eitaa logo
🍃 🌹 منتظران ظهور 🌹🍃
3هزار دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
12هزار ویدیو
320 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی نشر مطالب حلال باذکر صلوات برامام زمان عج. ادمین: @Montazer_zohorr تبادل و تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/1139737620C24568efe71
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 🌹 منتظران ظهور 🌹🍃
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_بیست_پنجم🎬: سوم محرم بود که سپاهیانی نزدیک به پنج هزار نفر به فرماندهی
داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: شب هنگام است که به افراد بنی اسد خبر می رسد، حبیب بن مظاهر به دیدار آنها امده، همگان متعجب می شوند، چرا حبیب در دل شب به اینجا آمده..آنها نمی دانند که جاسوسان ابن زیاد مثل سگ بو کشیده اند و حبیب را تعقیب کرده اند تا بدانند هدفش چیست، چون حکم از ابن زیاد دارند که نگذارند حتی یک نفر به سپاه اندک امام بپیوندد. حبیب نگاهی به چهره تک تک آنها میکند و میگوید: من از صحرای کربلا می آیم و برایتان هدیه ای بسیار گرانبها دارم، همانا امام حسین علیه السلام به کربلا آمده و عمر سعد هم با هزاران سرباز او را محاصره کرده، من شما را به یاری فرزند رسول خدا می طلبم حبیب هنوز سخن میگفت که خون جوانان غیور بنی اسد به جوش آمد، تمام مردانی که در آن صحرا بودند چه پیر و چه جوان شمشیر به دست گرفتند برای دفاع ازاهل بیت رسول الله.. آسمان شاهد بود که نوعروسان، خود لباس رزم برتن شوهرانشان می کردند و مادران، پسرانشان را از زیر قرآن رد می کردند تا به یاری قران ناطق بروند و در دل به حال مردانشان غبطه می خورند و بر لب جاری میکردند: کاش میشد ما هم به یاری زینب، دختر فاطمه بیاییم. کل مردان ایل از پیر و جوان، نود نفر بودند که همه در تاریکی شب، راهی یاری امام به سمت کربلا شدند. حبیب اشک شوق برگونه داشت، چرا که زنان و کودکان حسین با دیدن مردان بنی اسد که به یاری حسین آمده بودند شاد می شدند. سپاه نود نفرهٔ حبیب به راه افتاد و کمی جلوتر به کمین سپاهیان عمر سعد برخورد کرد، جنگاوران بنی اسد شروع به شمشیر زدن کردند و داشتند تار و پود سپاه پیش رو را از هم پاره می کردند که ناگاه صدایی در دشت پیچید: لشکریان تازه نفس از دو طرف به این سپاه اندک حمله کنید و سپس به سمت این قبیله بروید و زنان و دخترانشان را به کنیزی ببرید و هر چه غنايم به دست آوردید، برای خودتان بردارید... مردان غیور بیابان با شنیدن این کلام که ناموسشان را نشانه رفته بود، به عقب برگشتند و حبیب با چشمانی اشکبار به کربلا مراجعت کرد و آنچه را که اتفاق افتاده بود به عرض مولایش رسانید. امام که ناراحتی حبیب را مشاهده کرد به او‌فرمود: ای حبیب! باید خدا را شکر کنی که قبیله ات به وظیفه خود عمل کردند، آنها دعوت مرا اجابت نمودند و هر آنچه که از دستشان بر می آمد، انجام دادند و این جای شکر دارد، اکنون که به وظیفه ات عمل کردی راضی باش و شکرگزار.. ان شب به صبح رسید و اینک صبح هفتم محرم است و آفتاب داغ کربلا، عطشی در جانها انداخته.. سواری از گرد راه میرسد که نامه ای از ابن زیاد با خود دارد: ای عمر سعد! بین حسین و آب فرات جدایی بیانداز و اجازه نده تا از فرات حتی قطره ای بنوشند،من می خواهم حسین با لب تشنه شهید شود در این موقع همهمه کودکانی که در دشت خود را سرگرم بازی کرده اند به هوا بلند میشود: سربازها کنار آب ردیف ایستاده اند، مگر با آب دشمنی دارند و نمی دانند آنها با کسی که آب را آفرید دشمنی دارند، آنها با حسین و خدای حسین دشمنند... