eitaa logo
شَریانِ‌ حیات🇵🇸³¹³
583 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
9 فایل
‌شروع خادمی:𝟏𝟒𝟎𝟐/𝟑/𝟏𝟕 همون منتظران نور💫 شریان حیات؟🫀 شریان یه رگ اصلی تویِ بدنه که بدون اون زندگی امکان پذیر نیست یه رگ مثل ارتباط ما با امام زمانمون که اگه قطع بشه دیگه زندگی امکان پذیر نیست🙂❤️‍🩹 کپی؟؟ خیلیم عالی😍
مشاهده در ایتا
دانلود
خدای من نه آن قدر پاکم که کمکم کنی و نه آن قدر بدم که رهایم کنی میان این دو گمم هم خود را و هم تو را آزار میدهم هر چه قدر تلاش کردم نتوانستم آنی باشم که تو خواستی و هرگز دوست ندارم آنی باشم که تو رهایم کنی آنقدر بی تو تنها هستم که بی تو یعنی “هیچ” یعنی “پوچ” خدایا هیچ وقت رهـــایم نکن . . . @montazeran_noor1402
خدا همیشه با توست:)•••🤍🌱 @montazeran_noor1402
زمانیکه تنهائید “تفکر”زمانیکه غصه دارید “سکوت”زمانیکه به مشکل برخورده اید “آرامش”زمانیکه همه چیز بهم ریخته “صبر”زمانیکه هیچ چیز آنطور که باید نیست”اُمید”و در کنار همه ی اینها خدا را برایتان آرزومندم.
پیرمردی داخل حرم دستی کشید روی پای جوانی که کنار او نشسته بودو گفت سواد ندارم برام زیارتنامه میخوانی تاگوش دهم. جوان باکمال میل پذیرفت و شروع کرد به خوانـدن زیارتنامه السَّلامُ عَلَیْکَ یا بْنَ رَسُولِ اللّهِ .... وسـلام داد به معصومیـن تا امام عسکری(ع). جوان با لبخندی پرسیـد: پدرم امام زمانـت را میشناسی؟ پیرمرد جواب داد:چرا نشناسم؟ جوان گفت: پــس سلام کن. پیرمـرد دستش را روی سینـه اش گذاشت و گفت : السَّلامُ عَلَیْکَ یا حجة بن الحسـن العسکری جوان نگاهی به پیرمرد کرد و لبخند زد و دست خود را روی شانه پیر مرد گذاشت وگفت: «و علیک السلام و رحمـة الله و برکاتة» مبادا امـام زمـان کنارمان باشد و او را نشناسیم.. آقا سلام، باز منم، خاک پایتان دیوانه ای که لک زده قلبش برایتان! در این کلاس سرد، حضور تو واجب است. این بار چندم است که استاد غایب است؟ اَلّلهُمَّ عَجّل لِوليک الفرج «✨🤍»
امروز گفتی خدایا شکرت؟:) ‌▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ " 🖤🥀 @montazeran_noor1402
میگفت‌ڪه: وقتی‌به‌ڪسی‌خوبی‌میڪنے براے بهش‌خوبی‌ڪن، برای‌‌خدادلشوشادڪن؛ تااگه‌یه‌روزی‌درحقت‌بدی‌ڪرد، یه‌روزی‌یادش‌رفت، یه‌روزی‌جبرانش‌نڪرد دیگه‌فڪرت‌ناراحت‌نشه، دیگه
ای انسان یادت باشد اگر وارد دوزخ شدی! از "تلخی عذاب " به شکایت نکن ⛔️ این همان ... "شیرینی گناهی " است که در دنیا از آن لذت می بردی ...!!
