eitaa logo
🌹 منتظران ظهور 🌹
2.9هزار دنبال‌کننده
16.4هزار عکس
9.9هزار ویدیو
305 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی کپی متن با ذکر صلوات و دعای فرج ، حلال است🙏🏻 ادمین: @Montazer_zohorr تبادل و تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/1139737620C24568efe71
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5841401748740117132.mp3
10.39M
🎙برای امام زمان چیکار کردی ؟ 🔺حجت الاسلام https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 منتظران ظهور 🌹
#داستان_واقعی #ایلماه #قسمت_دهم🎬: اسفندیار لحنش را ملایم تر کرد و گفت: خواهرکم، نگاه نکن ملک جهان
🎬: ایلماه از خاطراتش بیرون آمد و ازجایش بلند شد، دور قلوه سنگ بزرگی که روی آن نشسته بود، گشتی زد و با قدم های آرام خود را به طرف درختانی کشید که از آنجا راه باریکی که به کلبه چوبی می خورد مشخص بود. ایلماه پشت درختان ایستاد و از ورای درختان به کوره راه خاکی پایین چشم دوخت، هیچ خبری نبود، نه صدای سم اسبی می آمد و نه گرد و غباری که حکایت از حرکت سواری به این سمت کند. دخترک که اینک هفده بهار از عمرش می گذشت، اوفی کرد و همانطور که به سمت کلبه چوبی می رفت زیر لب زمزمه کرد: پس چرا نمی آید؟! چرا خبری از قاصد شاه نیست؟! نکند نقشه لو رفته و قاصد هم به زندان افتاده؟! او خوب می دانست که با رفتن به تهران و نزد ناصرالدین شاه، انگار حکم مرگ خود را امضا کرده است، زیرا اگر ملک جهان خانم متوجه حضور او در پایتخت می شد، او را نرسیده به قصر شاهی و دیدار یار، با حیله ای می کشد. ایلماه داخل کلبه شد و گفت: آخر ای ملک جهان خانم یا مهدعلیا، ملکه ایران! ناصرالدین شاه چرا نباید مرا به عقد خود در اورد؟! چون دختر سید باقر هستم؟! چون یک رعیت بیشتر نیستم؟! اما...اما من رفیق دوران کودکی و هم بازی و هم درس شاه ایران بودم، من عاشقانه شاه را دوست میدارم و بند جانم به جان ناصرالدین شاه بسته است و خوب می دانم که ناصرالدین شاه هم بر خلاف حرکات ظاهرش که مجبور است در بین عوام الناس انجام دهد، عاشق و دلبسته من است و کاش. هیچ کس مانع این وصلت نشود و بگذارند اینبار لیلی به مجنونش برسد وگرنه ... ایلماه نگاهی دور تا دور کلبه کرد، آرام به سمت بقچه ای که گوشه کلبه بود رفت. روی زمین نشست و گره بقچه را باز کرد و لباس مردانه ای پدیدار شد. ایلماه با دیدن لباس که قرار بود با آمدن قاصد شاه، آن را بپوشد به یاد چهار سال قبل افتاد، درست همان زمان که برادرش اسفندیار موهای ایلماه را تراشید و لباس قشون را به تن او پوشانید و ایلماه با نام بهروز، محافظ شخصی ولیعهد شد. ادامه دارد ✏️به قلم: طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/montazeraan_zohorr 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🎬: بهروز، محافظی غریبه بود که در ابتدا تمام سربازان با دید دیگری نگاهش می کردند اما در طول سفر و دیدن محبت بهروز به ولیعهد و همچنین چالاکی و جنگاوری این جوان بلند قد و لاغر اندام، به او ارادت پیدا