eitaa logo
🌹 منتظران ظهور 🌹
2.8هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
9.6هزار ویدیو
300 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی کپی متن با ذکر صلوات و دعای فرج ، حلال است🙏🏻 ادمین: @Montazer_zohorr تبادل و تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/1139737620C24568efe71
مشاهده در ایتا
دانلود
آرمان.mp3
4.54M
🔹واکنش شما چیه؟ 🔸قتل صبری در کف خیابان رخ داد. * امام خمینی رحمه الله علیه چگونه از آزمون سربلند بیرون آمد؟ 📌برگرفته از جلسات «امامٍ جمعه» https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🌹♥️بانوان الگو
♥️🌹♥️بانوان الگو 🌺مادر نیکو خصال موسی مبرقع امام جواد علیه السلام با کنیزی نیکوسرشت به نام سمانه از اهالی مغرب (مراکش کنونی ) واقع در شمال آفریقا پیوندی پاک را آغاز کرد. سمانه اگرچه کنیزی بیش نبود، ولی این لیاقت را به دست آورد که در بیت امامت زندگی کند، و دارای فرزندانی شایسته گردد که یکی از آنان به مقام مقدس امامت و ولایت برسد. این بانوی گران قدر به سمانیه مغربیه و سیده ام الفضل معروف گشت. سمانه از خصال و کرامت های ویژه ای برخوردار بود و با زنانی پاکدامن، از خاندان طهارت که نمونه های برجسته ای از عفاف و تقوا و حیا به شمار می رفتند، مأنوس، مألوف و مصاحب گردید. و در این منظومه نورانی و تحت تأثیر انوار عترت، در اطاعت از اوامر الهی، عبادت و تزکیه درون و تهذیب نفس اهتمام ورزید. چنان که روزها را پیوسته روزه دار بود و شب ها مدام به تهجّد، ذکر، دعا، برگزاری نوافل و نیایش های عارفانه مشغول بود، شیوه ای پسندیده که لباس تقوا و جامه زهد و وارستگی را برای او به ارمغان آورد، و در صدق و اخلاص، مثال زدنی گردید، و به چنان درجه ای نایل گشت که وی را مادر فضیلت خطاب می کردند و چنان سعادتی را به خود اختصاص داد که به سعیده مشهور گردید.[۱] امام جواد علیه السلام درباره سمانه فرموده است: «او بانویی است که حق مرا به درستی می شناسد، از بانوان بهشتی است، شیطان سرکش به وی نزدیک نگردد، نیرنگ طاغوت اهل عناد به او دست نمی یابد، همواره مورد عنایت و لطف پروردگار است، هرگز [در کسب کمالات] قرار و آرام ندارد و به لحاظ مقام والای معنوی در زمره مادران صدیقان و صالحان است». امام جواد علیه السلام در فرمایش دیگر این گونه گوهرافشانی کرده اند: «ابوالحسن علی الهادی به من شباهت دارد، ولی موسی مبرقع شبیه مادرش سمانه است».[۲] برخی منابع نیز از ستایش این بانو در وصف امام هادی علیه السلام گزارش هایی ارائه داده اند و افزوده اند که فروغ دهم امامت فرموده اند: «مادرم درباره مقام امامت من آگاهی دارد و چنین بصیرت و معرفتی به او رسیده است».[۳] ➰➰➰➰➰➰ 📗[۱]الکافی، ثقةالاسلام کلینی رازی، تهران، دارالکتب الاسلامیة، ۱۳۵۳ش. 📗[۲]الاختصاص، منسوب به شیخ مفید، تصحیح و تعلیق علی اکبر غفاری، قم، منشورات جامعةالمدرّسین فی الحوزة العلمیه بقم المقدسّه. 📗[۳]آرامگاه های خاندان پاک پیامبر صلّی الله علیه وآله وسلم و بزرگان صحابه و تابعین، سید عبدالرزاق کمونه حسینی، ترجمه عبدالعلی صاحبی، مشهد، بنیادپژوهش های آستان قدس رضوی، چاپ اول ۱۳۷۳. https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تناسخ در دیدگاه اندیشمندان اسلامی ☯️🔻 ♦️ تناسخ از ماده «نسخ» است که در معانی چون زدودن، از بین بردن، از میان برداشتن، باطل کردن، تحول و انتقال به کار رفته است.[1] 🔷 ولی در دین‌واره‌ها تناسخ دارای معانی و اصطلاحات گوناگونی است. به صورت اجمالی می‌توان آن‌‏را با بازتن‌‏یابی یا زندگی دوباره دنیوی مترادف دانست.
