eitaa logo
🌹 منتظران ظهور 🌹
2.9هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
10هزار ویدیو
306 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی کپی متن با ذکر صلوات و دعای فرج ، حلال است🙏🏻 ادمین: @Montazer_zohorr تبادل و تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/1139737620C24568efe71
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️این کلیپ انقدر قشنگه انقدر حال خوب کنه که باید تو گوشی ذخیره بشه هر وقت حالت از دنیا گرفت بشینی یه گوشه و اینو ببینی‌ و لذت ببری از داشتن همچین پدری 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ امیدی به وین و نیویورک نداریم! این روزها که دوباره دولتمردان، نگاه و امیدشان به غرب و آمریکاست چقدر جای خالی حس می‌شود!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 منتظران ظهور 🌹
#داستان_واقعی #ایلماه #قسمت_بیست_دوم 🎬: بالاخره بعد از گذشت روزهای متمادی، ایلماه به کهنمو رسید و
🎬: ایلماه دوباره نگاهی به جاده باریک پایین درختان کرد می خواست داخل کلبه شود و در را ببندد که ناگاه متوجه گرد و غباری از دور شد در را بیشتر باز کرد و خود را به بیرون از کلبه کشانید آرام آرام جلو رفت در پناه درختی ایستاد و خیره به جاده شد آری درست می دید انگار سواری به این طرف می آمد ایلماه به سرعت خودش را درون کلبه انداخت در را بست و پشت پنجره رفت، پنجره چوبی را به هم آورد و از لای درز پنجره بیرون را نگاه می کرد. بعد از گذشت دقایقی روبروی پنجره مردی روی بسته را دید که افسار اسب را در دست گرفته و آرام آرام به پیش می آمد، نمی دانست چرا هیکل مرد برایش بسیار آشنا می نمود؟! این قد کوتاه و هیکل گوشت آلود را گویا جایی دیده بود اما روی صورتش بسته بود و ایلماه نتوانست تشخیص دهد چه کسی است پس در جای خود ایستاد و چشم به بیرون داشت و منتظر بود تا حرکت بعدی سوار را ببیند. سوار مستقیم به سمت کلبه ی می آمد گویا این همان قاصدی بود که ایلماه مدت ها انتظارش را می کشید سوار از دید ایلماه خارج شد اما صدای قدم های او که به کلبه نزدیک می شد به طور واضح در گوش ایلماه می پیچید. ایلماه خودش را به تخت چوبی رساند آرام روی تخت نشست و خیره به در شد، در همین حین سوار که افسار اسبش را به یکی از درخت ها بسته بود با پنجه پایش در را باز کرد. با ورود آن مرد، ایلماه ناخواسته از جا بلند شد همانطور که آب دهنش را به سختی قورت می داد سرش را تکانی داد و گفت:س.. سلام مرد نگاهی به او کرد بدون این که جواب سلام ایلماه را بدهد به طرف بقچه ای که گوشه اتاق بود رفت همانطور که همه جا را از نظر می گذراند با سرش اشاره ای به بقچه کرد و گفت: می بینم که وسایل سفر هم آماده کرده ای.. ایلماه متوجه لحن و صدای آشنای او شد و به ذهنش فشار می آورد این چه کسی می تواند باشد؟! و با خود فکر می کرد نکند اشتباه کرده و او اصلا قاصد ناصرالدین شاه نباشد مرد روی پوشیده که انگار افکار ایلماه را می خواند با یک حرکت دستار را از روی صورتش کنار زد و ایلماه با دیدن مرد روبه رویش که با لبخندی تمسخر آمیز او را نگاه می کرد، آه از نهادش در آمد ادامه دارد.. 