کردند و هر کدام می خواستند به نحوی با بهروز رفیق شوند. اما بهروز محافظ شخصی ولیعهد بود، او شبانه روز می بایست در کنار ناصر میرزا باشد، زمانی که اسب می راندند در کنارش بود و وقت استراحت هم جلوی خیمه او نگهبانی می داد، گویی به او تکلیف شده بود که با کسی جز ولیعهد هم کلام نشود و با هیچ کدام از سربازان ارتباط دوستانه برقرار نکند و اصلا بعضی از قشونی که همراه ناصرمیرزا شده بودند تا او را به سلامت به پایتخت برسانند، گمان می کردند بهروز در عین اینکه بسیار شجاع است و در سوار کاری و تیراندازی و شکار مهارتی ستودنی دارد اما سربازی لال است که توان سخن گفتن ندارد. و عجیب اینکه این افکار کم کم تبدیل به پچ پچی شد که به گوش ناصر میرزا رسید و ناصر میراز در یک موقعیت کوتاه که کسی حضور نداشت این حرفهای خاله زنکی را به گوش ایلماه رساند و بعد از کلی خندیدن به این نتیجه رسیدند که در طول سفر همین رویه را ادامه دهند، بگذارند تا همه فکر کنند بهروز لال است. از تبریز تا تهران، راهی طولانی بود، کاروان در هر منزلی که اتراق میکرد، بهروز ناگهان از چشم ها پنهان می شد و وقتی بر می گشت با شکار کبک و تیهو و خرگوش و آهو بر می گشت و خود این شکارها را بریان مینمود به خدمت شاه می برد. او می خواست تا حد توان به ولیعهد خدمت کند و این حرکات هم ناصر میرزا و هم قشون را سر ذوق میاورد و عده ای هم متعجب از اینهمه مهارت که در هر زمینه ای بود، میشدند. روزها مثل برق و باد می گذشت و کاروان ولیعهد به نزدیکی تهران رسیده بود و درست چند فرسخی تهران که سایه های شهر در دید بود، کاروان اتراق کرد و قاصدی به پایتخت روان شد تا همه را از رسیدن ولیعهد باخبر سازند و گروهی به رسم دربار برای استقبال ناصرالدین میرزا بیایند. چادرها برپا شد، ناصرالدین میرزا که سرشار از شوق رسیدن بود سوار بر اسب به طرف تپه ای که مشرف به زمینی سرسبز بود و از بالای تپه تهران و زمین های زراعی اطرافش کاملا در دید بود رفت. ایلماه هم چون همیشه سایه به سایه ناصرمیرزا حرکت کرد و وقتی به نزدیکی ناصر میرزا رسید، با ضربه ای که به کپل اسب زد از ولیعهد جلو افتاد و خود را به بالای تپه رساند، اطراف را نگاه کرد، کسی در نزدیکی آنها نبود پس با ذوقی دخترانه که از او بعید بود فریاد زد: دوباره من بردم، من زودتر از تو به تپه رسیدم. ناصر میرزا که حالا نزدیک او رسیده بود گفت: تو همیشه بر من پیشی می گیری و من تو را به جرم اینکه همیشه مسابقه ها را می بری در بند خواهم کرد و بعد به قلبش اشاره کرد و گفت: زندانی مخوف در اینجا برایت آماده نمودم که به زودی تو را در آنجا می اندازم. ادامه دارد... ✏️به قلم:طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/montazeraan_zohorr 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🎬: ایلماه که عاشق این سخنان ناصر میرزا بود دستی بر چشم نهاد و گفت: اگر جریمه بردن از شما، اسارت در آن زندان است، من قول میدهم که همیشه تمام تلاشم را بکنم که شما بازنده باشید و با کمال میل و با پای خود، قدم به زندانی