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c 🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: شمسی تقه ای به در زد و صدای فتانه بلند شد: هااا، چی میگین؟! خو راحتم بزارین تا این صمد لندهور هست باید باهاش سرو کله بزنم، این نکبت که میره باید نصیحت های شما را گوش کنم.. شمسی خنده ریزی کرد و پرده زرد رنگ اتاق که گلهای سرخ درشت روی آن خودنمایی میکرد را کناری زد و داخل اتاق شد، در را پشت سرش بست و گفت: سلام فتانه، والله من نیومدم نصیحتت کنم، اومدم کمکت کنم فتانه که خوب شمسی را میشناخت اوفی کرد و گفت: چه کمکی؟! حالا دیگه؟! اونموقع که هنوز برادر شوهرت مجرد بود و من بدبخت هم چشمم دنبالش بود و راز دلم را برات گفتم کاری نکردی، حالا می خوای چکار کنی هااا؟! شمسی که دنبال حرفی میگشت برای باز کردن سرصحبت تا هم به عهدش وفا کنه و بین یک زوج جدایی بندازه و هم یه جورایی توی زندگی محمود اثر بد بگذاره، با این حرف فتانه خنده بلندی کرد، چرا که فتانه خودش ناخواسته سر حرف را باز کرد. شمسی کنار کپه رختخواب ها که رویشان را با پارچه سفید رنگی که گلدوزی شده بود، گرفته بودند، نشست. فتانه می خواست به سمت سماور گوشه اتاق برود و چای دم کند که شمسی دستش را گرفت و همانطور که مانع رفتنش میشد گفت: بشین فتانه، کار مهمی باهات دارم، تا کسی نیست بزار بگم. فتانه که خیلی متعجب شده بود گفت: چه کار مهمی؟! زودتر بگو ممکنه صمد الانا بیادش شمسی با نگاهی مرموز به اطراف،صدایش را پایین آورد و گفت: من تازگیا متوجه شدم، گلوی محمود هم پیش تو گیر بوده، حتی خبرایی برام رسیده که با اینکه ازدواج کردی، هنوز چشمش دنبال تو هست، از اونطرف را بطه اش با مطهره هم شکر آب هست و احتمالا به زودی از هم جدا میشن، تو هم اگر بتونی از صمد جدا بشی، من کمکت میکنم به عشق قدیمیت برسی.... فتانه که فکر میکرد شمسی داره مسخره اش میکنه، چشمهایش را ریز کرد و گفت:این حرفا را از کجا درآوردی شمسی؟!چی توی سرت میگذره؟! محمود که الان باید تو جبهه باشه، بعدم اگر دلش پی من بود یک بار یه اشاره ای چیزی می کرد...نه این حرفها به محمود نمیچسپه، اون چشم پاک تر ازاین حرفاست.. شمسی برای اینکه حرفهای دروغ خودش را راست جلوه بده اشاره ای به قران روی طاقچه انتهای اتاق کرد و گفت: حاضرم دست رو قرآن بزارم که هر چی گفتم همه درسته، تو فقط از صمد جدا بشو،بقیه کارا با من... فتانه نگاهی به قران کرد و نفسش را محکم بیرون داد و گفت: من از همون روز اول صمد را نمی خواستم ، منو زوری شوهر دادن، الانم که اصلا رسم نیست طلاق بگیریم، بعدم توی طایفه ما از این حرفا نیست و از طرفی صمد هم آدم موجهی هست، نه بد زبون و بد دهنه نه دست بزن داره، خیلی هم منو دوست داره، آخه چه عیبی روش بزارم که بهانه ای کنم برای جدایی... لحظه ای سکوت بینشون حکمفرما شد و باز فتانه شروع به حرف زدن کرد: وقتی مطهره و بچه هاش میان خونه پدر شوهرت، اینقدر با حسرت نگاهشون میکنم،آخرش یه قلوه سنگ گلوم را میگیره و تا یه دل سیر گریه نکنم راه گلوم باز نمیشه... شمسی دستش را گذاشت رو دست فتانه و گفت: تو موافقت کن، من کمکت میکنم تا هر طورشده از شر صمد خلاص شی و در ذهنش نقشه ها میکشید تا زندگی صمد را از هم بپاشد و مطهره را دربه در کند و فتانه را سر جاش بنشاند چون فتانه نه زیبایی داشت و نه هنری ،یک دختر روستایی بی سواد درست مثل شمسی ولی مطهره هم خوشگل بود و هم خانم معلم و اگر توی زندگی محمود میموند، شمسی همیشه زمان زیر دست این جاری میبایست باشد و با وجود مطهره نمی توانست عرض اندام کند اما فتانه عددی نبود و اصلا رقیبی براش محسوب نمیشد... