💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎
رمان:زهرا بانو
𝙿𝚊𝚛𝚝:𝟸𝟷
با صدای یا الله گفتن مردی متوجه شدم مداح مرد است. برای همین به نرگس گفتم که من کار آشپزخانه و تو کار بیرون را انجام بده.
دعا که شروع شد من و نرگس کنار هم در آشپزخانه نشستیم.
صدا چقدر آشناست!
این صدای دعا را در مسجد هم شنیده ام
چقدر دلنشین می خواند.
چقدر با صدای دعایش حال دلم عوض می شود.
جوری دعا را با عشق می خواند که مخاطبش را جذب می کند. دوست دارم، صدای دعا این چنین دلنشین باشد تا با دلم دعا را بخوانم.
چون غریب بودم بیرون نرفتم.
کارهای مربوط به آشپزخانه را انجام میدادم تا بعد از مراسم دعا که بیشتر مهمان ها هم رفته بودند.
من همراه نرگس پیش بی بی و ملوک نشستم که گرم صحبت بودند و انگار برایشان سخت بود که از هم جدا شوند.
بی بی رو کرد به من و گفت:
- خسته شدی دخترم؟
_نه بی بی جان کاری نکردم.
رنگ نگاه ملوک کامل با گذشته فرق کرده بود و این را متوجه میشدم.
_دخترم! بهتره دیگر برویم.
با "م" مالکیتی که ملوک به من نسبت میداد حال دلم عوض میشد. دوست داشتم مرا این چنین صدا می کرد.
-من آماده ام می توانیم برویم.
بعد از خداحافظی و وعده های دیدار دوباره ای که به هم دادیم راهی خانه شدیم.
امروز رهایی دیگر بودم.
خواسته یا ناخواسته تیپ ام، حس ام وحال ام با روزهای دیگر کاملا متفاوت بود.
من امروزم را دوست داشتم.
خیلی وقت بود رهای قبلی نبودم.
بی اختیار دوست داشتم چــ💎ـــادری را که از بی بی هدیه گرفته بودم را بپوشم و با خدا خودم صحبت کنم احساس می کردم روزهای زیادی را از دست دادم.
باید جبران کنم.
تا خودم از خودم راضی باشم .
امروز بعد از مدتی برای تکمیل کارهای پایان نامه ام باید به دانشگاه می رفتم.
همان طور که در فکر بودم.
صدای ملوک آمد، که مثل روزهای جدید زندگیام، جدید صدایم میکرد.
- چیزی شده دخترم؟
_امروز باید به دانشگاه بروم.
-خب اشکال کار کجاست؟
_نمیدانم چه بپوشم! اگر لباس های جدیدم را بپوشم عکس العمل دوستان چگونه است. نمیتوانم مثل قبل رفتار کنم نمیدانم بچه ها این رفتارهایم را چگونه برداشت میکنند!
ملوک من را به آرامش دعوت کرد و گفت:
- راهی را که شروع کردی زیاد راحت نیست. از خلوت بودن راه سعادت ناراحت نباش.ببین عزیزم همیشه دوستان واقعی زمان دشواری ها مشخص میشوند. حالا به نظرت اگر که بچه های دانشگاه تو را با تیپ و رفتار جدید نخواستند دوستان واقعی تو هستند؟ ولی اگر #خدا تو را با ظاهر جدیدت بخواهد چه؟ #آغوش و #نگاه_خدا را داشتن صبر و استقامت میخواهد.انتخاب با خودت است هرچه فکر میکنی بهتر است بپوش.
بعد از اینکه ملوک از اتاق بیرون رفت.
به صحبتهایش خوب فکر کردم درست میگفت به جای فکر کردن به حرف و رفتار بچه ها،بهتربود به این فکر کنم که چگونه فاصلهی بین #خودم_تا_خدایم را پر کنم.
به طرف کمد لباس هایم رفتم.
به جای شلوار نودسانتی ام شلوار بلندی را برداشتم و مانتو های کوتاه با آستین های سه ربع را کنار زدم و مانتوی بلند و پوشیده ای را برداشتم.
مانتوی خاکستری، سفید را با شال خاکستری ام سِت کردم. دیگر خبری از آزادی و شلختگی شال ام نبود. برای همین گیره ای که ملوک برای من خریده بود را برداشتم و زیرشال زدم و دوطرف آن را روی شانه ام انداختم. کیفم را برداشتم و به طرف بیرون حرکت کردم.
ملوک در آشپزخانه مشغول بود.
وقتی خداحافظی کردم، به طرفم چرخید و با دیدنم لبخند رضایتی بر لب داشت
و گفت:
- می دانستم بهترین تصمیم را میگیری.
_چه طور مطمئن بودید؟
- سالها با پدرت زندگی کردم. #لقمه_ای را که سر سفره میگذاشت #پاک بود مثل #تو... میدانستم رهای حاج آقا برمیگردد. چون #دعای_پدرت همراه توست. دخترم از در که بیرون رفتی به #هیچکس نباید توجه کنی #محکم و با #اعتماد کامل قدم بردار بدان اگر نگاه زمینیان را نداری نگاه #آسمانی ها را حتما داری.
حرف هایش برای من پشتوانه ای محکم بود. لبخندی به رویش زدم و بعد از خدا حافظی راهی دانشگاه شدم .
ادامه دارد...