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎 رمان:زهرا بانو 𝙿𝚊𝚛𝚝:𝟸𝟷 با صدای یا الله گفتن مردی متوجه شدم مداح مرد است. برای همین به نرگس گفتم که من کار آشپزخانه و تو کار بیرون را انجام بده. دعا که شروع شد من و نرگس کنار هم در آشپزخانه نشستیم. صدا چقدر آشناست! این صدای دعا را در مسجد هم شنیده ام چقدر دلنشین می خواند. چقدر با صدای دعایش حال دلم عوض می شود. جوری دعا را با عشق می خواند که مخاطبش را جذب می کند. دوست دارم، صدای دعا این چنین دلنشین باشد تا با دلم دعا را بخوانم. چون غریب بودم بیرون نرفتم. کارهای مربوط به آشپزخانه را انجام میدادم تا بعد از مراسم دعا که بیشتر مهمان ها هم رفته بودند. من همراه نرگس پیش بی بی و ملوک نشستم که گرم صحبت بودند و انگار برایشان سخت بود که از هم جدا شوند. بی بی رو کرد به من و گفت: - خسته شدی دخترم؟ _نه بی بی جان کاری نکردم. رنگ نگاه ملوک کامل با گذشته فرق کرده بود و این را متوجه میشدم. _دخترم! بهتره دیگر برویم. با "م" مالکیتی که ملوک به من نسبت میداد حال دلم عوض میشد. دوست داشتم مرا این چنین صدا می کرد. -من آماده ام می توانیم برویم. بعد از خداحافظی و وعده های دیدار دوباره ای که به هم دادیم راهی خانه شدیم. امروز رهایی دیگر بودم. خواسته یا ناخواسته تیپ ام، حس ام وحال ام با روزهای دیگر کاملا متفاوت بود. من امروزم را دوست داشتم. خیلی وقت بود رهای قبلی نبودم. بی اختیار دوست داشتم چــ💎ـــادری را که از بی بی هدیه گرفته بودم را بپوشم و با خدا خودم صحبت کنم احساس می کردم روزهای زیادی را از دست دادم. باید جبران کنم. تا خودم از خودم راضی باشم . امروز بعد از مدتی برای تکمیل کارهای پایان نامه ام باید به دانشگاه می رفتم. همان طور که در فکر بودم. صدای ملوک آمد، که مثل روزهای جدید زندگی‌ام، جدید صدایم میکرد. - چیزی شده دخترم؟ _امروز باید به دانشگاه بروم. -خب اشکال کار کجاست؟ _نمیدانم چه بپوشم! اگر لباس های جدیدم را بپوشم عکس العمل دوستان چگونه است. نمیتوانم مثل قبل رفتار کنم نمیدانم بچه ها این رفتارهایم را چگونه برداشت میکنند! ملوک من را به آرامش دعوت کرد و گفت: - راهی را که شروع کردی زیاد راحت نیست. از خلوت بودن راه سعادت ناراحت نباش.ببین عزیزم همیشه دوستان واقعی زمان دشواری ها مشخص میشوند. حالا به نظرت اگر که بچه های دانشگاه تو را با تیپ و رفتار جدید نخواستند دوستان واقعی تو هستند؟ ولی اگر تو را با ظاهر جدیدت بخواهد چه؟ و را داشتن صبر و استقامت میخواهد.انتخاب با خودت است هرچه فکر میکنی بهتر است بپوش. بعد از اینکه ملوک از اتاق بیرون رفت. به صحبتهایش خوب فکر کردم درست میگفت به جای فکر کردن به حرف و رفتار بچه ها،بهتربود به این فکر کنم که چگونه فاصله‌ی بین را پر کنم. به طرف کمد لباس هایم رفتم. به جای شلوار نودسانتی ام شلوار بلندی را برداشتم و مانتو های کوتاه با آستین های سه ربع را کنار زدم و مانتوی بلند و پوشیده ای را برداشتم. مانتوی خاکستری، سفید را با شال خاکستری ام سِت کردم. دیگر خبری از آزادی و شلختگی شال ام نبود. برای همین گیره ای که ملوک برای من خریده بود را برداشتم و زیرشال زدم و دوطرف آن را روی شانه ام انداختم. کیفم را برداشتم و به طرف بیرون حرکت کردم. ملوک در آشپزخانه مشغول بود. وقتی خداحافظی کردم، به طرفم چرخید و با دیدنم لبخند رضایتی بر لب داشت و گفت: - می دانستم بهترین تصمیم را میگیری. _چه طور مطمئن بودید؟ - سالها با پدرت زندگی کردم. را که سر سفره میگذاشت بود مثل ... میدانستم رهای حاج آقا برمیگردد. چون همراه توست. دخترم از در که بیرون رفتی به نباید توجه کنی و با کامل قدم بردار بدان اگر نگاه زمینیان را نداری نگاه ها را حتما داری. حرف هایش برای من پشتوانه ای محکم بود. لبخندی به رویش زدم و بعد از خدا حافظی راهی دانشگاه شدم . ادامه دارد... نویسنده؛ طلا بانو 💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎
‹🍀› - استادقراںٔتۍ‌ میگفتن : یه روز ڪه از مسںٔله آگاه میشه میره به اصحابش‌ میگه : ما این‌ همہ‌بنده رو فریب‌ میدیم‌ . اما راه توبه رو براش‌ قرار داده، پس‌ماچه ڪنیم؟! یڪۍ‌از یاراش‌ بھش‌ میگه بھش‌ اِلقا ڪنیم‌ ڪه براۍ‌ توبه هنوز زوده؛ جوونه؛ وحالا حالاها وقت‌ داره توبه ڪنه .. اینجوري توبه رو برآش عقب‌ میندازیم‌ تآ مرگش‌ فرابرسھ .. - دیر نشه رفیق!'