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
سامری در فیسبوک 🎬: احمد همبوشی چشمانش را بارها بست و باز کرد، درست میدید کتاب پیش رو، همان کتابی بود که در بین مردم عراق و مسلمانان جهان مقدس ترین کتاب به حساب می آمد، کتابی که به فرمودهٔ رسول پس از ایشان، امانتی بود در بین امتش... همبوشی آب دهانش را قورت داد و در جوابِ چشمان خیره حاخام سرش را به نشانه تایید تکان داد. حاخام با نوک کفش اشاره ای به قرآن کرد و گفت: از تو می خواهم پایت را روی این قرآن بگذاری عرق سردی بر جان همبوشی نشست، فکر هر چیزی را می کرد جز این، درست است که او قبول کرده بود خود را نائب امامی غریب معرفی کند که در غربتش همین بس که دشمنانش در بین شیعیانش هستند و در بین شیعیان خود نیز غریب است، اما اهانت به قران که کتاب خداست مثل این بود که به جنگ با خود خدا بروی.. حاخام که تعلل همبوشی را دید، انگار که ذهن او را می خواند گفت: تو الان وسط مایی، یعنی از مایی، فکر خدا را از سرت بیرون کن که در جبههٔ روبه روی خدای مسلمانان قرار گرفتی، اگر به جان و زندگی ات علاقه داری کاری که گفتم بکن وگرنه همین جا را گورستانت می کنم، چون چیزهایی دیدی و شنیدی که نمی بایست ببینی و بشنوی ذهن همبوشی درگیر بود و عاقبت دلش را به این جمله خوش کرد: حفظ جان واجب است، از اینجا که بیرون رفتم توبه می کنم و حتما خدای مهربان توبه پذیر است و این حرف در ذهنش اکو شد و همبوشی پای لرزانش را بالا آورد، چشمانش را بست و پای بر قرآن گذاشت، گویی با این کار پا برتمام اعتقاداتی گذاشت که از بچگی با آن بزرگ شده بود، درست است که احمد همبوشی با قبول پیشنهاد صهیونیست ها اشتباه مهلکی کرده بود اما هنوز امید به بازگشت و هدایتش بود، ولی نمی دانست با این کار زشتش، تمام آن امیدها بر باد رفت حاخام لبخند کریهی زد و آرام گفت: آفرین پسر خوب، چشمانت را باز کن، دیدی کار آنچنان سختی نبود، پایت را بردار.. همبوشی نفس راحتی کشید و همزمان با اینکه پای خود را از روی قرآن برمی داشت چشمانش را باز کرد. حاخام در مسیری دایره وار به دور همبوشی می چرخید و وردهایی نامفهوم زیر لب می خواند. دقایق به کندی می گذشت، ناگهان حاخام مسیرش را عوض کرد و جلوی همان ستاره شش پر بزرگ به سجده افتاد و اینبار وردها را با صدای بلند تر می خواند و کم کم صدایش تبدیل به فریاد شد و در این لحظه همبوشی احساس گرمایی عجیب کرد، گرمایی سوزنده و نفس گیر. حاخام از زمین بلند شد و روبه روی احمد قرار گرفت و گفت: من موفق شدم، از تو خواسته اند تا کتاب پیش رویت را نجس کنی... همبوشی یکّه ای خورد، اما گویی کارهای قبیح و ناپسند روح او را سیاه کرده بود، بدون اینکه حرفی بزند اطاعت کرد... کم کم فضای پیش رو را سرخ به رنگ آتش می دید که ناگهان موجودی با هیبتی ترسناک و عظیم که سراسر بدنش با موهای سیاه بلند پوشیده شده بود و چشمانش به قرمزی آتش بود و دو شاخ مثل شاخ بز کوهی