نویسنده؛ طلا بانو
💙
🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱#قسمت_دوم
مامان فاطمه ترو خدا چشماتو باز کن
مامان فاطمه سارا بدون تو میمیره
مامان فاطمه پاشو عشقت دارن اون بیرون پر پر میشه
پرستارا با صدای جیغ و داد من اومدن داخل ،دکترم اومد
- آقای دکتر به پاتون میافتم مادمو نجات بدین
دکتر : لطفا این دخترو از اینجا ببرین بیرون
به زور منو بردن بیرون
خاله زهرا اومد منو گرفت تو بغلش
اینقدر جیغ کشیدمو گریه کردم که از هوش رفتم
چشمامو که باز کردم صبح شده بود
تو بیمارستان بودم به دستم سرم زده بودن
بابا رضا کنارم روی صندلی نشسته بود داشت قرآن میخوند) واسه کی قرآن میخونی ،اونی که میخواستیم بمونه پیشمون
که پرکشید و رفت (
با بیدار شدنم اومد کنارم ) از چشمای قرمز و پف کرده اش مشخص بود خیلی گریه کرده(
بابا رضا: خوبی بابا جان
هیچ حرفی نمیزدم ،فقط از چشمام اشک میاومد
سرمم که تمام شد بابا منو برد بهشت زهرا ،خیلی شلوغ بود کل فامیل اومده بودن
مادر جونم هی به سرو صورتش میزد و از حال میرفت
من یه گوشه روی خاک نشسته بودمو با نگاهم مادرمو بدرقه خاک میکردم
) مادری که هیچ وقت باهام تندی نکرد،همیشه لبخند میزد ،هیچ وقتی چیزی رو به من تحمیل نکرد ،با اینکه خودش عاشق
حجاب و دین بود ،هیچ وقت منو مجبور به حجاب و نماز نکرد ،همیشه فقط حرفای قشنگ درباره حجاب میزد ولی من
گوشام نمیشنید (
یه دفعه دستی اومد روی شونه ام
نگاه کردم دایی حسینمه
بغض کرده بود و منو تو آغوشش گرفت
) دایی حسین بهتری دوست و رفیقم تو زندگی بود ،تو سپاه کار میکرد ، عاشق من بود همیشه میگفت با اینکه اهل نماز و
روزه نیستی یه چیزی تو درونت هست که منو جذب خودش میکنه(
دایی حسین: سارای عزیزم ،سارای قشنگم چرا گریه نمیکنی ،چرا حرفی نمیزنی ،نمیخوای با مادر خداحافظی کنی
دلم میخواست حرفی بزنم،دلم میخواست فریاد بزنم و گریه کنم ولی نمیشد ،همه چی خشک شد و رفت
دایی حسین اینقدر حالش بد بود که عمو هادی و چند نفر دیگه اومدن بردنش
مراسم تمام شد) وایی که چقدر زود تمام شد ، من که خدا حافظی نکردم ،من که حتی برای اخرین بار مادرمو ندیدم (
نرگس جون، زن دایی حسین بلندم کرد
مادرجون: حاجی بزارین سارا با مابیاد خونه ما یه کم حالش بهتر بشه
بابا رضا: من حرفی ندارم میتونه بیاد
) رفتم به کت بابا چنگ زدمو نمیخواستم برم ،میخواستم همراه بابا برم خونه (
مادر جونم فهمید اومد بغلم کردو اشک میریخت : سارا جان مواظب خودت باش
توی راه بابا اصلا حرفی نزد،رسیدیم خونه بابا ماشینو برد پارکینک منم زودتر رفتم خونه که برم تو اتاقم
چشمم به سجاده مامان افتاد
که اون شب جمع نکرده بودم
رفتم نشستم کناره سجاده
قفل زبونم باز شد :
اینقدر بد بودم که حتی صدامو نشنیدی؟، به حال روزم نگاه نکردی ؟من که از تو چیز زیادی نخواستم!
من که قول داده بودم که دختره خوبی میشم
چرا صدامو نشنیدی
دیگه نمیخوامت
دیگه نیازی به تو ندارم
تما زندگی من الان زیر خاکه ،دیگه هیچ نمیخوام ازت
شروع کردم به جیغ و داد کردن سجاده رو پرت کرد اونطرف تر ،تسبیح مادرمو پاره کردم
بابا شنیدن صدام خودشو رسوند داخل خونه
اومد کنارمو بغلم کرد: سارا جان اروم باش بابا
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱#قسمت_سوم
چه جوری اروم باشم بابا
مامان دیگه نیست پیش ما
بابا عشقت الان زیر خاکه
بابا رضا اشک میریخت و چیزی نمیگفت
اینقدر تو بغلش گریه کردم که از حال رفتم
نفهمیدم چی شد که از حال رفتم و چشممو باز کردم توی اتاق بودم
نرگس جون کنارم بود،به دستم سرم زده بودن
نرگس جون: سلام سارا جان ،بهتری؟
- بابام کجاست ؟
نرگس جون : رفته مراسم ، میخواست بونه پیشت ولی ما نزاشتیم زشت میشد اگه نمیرفت ،بابا رضا هم گفت نمیخواد تو
بیای مراسم ،شاید باز حالت بد بشه
یه هفته گذشت و بابا اجازه نمیداد تو هیچ مراسمی شرکت کنم حتی سر خاک هم منو نمیبرد ،میترسید حالم بد بشه ،،ولی
حال خودش از من خراب تر بود ،نیمه های شب صدای گریه هاشو از تو اتاقم میشنیدم به خودم میگفتم بابا جون تو
چقدر صبوری
منم توی اتاقم بودم و با عکس مامانم حرف میزدمو گریه میکردم
در طول روز نرگس جون و خاله زهرا میاومدن بهم سر میزدن
بعد یک ماه بابا اومد تو اتاقم: بابا سارا آماده شو بریم سر خاک
) من چقدر خوشحال بودم که بالاخره میتونم برم سر خاک مامان فاطمه ( سریع اماده شدم و رفتیم
رسیدیم بهشت زهرا ،دسته بابا رو گرفته بودمو همراهش میرفتیم
رسیدیم به سنگ قبر مامان پاهام سست شد
نشستم کناره قبر
سرمو گذاشتم روی سنگ
سلام مامان قشنگم
ببخش که دیر اومدم پیشت
چقدر دلم برات تنگ شده بود ،چقدر زود از پیش ما رفتی
بعد کلی درد و دل و گریه همراه بابا به سمت خونه حرکت کردیم
رسیدیم خونه منم مستقیم رفتم توی اتاقم
بعد نیم ساعت بابا رضا اومد داخل
تو دستش یه نایلکس بود
نشست کنار تختم
بابا رضا: سارا جان ،خودت میدونی که مامان فاطمه هیچ وقت دوست نداشت رنگ مشکی بپوشی
از داخل نایلکس یه شال صورتی که لبه اش با مروارید کرم دور دوزی شده بود با یه مانتوی سرمه ای ،