می گذارم که در جان شما پنهان شده است. ناصرمیرزا اسبش را کنار اسب ایلماه متوقف کرد و گفت: یکی از هنرهای تو، همین شیرین زبانی های متکبرانه ات است و بعد اخم هایش را در هم کشید و گفت: تو باید قول بدهی که این شیرین زبانی ها مختص ناصر میرزا باشد و بس... ایلماه که از این تعصب ناصر میرزا بوی عشق را به جان می کشید گفت: همه وجود ایلماه برای ناصر میرزاست. ولیعهد به سواد تهران اشاره کرد و گفت: آنجا پایتخت ایران است، شهری بزرگ و زیبا و البته راز آلود و مرموز که ممکن است برای اهل فن، بهشت باشد و برای افراد ساده لوح جهنم شود و تو ای ایلماه، بدان تا وقتی که کسی به هویت واقعی ات پی نبرده در امان هستی ولی وای به حال روزی که یک نفر بفهمد که ایلماه در قالب بهروز است ، آن وقت ملک جهان خانم تو را خیلی بی صدا خواهد کشت، آخر مادرم زنی مرموز و زیرک است و در تمام شهر، سخن چینانی دارد که همه مسائل را چه ریز و چه درشت به گوشش می رسانند، جاسوسان ملک جهان خانم خیلی زرنگ و حرفه ای هستند و به همین دلیل، ملک جهان خانم با اینکه در قصر است اما کاملا بر احوال مردم و حکومتیان آگاه هست و حتی می داند که شام و نهار مردم شهر چیست و.. ناصر میرزا این سخنان را میزد و ایلماه با شنیدن هر سخن ترسی در وجودش می افتاد، او از ملک جهان خانم میترسید اما گویی درون خودش هم یک ملک جهان خانم وجود داشت که متکبرانه خواستار همه چیز برای خود بود، شاید اگر ایلماه هم در خانواده شاهانه به دنیا می آمد، یک ملک جهان خانم دیگر در ایران پا می گرفت. سخنان ناصر میرزا تمام شد و رو به ایلماه گفت: به من قول بده که مراقب همه چیز،خصوصا لو نرفتن هویتت باشی! ایلماه سری خم کرد و گفت: باشد قول میدهم در هیچ شرایطی اجازه ندهم کسی به هویت واقعی من پی ببرد،همین که من در کنار شما هستم و میتوانم مراقب وجودتان باشم برایم کفایت می کند، اما...اما کاش هدف از سفر را برایم می گفتید، قرار است چه اتفاق بیافتد؟! ناصر میرزا شانه ای بالا انداخت و گفت:من هم مثل تو...واقعا نمی دانم هدف مادرم از اینکه من با سرعت خودم را به پایتخت برسانم چیست، اما روزها صبر کرده ایم و اینک به مقصد رسیده ایم، بالاخره در اولین دیدارم با ملک جهان خانم، هدف از این سفر را که احتمالا مسئله ای مهم است، خواهیم فهمید ایلماه سری تکان داد و نمی دانست که هدف ملک جهان خانم، کاخ رویاهای او را بر باد می دهد ادامه دارد.. ✏️به قلم:طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/montazeraan_zohorr 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
‍ 🌙 رجب، ماه رسیدن به خدا و ولی خدا ☘️پیامبر (صلی الله علیه و آله) فرمودند: 🔸خداوند در آسمان هفتم فرشته‌ای را گماشته است که نامش «داعی» است.✨ وقتی ماه رجب می‌رسد، آن فرشته هر شب تا صبح ندا می‌دهد: ♡ «خوشا به حال ذاکران، ♡ خوشا به حال اطاعت کنندگان. (چون) خداوند تعالی فرموده: ♡ من همنشین کسی هستم که با من بنشیند، ♡ و مطیع آنم که اطاعتم کند، ♡ و آمرزنده‌ی کسی هستم که از من طلب بخشش کند ماه، ماه من است و بنده، بنده‌ی من، 💚 و مهربانی هم مهربانی من،✨ ♡ هر کس مرا در این ماه بخواند اجابتش می‌کنم، ♡ هرکس چیزی از من بخواهد عطا می‌کنم، ♡ و هر کس از من هدایت بخواهد، هدایتش می‌کنم، ♡ این ماه را ریسمانی میان خودم و بندگانم قرار دادم، هر کس به آن متمسک شود به من می‌رسد». 📚 اقبال الاعمال https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
