eitaa logo
شَریانِ‌ حیات🇵🇸³¹³
583 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
9 فایل
‌شروع خادمی:𝟏𝟒𝟎𝟐/𝟑/𝟏𝟕 همون منتظران نور💫 شریان حیات؟🫀 شریان یه رگ اصلی تویِ بدنه که بدون اون زندگی امکان پذیر نیست یه رگ مثل ارتباط ما با امام زمانمون که اگه قطع بشه دیگه زندگی امکان پذیر نیست🙂❤️‍🩹 کپی؟؟ خیلیم عالی😍
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 رمان: مدافع عشق #𝐏𝐚𝐫𝐭𝟕 دوکوهه حسینیه باصفایـےداشت که ا ر انجا سر به سجده میگذاشتـے بوی عطر از زمینش به جانت مینشست سر روی مهر میگذارم و بوی خوش را با تمام روح و جانم میبلعم... اگر اینجا هستم همه از لطف خداست... الهـےشکرت... فاطمه گوشه ای دراز کشیده و چادرش را روی صورتش انداخته... _ فاطمه؟!!...فاطمه!!...هوی! _ هوی... لاالله الا الله .... اینجا اومدی ادم شے! _ هر وخ تو شدی منم میشم! _ خو حالا چته؟ _ تشنمه... _ وای تو چرا همش تشنته! ڪله پاچه خوردی مگه؟ _ واع بخیل!.. یه اب میخواما... _ منم میخوام ... اتفاقا برادرا جلو در باڪس اب معدنـے میدن... قربونت برو بگیر! خدا اجرت بده. بلند میشوم و یڪ لگد ارام به پایش میزنم. _خعلـےپررویـے از زیر چادر میخندد... * سمت در حسینیه میروم و به بیرون سرڪ میڪشم،چند قدم انطرف تر ایستاده ای و باڪس های اب مقابلت چیده شده. مسئولــــــــے؟! اب دهانم را قورت میدهم و سمتت مےایم.... _ ببخشید میشه لطفا اب بدید؟ یڪ باڪس برمیداری و سمتم میگیری _ علیڪم السلام!... بفرمایید خشڪ میشوم ... سلام نڪرده بودم! چقدخنگم... دستهایم میلرزد،انگشتهایم جمع نمیشود تا بتوانم بطری ها را از دستت بگیرم... یڪ لحظه شل میگیرم و از دستم رها میشود... چهره ات درهم میشود، از جا میپری و پایت را میگیری... _ اخ اخ... روی پایت افتاده بود! محڪم به پیشانـےام میزنم. _ وای وای... ترو خدا ببخشید... چیزی شد؟ پشت بمن میڪنـے، میدانم میخواهـےنگاهت را از من بدزدی... _ نه خواهرم خوبم!.... بفرمایید داخل _ ترو خدا ببخشید....! الان خوبید؟... ببینم پا تونو!.... باز هم به پیشانـے میڪوبم! چرا چرت میگی عاخه. با خجالت سمت در حسینیه میدوم. صدایت را از پشت سر میشنوم: _ خانوم علیزاده...! لب میگزم و برمیگردم سمتت... لنگ لنگان سمتم می ایـے با بطری های اب... _ اینو جا ذاشتید... نزدیڪ ترڪه مےایـے، خم میشوی تا بگذاری جلوی پایم... ڪه عطرت را بخوبـےاحساس میڪنم بوی یاس میدهـے... * همه وجودم میشود استشمام عطرت... چقدر ارام است....یاس نگاهت... ادامه دارد.... نویسنده:محیا سادات هاشمی 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 رمان:مدافع عشق #𝐏𝐚𝐫𝐭𝟓𝟓 قلبم میلرزد! "خدایا این چه حرفیه که سجادمیزنه"! پدرم و پدرت هم خداحافظی میکنند. لحظه ی تلخی اسـت... خودت ســعی داری خیلی وداع را طولانی نکنی. برای همین هر کس که به اغوشت میگیرد سـریع خودت را بعد از چند دقیقه کنار میکشی. زینب بخاطر نامحرم ها خجالت میکشـید نزدیکت بیاید برای همین در دو قدمی ایســـتاد و خداحافظی کرد. اما من لرزش چانه ی ظریفش را بین دو لبه چادر میدیدم... میترسـیم هم خودش و هم بچه درون جودش دق کنند! حالا میماند یک من... با! جلومی ایم به سـرتا پایم نگاه میکنی. لبخندت ازهزار بار تمجید و تعریف برایم ارزشـمندتر اسـت. پدرت به همه اشـاره میکند که داخل خانه بر گردند تا ما خداحافظی کنیم. زهراخانوم در حالیکه با گوشه روسری اسک هایش را پاک میکند میگوید _ خب این چه خداحافظی بود؟ تا جلو در مگه نباید ببریمش!؟ تازه میخوام اب بریزم پشتش بچم به سالمت بره ... حس میکنم خیلی دقیق شــده ام چون یک لحظه با تمام شــدن حرف مادرت در دلم میگذرد " چرا نگـفت به ســالمت بره و بر گرده؟..." خدایا چرا همه حرفها بوی رفتن میده... "بوی خداحافظی برای همیشه" حسین اقا با ارامش خاصی چشمهایش را میبندد و باز میکند _ چرا خانوم... کاسـه ابو بده عروسـت بریزه پشـت علی... اینجوری بهترمدهسـت! بعدم خودت که میبینی پسـرت ازون مدل خداحافظی خوشش نمیاد. زهراخانوم کاسه را لب حوض میگذارد تا اخر سر برش دارم. اقاحسین همه را سمت خانه هدایت کرد. لحظه اخر وقتی که جلوی در ایستاده بودن تاداخل بروند صدایشان زدی _ حلال کنید.... یـکدفعـه مـادرت داغ دلش تـازه میشــود و بـاهق هق داخل میرود. چند دقیقه بعد فقط من بودم و تو. دســـــتم را میگیری و باخودت میکشـــی در راهروی اجری کوتاه که انتهایش میخوردبه در ورودی. دســـت در جیبت میکنی و شـــکالت نباتی را در می اوری و سمت دهانم میگیری. پس برای این لحظه نگهش داشــتی! میخندم و دهانم را باز میکنم. شـکلات را روی زبانم میگذاری و با حالتی با نمک میگویـی _ حالا بگو اممم ... ودهانش را میبندد! میگویم اممم و دهانم را میبندم میخندی و لپم را ارام میکشی _ خب حالا وقتشه... دستهایت را سمت گردنت بالا می اور یو انگشـت اشـاره ات را زیر یقه ات میبری و زنجیری که دور گردنت بسـته ای بیرون میکشـی. انگشـتری حکاکی شـده و زیبا که سـنگ سرخ عقیق رویش برق میزنددر زنجیرت تاب میخورد. از دور گردنت بازش میکنی و انگشتر را در می اوری _ خب خانوم دست چپتو بده به من... با تعجب نگاهت میکنم _ این مال منه؟ _ اره دیگه! نکنه میخوای بدون حلقه عروسشی؟ مات و مبهوت لبخند عجیبت میپرسم _ چرا اینقد زحمت.... خب... چرا همون جا دستم نکردی لبخندت محو میشود. چادرم را وری کنار میزنی ودست چپم را میگیری و بالا می اوری _ چون ممکن بود خانواده ها فکر کنن من میخوام پابند خودم کنمت... حتی بعدازینکه.... دستم را ازدستت بیرون میکشم و چشم هایم را تنگ میکنم _ بعد چی؟ ادامه دارد... نویسنده:محیا سادات هاشمی 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎 رمان:زهرا بانو 𝙿𝚊𝚛𝚝:𝟸𝟷 با صدای یا الله گفتن مردی متوجه شدم مداح مرد است. برای همین به نرگس گفتم که من کار آشپزخانه و تو کار بیرون را انجام بده. دعا که شروع شد من و نرگس کنار هم در آشپزخانه نشستیم. صدا چقدر آشناست! این صدای دعا را در مسجد هم شنیده ام چقدر دلنشین می خواند. چقدر با صدای دعایش حال دلم عوض می شود. جوری دعا را با عشق می خواند که مخاطبش را جذب می کند. دوست دارم، صدای دعا این چنین دلنشین باشد تا با دلم دعا را بخوانم. چون غریب بودم بیرون نرفتم. کارهای مربوط به آشپزخانه را انجام میدادم تا بعد از مراسم دعا که بیشتر مهمان ها هم رفته بودند. من همراه نرگس پیش بی بی و ملوک نشستم که گرم صحبت بودند و انگار برایشان سخت بود که از هم جدا شوند. بی بی رو کرد به من و گفت: - خسته شدی دخترم؟ _نه بی بی جان کاری نکردم. رنگ نگاه ملوک کامل با گذشته فرق کرده بود و این را متوجه میشدم. _دخترم! بهتره دیگر برویم. با "م" مالکیتی که ملوک به من نسبت میداد حال دلم عوض میشد. دوست داشتم مرا این چنین صدا می کرد. -من آماده ام می توانیم برویم. بعد از خداحافظی و وعده های دیدار دوباره ای که به هم دادیم راهی خانه شدیم. امروز رهایی دیگر بودم. خواسته یا ناخواسته تیپ ام، حس ام وحال ام با روزهای دیگر کاملا متفاوت بود. من امروزم را دوست داشتم. خیلی وقت بود رهای قبلی نبودم. بی اختیار دوست داشتم چــ💎ـــادری را که از بی بی هدیه گرفته بودم را بپوشم و با خدا خودم صحبت کنم احساس می کردم روزهای زیادی را از دست دادم. باید جبران کنم. تا خودم از خودم راضی باشم . امروز بعد از مدتی برای تکمیل کارهای پایان نامه ام باید به دانشگاه می رفتم. همان طور که در فکر بودم. صدای ملوک آمد، که مثل روزهای جدید زندگی‌ام، جدید صدایم میکرد. - چیزی شده دخترم؟ _امروز باید به دانشگاه بروم. -خب اشکال کار کجاست؟ _نمیدانم چه بپوشم! اگر لباس های جدیدم را بپوشم عکس العمل دوستان چگونه است. نمیتوانم مثل قبل رفتار کنم نمیدانم بچه ها این رفتارهایم را چگونه برداشت میکنند! ملوک من را به آرامش دعوت کرد و گفت: - راهی را که شروع کردی زیاد راحت نیست. از خلوت بودن راه سعادت ناراحت نباش.ببین عزیزم همیشه دوستان واقعی زمان دشواری ها مشخص میشوند. حالا به نظرت اگر که بچه های دانشگاه تو را با تیپ و رفتار جدید نخواستند دوستان واقعی تو هستند؟ ولی اگر تو را با ظاهر جدیدت بخواهد چه؟ و را داشتن صبر و استقامت میخواهد.انتخاب با خودت است هرچه فکر میکنی بهتر است بپوش. بعد از اینکه ملوک از اتاق بیرون رفت. به صحبتهایش خوب فکر کردم درست میگفت به جای فکر کردن به حرف و رفتار بچه ها،بهتربود به این فکر کنم که چگونه فاصله‌ی بین را پر کنم. به طرف کمد لباس هایم رفتم. به جای شلوار نودسانتی ام شلوار بلندی را برداشتم و مانتو های کوتاه با آستین های سه ربع را کنار زدم و مانتوی بلند و پوشیده ای را برداشتم. مانتوی خاکستری، سفید را با شال خاکستری ام سِت کردم. دیگر خبری از آزادی و شلختگی شال ام نبود. برای همین گیره ای که ملوک برای من خریده بود را برداشتم و زیرشال زدم و دوطرف آن را روی شانه ام انداختم. کیفم را برداشتم و به طرف بیرون حرکت کردم. ملوک در آشپزخانه مشغول بود. وقتی خداحافظی کردم، به طرفم چرخید و با دیدنم لبخند رضایتی بر لب داشت و گفت: - می دانستم بهترین تصمیم را میگیری. _چه طور مطمئن بودید؟ - سالها با پدرت زندگی کردم. را که سر سفره میگذاشت بود مثل ... میدانستم رهای حاج آقا برمیگردد. چون همراه توست. دخترم از در که بیرون رفتی به نباید توجه کنی و با کامل قدم بردار بدان اگر نگاه زمینیان را نداری نگاه ها را حتما داری. حرف هایش برای من پشتوانه ای محکم بود. لبخندی به رویش زدم و بعد از خدا حافظی راهی دانشگاه شدم . ادامه دارد... نویسنده؛ طلا بانو 💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎
اولین بار که فکرشو نمیکردَم قراره هرروز برایِ بمیــرم