📝به قلم:طاهره سادات حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺 https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🎬: ایلماه با دیدن صورت آفتاب سوخته و سیاه مرد که کسی جز مهدی قلی بیک برادر ملک جهان خانم و دایی ناصرالدین شاه نبود، پاهایش سست شد و ناخودآگاه روی تخت نشست و آهسته زیر لب گفت: این مرد نمی تواند قاصد ناصرالدین شاه باشد! مهدی قلی بیک که این حرف را شنید قهقه بلندی زد و گفت:دختر شهر آشوب! چرا من نمی توانم قاصد ناصرالدین شاه باشم؟ ایلماه که متوجه شد ذهنیاتش را بلند بر زبان آورده گفت: آخر... آخر ...شما برادر ملک جهان خانم هستید و تا جایی که می دانم ملک جهان خانم از من خوشش نمی آید، گویی اصالت و رعیت زادگی من همچون خنجری ست که بر قلب ملکه ایران فرو رفته، از طرفی شما بزرگ مرد، سیاست هستید، مرد بزرگی مثل شما که هزاران مشغله کوچک و بزرگ دارد را چه به قاصد شدن؟! مهدی قلی بیگ که انگار از این همه هوش و ذکاوت ایلماه سر ذوق آمده بود، همانطور که لبخند میزد، دستش را در جیب پالتوی تنش برد و از داخل جیب پالتویش پارچه ای قرمز رنگ را بیرون آورد، درست همانطور که ایلماه با ناصرالدین شاه قرار گذاشته بود سپس با دست دیگرش پارچه را از هم گشود از بین پارچه گردنبند طلای زیبایی که با مدالی بزرگ که در وسط مدال اسم ایلماه نقش بسته بود به چشم می خورد. مهدی قلی بیگ گردنبند را به طرف ایلماه داد و گفت: آیا حالا باور کردی من قاصد خود ناصرالدین شاه هستم؟ دختر تو چرا نمی فهمی ناصرالدین شاه فقط به من اعتماد دارد من دایی او هستم و هیچ وقت بد او را نمی خواهم و از طرفی چون موقع تولد تو هم در آن شب حضور داشتم حس محبت عمیقی به تو هم دارم اصلا فکر می کنم تو دختر خود من هستی پس به من و قاصد بودنم شک نکن. ایلماه که حالا کمی اعتمادش جلب شده بود، جلو رفت و گردنبند را از دست مهدی قلی بیگ گرفت و همانطور که آن را در مشتش نگه می داشت گفت: نمی خواستم به شما جسارت کنم اما همراهی با من تا تهران کار شما که مرد میدان های خطیر هستید نمی باشد، این کاری ساده است که از قاصدی دیگر هم برمی آمد برای همین به شما شک کردم. مهدی قلی بیگ همانطور که به طرف در می رفت، انگار می خواست چیزی را از خورجین اسبش بیرون بیاورد گفت اندکی صبر کن متوجه خواهی شد به چه دلیل من راهی این سفر به ظاهر ساده شده ام. ایلماه به رد رفتن این مرد با سیاست که همچون خواهرش مهد علیا تمام حرکاتش مرموزانه بود نگاه می کرد، زیر لب گفت: حسی به من می گوید کاسه ای زیر نیم کاسه هست، چرا که توصیه ناصر الدین شاه این بود که از مادرش و هرکس که با مادرش نسبت نزدیکی دارد پرهیز کنم ایلماه نمی دانست که احساساتش واقعا به او راست می گوید و نباید به مهدی قلی بیگ اعتماد کند. ادامه دارد 📝به قلم:طاهره سادات حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺 https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🎬: مهدی قلی به طرف اسبش رفت و ایلماه در این فکر بود چگونه به این مرد مرموز اعتماد کند، در همین حین مهدی قلی بیگ دست به داخل خورجین اسبش برد و بسته ای را که در یک پارچه مخمل قرمز رنگ پیچیده بود بیرون آورد همانطور که بسته را زیر بغلش گرفته بود به سمت کلبه حرکت کرد و ایلماه همچون مجسمه ای بر جای خود انگار خشکیده بود مهدی قلی بیگ با اهن اوهون داخل کلبه شد، بسته را کنار ایلماه روی تخت چوبی گذاشت و همانطور که نگاه عمیقی به صورت ایلماه می کرد گفت: دخترم هرچه به تو می گویم همه را از