♦️ معتقدین به تناسخ بر این باورند که پس از مرگ، بار دیگر روح در تن دیگری حلول کرده، به زندگی دنیوی ادامه خواهد داد. اما این نظریه دارای اشکالاتی است که اندیشمندان اسلام از قرن‌ها پیش تا کنون موارد نقضی در رد آن وارد آورده‌اند: 🔷 بدن انسان بنا به حدوث جسمانی نفس، پس از رسیدن به حدّ تکامل نهایی و کسب معتدل‌‏ترین مزاج ممکن، مستعدّ دریافت درجه‌‏ای از تکامل می‌‏شود که جسمانی نیست. 🔶 این درجه همان روحانی شدن و دریافت روح است. درواقع دریافت روح نیز یکی از صورت‌‏های تکامل بدن انسانی است و باید بین دو صورتی که پی‏‌درپی حاصل می‏‌شود سنخیّت و تلازم ذاتی وجود داشته باشد. 🔷 تولّد انسان در واقع با دوجنبه از حیات شکل می‌‏گیرد که ترکیب بین آن‌‏ها، ترکیب طبیعی اتحادی است و از همین روی همواره تناسب از نظر قوّه و فعل میان آن‌‏ها محفوظ است. 🔶 طیّ مسیرِ حرکتِ جوهری است که نفس و بدن با هم از قوّه خارج شده، به فعلیت‏‌های خود دست می‏‌یابند. این حرکت تا زمان انفکاک روح از بدن ادامه دارد. 🔷 پرسش این است که چگونه روحی که تا این اندازه از فعلیت را به‌‏دست آورده، می‏‌تواند دوباره در تنی داخل شود که قوّة محض است و هیچ‌‏گونه فعلیّتی نداشته است. 🔶 روی دادن چنین اتفاقی یا باید خارج از دایره مسانخت و هماهنگی باشد که خلاف فرض است و یا این‏‌که روح در یک عقب‌‏گرد، به قوّة محض بدل شود که این نیز محال است. 🔷 حالت دیگری نیز قابل تصور است و آن این‌‏که بدن بتواند فعلیت‌‏های جسم سابق را به همراه داشته باشد. این فرض نیز ممکن نیست چون بدن بدون روح نمی‏‌تواند به این قابلیت‌‏ها دست یابد. 🔶 بین زمان جدا شدن روح از بدنِ نخست و وارد شدن در بدن دوم، تطابق وجود ندارد؛ چه این‏‌که زمان انفصال و زمان اتصال از هم متفاوتند و در بین این دو زمان، نفس از تدبیر بدن که ذاتی اوست باز می‌‏ماند و این محال است. ♦️ اگر تناسخ بدین شکل که گفته شد صحیح باشد، باید در همه تاریخ تعداد نفوس و متولّدان از موجودات برابر باشند. 🔷 نفس ناطقه، هم در حال تعلّق به بدن و هم پس از مرگ و جدایی از تن، ادراک معقولات می‏‌کند. ملکات اخلاقی انسان اگرچه از راه تکرار به وسیله اعضای بدن در نفس حاصل می‏‌شود، این ادراکات و ملکات مربوط به ذات نفس و واقع در خود او هستند، به‌‏طوری‏‌که با فقدان بدن و بروز مرگ از بین نمی‌‏روند. 🔶 از این روی اگر تناسخ درست باشد حیواناتی که روح افراد مرده را دریافت می‌‏کنند، باید معلومات ملکات و ادراکات گذشته فرد را که در بدن دیگری به دست آورده، دارا باشند. ♦️ در این ‏صورت حیواناتی هنرمند، عالم و دانشمند خواهیم داشت که این نیز به بداهت باطل است. 🔷 هرگاه در بدن، مزاج معتدلی شکل گیرد، نفسِ تدبیرکننده‏‌ای بدان تعلق می‌‏گیرد. وانگهی نفوس تعطیل شده از بدن نیز می‌خواهند تا به بدنِ تولّد یافته وارد شوند. 🔶 در دعوای بین دو روح، اولویت با کدام یک است❓ 🔷 آیا هر دو در یک بدن وارد می‌‏شوند❓ 🔶 یا این‌‏که یکی ترجیحاً صاحب بدن می‌‏شود❓ 🔷 وجود دو روح در بدن به بداهت عقلی و وجدانی باطل است و هیچ انسانی پیدا نشده است که ادعای داشتن دو روح بنماید. 