روی سرش بود جلویش ظاهر شد، در مقابل همبوشی تعظیم کرد و با صدای کلفت و ترسناکی گفت: من در خدمتم ارباب.. حاخام جلو آمد، دست روی شانه همبوشی گذاشت و‌گفت: بفرمایید احمدالحسن، این هم معجزه، که تحت اختیار توست و با اشاره به موجود پیش رویش ادامه داد: این یکی از قوی ترین موکلین ماست تو با سحر این موکل می توانی مریدانی به دور خود جمع کنی و حتی میتوانی مخالفینت را تنبیه کنی و آزار دهی و در اخر بکشی اگر کسی علم مخالفت با تو را بلند کرد، ابتدا نامش را ورد زبانها بیانداز و سپس به موکلت دستور بده تا به او آسیب برساند، زمانی که آسیب رساند، آن را در بوق و کرنا کن و به تمام مریدانت بگو چون مخالف تو که از طرف امام زمان هستی بوده، چنین بلایی بر سرش نازل شده و این می شود معجزه ای از معجزات تو...البته این موکل کارهای خارق العاده دیگری هم می تواند بکند و حتی قادر است موکلین ضعیف تری با دستور تو، تحت اختیار مریدانت قرار دهد. همبوشی که از دیدن این جسم ترسناک زبانش بند آمده بود با ترس گفت: ب..بگو...ب...ب..رود، م...من از او میترسم. حاخام قهقه ای شیطانی زد و با اشاره او آن موجود وحشتناک محو شد و رو به احمد الحسن گفت: چون باعث وهم تو شد، دیگر او را نخواهی دید اما هر زمان اراده کنی در خدمت توست چون همیشه و در همه حال کنار توست.. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c 🎞🎞🎞🎞🎞🎞
🍃 🌹 منتظران ظهور 🌹🍃
#داستان_واقعی #ایلماه #قسمت_بیست_پنجم🎬: مهدی قلی به طرف اسبش رفت و ایلماه در این فکر بود چگونه
🎬: مهدی قلی بیگ همانطور که پشتش به ایلماه بود پنجره چوبی کلبه را از هم باز کرد و سکوت اختیار نمود. ایلماه که حوصله اش سر رفته بود دوباره فریاد زد: گفتم بگو این حرفها سخنان ناصر میرزاست یا نه؟! مهدی قلی بیگ روی پاشنه پا چرخید و به طرف ایلماه برگشت و همانطور که با انگشت به او اشاره می کرد گفت: اولا ناصر میرزا نه ! ناصرالدین شاه، دوما تویی که هنوز متوجه نشدی که آن همبازی قدیمی دیگر ولیعهد نیست و بزرگ شده و شاه ایران است همسر و بچه دارد، چطور می خواهی حرفهای مرا که از روی محبت است متوجه شوی؟! ایلماه که نمی خواست اصلا حرف های او را بشنود سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: جواب سوال مرا ندادی! مهدی قلی بیگ با قدم های آرام به طرف ایلماه آمد و گفت: این ها همه سخنان من است، خواسته ناصرالدین شاه این است که تو را به پایتخت ببرم ایلماه نفس راحتی کشید و گفت: پس خواسته شاه را انجام دهید و از این پیشنهادها ندهید . مهدی قلی بیگ خم شد، سرش را نزدیک سر ایلماه آورد و گفت: ای دخترک خیره سر! فراموش نکن که من تمام تلاشم را برای نجات تو کردم، اما انگار تو برای مردن عجله داری... ایلماه شانه ای بالا انداخت و گفت: من قبل از اینکه پایم را درون این کلبه بگذارم، تصمیم خودم را گرفته بودم، یا به پایتخت میروم و به ناصرالدین شاه می رسم و یا میمیرم... مهدی قلی بیگ نفسش را محکم بیرون داد و گفت: لباس های مردانه ای که آوردی بپوش، من بیرون منتظر می مانم، آماده شدی بیرون بیا و با زدن این حرف صندوقچه پر از جواهر را داخل پارچه پیچید و زیر بغلش جای داد و از کلبه بیرون رفت ایلماه که انگار تمام دنیا را به او داده بودند بدون آنکه بفهمد چه خطری او را تهدید می کند، از جا برخواست، همانطور که گردنبند دستش را به گردنش می انداخت به سمت بسته لباس گوشه اتاق