فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فۻاے ݦجازے،مشتے ݦڪݦ بر دهاڹ دشمڹ🌝✌️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروزغزه و فلسطین عرصه رسوایی غرب است ...!!!
#مقام_معظم_رهبری 🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معیار حق و باطل ما امروز فلسطینه ...
#استاد_رائفی_پور
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
رمان: مدافع عشق
#𝐏𝐚𝐫𝐭𝟕
دوکوهه حسینیه باصفایـےداشت که ا ر انجا سر به سجده میگذاشتـے بوی عطر از زمینش به جانت مینشست
سر روی مهر میگذارم و بوی خوش را با تمام روح و جانم میبلعم...
اگر اینجا هستم همه از لطف خداست...
الهـےشکرت...
فاطمه گوشه ای دراز کشیده و چادرش را روی صورتش انداخته...
_ فاطمه؟!!...فاطمه!!...هوی!
_ هوی... لاالله الا الله .... اینجا اومدی ادم شے!
_ هر وخ تو شدی منم میشم!
_ خو حالا چته؟
_ تشنمه...
_ وای تو چرا همش تشنته! ڪله پاچه خوردی مگه؟
_ واع بخیل!.. یه اب میخواما...
_ منم میخوام ... اتفاقا برادرا جلو در باڪس اب معدنـے میدن... قربونت برو بگیر! خدا اجرت بده.
بلند میشوم و یڪ لگد ارام به پایش میزنم.
_خعلـےپررویـے
از زیر چادر میخندد...
*
سمت در حسینیه میروم و به بیرون سرڪ میڪشم،چند قدم انطرف تر ایستاده ای و باڪس های اب مقابلت چیده شده.
#تو مسئولــــــــے؟!
اب دهانم را قورت میدهم و سمتت مےایم....
_ ببخشید میشه لطفا اب بدید؟
یڪ باڪس برمیداری و سمتم میگیری
_ علیڪم السلام!... بفرمایید
خشڪ میشوم ... سلام نڪرده بودم!
چقدخنگم...
دستهایم میلرزد،انگشتهایم جمع نمیشود تا بتوانم بطری ها را از دستت بگیرم...
یڪ لحظه شل میگیرم و از دستم رها میشود...
چهره ات درهم میشود، از جا میپری و پایت را میگیری...
_ اخ اخ...
روی پایت افتاده بود!
محڪم به پیشانـےام میزنم.
_ وای وای... ترو خدا ببخشید... چیزی شد؟
پشت بمن میڪنـے، میدانم میخواهـےنگاهت را از من بدزدی...
_ نه خواهرم خوبم!.... بفرمایید داخل
_ ترو خدا ببخشید....! الان خوبید؟... ببینم پا تونو!....
باز هم به پیشانـے میڪوبم! چرا چرت میگی عاخه.
با خجالت سمت در حسینیه میدوم.
صدایت را از پشت سر میشنوم:
_ خانوم علیزاده...!
لب میگزم و برمیگردم سمتت...
لنگ لنگان سمتم می ایـے با بطری های اب...
_ اینو جا ذاشتید...
نزدیڪ ترڪه مےایـے، خم میشوی تا بگذاری جلوی پایم...
ڪه عطرت را بخوبـےاحساس میڪنم
بوی یاس میدهـے...
*
همه وجودم میشود استشمام عطرت...
چقدر ارام است....یاس نگاهت...
ادامه دارد....
نویسنده:محیا سادات هاشمی
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
رمان:مدافع عشق
#𝐏𝐚𝐫𝐭𝟖
نزدیڪ غروب، وقت برای خودمان بود...
چشمانم دنبالت میگشت...
میخواستم اخرای این سفر چند عڪس از تو بگیرم…
گرچه فاطمه سادات خودش گفته بود ڪه لحظاتـے را ثبت ڪنم…
زمین پر فراز و نشیب فڪه با پرچم های سرخ و سبزی ڪه باد تڪانشان میداد حالـے غریچ را القا میڪرد.
تپه های خاڪی.
و تو درست اینجایـے!...لبه ی یڪـے از همین تپه ها و نگاهت به سرخـےاسمان است.
پشت بمن هستـے و زیر لچ زمزمه میڪنـے:
از هر چه ڪه دم زدیم،انها دیدند.
اهسته نزدیڪت میشوم. دلم نمی اید خلوتت را بهم بزنم...
اما...
_ اقای هاشمـے!..
توقع مرا نداشتی... انهم در ان خلوت...
از جا میپری! مےایستـے و زمانـےڪه رو میگردانـےسمت من، پشت پایت درست لبه ی تپه،خالـے میشود و...
از سراشیبـی اش پایین مےافتـے
سر جا خشڪم میزند.
افتاد!!...
پاهایم تڪان نمیخورد... بزور صدا رو از حنجره ام بیرون میڪشم...
_ ا...اقا...ها..ها...هاشمـے...!
یڪ لحظه بخودم می ایم و میدوم...
میبینم پایین سراشیبـی دو زانو نشسته ای و گریه میڪنـے...
تمام لباست خاڪـےاست...
و با یڪ دست مچ دست دیگرت را رفته ای...
فڪر خنده داری میڪنم:
یعنی از درد گریه میکنه!!
اما...تو... حتمن اشڪهایت از سر بهانه نیست...علت دارد...علتـےڪه بعدها ان را میفهمم.
سعـےمیڪنم اهسته از تپه پایین بیایم ڪه متوجه و بسرعت بلند میشوی...
قصد رفتن ڪه میڪنےبه پایت نگاه میڪنم...
هنوز کمی میلنگد.
تمام جرئـتم را جمع میڪنم و بلند صدایت میڪنم...
_ اقـای هـاشـــــمی... اقـا ســـــیـد... یـک لحظـه نریـد... ترو خـدا... بـاور ڪنیـد من!... نمیخواســـــتم ڪـه دوبـاره.... دســـــتتون طوریش
شد؟؟...اقای هاشمی با شمام...
اما تو بدون توجه سعـےڪردی جای راه رفتن،بدوی!... تا زودتر از شر صدای من راحت شوی...
محڪم به پیشانـے انم میڪوبم...
یعنی خرابکارتر از تو هست عاخه؟؟؟
چقد عاخه بےعرضههههه ای.
انقدر نگاهت میڪنم ڪه در چهار چوب نگاه من م میشوی...
چقدر عجیبـے..
یانه... تو درستی..
ما انقدر به غلطها عادت کردیم که...
در اصل چقدر من عجیبم...
ادامه دارد...
نویسنده:محیا سادات هاشمی
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