🔶 وانگهی در نزاع بین دو روح و گزینش یکی از آن‌‏ها، چه ترجیح و نظامی ‏باید حاکم باشد که ترجیح بلامرجّح پیش نیاید❓ 🔷 در صورتی که نزول و یا صعود نفس به کالبد دیگری، برای اعتلا بخشیدن و یا مجازات وی از اعمال گذشته باشد، و در صورتی که کالبد جدید، هیچ درکی از گذشته خود نداشته باشد، نمی‌‏تواند لذت و یا المی را که به خاطر آن تناسخ یافته درک کند. ♦️ چنان‏‌که می‏‌دانیم نفوس حیوانی، قادر به درک مفاهیم کلی و تعقّل نیستند؛ پس چگونه می‏‌توان از حیوانات انتظار داشت با طیّ مراحل تکامل، به درجه‏‌ای از انسانیت برسند تا شایستگی حلول در کالبد انسانی را داشته باشد؟[2] 🔻 پی‌نوشت: [1]. کتاب العین، فراهیدی، خلیل بن احمد، چاپ مهدی مخزومی و ابراهیم سامرايی، قم، 1409، ص 1784. [2]. تناسخ نفس و نظریات ملاصدرا، آموزش معارف اسلامی، ادیبی، فرزانه،شماره 2، 1385، ص 22. https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖋📋📗📗📗نقدجریانات یوگا
صوت 8.mp3
11.52M
🙎‍♀🙅‍♂نقد_جریان_یوگا ▫️ حجت‌الاسلام محسن شریعتی 🌿 عنوان : مدیتیشن ( دانایا )قسمت 8⃣ دانایا تمرین ذهنی برای فکر نکردن و توقف کنش ها و واکنش های ذهنی است در یوگا هدف متوقف کردن ذهن است و وضعیت های بدنی و حتی تنفس در همین راستا است که ذهن متوقف گردد. یعنی ارتباط با ندای درون و خدای درون و آگاهی برتر برسیم در کل یوگا الاهیات و فلسفه خاصی تبلیغ و ترویج می کند و همه باورها و ارزشهای دیگر را نفی و مانع کار خود می پندارد. یوگا کاملا سکولار و جایگاهی برای خدا و اعتقادات اسلامی قائل نیست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 منتظران ظهور 🌹
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» #قسمت_هفتم 🎬: شراره در خوابی عمیق فرو رفته بود و بُعد زمان و مکان از دستش خ
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» 🎬: دو هفته از رفتن روح الله و فاطمه پیش دایی جواد می گذشت، دوهفته ای که نسبت به بقیه وقت ها آرامش بیشتری داشتند و تا دستورات و تجویزات دایی جواد را اجرا می کردند، اوضاع زندگیشان بهتر بود. شب شده بود، فاطمه خیلی بی صدا، ظرفهای شام را شست و خشک کرد، بچه ها خواب بودند، فاطمه با سر انگشتان پا حرکت می کرد تا مبادا بچه ها از خواب بیدار شوند و به طرف اتاق خواب بچه ها رفت، در را باز کرد و در نور سبز رنگ چراغ خواب نگاهی به داخل اتاق انداخت و وقتی متوجه شد بچه ها راحت خوابیده اند، بی صدا در اتاق را بست و به سمت اتاق خواب خودشان رفت. در اتاق خواب را باز کرد و درست روبه روی در، روح الله درحالیکه روی مبل کنار تختخواب نشسته و لپ تاپ هم جلویش بود، مطلبی را می خواند و فاطمه خوب میفهمید، این روزها روح الله از هر فرصتی استفاده می کند تا درباره سحر و طلسم و رفع طلسم و جادو، معلومات جدیدی کشف کند، روح الله دنبال راهی بود که این نیروهای جادویی را از ریشه برکند و از بین ببرد. فاطمه داخل اتاق شد و می خواست در را ببندد که