چشمام تو چشماش بود بغض تو چشماش داغونم میکرد
بغلش کردمو فقط گریه کردم
حالم روز به روز بهتر میشد،عاطفه یکی از بهترین دوستم که از بچگی با هم بزرگ شدیم هر از گاهی میاومد خونمون با
شوخی هایی که میکرد حالمو خوب میکرد ) بابای عاطفه با بابا رضا دوستای دوران جنگ بودن ،بابای عاطفه ،حاج احمد
جانباز بود،عاطفه بچه اخر خانواده بود ۳تا داداش و یه خواهر بزرگ تر از خودش داره ،،بابا رضا بعد از جنگ عاشق مامان
فاطمه میشه از همون موقع به خاطر مشکل قلبی که مامان داشت تصمیم گرفتن بچه دار نشن ولی بعد ده سال خدا منو به
اونا هدیه میده (
صدای زنگ گوشیم میاومد ولی اتاقم اینقدر ریخت و پاشیده بود که نمیتونستم پیداش کنم
اخر زیر تخت پیداش کردم
عاطفه بود
- سلام عاطی خوبی؟
) صدای جیغ و خنده اش با هم قاطی شده بود(
چیشده دختر ،مثل دیونه ها چرا جیغ میکشی
عاطی: وااییی سارا قبول شدی
- خوب الان کجاش خوشحالی دارن
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱#قسمت_چهارم
عاطی: دختره بی ذوق ،رشته برق قبول شدی خنگه ،مهندس خانم
) تا گفت مهندس ،یاد مامانم افتادم چقدر تو خونه صدام میکرد مهندس خانم (
عاطی: الو سارا غش کردی ؟
من این چیزا حالیم نیست دارم میام اونجا بریم بیرون ،بهم شیرینی بدی ،،بوس بای
) دختره خل اصلا نزاشت حرف بزنم (
بلند شدم و لباسی که بابا برام خریده بود و پوشیدم واقعا قشنگ بود ،خیلی بهم میاومد
یه دفعه صدای زنگ آیفون اومد ،دستشو از روش بر نمیداشت
رفتم پایین نگاه به صفحه نکردم گوشیو برداشتم: هووووییی دختره خل و دیونه ،آیفون سوخت
یه دفعه دیدم دایی حسین اومد جلو تر: دسته شما درد نکنه الان ما خل و دیونه هم شدیم پس
- واییی خدا مرگم بده شمایین
) گوشی و گذاشتم سر جاش رفتم دم در درو باز کردم،از خجالت سرخ شده بودم ،نرگس جونم همراه دایی حسین بود(
- سلام
دایی حسین : علیک سلام
نرگس جون اومد بغلم کرد: سلام عزیزم خوبی
- مرسی، ببخشید من فک کردم عاطفه اس
دایی حسین ) اومد جلو و دماغمو کشید( : اره منم باور کردم
نرگس جون: ععع حسین اقا ،اذیتش نکن ،اینجور که تو دستتو از رو زنگ بر نداشتی حاجی هم بود همینو میگفت
- چرا نمیاین داخل ؟
دایی حسین: قربون دستت ،باید برگردیم کرج ،تا الانم قاچاقی مرخصی بودم
نرگس جون: سارا جان اومدیم که بهت بگیم همراه ما بیا بریم خونه ما
- خیلی ممنون،نمیتونم بیام ،بابا تنهاست
دایی حسین ) بغلم کرد( :قربون اون دلت برم من،هر موقع دوست داشتی بیای بگو بیام دنبالت
- باشه چشم
نرگس جون هم بغلم کرد خدا حافظی کرد ،و آروم زیر گوشمم گفت :داری دختر عمه میشی
از خوشحالی اشک تو چشمم جمع شده بود ،آخه بعد ۱۳سال بچه دار شده
- الهیی قربونتون برم ،مبارکتون باشه
سرمو داخل ماشین کردم و به دایی حسین گفتم : دایی جون یه شیرینی بدهکاری به مناااا
دایی حسین: به روی چششششم یه سارا که بیشتر نداریم
دایی حسین اینا که رفتن،منم رفتم داخل که درو ببندم دیدم یکی داره بوق میزنه
درو یه کم باز کردم از لای در نگاه کردم عاطفه اس
رفتم بیرون و نگاهش کردم
- عاطی تویی؟
عاطی: نه عممه
- ماشینو از کی گرفتی؟
عاطی: از شاهزاده رویاهام
- عع چه خوب یه شاهزاده واسه ما هم پیدا کن پس
عاطی: نه خیر تو اخلاقت گنده هر کسی نمیاد سمتت
- بی مزه ،بگو از کی گرفتی
عاطی: حاج بابا گرفتم ،گفتم میخوام دختر دوستشو ببرم هوا خوری یه بادی به اون کله بی مغزش بخوره ،سویچو
دودستی تقدیمم کرد
بپر بالا بریم
- صبر کن برم کیفمو بردارم میام
حرکت کردیم رفتیم پاتوق همیشه گیمون ،سعی میکردیم همیشه جاهایی بریم که خلوت باشه ،
- خوب حالا بگو ببینم تو هم قبول شدی؟
عاطی: معلومه که شدم حوزه علمیه جامعه الزهرا
- خیلی خوشحالم که تو هم قبول شدی
عاطی: اهوم منم ،ولی چه جوری دوریتو تحمل کنم
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_پنجم
مگه میخوای بری بمیری اونجا
عاطی: لووووس
پاشو ،پاشو بریم بهشت زهرا
- هیچی باز این خانم دلش گرفت ) عاطفه هر موقع حالش خوب نبود میرفت بهشت زهرا ،گلزار شهدا ،با یه شهید دردو دل
میکرد(
راه افتادم سمت بهشت زهرا ،
اول رفتیم سر خاک مامان فاطمه ،عاطفه فاتحه خوند و گفت میره گلزار شهدا
منم پیش مامان بودم
سلام مامان جونم،حتمان میدونی که قبول شدم ،ای کاش اینجا بودی و شادی توی چشماتو نگاه میکردم
،حرفام که تمام شد رفتم دم در بهشت زهرا منتظر شدم تا عاطفه بیاد ..یه ربع بعد عاطفه اومد با چشمای پف کرده و قرمز
- حاج خانم زیر پامون علف سبز شد،بیچاره اون شهید از دستت خسته شده
عاطی: ببخشید بریم
عاطفه منو رسوند خونه و رفت
منم رفتم توی اتاقم لباسمو عوض کردم رفتم تو اشپز خونه که یه چیزی واسه شان درست کنم
که گوشیم زنگ خورد ،بابا رضا بود
- سلام بابا جون
بابا رضا: سلام سارا جان خوبی؟
- خیلی ممنون
بابا رضا: خواستم بگم شام درست نکن ،من غذا گرفتم دارم میام خونه
- چشم بابا جون
بابا رضا : تا ده دقیقه دیگه خونم
- باشه ،خدا حافظ
) اخ جون ،غذا درست نمیکنم (.