روی محبت برداشت کن من با تو که دختری جسور و شجاع هستی هیچ دشمنی ندارم، تمام این حرفها هم تو فرض کن نصایح پدران است و با زدن این حرف پارچه قرمز رنگ را کناری زد و در بین پارچه، صندوقچه ای چوبی نمایان شد. مهدی قلی بیگ در صندوقچه را باز کرد، داخل صندوقچه یک طرفش سکه دمهای طلا و یک طرف هم انواع و اقسام زیورآلات طلا بود از گردنبند و انگشتر و زنجیر و دستبند و گوشواره گرفته تا النگوهای آنچنانی، هر چه که یک زن از دنیای زیورالات دوست دارد، در این صندوقچه به وفور موجود بود. ایلماه که اصلا انتظار دیدن چنین چیزی را نداشت با تعجب نگاهی به صندوقچه و سپس به مهدی قلی بیگ کرد و با عصبانیت پرسید: اینها برای چیست؟! مگر من از شما طلا و جواهر خواستم؟! اصلا قرار بود شما برای من جواهرات بیاورید؟! یا اینکه مرا تا پایتخت همراهی کنید!! مهدی قلی بیگ ابروانش را بالا داد و گفت: تو دختر فهمیده ای هستی برای تو که دیگر نباید توضیح بدهم من که در ابتدا گفتم تو را دوست می .... ایلماه به وسط حرف مهدی قلی بیگ پرید و گفت: بحث های دلسوزانه و پدرانه را بگذارید کنار و به من بگویید هدفتان از این کار چیست؟ مهدی قلی بیگ دستانش را پشت سرش قفل کرد و همان طور که با قدم های شمرده به پنجره کلبه نزدیک می شد گفت: ببین دخترم! نزدیک شدن به ناصرالدین شاه برای تو مثل نزدیک شدن به مرگ هست، تهران شهر بزرگ و پر خطریست و قصر جایی خوفناک و پر از اسراری مخوف، که دختر ساده ای مثل تو که عمری در روستایی به دور از حیله های مکاران روزگار گذرانیده را مثل قطره آبی می بلعد و اثری از تو نخواهد ماند، من به خاطر اینکه تو همبازی شاه بودی و شاه به تو تعلق خاطر دارد، نمی خواهم گزندی به تو برسد، پس این صندوقچه طلا را برایت آوردم تو با این طلاها می توانی یکی از متمول ترین زنان روزگار شوی و شوهری عالیرتبه به دست آوری اما ... ایلماه که بغضی عجیب گلویش را چنگ می زد فریاد زد: این حرفها را نمی خواهم بشنوم، من در کنار ناصر میرزا نباشم یعنی مرده ام، پس مرا از مرگ نترسان فقط به من بگو این حرفها که زدی، دلسوزی های خودت است یا حرفهای ناصر میرزا؟ ادامه دارد... 📝به قلم: طاهره سادات حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺 https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"لاٰ حَولَ وَلاٰ قُوَّةَ اِلّاٰ بِاللّٰهِ الْعَلیٌِ الْعَظیم" 🖼 هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ  آغاز کنیم: 🪧تقویم امروز: 📌 چهارشنبه ☀️ ۲۶ دی ۱۴۰۳ هجری شمسی 🌙 ۱۴ رجب ۱۴۴۶ هجری قمری 🎄 15 ژانویه 2025 میلادی 📖 حدیث امروز: ✳️ رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) : على همراه قرآن است و قرآن نيز همراه با على عليه السّلام است. هيچگاه على عليه السّلام از قرآن و قرآن از على عليه السّلام، جدا نمى‌شوند تا اين كه كنار حوض كوثر بر من وارد شوند. 📗 المستدرك على الصحيحين ، ج۳ ، ص۱۳۴ 🔖مناسبت امروز: 📌فرار شاه معدوم اَلْحَمْدُ لِلَّهِ کَمَا هُوَ أَهْلُهُ اَللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَج اِلٰهیٖ آمّیٖن
❤️ هر صبح ...☀️🌸 "دوستت دارم" هایم را ❣ بر گیسوان طلایي خورشید سنجاق میکنم شما در هر کجاي این جهان ...❣ چشم بگشایي عطر عشق من مشامت را مي نوازد... اَللَّهُمَ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