🌿🌿🌿🌿🌿 رمان:در حوالی عطر یاس پارت سی و ششم عاطفه- دیگه بدتر، خواسته با یه تیر دو نشون بزنه، هم تو رو بدست بیاره هم خدارو چشمکی ام چاشنی حرفاش کرد من - عاطفه جان ول کن این بحث رو، اصلا قضیه اینطور نیست، اون اصلا وقتی از خارج برگشت تازه منو دید، اصلا ول کن عباس رو باز یاد عباس افتاده بودم، یاد تمام دلتنگیام، یاد تمام نبودناش، یاد تمام سهمم که از عباس فقط نداشتنش بود … نگاهمو به پایین دوختم، درد داشت …نداشتن عباس خیلی درد داشت … عاطفه انگار نگرانی رو تو صورتم دید که دستشو رو دستم گذاشت و گفت: _انقدر بی تابی نکن براش معصومه نگاهمو بهش دوختم، عاطفه تنها کسی بود که منو میفهمید، - سعی کن قوی باشی، این راهی که خودمون خواستیم پس باید باشیم با بغض گفتم: _تهش چیه؟!  با صدای لرزون خودم جواب خودمو دادم: _ عاطفه - شهادت یکیشه، ممکنه جانباز بشن، قطع عضو، یا شایدم جاویدالاثر دلم درد گرفت، جاویدالاثر، یعنی … یعنی از داشتن پیکرش هم محروم میشدم، مثل رفیقش حسین که رفت و برنگشت،  وای که چقدر وحشتناک بود، چقدر دردناک … قطره ی اشکی خودشو از گوشه ی چشمم روی گونه ام سُر داد دستمو کمی فشار داد و گفت: _معصومه نباید انقدر زود خودتو ببازی، به حضرت زینب کن، خودتو برای هر خبری باید کنی، باش، تو این نیست که ضعف نشون بدی اشکمو با پشت دست پاک کردم وگفتم: _سخته عاطفه، به خدا ، همش میترسم… میترسم نتونم دیگه … حتی ندیدنش هم سخته … بخدا ما خیلی کم کنار هم بودیم .. ما چرا حق زندگی آروم نداریم .. عاطفه سخته، سخته… چشمای عاطفه هم کمی پر شده بود از بغض، اما تمام سعی اش رو میکرد آروم باشه  -  آره منم میدونم چه سخته، ولی باور کن ، کمی مکث کرد و آروم صدام زد: _معصومه! با چشمای خیسم به چشمای صبور عاطفه نگاه کردم که گفت: _تو این مسیر که پر از سختیه، فقط دنبال باش! دنبال خدا!! مگه گمش کردم؟؟   خدا کجاست؟؟ کجا ایستاده و منو تماشا میکنه، داره میکنه، میخواد ببینه این معصومه پر مُدعا واقعا تو این راه رو داره .. خدایا! کجایی؟! کجایی یا ارحم الراحمین … کجایی یا غیاث المستغیثین … به فریادِ دلِ بی تابم برس خدا … خدایا شاید تمام بی قراریام برای اینه که تو رو گم کردم ادامه دارد.... نویسنده: بانو گل نرگــــس 🌿🌿🌿🌿🌿
فرشتہ‌هااز‌خـُداوند‌پرسیدن... خدایاتوکہ‌بشررااینقدردوست‌دارۍ چراغـم‌را‌آفریدۍ ...!؟ خداگفت: غم‌را‌بہ‌خاطرخودم‌آفریدم ؛ چون‌مخلۅقاتم‌تا‌غمگیـن‌نشوندبہ‌یاد‌خالقشان‌نمۍافتند...! :) 🌱
🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 نام رمان:سجده ی عشق PaRt:6 موقع رفتن پکربودم... سیدصبح زودازخونه بیرون رفته بود حتی نموند باما خداحافظی کنه! تودلم گفتم..... شایداگه سارااینجابودقضیه فرق می کرد بالاخره یه زمانی ازش خواستگاری کرده بود بااین فکربیشتربهم ریختم!... یعنی به ساراعلاقه داشت؟! اخه اگه اینطور بود پس چرابایک بارنه شنیدن پاپس کشید. انگارعقلم ازکارافتاده بودوبرای خودم هزیون می گفتم!... لیلاهم لباس های بیرونش روپوشیده بود یاد دیشب افتادم که نمی تونستم چادر رو نگه دارم ولی واقعابرازنده اش بود.تامسیری همراه مااومد _داداشم تازگی ها حواس پرت شده!زنگ زده که چندتاوسیله جاگذاشته سرراه براش ببرم. ای کاش میگفتم جداازحواس پرتی نامرد هم هست حتما از قصد رفت تا با ما روبرو نشه ،.... ولی درکل توقعم بی مورد بود. زندگی و اعتقادات ما زمین تااسمون باهم فرق میکرد دنیایی داشتند که برام غریبه بود.... به این سن رسیدم نماز نخونده بودم یا اصلا تو فکر زیارت نبودم! تومحله قبلیمون همسایه پیری داشتیم زن مهربونی بود همیشه به مامانم میگفت: _این همه سفرهای خارجی میریدکه چی بشه کلی هم هزینه میکنید به جاش برید مشهد،قم ،بذارید برکت بیاد تو زندگیتون. مامانم توجواب بالبخندمی گفت: _ایشالابه وقتش! ولی اگه میدونستم یه زیارت تااین حد حس و حالم روخوب می کنه زودتر راضیشون میکردم بیایم... یک شب بیشتر کنار این خانواده نبودیم... ولی خوب فهمیدم چقدر باایمان و صبورند با اینکه عزیزازدست داده بودندولی این باعث نمیشد از دنیا دست بکشند.... تو این خانواده سهم بزرگی داشت و کم رنگ نمیشد به خودمون فکرکردم خدا بود؟!...... بابا ماشین روکنارپمب بنزین نگه داشت... سوتی کشیدم چقدر صفش طولانی بود! لیلا تشکر کرد و پیاده شد.... شیشه روپایین کشیدم سرم روازماشین بیرون اوردم ازدورنگاهم به تابلوی پایگاه بسیج افتاد! ناخوداگاه لبخندی زدم.گفتم: _بابامنم همراه لیلابرم؟اخه حوصلم سرمیره. _باشه ولی معطلش نکن. _چشم فعلاکه اینجامعطلیم!. پیاده شدم ولیلاروصداکردم. _میشه منم بیام؟!. _اره عزیزم خوشحال میشم. نزدیک که شدیم شالم روجلوتراوردم.لیلابه سربازی که جلوی پایگاه بود چیزی گفت اونم زودرفت داخل. یکم فاصلم روبیشترکردم وعقب تررفتم قلبم داشت ازجاکنده میشد... ازحرم که برگشتیم شوق وعلاقم بیشترشده بود... بالاخره اومد باهمون ابه‍ّت، چفیه ای دور گردنش انداخته بود نایلون رو ازدست لیلا گرفت... انگار تازه متوجه من شد با لبخند سرش رو تکان داد و به پایگاه برگشت!حتی به خودش زحمت نداد جلوتر بیاد... این بی ادبی دیگه غیرقابل تحمل بودمی ترسیدم پلک بزنم اشکام سرازیربشه بغضم روفروخوردم وبه خودم توپیدم....