گفتم تا بابا بیاد میزو بچینم که اومد زود شام بخوریم
ده دقیقه بعد بابا در و باز کرد
تو یه دستش دوتا پیتزا بود ،یه دستشم یه دسته گل مریم
من عاااشق گل مریم بودم
- وااایییی بابا جون دستتون درد نکنه این ماله منه
بابا رضا: تو این خونه کی عاشق گل مریمه
- من من
) داخل یه گلدون آب ریختم ،گل و گذاشتم داخلش،که بعد شام دارم میرم اتاقم ببرم همرام(
بابا رضا: سارا جان تبریک میگم که قبول شدی
- شما از کجا متوجه شدین؟
بابا رضا: حاج احمد زنگ زد گفت
- بابا جون من خودمم امروز فهمیدم ،اینقدر عاطفه هولم کرده بود یادم رفت بهتون خبر بدم ببخشید
بابا رضا: اشکال نداره بابا ،خیلی خوشحال شدم شنیدم
شامو که خوردم رفتم تو اتاقم ،گلو گذاشتم روزی کنار عکس مامان
رو تختم دراز کشیدم
گوشیم زنگ خورد شماره خونه مادر جون بود
- سلام مادر جون خوبین؟
مادر جون: سلام عزیز دل مادر تو خوبی؟
- خیلی ممنون آقاجون خوبه؟
مادر جون: خوبه ،ولی همش بهونه تو رو میگیره ،چرا نمیای یه سری به ما بزنی ؟
- الهی قربونتون برم ، چشم فردا حتمن میام
مادر جون: الهی فدات شم باشه منتظرت هستیم
اینقدر خسته بودم که بعد خداحافظی از مادر جون رفتم تو کما
صبح نزدیکای ساعت ۱۰بیدار شدم رفتم دوش گرفتم
لباسامو پوشیدم رفتم سمت خونه مادر جون
زنگ در و زدم ،در که باز شد کل خاطراتم مرور شد
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱#قسمت_ششم
مادرم چقدر عاشق این خونه بود ،یه حوض وسط حیاط دور تا دورش گل و گلدونای قشنگ ، اطراف خونه هم پر از
درخت
ده دقیقه ای به حیاط خیره شدم که با صدای مادر جون به خودمم اومدم
رفتم داخل خونه مادر جونو بغل کردم و صورتشو بوسیدم
- سلام مادر جون خوبین؟
مادر جون: سلام به روی ماهت ،خیلی خوش اومدی
- آقا جون کجاست ؟
مادر جون :بالا تو اتاقشه!
- پس من میرم پیش اقاجون
مادر جون:برو مادر ببینه تو رو خوشحال میشه
رفتم سمت اتاق آقاجون ،از لای در نگاهش میکردم و خیره شده به عکس مامان و گریه میکنه ) مامانمو اقا جون خیلی به
هم وابسته بودن جونشون واسه هم در میرفت،تو فامیل همه میدونستن مامانم چقدر بابایی(
- سلام اقا جون
آقاجون : سلام سارای من
رفتم کنارش نشستم و سرمو گذاشتم روی پاهاش
اقاجونم دست میکشید رو موهامو میبوسید سرمو
) هر موقع حالم بد بود تنها جایی که ارومم میکرد پاهای اقا جونو ،دست کشیدن به موهام بود(
- آقا جون خیلی دلم براتون تنگ شده بود، شرمنده که دیر اومدم
آقا جون : اشکال نداره بابا ،تو هم حالت از ما بهتر نبود
شنیدم دانشگاه قبول شدی؟
سرمو بلند کردمو نگاهش کردم
شما از کجا خبر دارین ؟1 3
آقا جون: دیروز حاج رضا زنگزد گفت ،بابا خیلی مبارکت باشه،موفق باشی
- الهی قربونتون برم من
صدای مادر جون اومد: اکه صحبتاتون تمام شده بیاین ناهار اماده است
بوی قرمه سبزی کل خونه رو پیچیده بود ،منم عاشق قرمه سبزی بودم
ناهارمونو که خوردیم ،سفره رو جمع کردم ،ظرفا رو شستم ،اومدم کنار آقا جون تو پذیرایی نشستم
،مادر جون از روی طاقچه یه چیزه کادو شده رو آورد
مادر جون: سارا جان این کادوی دانشگاهته امید وارم دوستش داشته باشی
کادو رو گرفتم بازش کردم چادر مشکی بود ،) من موقعی میخواستم چادر بزارم که مادرم سلامتیشو به دست بیاره ،وقتی
خدا سر قولش نبود من چرا باشم(
- لبخند زدمو : دستتون درد نکنه خیلی زحمت کشیدین
آقا جونم دست کرد تو جیبش ،یه سکه آورد بیرون : بیا عزیزم ،اینم کادوی من
پریدم تو بغلش و محکم بوسیدمش : من عاشقتونم دستتون درد نکنه
بعد نیم ساعت آقا جون رفت اتاقش یه کم استراحت کنه
مادر جون : سارا مادر ،میخوام یه چیزی بهت بگم که گفتنش برام خیلی سخته
- نمیدونستم چی میخواد بگه ،ولی دلم آشوب بود
مادر جون: حاج رضا که پدر و مادرش فوت شده ،تو دار دنیا یه برادر داره و بس
الان وظیفه ماست که این حرف و بزنیم
- چی شده مادر جون ،چرا اینجوری صحبت میکنین
مادر جون: هر مردی نیاز به همدم داره ، درسته که تو هستی کناره بابا ولی هیچ کس نمیتونه جای همسرو براش پر کنه
) اشک تو چشمام پر شد،دو ماه نگذشته چرا این حرف و میزنن (
- مادر جون چه طور راضی شدین این حرف و بزنین ،مگه مامان فاطمه دختر شما نبود ،چه طور میخواین خودتون با
دستای خودتون واسه دامادتون زن بگیرین
مادر جون: عزیز دلم این چرخه طبیعته هر کی یه روز از دنیا میره و به جاش یکی دیگه به دنیا میاد
،حضرت فاطمه با اون مقامش لحظه ای که تو بستر بیماریش بود وصیت کردی امام علی بعد از اون هر چه زودتر ازدواج
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_هفتم
اصلا از حرفاش هیچی نفهمیدم ،تا شب بابا بیاد خونه مادر جون اصلا حرفی نزدم،بابا هم که اومد زود شام خوردیم وبرگشتیم خونه ،منم شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم ،تا صبح به خاطر حرفای مادر جون حرص خوردم و نخوابیدم دم
دمای صبح خوابم برد(
صبح که از خواب بیدار شدم نزدیکای ظهر بود ،بلند شدم که برم یه چیزی درست کنم بخورم که رو اینه اتاقم یه کاغذ
چسبیده بود
دست خط بابا بود :
سارای عزیزم میدونستم حال خراب دیشبت بابت چیه ،میخواستم بهت بگم من تا تو رو دارم به هیچ چیز و هیچ کس فکرنمیکنم ،پس به خاطر حرفای مادر جونت ناراحت نباش ،صبحانه اتو اماده کردم حتمن بخور ،البته اینم میدونم چون