ناگاه با صدای جیغ حسین از جا پرید و به سرعت خودش را به اتاق بچه ها رساند. در را که باز کرد و پیش رویش را دید، انگار صحنه ها دوباره زنده شده بودند، حسین مثل قبل روی تخت نشسته بود و درحالیکه دست های کوچکش را دو طرف سرش روی گوش هایش قرار داده بود مدام جیغ میکشید و زینب و عباس هم روی تخت نشسته بودند و با چشم های پر از خواب حسین را نگاه می کردند. فاطمه با شتاب خود را به حسین رسانید و او را محکم در آغوش گرفت، روی تخت نشست و شروع به نوازش او کرد، اما حسین هنوز جیغ میکشید. روح الله در حالیکه منقل پر از اسپند را به دست گرفته بود داخل اتاق شد و اسپند ها را دور سر حسین میچرخاند و زیر لب آیات قران را می خواند که ناگهان چراغ خواب شروع به چشمک زدن کرد و همین باعث شد که حسین بیشتر بترسد. بچه خودش را به مادر چسپانده بود و با زبان شیرین کودکی و بریده بریده می گفت: م...ما..مان من اینجا میترسم.منو ببر پیش خودت.. روح الله به طرف کلید چراغ خواب رفت، چراغ را خاموش کرد و به زینب و عباس که در عالم خواب و بیداری بودند گفت تا بخوابند و به فاطمه اشاره کرد تا حسین را به اتاق خواب خودشان بیاورد. سه نفری وارد اتاق شدند، فاطمه همانطور که روی تخت خواب می نشست،بوسه ای از موهای حسین که هنوز هق هق می کرد گرفت و رو به روح الله که روی مبل نشسته بود، کرد و گفت: روح الله! من دیگه خسته شدم، بچه هام دارن نابود میشن، انگار تجویزات دایی جواد خیلی کارآرایی نداشت و شاید اجنه هم خودشون را به روز رسانی میکنن! روح الله دست را روی بینی اش گذاشت و با اشاره به حسین ،به فاطمه فهماند که تا حسین بیدار است، حرفی از این چیزا نزنند. فاطمه آه کوتاهی کشید و در حالیکه حسین را محکم در آغوش گرفته بود دراز کشید، او می خواست برای حسین داستانی کودکانه بگوید تا حسین راحت بخواب برود. اما انگار مغزش تهی از هر چیزی بود، انگار تمرکزش را از دست داده بود، هر چه تلاش می کرد چیزی بگوید،نه هیچ به ذهنش می امد و نه زبانش یارای گفتن داشت ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» 🎬: فاطمه، حسین را انقدر ناز و نوازش کرد که حسین خوابید و چشمهای فاطمه هم سنگین شد و کم کم خوابش برد. در صحرایی وسیع و تاریک بود،هیچ کس اطرافش نبود ناگهان زنی با چهره ای آتشین و مارهای بر دوشش با قدم هایی بلند به سمت فاطمه آمد. فاطمه از دیدنش هول کرده بود، نمی دانست به کدام طرف برود اما میدوید تا از آن زن ترسناک دور شود، فاطمه می دوید و صدای پایی که مثل سم حیوان بود را پشت سرش می شنید. هر چه او سرعتش را بیشتر می کرد،صدای سم هم تندتر میشد،فاطمه جیغ بلندی کشید و چشمانش را باز کرد. در حالیکه نفس نفس میزد، اطرافش را نگاه کرد و متوجه شد انگار خواب بد میدیده و اینک روی تختخواب است،یک طرفش حسین خوابیده و یک طرفش روح الله به خواب رفته بود. فاطمه صورتش را به طرف حسین کرد، همانطور که حس می کرد کل تنش زیر عرق است،دستش را بالا آورد و شروع به نوازش موهای حسین کرد و همزمان متوجه شد که دستی داخل موهایش است، فاطمه