حرکت کرد. ادامه دارد 📝 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺 https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🎬: چند روزی از اقامت قنبر در خانه ی علی علیه السلام می گذشت. چند روزی که برای قنبر چندین سال می نمود و از دقیقه دقیقه ی آن بهره می برد و به اندازه ی کل عمرش معرفت از پروردگار و انبیاء و اوصیاء اش پیدا کرده بود. قنبر به همراه ابوتراب از نخلستان برگشتند، حالا قنبر در محضر مولایش نه تنها درس دین می گرفت بلکه ابوتراب رازهای طبیعت را برایش آشکار می کرد. علی روی سکوی گلی جلوی اتاق نشسته بود و حسن و حسین چونان پروانه دورش می گشتند که ناگهان از بیرون هیاهویی به گوش رسید و پشت سرش درب خانه را زدند. قنبر خود را به پشت در رساند سوال کرد کیستی؟! صدای آشنایی از پشت در برخواست، باز کنید منم عمر، خلیفه ی مسلمین... قنبر در را باز کرد و عمر را دید در حالیکه جمعیتی دورش را گرفته بودند، در که باز شد عمر سراسیمه داخل شد و گفت: علی مرتضی کجاست؟! قنبر اشاره ای به حیاط کرد و عمر خود را به علی رساند و گفت: ابوتراب! به دادم برس، کمکی کن که اگر تو گره از این مشکل باز نکنی، جمعی از یهود، کل اسلام و پیامبری محمد و خلیفه بودن مرا زیر سوال بردند و حتی در وجود اسلام شک و شبه می اندازند. علی علیه السلام نفسش را آرام بیرون داد و فرمود: چه شده؟! در این هنگام سلمان از پشت سر عمر جلو آمد و گفت: سلام بر حیدر کرار، داستانی تکراری به وقوع پیوسته، یادتان است در زمان خلافت ابوبکر و آن یهودی که می خواست به حقانیت اسلام پی ببرد، اینک هم جمعی دیگر آمده اند، سوالاتی از عمربن خطاب پرسیده اند و ایشان در جواب دادن درمانده اند و به نزد شما آمدند که جواب سوالاتشان را بدهید.. علی سری تکان داد و فرمود: یهودی ها کجا هستند و سوالاتشان چیست؟! چند مردی با لباسی پشمی جلو آمدند و یکی از آنان گفت: من به نمایندگی از جمع یهودیان ، سوالاتی پرسیدم که اگر به جواب میرسیدیم حقانیت اسلام به ما ثابت می شد، اما این آقا که ادعا می کند جانشین پیامبر است پاسخ سوالتمان را نمی دانست پس ما دانستیم که محمد پیامبری دروغین بوده... علی از جا برخاست و رو به جمع فرمود: چند دقیقه ای تامل کنید تا برگردم و بعد از دقایقی در حالیکه لباس پیامبر را که برایش بلند می نمود در تن داشت با وقاری خیره کننده وارد جمع شد و در این هنگام عمر که غرق این وقار شده بود جلو رفت و او را بوسید و گفت: یا ابالحسن تو در هر معضلی ذخیره ی مایی. علی یهودیان را نزد خود نشاند و فرمود: حضرت محمد خاتم الاوصیاء است، همانکه بشارت آمدنش را پیامبر شما در تورات داده است، حالا سوالاتتان را بپرسید تا جواب گویم، آخر رسول خدا به من هزار باب علم آموخت که از هر بابش هزار باب دیگر منشعب می شود. سوالاتتان را جواب می گویم به شرط آنکه اگر جواب من مطابق تورات خودتان بود، اسلام بیاورید. یهودیان شرط را پذیرفتند و یکی یکی سوالاتشان را پرسیدند و علی مرتضی با طمأنینه و خیلی واضح آنان را پاسخ داد و یهودیان در همان جلسه ایمان آوردند. در این هنگام سلمان سر در گوش قنبر برد و گفت: انگار تاریخ دارد تکرار می شود. قنبر با تعجب گفت: تکرار تاریخ؟! منظورتان چیست؟ سلمان سری تکان داد و‌گفت: بگذار ماجرایش را برایت بگویم، در زمان ابوبکر بود که.... ادامه دارد.. 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