دیشب تا صبح بیدار بودی تا لنگ ظهر خوابی
دوستت دارم سارای بابا
-واییی من عاشقتم بابایی
با خوشحالی رفتم دست و صورتمو شستم ورفتم تو آشپز خونه مشغول خوردن شدم
صدای زنگ ایفون اومد رفتم نگاه کردم دیدم عاطفه اس داره گریه میکنه
قفل درو زدم در باز شد دیدم یه چمدون دستشه هی گریه میکنه
رفتم دم در
- چی شده؟
عاطفه)همونجور که گریه میکرد( : اگر بار گران بودیم و رفتیم ،اگر نامهربان بودیم و رفتیم
- خندم گرفت : خل شدی به سلامتی یا عاشق شدی؟
عاطفه اومد جلو و بغلم کرد: واییی سارا من دارم میرم خابگاه چه جوری دوریتو تحمل کنم
- ولم کن دارم خفه میشم ،نمیری که بمیری که ،همین بغل گوشمی یه سوت بزنم رسیدی
عاطی: سارا بدون من چیکار میکنی؟
- هیچی یه بسته تخمه سیاه میخرم میخورم کیفشو میبرم
زد به بازوم : خیلی دیونه ای
- حالا با کی میخوای بری ؟
عاطی: با شاهزاده رویاهام
- کشتی منو با این شاهزاده یه دفعه تو رویاهات بچه دار نشی یه وقت
دوباره اومد بغلم کرد: واااییی دلم واسه خل بازی هات تنگ میشه1 5
- خل تویی که تو رویا زندگی میکنی ،،پاشو برو دیر میشه شاهزاده نگران میشه
عاطی: سارا زنگ بزنی براماااا ،من اخر هفته ها میام ،حتمن میام پیشت
- باشه وقت داشتم حتمن واست زنگ میزنم
عاطی: خیلی لوسی، تو نرفتی ثبت نام؟
- نه ،فردا میرم
عاطی: باشه ،خیلی دوستت دارم مواظب خودت باش
- الهیی قربونت برم من ،توهم مواظب خودت باش
عاطفه که رفت ،فهمیدم که چقدر تنهام ،راست میگفت چه طور بدون عاطی زندگی کنم
فردا صبح زود بیدار شدم ،خیلی سخت بود که چشمامو باز کنم ولی به خاطر ثبت نام دانشگاه راه دیگه ای نداشتم
مانتوی سرمه ای که بابا خریده بود و پوشیدم با یه مقنعه سرمه ای یه کم آرایش کردم و یه کم از موهای خرماییمو ریختم بیرون
) به چه جیگری شدم من ،پیش به سوی دانشگاه(
رسیدم دانشگاه ،وارد محوطه شدم دیدم یه عالم دخترو پسر بیرون وایستادن ،چقدرم با هم صمیمی بودن ) از بچگی
رابطه خوبی با پسرا نداشتم نمیدونم چرا همیشه با دیدن پسرا تپش قلب میگرفتم،با اینکه همیشه خونه خاله زهرامیرفتیم و دوتا پسر خاله هم داشتم ،همیشه ازشون فراری بودم ،،خدا به خیر کنه اینجا رو (
ثبت ناممو زود انجام دادم ،انتخاب واحدامو هم کردم ،،سعی کردم بیشتر درسامو ساعت ده به بعد بگیرم که واسه
خوابیدن اذیت نشم چه مخی ام من
فقط یه کلاس و مجبور شدم ساعت ۸بردارم ،،روزای کلاسمو هم از شنبه تا چهارشنبه گرفتم که خونه نباشم حوصلم سر
بره ،
کارامو که انجام دادم رفتم خونه
لباسامو عوض کردم رفتم سر وقت غذا ،بابا ناهار خونه نمیاومد واسه همین یه چیز ساده واسه خودم درست کردم که
واسه شام غذای خوب درست کنم
ساعت ۹شب گوشیم زنگ خورد بابا رضا بود ،تو دلم گفتم حتما میخواد بگه دیر میاد من شاممو بخورم
- جانم بابا
بابا رضا: سارا بابا بیا دم در
- کلید ندارین مگه؟
بابا رضا: دارم بیا کارت دارم
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_هشتم
دروباز کردم وااییی یه هاچ بک البالویی داشت منو چشمک میزد
بابا رضا اومد سمتم : اینم سویچش ،کادوی دانشگاهت
پریدم تو بغلش : واییی باباجووون عاشقتم، دیونتم ، نوکرتم
بابا رضا: اووو چه خبرته ،مبارکت باشه
شامو که خوردیم،به بابا شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم
شماره عاطفه رو گرفتم
) عاطفه خواب بود(
- الو عاطفه خوابی؟
عاطی: اره خیره سرم ،اگه جنابعالی میزاشتین داشتم یه خواب خوب میدیدم
- دیوووونه حتما داشتی خواب شاهزادتو میدیدی
عاطی : حالا چیکارم داشتی مزاحم
- وایییی باورت نمیشه بابا ماشین گرفته برام
) انگار خوابش پرید(
عاطی: جانه عاطی، مرگ عاطی راست میگی؟
- به مرگه شاهزادت راست میگم
عاطی: بی ادب مگه من به شاهزاده تو کاری دارم
- بابا تو هم بیا شاهزاده منو تیر باران کن اگه من چیزی گفتم
عاطی: اومدم باید ببری منو بیرونااااا گفته باشم
- چششششم ، الان برو ادامه خوابتو ببین عشقم
عاطی: اره راست میگی ،شب بخیر
یه هفته گذشت و فردا اولین روز دانشگاه بود ،توی این یه هفته خاله زهرا و مادرجون هر روز به بهانه ازدواج بابا میاومدن
خونمون خسته شده بودم
با شروع کلاسا خیلی خوشحال شدم که تا اطلاع ثانوی خونمون نمیان
صبح با زنگ گوشی ساعتم بیدار شدم1 7
رفتم حمام یه دوش گرفتم لباسمو پوشیدو مو طبق معمول یه کم آرایش کردمو و کیفمو برداشتم رفتم پایین
نشستم یه کم صبحانه مو خوردمو سویچ ماشینو برداشتمو حرکت کردم
ماشینو کنار دانشگاه پارم کردم و پیاده شدم رفتم داخل دانشگاه
رفتم کلاسمو پیدا کردم درو باز کردم اوهوکی چه خبره اینجا
چه وضعی بود کلاس
پسرا و دخترا یه جوری با هم حرف میزدن که یه عمری همدیگه رو میشناسن
پوشش دخترا هم که نگم بهتره
همونجور وایستاده بودم که یکی از پشت سر گفت :
&:همینجور میخوای مثل چوپ خشک وایستی اینجا
)برگشتم نگاهش کردم یه پسره چهار شونه هیکل ورزشی،با یه تیشرت سبز جذب ،که رو دستش خالکوبی کرده بود(
رفتم کنار : ببخشید بفرمایید
بعدن با حضور غیاب استاد فهمیدم فامیلیش یاسری هست