به گمان اینکه روح الله متوجه کابووس او شده و مشغول نوازش موهایش است، لبخندی زد، که متوجه شد تیزی ناخن ها، با پوست سرش برخورد می کند و سوزشی در سرش می اندازد‌ برگشت به طرف روح الله تا چیزی بگوید که ناگهان متوجه شد، روح الله پشتش به او هست و در تاریکی اتاق دست سیاه با ناخن های بلند و کشیده ای را دید که دسته ای از موهای فاطمه در دستش بود، ناخواگاه فاطمه از جا پرید و همانطور که چشمانش را میبست شروع به جیغ زدن کرد و در بین جیغ هایش میگفت: موهام را ول کن لعنتی...موهام را ول کن بی شرف.. روح الله از جا پرید، سریع برق اتاق را روشن کرد و گفت: خواب دیدی عزیزم، هیچی نیست...تو رو خدا ساکت باش،این بچه را نگاه کن ...تازه خوابیده بود، از خواب پروندیش، الانه که اونم بزنه زیر گریه...رحم کن فاطمه...رحم کن....خدا لعنت کنه این شیاطین را ...خدا لعنت کنه اون کسایی را که جادو می کنن.. فاطمه نگاهی به حسین کرد و تا چشمش به دو چشم معصوم و ترسان حسین افتاد، صدایش را در گلو خفه کرد، حسین را در بغل گرفت و همانطور که بی صدا گریه می کرد رو به روح الله گفت: به خدا داشت موهام را میکشید، یه زن بود، واقعی بود، من دستش را دیدم... روح الله سر فاطمه را به سینه چسپاند و گفت: آرام باش عزیزم، می دونم...من یه راهی برای شکستشون پیدا می کنم، مطمئن باش... فاطمه همانطور که بینی اش را بالا می کشید گفت: هر روز یه ترس جدید به جون خود و بچه هام میافته،از دیشب کلا تمرکزم را از دست دادم، انگار مغزم هنگه...انگار چیزی توی خاطرم نمی مونه...یه کاری کن آقایی...یه کاری کن عمرم... روح الله که طاقت زجر کشیدن فاطمه را نداشت، بوسه ای از موهای او گرفت، از جا بلند شد،به سمت لپ تاپ رفت و زیر لب گفت: من بایددد همین امشب تا قبل اذان صبح یه راهی پیدا کنم و شروع به جستجو کرد،یکباره صفحه جدیدی پیش رویش باز شد... برای باطل کردن طلسم...برای تمرکز بیشتر در اینجا کلیک کنید و روح الله بلافاصله وارد صفحه شد... صفحه زرقاط بزرگ... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 منتظران ظهور 🌹
«روز کوروش» #قسمت_بیست_یکم 🎬: در قصر شور و ولوله ای به پا بود، از هر ولایت ،دسته ای از دخترکان خوب
«روز کوروش» 🎬: هیجای خواجه همانطور که جلوی تالار شاهانه منتظر آمدن کالسکه بود تا استر دختر فرمانده اهرن را به اقامتگاه پادشاه بیاورد، دستانش را پشت سرش بهم قفل کرده بود و عرض جلوی در را بی هدف می رفت و برمیگشت و با خود می گفت: تو کیستی دختر؟! برخلاف دیگر دخترکان که تا به حال به خدمت پادشاه اورده ام، نه تاجی انتخاب کردی و برسر گذاشتی و نه لباسهای رنگارنگ و انچنانی برای خود برگزیدی، از هر چیز ساده ترینش را انتخاب نمودی درست مثل ملکهٔ پیشین! بالاخره صدای تلق تلوق چرخ های کالسکه نوید آمدن میهمان امشب را می داد. خشایار شاه بر تخت زرینش تکیه داده بود و منتظر ورود دخترکی بود که هیجای خواجه از او بسیار تعریف کرده بود و در وصف او گفته بود: گویا او دختری ست متفاوت با بقیه دختران، او همانند ملکه وشتی