقصودی، کمی جا خورد و بعد از سلام و علیک، میهمانان ناخوانده را به داخل تعارف کرد و یالله یالله گویان در هال را باز کرد.
نزدیک ظهر بود و نور آفتابی که از پنجره هال به داخل میتابید رنگ گلهای قالی را درخشان تر کرده بود.
میهمان ها به داخل میهمان خانه راهنمایی شدند و محمود با دستپاچگی به سمت آشپزخانه رفت و فتانه که گرم آشپزی بود گفت: چی شده؟ یاالله یالله میکنی..
محمود سری تکان داد و گفت: شنیدی و نیومدی جلوی مهمونا یه خوش آمد بگی؟!
فتانه شانه ای بالا انداخت و گفت: برو بابا تو هم با این مهمونها و اقوام چپر چلاقت...حالا کی تشریف فرما شدن که ایطوری دست و پات را گم کردی؟!
محمود اشاره ای به ظرف پیاز داغ کرد و گفت: زیر اینو خاموش کن و برو لباسات عوض کن و یه چای خوش رنگ بریز بیا، آقای مقصودی و خانمش اومدن..
فتانه با تعجب گفت: مقصودی؟! این موقع روز؟! نکنه اومدن دخترشون حلوا حلوا کنن؟!
محمود که حوصله وراجی های فتانه را نداشت گفت: من میرم ، سریع بیا اول خوش امدی بگو بعد بیا پی پذیرایی..
فتانه همانطور که به سمت اتاق آخری میرفت، دندانی بهم سایید و زیر لب گفت: کوفت بخورن، حالا دیگه باید برای این قوم و قبیله سفره بکشم...
بعد از چند دقیقه تنهایی مهمان ها، محمود و فتانه وارد میهمان خانه شدند، فتانه درحالیکه چادر سیاه با گلهای درشت سفید رنگ پوشیده بود، مبل کنار مبل سه نفره را که آقای مقصودی و خانمش نشسته بودند انتخاب کرد و کنار دست مریم خانم نشست و همانطور که مینشست گفت: به به، آفتاب از کدوم طرف دراومده که ما را مفتخر کردین و بعد خنده ریزی کرد و گفت: اما زودتر می گفتین نهار تدارک میدیم.
مریم خانم که کمی شرمنده شده بود گفت: من واقعا معذرت می خوام که بی خبر اومدیم، والا آقای مقصودی به بنده هم چیزی نگفتن، ناگهانی شد.
آقای مقصودی لبخندی زد و گفت: منم به نوبه خود عذر خواهم، اما این دیدار لازم بود، یعنی از نظر من لازمه، اما قبل از هر حرفی یه سوال دارم: آیا روح الله الان روستاست و توی خونه است؟
آقا محمود سری تکان داد و گفت: خوش آمدین آقای مقصودی عزیز،صفا آوردین، خیلی خوشحال شدیم، همیشه از این کارا بکنید، روح الله اومده روستا منتها مثل همیشه، توی باغ، مشغول هست، آخه این باغ را...
فتانه که انگار حس کرده بود محمود میخواهد از روح الله تعریف کند به وسط حرف محمود پرید وگفت: دو ساله که روح الله خبر نداره باغ چطور شده و چه به سرش اومده، آخه بعد از اینکه ما را کتک زد و رفت دیگه روش نمیشد بیاد روستا و باغ را به حال خودش رها کرد و..
مریم خانم از شنیدن این حرف یکه ای خورد اما به روی خودش نیاورد.
محمود که از حرفهای فتانه عصبانی شده بود رو به فتانه گفت: خانم بفرمایید چایی چیزی بیارید مهمان هامون دهانی تازه کنن..
فتانه که درست حرفش را نزده بود، اوف کوتاهی کرد و دستش را روی دستهٔ مبل گذاشت تا بلند شود، مریم خانم دست فتانه را گرفت و گفت: نه تو رو خدا، بشینین، نیومدیم که چیزی بخوریم، اومدیم تا همدیگه را ببینیم و یه سری سوالاتی آقای مقصودی دارن بپرسیم و رفع زحمت کنیم.
همه نگاه ها به آقای مقصودی خیره بود که ایشان گفتند: حقیقتش من روی بچه هام خیلی حساسم، اما فاطمه برام چیز دیگه ای هست و به قول بچه ها، نور چشمی من محسوب میشه، پس می خوام تمام تلاشم را کنم که به کسی اونو شوهر بدم که خوشبختیش تضمین باشه، الانم اومدم اینجا یه سوال دارم و بس..
آقای مقصودی نفسی تازه کرد و ادامه داد: آقای عظیمی خدا بین ما شاهد باشه، حقیقت ماجرا را بگین و ملاحظه پدر و فرزندی را نکنین و عمق نگرانی منو درک کنین، اخلاق پسرتون را خودتون چطوری میبینین؟! آیا اگر کسی با خصوصیات پسر خودتون برای دخترتون خواستگاری بیاد، آیا حاضرید دخترتون را به ادمی با خصوصیات اخلاقی پسرتون بدین؟!
محمود لبخندی زد و گفت: چرا که نه؟! عاطفه که ازدواج کرده اما اگر کسی پیدا بشه که خصوصیات اخلاقی روح الله را داشته باشه، من حاضرم خودم برای سعیده برم خواستگاریش..