کلاسم که تمام میشد میرفتم داخل کافه دانشگاه مینشستم تا کلاس دیگه ام شروع بشه
تو کافه که نشسته بودم گوشیم زنگ خورد نگاه کردم دیدم شماره اش مال ایران نیست
- الو
) با شنیدن صداش فهمیدم سانازه ،دختر خالم ۲۷سالشه ،خاله صودابه ام ۲۰سالی میشه که رفتن کانادا به خاطر شغل شوهرش یه پسرم داره سهیل ۲۴سالشه (
- واییی ساناز توییی؟ خوبی؟
ساناز : سلام عزیزم ،قربونت برم تو خوبی؟ حاجی خوبه
- مرسی ،چه عجب یاد من کردی؟
ساناز : ما که همیشه به فکرت هستیم
شرمنده نتونستم همراه مامان و بابا بیام موقع خاکسپاری
- اشکالی نداره ولی من اینقدر حال روحیم بد بود متوجه نشدم خاله صودابه اومده ،از طرف من عذر خواهی هکن از خاله
ساناز: عزیززززم ،حق داری واقعا فوت خاله همه ما رو شوکه کرده بود
خوب شنیدم دانشگاه قبول شدی ! اونم رشته برق
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_نهم
اره گلم
ساناز : بهت تبریک میگم ،ای کاش میتونستی میومدی اینجا درست و ادامه میدادی ؟
- میدونم ولی بابا رضا هیچ وقت اجازه نمیده
ساناز : چرا اجازه نده ،حاج رضا هم تا چند وقت دیگه ازدواج میکنه ،دیگه چه کار به تو داره
- نمیدونم باید باهاش صحبت کنم
ساناز: اره باهاش صحبت کن ببین چی میگه ،عزیزم من باید برم سرکارم کاری نداری؟
- قربونت برم یه همه سلام برسون
خدا نگهدار
راست میگفت بابا که قراره دیر یا زود ازدواج کنه ،چرا نباید بزاره برم از اینجا
یه دفعه صدای خنده چند تا دخترو پسر بلند شد
برگشتم نگاه کردم دیدم یاسریه با چند تا دخترو پسر دورش
خوشم نمیومد ازشون بلند شدم و از کافه رفتم بیرون
کلاسم که تمام شد رفتم خونه ،تا برسم خونه دیگه غروب شده بود
،تن تن رفتم لباسامو عوض کردم و رفتم اشپزخونه غذا درست کنم
،امشب حتمن با بابا صحبت میکنم ببینم چی میگه
ساعت ۱۰شب بود که بابا اومد خونه
- سلام بابا جون
بابارضا: سلام سارا جان بیداری هنوز؟
- منتظر بودم شما بیاین باهم شام بخوریم
بابا رضا: باشه الان میرم لباسمو عوض میکنم و میام
شامو که خوردیم میزو جمع کردم و ظرفا رو شستم
رفتم سمت پذیرایی دیدم بابا داره اخبار نگاه میکنه
نشستم روی مبل،،صدای تپش قلبمپ میشنیدم یه نفس عمیق کشیدمو گفتم
- بابا رضا) همون طور که چشمش به تلوزیون بود (1 9
بابا رضا: جانم
- میشه منو بفرستین کانادا اونجا درسمو ادامه بدم
) بابا تلوزیون و خاموش کرد و برگشت سمت من(: برای چی میخوای بری؟
- خوب مثل همه آدما میخوام برم اون ور زندگی کنم، درس بخون، پیشرفت کنم
بابا رضا: خوب همه این کارا رو میتونی همینجا هم انجام بدی
- ولی من دوست ندارم اینجا باشم
بابا رضا: یعنی میخوای منو تنها بزاری؟
- بابا جون شما دیر یا زود ازدواج میکنین ،این منم که تنها میشم
بابا رضا: به یه شرط اجازه میدم که بری
- چه شرطی؟
بابا رضا : اینکه ازدواج کنی ،بعد هر جا که دوست داشتی میتونی بری
بابا این حرف و گفت و بلند شد و رفت
الان اینو چیکارش کنم
تا صبح فکرم درگیر بود چیکار کنم بابا راضی بشه
که خوابم برد
صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم
عاطفه بود
- هااا
عاطی: سلامت کو،رفتی دانشگاه بی ادب شدی؟
- ول کن عاطی اصلا حوصله ندارم
عاطی: بیخود ،من به خاطر جناب عالی اومدماااا
پاشو بیا دنبالم بریم بیرون
- عاطی بیخیال خواب دارم
عاطی: پس دیشب تا صبح کارت چی بود حاج خانم
- داشتم فکر میکردم
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_دهم
عاطی: عع میزاشتی ماهم میاومدیم کمک باهم فکر میکردیم
) خوابم پرید(: عع راست میگی ،الان میام دنبالت
عاطی: خدا شفا بده
تن تن لباسمو پوشیدمو رفتم دنبال عاطفه
- سلام دوست عزیززززم
عاطی: چیه مهربون شدی
- عع یه بارم میخوایم مثل دخترای مودب حرف بزنیم نمیزاریااا
عاطی: آخه بهت نمیاد
- کجا بریم حالا؟
عاطی: اول گلزار
- هیچی باز شروع شد ،عاطفه جان از جون اون شهیده بیچاره چی میخوای،بابا شوهر پیدا نمیشه
عاطی: واه واه ،تو از کجا میدونی من شوهر میخوام حالا
- بابا من نشناسمت که به درد لای جرز دیوار میخورم خواهررررر،،،،سارا جان از قدیم میگن گشتم نبود نگرد نیست
عاطفه : دیونه ،پس بریم دو تا دبه ترشی بخریم یکی واسه من یکی واسه تو
- واقعا ندید بدید شوهریماااا
رسیدیم بهشت زهرا ،عاطفه رفت سمت گلزار منم رفتم سمت قبر مادرم
نشستم کناره سنگ قبر : میبینی مامان ، میخوام زندگی هم کنم نمیزارن ،مامان جون نمیشه بری تو خواب عشقت ازش
بخوای که منصرف بشه از ازدواج من
حرفام که تمام شد رفتم سمت گلزار ،
دیدم عاطفه مثل همیشه سرش رو ،روی سنگ قبر شهیدش گذاشته داره گریه میکنه رفتم کنار
- سلام برادر،ببخشید این دوستمون دنبال یه شوهر میگرده هم جنس شما،منظورم یکی که بوی شهادت بده21
عاطی: عع سارا بس کن زشته
- چی چی زشته همیشه میای اینجا گریه میکنی، لااقل حرف دلتو بلند بهش بگو دیگه ،شاید راهی پیدا شد از دستت راحت
شدیم
عاطی: دیوونه،لازم نکرده ،بریم
- من خواستم کمکت کرده باشم تا زودتر به آرزوت برسی ،وگرنه که بریم تو راه دبه ترشی و بخریم
عاطی: بی مزه
)سوار ماشین شدیم رفتیم پاتوق همیشگی (
- عاطی کمک میخوام
عاطی: باز چه گندی زدی
- یه جور میگی که هیچی در حال خرابکاری ام که
عاطی: نه اینکه نیستی ..