حواسش پی عبادت است و بر خلاف بقیه دختران که توجه زیادی به طلا و زیورالات دارند، انگار توجه او فقط معطوف شاه است و بس.. استر که دختری باسیاستی بود و روزها و ماه های قصر نشینی را مانند بقیه دخترکان بیکار ننشسته بود و مدام در پی خوشگذرانی نبود و بلکه چون از عشق آتشین خشایار شاه به ملکه وشتی حکایت ها شنیده بود، با تحقیق و پرس و جو از ندیمه هایِ ملکه وشتی، متوجه اخلاقیات او و حتی پوشش و چهره و آرایش صورت ملکه وشتی، شده بود و تمام سعیش را به کار بسته بود تا شباهتی زیاد به ملکه وشتی پیدا کند تا هم اینک جای خود را در قلب خشایار شاه باز نماید. خشایار شاه از تخت زرین پایین آمد، به طرف راست تالار که پنجره ای بزرگ رو به حیاط بزرگ قصر داشت رفت،پردهٔ حریر جلوی پنجره را به کناری زد و از پشت شیشه های رنگین پنجره دوردست ها را نگاه میکرد، نگاهش خیره به خورشیدی بود که در افق به خون نشسته بود. خشایار شاه بغض گلویش را فرو داد و زیر لب گفت: ملکهٔ من! حتما تو هم به مانند این خورشید به خون نشستی...پروردگار مرا ببخشد که با عشق دلم چه کردم؟! من در عالم مدهوشی بودم ملکه، من نفهمیدم چه کردم و چه گفتم...لعنت به من و لعنت به آن شراب نابی که سرکشیدم...ملکه مرا ببخش..کاش راه داشت و دستور میدادم روح در کالبد تن زیبایت بدمند و دوباره جان بگیری و این پادشاه نگون بخت، یک بار دیگر تو را در آغوش کشد.. خشایار شاه اینقدر غرق حرفها و تخیلات شاعرانه و غمگینش بود که اصلا متوجه ورود دربان و اعلام امدن استر دختر اهرن نشد. خشایار شاه آه بلندی کشید و به عقب برگشت، خیره به سنگ های مرمر زمین بود،سنگ هایی که انگار تابلویی از ملکه وشتی رویشان نقش بسته بود ، خشایار شاه به گمان اینکه خیالاتی شده است، آهی دیگر کشید و گفت: شما سنگ های بی جان هم با من هم اوا شدید؟! که ناگهان با صدای نازک و آرامی که بی شباهت به ملکه وشتی نبود به خود امد: سلام سرورم! امروز نصیب این حقیر، سعادت حضور در درگاه خشایار شاه شده است. خشایار شاه که از شنیدن این صدای رؤیایی شگفت زده شده بود سرش را بالا آورد...دخترک روبه رویش را نگاهی انداخت، خدای من! باورش نمیشد، این....این ملکه وشتی بود در همان لباس آبی رنگ درخشان،بدون تاج و با روبنده ای حریر و مهره دوزی شده که در پیشگاهش ایستاده بود و مشغول کرنش بود... خشایار همانطور که زبانش لکنت گرفته بود گفت:تو...تو که هستی؟! روبنده از صورت بیانداز تا رویت را ببینم. استر با صدای ملیحش چشمی گفت و در حین باز کردن روبنده، ستاره اهنین کوچک را که از زیر لباس بر خود اویخته بود تا طلسم محبت او به خشایار شاه باشد را لمس کرد و گفت: یک زن در مقابل صاحبش روبنده از صورت به زیر می افکند.. خشایار شاه که هر لحظه بی تاب تر می شد با قدم های بلند به سمت استر رفت و گفت: به خدا که تو همان ملکه وشتی منی با همان نجابت و زیبایی ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی https://eitaa.com/montazeraan_zohorr 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