محمود شروع کرد به تعریف کردن، از تمام رفتار و حرکات روح الله تعریف می کرد و فتانه که گوش شنیدن این چیزها را نداشت، سر در گوش مریم خانم برد و گفت: حالا آقای عظیمی هم دیگه شورش را در آوردن، آخه کدوم بقالی میاد بگه ماست من ترشه هاا؟؟
اینم قضیه اش همونه، درست روح الله پسر مهربونی هست اما وقتی عصبی میشه دیگه هیچی جلو دارش نیست و بعد اشاره به دندانش کرد و گفت: این نصف دندان من که شکسته، نتیجه هنرنمایی آقا پسر هست، تازه این لبم چنان شکاف خورد که...محمود که متوجه پچپچ فتانه شد چشم غره ای به او رفت و برای بار دوم امر کرد تا فتانه چای و پذیرایی بیاورد.
فتانه به خاطر نصف و نیمه ماندن حرفاش عصبانی شد، با لحنی خشک گفت: چشم الان میارم و از جا بلند شد.
اما مریم خانم ذهنش درگیر شده بود، درست است اثر شکاف و زخمی در لب فتانه نبود اما دندان شکسته او قضیه اش چی بود؟ آیا واقعا روح الله او را به این روز درآورده بود؟ و چرا؟!
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥آنچه مومن هنگام مرگ می بیند
🎙 آیت الله العظمی جوادی آملی
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
7.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺مَقبره عجیب در وادی السلام 😳
آیا برای مرگ آماده شدیم؟!
#یاد_مرگ #قبر #وادی_السلام
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
#استاد_شجاعی
#سفر_پر_ماجرا
سفر پر ماجرا قسمت اول
سفر پرماجرا قسمت دوم
سفر پرماجرا قسمت سوم
سفر پرماجرا قسمت چهارم
سفر پرماجرا قسمت پنجم
سفر پرماجرا قسمت ششم
سفر پرماجرا قسمت هفتم
سفر پرماجرا قسمت هشتم
سفر پرماجرا قسمت نهم
سفر پرماجرا قسمت دهم
سفر پرماجرا قسمت یازدهم
سفر پرماجرا قسمت دوازدهم
سفر پرماجرا قسمت سیزدهم
سفر پرماجرا قسمت چهاردهم
سفر پرماجرا قسمت پانزدهم
سفر پرماجرا قسمت شانزدهم
سفر پرماجرا قسمت هفدهم
سفر پرماجرا قسمت هجدهم
سفر پرماجرا قسمت نوزدهم
سفر پر ماجرا قسمت بیستم
سفر پرماجرا قسمت بیست و یکم
سفر پرماجرا قسمت بیست و دوم
سفر پرماجرا قسمت بیست و سوم
سفر پرماجرا قسمت بیست و چهارم
سفر پرماجرا قسمت بیست و پنجم
سفر پرماجرا قسمت بیست و ششم
سفر پرماجرا قسمت بیست و هفتم
سفر پرماجرا قسمت بیست و هشتم
سفر پرماجرا قسمت بیست و نهم
سفر پرماجرا قسمت سی ام
سفر پرماجرا قسمت سی و یکم
سفر پرماجرا قسمت سی و دوم
سفر پر ماجرا قسمت سی و سوم
سفر پر ماجرا قسمت سی و چهارم
سفر پرماجرا قسمت سی و پنجم
سفر پرماجرا قسمت سی و ششم
سفر پرماجرا قسمت سی و هفتم
سفر پرماجرا قسمت سی و هشتم
سفر پرماجرا قسمت سی و نهم
سفر پرماجرا قسمت چهلم
سفر پر ماجرا قسمت چهل و یکم
سفر پرماجرا قسمت چهل و دوم
سفر پرماجرا قسمت چهل و سوم
سفر پرماجرا قسمت چهل و چهارم
سفر پرماجرا قسمت چهل و پنجم
سفر پرماجرا قسمت چهل و ششم
سفر پرماجرا قسمت چهل و هفتم
سفر پرماجرا قسمت چهل و هشتم
سفر پرماجرا قسمت چهل و نهم
سفر پرماجرا قسمت پنجاهم
سفر پرماجرا قسمت پنجاه و یکم
سفر پرماجرا قسمت پنجاه و دوم
سفر پرماجرا قسمت پنجاه و سوم
سفر پر ماجرا قسمت پنجاه و چهارم
سفر پرماجرا قسمت پنجاه و پنجم
سفر پرماجرا قسمت پنجاه و ششم
سفر پرماجرا قسمت پنجاه و هفتم
سفر پرماجرا قسمت پنجاه و هشتم
سفر پرماجرا قسمت پنجاه و نهم
سفر پرماجرا قسمت شصتم
سفر پرماجرا قسمت آخر
28.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⁉️ مقام انسان کامل چقدر است ⁉️
🔶 هرکس با توجه به معنویتی که از اطاعت خداوند متعال کسب میکند مقامش بالاتر میرود و هرچقدر اطاعت پذیری او کمتر باشد مقامش پایین تر میآید تا جایی که #قبر برایش تبدیل با خانه ای تنگ و تاریک میشود ✔️
✅ اما مقام کامل انسان تا چه است ؟ یعنی تا چه مقدار مقام انسان میتواند بالا برود ؟
👤 آیت الله حسن زاده ( ره )
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c