حالا بگو چی شده !
- میخوام از ایران برم ،بابا نمیزاره
عاطی: اول اینکه غلط کردی میخوای بری ،دومم دست حاجی درد نکنه که نمیزاره
- عع مسخره بازی در نیار ،میخوام برم کانادا درسمو ادامه بدم ،تازه مادر جون و خاله زهرت ا واسه بابا رضا میخوان زن بگیرن
عاطی: وااایی شوخی نکن
- نه بیکارم دارم اراجیف میافم
- بابا میگه شوهر کنم برم الان من چیکار کنم
عاطی: این دیگع بحران بزرگیه که همه درگیرش هستیم ،بی شوهری
) کیف مو برداشتم پرت کردم سمتش( خیلی دیونه ای ،من چی میگم تو چی میگی
عاطی: سارا جان من پسر بودم میتونستم کمکت کنم ولی حیف که دخترم ،داداش مجردم ندارم بیاد بگیره تو رو پس
بیخیال رفتن شو
- من میگم نمیخوام شوهر کنم تو داری دنبال شوهر میگردی برام
عاطی: من دیگه تا همین اندازه مخم کار میکرد بیشتر از این دیگه شرمنده
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_یازدهم
پاشو پاشو بریم ببینم چه گلی به سرم بگیرم
عاطی: وایستا هنوز شیر موزم تموم نشده
- کوفتت بشه زود باش
عاطفه رو رسوندم خونه شون رفتم خونه اصلا حوصله هیچ چیزیو نداشتم رفتم تو اتاقم
واسه شامم بیرون نیومدم
تو فکر این بودم چیکار کنم ،به ذهنم رسید واسه ساناز زنگ بزنم
- الو ساناز !
سهیل : سلام سارا جان خوبی؟
) چه بی ادب خانمش و یادت رفت؟ (
- سلام آقا سهیل خوبی؟ خاله خوبه؟
سهیل : مرسی تو خوبی ؟ شرمنده ساناز خوابیده من گوشیشو برداشتم
- خیلی ممنوم ،اشکالی نداره فردا تماس میگیرم ،به خانواده سلام برسونین
سهیل: اوکی،شما هم سلام برسونین
اه که چقدر از این پسره بدم میاد
اینقدر خسته بودم که خوابم برد ؛
صبح ساعت ۸کلاس داشتم
با صدای زنگ گوشیم بلند شدم
اماده شدم رفتم از پله ها پایین دیدم میز صبحانه آماده اس
،صبحانه رو خوردم رفتم به سمت دانشگاه
سر کلاس اصلا حواسم به حرفای استاد نبود
فکرم فقط در گیر حرفای بابا و اینکه چیکار کنم بود
اصلا نفهمیدم کی کلاس تمام شد
یه دفعه یکی از پشت دستشو گذاشت رو شوندم
سرمو بر گردوندم دیدم یاسریه
مثل موشک از جام پریدم
- پسره بیشعور ،چه غلطی داری میکنی ) تمام تنم میلرزید(
یاسری) خندید( : خوبه ولا ،چند بار صدات کردم جواب ندادی ،معلوم نیست داشتی به کدوم بدبخت فک میکردی
- داشتم به ریشه کن کردن شماهای عوضی فکر میکردم
یاسری:)صدای خنده اش بلند شد(
) ترسیدم وسیله هامو جمع کردم از کلاس بیرون رفتم،سرعتمو زیاد کردم
سوار ماشین شدم رفتم ،توی راه داشتم دیونه میشدم ،پسره ی عوضی فک کرد من مثل اون دخترای دو رو برشم (
رسیدم خونه رفتم تو اتاقم روی تختم دراز کشیدم قلبم هنوز تن تن میزد ،با اینکه اهل نمازو روزه نبودم ،خیلی مقید بودم
به این چیزا ،
صدای زنگ اومد رفتم گوشیمو از داخل کیفم بیرون اوردم دیدم سانازه
- سلام ساناز خوبی؟
ساناز : سلام عزیزم مرسی تو خوبی؟
شرمنده مثل اینکه دیشب تماس گرفته بودی من خواب بودم
- دشمنت شرمنده ،اشکال نداره
ساناز: کاری داشتی
- میخواستم بگم بابا با رفتن به کانادا مخالفت کرد
ساناز : واسه چی؟
- نمیدونم،تازه میگه میخوای ازدواج کنی حتمن باید شوهر کنی
ساناز: ) صدای خنده اش بلند شد( : واییی خدای من از حاجی همچین حرفی بعید نبود
- الان چیکار کنم؟
ساناز: شوهر کن خوب!