اخه گلاره توکه اینطوری نبودی کارت به جایی رسیده ازیه شازده پسرمغرور محبت گدایی می کنی؟!...!!!! هنوزچندقدمی برنداشته بودم که صدام کرد!! یعنی درست شنیدم بهم گفت گلاره خانم!دیگه نگفت ابجی.چقدر شنیدن اسم خودم از زبونش شیرین بودبازم دلخوریم فراموش شد... نمی دونم حالت نگاهش تغییرکرده بودیامن زیادی احساساتی شده بودم _شرمنده کارمهمی برام پیش اومدنتونستم بمونم ازخانواده عذرخواهی کنید. همون کتاب دیشبی تودستش بودبه طرفم گرفت _دیدم خوشتون اومدبراتون اوردم.کتاب دعاست یادگارپدرمه تو همه سال های عمرش از خودش جدانکرد حتی لحظه رفتنش!...کربلا،...مکه،...یا تو دوران جنگ... مونس ویارش بود این اواخر ازم خواست صحافیش کنم. متعجب نگاهش کردم _بقول شما یادگاریه حتما براتون ارزشمنده من نمیتونم قبول کنم. _مطمئن باشیداین چون رودارید.! ازحرفاش سردرنمی اوردم.منظورش چی بود؟این باراشکام بی اجازه جاری شد.... ,,,,,ماجرای من و تو، باور باورها نیست ماجرایی است که در حافظه ی دنیا نیست نه دروغیم نه رویا نه خیالیم نه وهم ذات عشقیم که در آینه ها پیدا نیست تو گمی درمن و من درتو گمم - باورکن جز در این شعر نشان و اثری از ما نیست شب که آرام تر از پلک تو را می بندم بادلم طاقت دیدار تو - تافردا نیست من و تو ساحل و دریای همیم - اما نه! ساحل این قدر که در فاصله با دریا نیست,,,,, شاعر: محمد_علی_بهمنی ادامه دارد.... 🌸 نویسنده؛ عذرا خوئینی 🌸 🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸
دلگرم کننده ترین آیه ای که خوندم اینجا بود که گفت: 'وَإِنْ يُرِدْكَ بِخَيْرٍ فَلَا رَادَّ لِفَضْلِهِ' یعنی اگر برای تو خیری بخواهد هیچکس نمیتواند مانع لطفش شود به همین قشنگی !❤️
⊰•🌸•⊱ جونم😇 +یا ایُها الذینَ آمَنو؟....♡ -جانم؟💕 +و آنگاه کہ تنها شُدے🥀 و در جستجویِ تڪیہ‌گاه مطمئنے هستے بر من توڪل کُن..💙🌿 •┈••✾•✨💙✨•✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-توکل مفهوم قشنگی داره: یعنی خدایا من نمیدونم چجوری ولی تو درستش کن.❤️ 🌱😌
مایوس از رحمت حق قدرت خدا را محدود می داند! خدایا آرام کن دلهای ناآرام را✨ 🌱😌
شیطان می گوید👿  : 1 زنی که لباس برهنه می پوشه معشوقه ی من است. 2 حمام ومسجدی که سودخوری باشه خانه ی من است. 3 مردی که گناه می کند عزیز من است. 4 جوانی که توبه کند ،عبادت کند دشمن من است. 5 کسی که این گفتار را به دیگران نمی گوید عاشق  من است. اندازه عشقت بخدا هر جا میتونی پخش کن ‌
شَریانِ‌ حیات🇵🇸³¹³
•🌸🌿•
{القَلْبُ‌حَࢪم‌اللّہ‌فَلا‌تُسْڪِڹ‌حَرَم‌اللّہِ‌غَیْࢪ‌اللّہ} قلب حرم‌خداسٺ، دࢪ‌ حرم‌ خدا ، غیࢪ‌ خدا‌ را راہ‌ مَده🤍