14.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ جدید طنز سیاسی میثم تمار 😁
تجمع برعندازان در بروکسل علیه سپاه قدس و جمهوری اسلامی .
در زمانی که همه دنیا علیه اسرائیل قیام کرده این خانم از خواب پاشده اومده در ۳۸نوامبر در سیم بکسل تا جمهوری اسلامی رو نابود کنه 😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بفرست برای اکیپ رفیقونه🥲🍃🫀
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
رمان:مدافع عشق
#𝐏𝐚𝐫𝐭𝟓𝟒
هیچ چیز را نمیشنوم.
تنها اشک و اشک و صدای تپیدن نبض هایمان کنارهم.
دیدی اخر برای هم شدیم؟
خدایا از تو ممنونم!
من برای داشتن حلالم جنگیدم..
و الان ...
با کنار چادرم اشـکم را پاک میکنم
. هر چه به اخر خطبه میرسـیم. نزدیک شـدن صـدای نفسـهایمان بهم را بیشـتر احسـاس
. مگر میشد جشن ازین ساده تر! حقا که تو هم طلبه ای وهم رزمنده! ازهمان ابتدا سادگی ات رادوست داشتم.
_
به خودم می ایم که
_ ایا وکیلم؟...
به چهره پدر و مادرم نگاه میکنم و با اشاره لب میگویم
_ مرسی بابا... مرسی مامان
و بعد بلند جواب میدهم
_ با اجازه پدر و مادرم،بزرگـترای مجلس و... و
اقا امام زمان عج #بله!
دستم را در دستت فشار میدهی.
فاطمه تندتند شروع میکندبه دست زدن که حاج اقا صلوات میفرستد وهمه میخندیم.
شیرینی عقدمانم میشود شکالت نباتی روی عسلی تان...
نگاهم میکنی
_ حالا شدی ریحانه ی علی!
گوشـه ای از چادر روی صـورتم را کنار میزنم و نگاهت میکنم.
لبخندت عمیق اسـت. به عمق عشـقمان!
بی اراده بغض میکنم.
دوسـت
دارم جلوتر بیایم و روی ریش بلندت را ببوسم.
متوجه نگاهم میشوی زیر چشمی به دستم نگاه میکنی.
_ ببینم خانومی حلقت کجاست؟
لبم را کج میکنم و جواب میدهم
_ حلقه چه اهمیتی داره وقتی اصل چیز دیگس...
دستت را مشت میکنی و میاوری جلوی دهانت
_ِاِاِا... چه اهمیتی؟... پس وقتی نبودم چطوری یادم بیفتی؟
انگشتر نشونم را نشانت میدهم
_ با این... بعدشم مگه قراره اصلا یادم بری که چیزیم یاداور باشه !
ذوق میکنی
_ همممم... قربون خانوم !
خجالت زده سرم را پایین میندازم.
خم میشـــوی و از روی عســلی یک شــکلات نباتی از همان بد مزه ها که من بدم می اید برمیداری و در جیب پیرهنت میگذاری.
اهمیتی نمیدهم و ذهنم را درگیر خودت میکنم.
حاج اقا بلند میشود و میگوید
_ خب ان شاءالله که خوشبخت شن و این اتفاق بشه نوید یه خبر خوب دیگه!
با لحن معنی داری زیر لب میگویـی
_ ان شاءالله!
نمیدانم چرا دلم شور میزند! اما باز توجهی نمیکنم و منم همینطور به تقلید از تو میگویم ان شاءالله.
همه از حاج اقا تشــکر میکنند و تا راهرو بدرقه اش میکنیم. فقط تو تادم در همراهش میروی.
وقتی برمیگردی دیگـر
داخل نمی ایی همان
وســط حیاط اعالم میکنی که دیر شـده و باید بروی.
ما هم همگی به تکاپو می افتیم که حاضــــر شــــویم تا به فروگاه بیاییم.
یکدفعه
میخندی و میگویـی
_ اووو چه خبر شــد یهو!؟میدویید اینور اونور! نیازی نیســت که بیاید. نمیخوام لبخند شــیرین این اتفاق به اشــک خداحافظی تبدیل
شه اونجا...
مادرم میگوید
_ این چه حرفیه ما وظیفمونه
تو تبسم متینی میکنی
_ مادرجون گـفتم که نیازی نیست.
فاطمه اصرار میکند
_ یعنی نیایم؟.... مگه میشه؟
_ نه دیگه شما بمونیدکنار عروس ما!
باز خجالت میکشم و سرم را پایین میندازم.
با هر بدبختی که بود دیگران را راضـــی میکنی و اخر ســـر حرف، حرف خودت میشـــود.
در همان حیاط مادرت و فاطمه را ســـخت در
اغوش میگیری. زهراخانوم ســـعی میکند جلوی اشـــکهایش را بگیرد اما مگر میشـــد در چنین لحظه ای اشـــک نریخت.
فاطمه حاضـــر
نمیشــود ســرش را از روی ســینه ات بردارد.
ســجاد از تو جدایش میکند.
بعد خودش مقابلت می ایســتد و به ســر تا پایت برادرانه نگاه میکند،دست مردانه میدهد و چندتا به کـتفت میزند.
_ داداش خودمونیما! چه خوشگل شدی!
میترسم زودی انتخاب شی!
ادامه دارد...
نویسنده:محیا سادات هاشمی
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
رمان:مدافع عشق
#𝐏𝐚𝐫𝐭𝟓𝟓
قلبم میلرزد! "خدایا این چه حرفیه که سجادمیزنه"!