- وااا چه حرفایی میزنی ،من اصلا حاضر نیستم با یه پسر هم کلام بشم چه برسه به اینکه بخوام ازدواج کنم برم زیر یه
سقف
ساناز: عزیزم ،نگفتم برو زیر یه سقف که ،برو یکی و پیدا کن بگو بیاد خاستگاریت باهات ازدواج کنه وقتی که با هم
اومدین اینجا از هم جدا شین
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_دوازدهم
واااا ساناز یه حرفایی میزنیااا من همچین آدمی کجا پیدا کنم؟
ساناز : عزیزم بگرد ،هستن همچین ادمایی که دوست دارن از ایران برن ولی پولی ندارن
تو هم تک دختره حاجی همه با کله قبول میکنن
- نمیدونم باید بگردم
ساناز : اره عزیزم بگرد پیدا میکنی ،فقط مواظب باش حاجی نفهمه
- باشه عزیز،شرمنده مزاحمت شدم
ساناز : این چه حرفیه ،مواظب خودت باش میبوسمت
- همچنین گلم فعلا
این چه کاریه اخه ،بابا جان میزاشتی مثل ادم میرفتم دیگه
لباسامو عوض کردم رفتم پایین ،شروع کردم به غذا درست کردن ،ساعت ۹شب بود که در خونه باز شد
- سلام بابا جون
بابا رضا: سلام سارا جان خوبی بابا؟
- مرسی، برین لباساتونو عوض کنین شام اماده است
بابا رضا: چشم بابا
موقع خوردن شام من سکوت کرده بودم
بابا رضا: سارا جان درس و دانشگاهت خوبن؟
- ) یاد یاسری افتادم( بله بابا جون همه چی عالیه
بابا رضا: میخواستم بگم واسه عید میخوایم بریم مسافرت
- کجا
بابا رضا : خونه عمو حسین
- جدی چه خوب ،ای کاش مامانم بود ،همه سال با مامان میرفتیم عید
بابا رضا : ) یه آهی کشید و چیزی نگفت( دستت درد نکنه بابا خیلی خوشمزه بود
- نوش جونتون
ظرفا رو جمع کردم و شستم ، رفتم توی اتاقم هم خوشحال بودم هم ناراحت ،خوشحالیم این بود که میریم عید خونه عموحسین ناراحتیم این بود که شوهرو چیکارش کنم
) عمو حسین و بابا هم دوستای زمان جنگ هستن ،عمو حسین به خاطر شغلش رفته ترکیه ،نمیدونم دقیقن چه شغلی داره
بابا هم توضیح خاصی نمیده ولی خیلی ادم مهمیه و خیلی هم به کشورای دیگه سفر میکنه ،،عمو حسین یه دختر داره با
دوتا پسر،،،،،
دوتا پسراش ازدواج کردن و لبنان زندگی میکنن
دخترش هم اسمش سلماست هم یه سال از من بزرگتره ،دختره فوقالعاده مهربون و فهمیده و باحجاب ،خاله ساعده هم
مامان سلما هم مثل مامان فاطمم مهربون و دوت داشتنی هست،،،
ما هر سال عید میریم خونشون اونا هم تابستونا میان ایران ،موقع خاکسپاری مامان فاطمه ،بابا رضا گفته بود که اومدن
ولی من اصلا متوجه کسی نشدم ، خیلی خوشحال بودم که میخوایم بریم خونشون ،خیلی دلم برای اتاق سلما ،حرفهای
سلما تنگ شده بود(
اینقدر ذهنم در گیر بود که خوابم برد
صبح با ساعت زنگ گوشیم بیدار شدم
آماده شدم رفتم سمت دانشگاه
،رسیدم دم کلاس درو باز کردم دنبال جا واسه نشستن میگشتم
جایی پیدا نکردم دیدم یه صندلی کنار دست یاسری خالیه
همین لحظه استاد هم رسید مجبور شدم برم همونجا بشینم
دستام میلرزید ،میترسیدم یه دفعه یه کاری کنه ....چشمم به استاد بود ولی تمام فکرم این پسره بود
یه دفعه دیدم یه کاغذ گذاشت رو کتابم
نگاه کردم عکس به قلب گذاشته زیرش هم نوشته ilove you sara
وایییی خدااا اینو دیگه واسه کدوم کاره اشتباهم نازل کردی
کاغذ و مچاله کردم خواستم بندازم زمین ،ترسیدم چون اسمم نوشته بود دیگران فکرای بدی کنن
کاغذ مچاله شده رو گذاشتم داخل جیبم
ده دقیقه بعد دیدم دوباره یه کاغذ گذاشت روی کتابم
دیدم ادرس یه جایی رو نوشته که بعد تمام شدن کلاسا برم اونجا
دیگه نمیتونستم تحمل کنم
بلند شدم
- استاد ببخشید حالم خوب نیست میتونم برم بیرون
استاد: بله بفرمایید
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_سیزدهم
رسیدم دم در از دستم کاغذا رو درآوردم انداختم داخل سطل آشغال
رفتم از کلاس بیرون
حالم به یه هوای تازه نیاز داشت
رفتم داخل محوطه یه کم نشستم بعد که حالم بهتر شد رفتم داخل کافه دانشگاه تا کلاس بعدیم شروع بشه
وااااییی معلوم نیست این پسرت کثیف با چند نفر همچین کاری کرده
یه دفعه در باز شد و یاسری و چند تا دختر پسرای انترش اومدن داخل
منم سرمو پایین کردم مشغول خوردن کیک و نسکافه ام بودم
یاسری به دوستاش گفت شما برین یه جا بشینین من الان میام
صدای کفششو میشنیدم که داره سمت من میاد
یاا صاحب صبر کمکم کن
اومد نشست رو به روم
یاسری: سارا جان بهتر شدی
) تو دلم گفتم سارا و درد (
- شما واسه همه دخترا همچین کاری و میکنین؟
یاسری خندید: عمرأ،،،،،،خودشون با تمام وجود میان همرام
- چقدر کثیفین شما که همچین حرفی رو میزنین
از جام بلند شدمو رفتم از کافه بیرون تو محوطه یه گوشه نشستم
دیدم یاسری سوار ماشین شد ،یه دختره هم جلو نشست ،یاسری منو نگاه میکرد و لبخند میزد ،باهم رفتن
واییی خدااا این دختره چقدر بدبخته ،خودشو به چی فروخت ،اینقدر حالم بد بود که گوشیمو دراوردم واسه عاطفه زنگ
زدم
- الو عاطی
عاطی: به خانووووم خانومااا چه طوری ؟
- عاطی کی میای ؟
عاطی: وااا چیزی شده ؟
- عاطی حالم خوب نیست بیا پیشم
عاطی: جون به لبم کردی چیزی شده ؟
من فردا میام
- باشه اومدی بیا خونمون ،بهت میگم
عاطی: باشه
- فعلا من برم کلاسم داره شروع میشه
بعد کلاس رفتم سمت خونه ،،اصلا حال و حوصله غذا درست کردن نداشتم یه یاد داشت نوشتم زد به در ورودی که بابا
جون من حالم خوب نبود وقت غذا درست کردن نداشتم شرمنده
رفتم تو اتاقم مغزم داشت میترکید
دیدم گوشیم داره زنگ میخوره
خاله زهرا بود حوصله جواب دادنشو نداشتم گوشیمو گذاشتم رو بی صدا
یه دفعه دیدم یه پیام اومد باز کردم دیدم شماره ناشناسه : سلام عزیزم لطفان بیا تلگرام یه چیزی فرستادم برات ببین
این دیگه کی بود
رفتم تلگراممو باز کردم چند تا عکس بود دانلود کردم تا باز بشه
وااییی اصلا باورم نمیشد یاسری با دخترای مختلف با لباسای خیلی بد
با دیدن عکسا حالت تهوع بهم دست داد مستقیم رفتم سمت سرویس بهداشتی
یه کم سبک شده بودم رفتم سمت آشپز خونه یه مسکن پیدا کردم خوردم
گوشیمو هم خاموش کردم
دراز کشیدم
چشمم به عکس مامان افتاد اشکم سرازیر شد
مامان جون ببین با رفتن حال و روزمو
چرا خدای تو منو نگاه نمیکنه
یعنی من از این آشغالا هم کثیف ترم
این چه بخت شومیه که من دارم
اینقدر گریه کردم که خوابم برد
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