⚜ استاد فیاض بخش: 🌻 کسی که در نیمه های شب با خدای خود مناجات می‌کند، در طول روز هم نور دارد و به طور طبیعی خداوند او را از گناهان ‏باز می دارد. 🍀 یعنی هر کسی که این مقدمه را فراهم ‏کرد و محبوب پروردگار شد، خداوند به او هم عنایت خواهد داشت و گناه را از جلوی پای او برمی‌دارد. 🌻 لذا می فرماید: « وقتی بنده‌ای در نیمه های شب با خدای خودش مناجات می کند و «یا ربِّ، یا ربِّ» ‏می گوید، خداوند به او می گوید: چه می گویی عزیزم؟ لبیک! از من بخواه تا عطا کنم و به من توکل کن تا همه امورت را اداره کنم.» 💞 https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹💠🔹بسم ربِّ مولانا مهدی (عج)🔹💠🔹 آنچه که به خاطرش به ، دعوت شدید💌 🟢جهت سهولت دسترسی بر روی هشتگ ها و نوشته های آبی رنگ بزنید🟢 📣 توجه📣 🔻ارزاق معنوی روزانه : 🌕روز شنبه 🌖روز یک شنبه 🌗روز دوشنبه 🌘روز سه شنبه 🌑روز چهارشنبه 🌒روز پنج شنبه 🌓روز جمعه 🌔عصر جمعه تلاوت سوره های مبارکه واقعه و ملک نماز شب را به نیت ظهور بخوانیم 🔹🔸💠🔸🔹 🔻خداشناسی ۲۸ جلسه صوت شناور 🔸️🔹️💠🔹️🔸️ 🔻مرگ پژوهی ۹۵ جلسه صوت شناور ۱۶ جلسه صوت شناور ☆به همراه ۴ جلسه ی پرسش و پاسخ 🔹🔸💠🔸🔹 🔻معادشناسی ۶۱ جلسه صوت شناور 🔹🔸💠🔸🔹 🔻شیطان شناسی ۵۴ جلسه صوت شناور 🔹🔸💠🔸🔹 🔻امامت و ولایت (ع) ☆۵ صوت شناور 🔹🔸💠🔸🔹 🔻مباحث مهدویت ☆☆☆مجموعه ویژه پیرامون شبهات و سوالات در مورد ظهور امام زمان (عج)☆☆☆ 🔸🔹💠🔸🔹 🔻مباحث معرفتی ☆۴۵ جلسه صوت شناور ۴۶ جلسه صوت شناور ☆۴۲ صوت شناور ☆ ۵۴ صوت شناور ☆۸۰صوت شناور...درحال بارگذاری 🔸️🔹️💠🔹️🔸️ 🔻مباحث اخلاقی و خانواده ۲۷ جلسه صوت شناور ۴۸ جلسه صوت شناور ۵۸ جلسه صوت شناور ۷۶صوت شناور ☆۴۳ صوت شناور...درحال بارگذاری ☆۵۴ صوت شناور ☆۲۳ صوت شناور 🔹🔸💠🔸🔹 🔻 ♡♡♡مجموعه ای غنی از تشرّفات علما و اولیای الهی محضر حضرت حجّت (عج)♡♡♡ 🔹🔸💠🔸🔹 🔻 کتاب صوتی🎙 🎙مکیال المکارم،۳۲ قسمت 🎙جان فدا، ۱۰ قسمت 🎙۱۰ قسمت 🎙۱۶ قسمت 🔹🔸💠🔸🔹 🔻رمان های مذهبی📚 📕ابتدای رمان روایت دلدادگی 📗ابتدای رمان سامری در فیسبوک 📘ابتدای رمان سامری در فیسبوک ۲ 📙 ابتدای رمان شاهزاده ای در خدمت (روایت زندگی حضرت فضه (س) ) 📕 ابتدای رمان دختر شینا 📘 ابتدای رمان با من بمان 📗 ابتدای رمان تجسم شیطان 📔 ابتدای رمان جذاب و شهدایی قلبم برای تو ❣ 🔹🔸💠🔸🔹 🔻کلیپ های عبرت آموز ☆چهار عمل عالی برای حذف عذابکاملا واقعی،جسد ۳ هزار ساله فرعون مصر!داستان جوانی که از غیب خبر میداد!یک مانع در انسان که اجازه نمیدهد تقدیرات مثبت و بلند شب قدر را جذب کندتوبه مصطفی دیوانه، به نقل از شهید کافی 🔰 ادامه دارد با منتظران ظهور همراه بمانید🙏🌱 ◇💠◇💠◇💠◇💠◇ @montazeraan_zohorr ◇💠◇💠◇💠◇💠◇