پدرم و پدرت هم خداحافظی میکنند. لحظه ی تلخی اسـت... خودت ســعی داری خیلی وداع را طولانی نکنی.
برای همین هر کس که به اغوشت میگیرد سـریع خودت را بعد از چند دقیقه کنار میکشی.
زینب بخاطر نامحرم ها خجالت میکشـید نزدیکت بیاید برای همین در
دو قدمی ایســـتاد و خداحافظی کرد.
اما من لرزش چانه ی ظریفش را بین دو لبه چادر میدیدم... میترسـیم هم خودش و هم بچه درون
جودش دق کنند! حالا میماند یک من... با#تو!
جلومی ایم به سـرتا پایم نگاه میکنی.
لبخندت ازهزار بار تمجید و تعریف برایم ارزشـمندتر اسـت. پدرت به همه اشـاره میکند که داخل
خانه بر گردند تا ما خداحافظی کنیم.
زهراخانوم در حالیکه با گوشه روسری اسک هایش را پاک میکند میگوید
_ خب این چه خداحافظی بود؟
تا جلو در مگه نباید ببریمش!؟
تازه میخوام اب بریزم پشتش بچم به سالمت بره ...
حس میکنم خیلی دقیق شــده ام چون یک لحظه با تمام شــدن حرف مادرت در دلم میگذرد
" چرا نگـفت به ســالمت بره و بر گرده؟..."
خدایا چرا همه حرفها بوی رفتن میده... "بوی خداحافظی برای همیشه"
حسین اقا با ارامش خاصی چشمهایش را میبندد و باز میکند
_ چرا خانوم... کاسـه
ابو بده عروسـت بریزه پشـت علی... اینجوری بهترمدهسـت! بعدم خودت که میبینی پسـرت ازون مدل خداحافظی
خوشش نمیاد.
زهراخانوم کاسه را لب حوض میگذارد تا اخر سر برش دارم.
اقاحسین همه را سمت خانه هدایت کرد. لحظه اخر وقتی که جلوی در ایستاده بودن تاداخل بروند صدایشان زدی
_ حلال کنید....
یـکدفعـه مـادرت داغ دلش تـازه میشــود و بـاهق هق داخل میرود.
چند دقیقه بعد فقط من بودم و تو.
دســـــتم را میگیری و باخودت میکشـــی در راهروی اجری کوتاه که انتهایش میخوردبه در ورودی. دســـت در جیبت میکنی و شـــکالت نباتی را در می اوری و سمت
دهانم میگیری.
پس برای این لحظه نگهش داشــتی! میخندم و دهانم را باز میکنم.
شـکلات را روی زبانم میگذاری و با حالتی با نمک میگویـی
_ حالا بگو اممم ...
ودهانش را میبندد!
میگویم اممم و دهانم را میبندم
میخندی و لپم را ارام میکشی
_ خب حالا وقتشه...
دستهایت را سمت گردنت بالا می اور یو
انگشـت اشـاره ات را زیر یقه ات میبری و زنجیری که دور گردنت بسـته ای بیرون میکشـی.
انگشـتری حکاکی شـده و زیبا که سـنگ سرخ
عقیق رویش برق میزنددر زنجیرت تاب میخورد. از دور گردنت بازش میکنی و انگشتر را در می اوری
_ خب خانوم دست چپتو بده به من...
با تعجب نگاهت میکنم
_ این مال منه؟
_ اره دیگه! نکنه میخوای بدون حلقه عروسشی؟
مات و مبهوت لبخند عجیبت میپرسم
_ چرا اینقد زحمت....
خب... چرا همون جا دستم نکردی
لبخندت محو میشود. چادرم را وری
کنار میزنی ودست چپم را میگیری و بالا می اوری
_ چون ممکن بود خانواده ها فکر کنن من میخوام پابند خودم کنمت... حتی بعدازینکه....
دستم را ازدستت بیرون میکشم و چشم هایم را تنگ میکنم
_ بعد چی؟
ادامه دارد...
نویسنده:محیا سادات هاشمی
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
❣سلام امام زمانم❣
ایها الناس
بخواهید که آقا برسد🌸✨
بگذارید دگـر
درد بـه پـایان برسد🌸✨
همگی در پس
هر سجده به خالق گویید🌸✨
که به ما رحم کند
یوسـف زهرا برسد...🌸✨
🌹 تعجیل در ظهور مولایمان حضرت امام مهدی (عج) صلوات 🌹
💐 همه هست آرزويم كه ببينم از تو رويي
چه زيان تو را كه من هم برسم به آرزويي 💐
#اَللهُمَعجِلالوَلیِکاَلفرج
@montazeran_noor1402
💚🌿¦↝ #آقــاۍغـࢪیـب🕊
می توان با دعا ظهور را جلو انداخت پس معلوم است می شود قضیه به دست خود ماست. ما نمی خواهیم و فرار می کنیم. امام زمان محبوس و ناراحت است و ما با او سازش نداریم!
کتاب حضرت حجت. ص ۲۲۵
#اَللهُمَعجِلالوَلیِکاَلفرج
@montazeran_noor1402
هفته بسیج، بزرگ داشت جان فشانی هایی است که برای سربلندی این سرزمین صورت گرفته است.
بسیج شجره طیبّه و درخت تناور و پرثمری است
که شکوفههای آن بوی بهار وصل و طراوات تعیین و حدیث عشق میدهد.
هفته بسیج مبارک باد 🌸
@montazeran_noor1402