eitaa logo
شَریانِ‌ حیات🇵🇸³¹³
583 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
9 فایل
‌شروع خادمی:𝟏𝟒𝟎𝟐/𝟑/𝟏𝟕 همون منتظران نور💫 شریان حیات؟🫀 شریان یه رگ اصلی تویِ بدنه که بدون اون زندگی امکان پذیر نیست یه رگ مثل ارتباط ما با امام زمانمون که اگه قطع بشه دیگه زندگی امکان پذیر نیست🙂❤️‍🩹 کپی؟؟ خیلیم عالی😍
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎 رمان:زهرا بانو 𝙿𝚊𝚛𝚝:𝟹𝟷 به طرف نرگس رفتم آن طرف مغازه مشغول بود. - نرگس جان خانم علوی خرید دارند. شما کاری با من ندارید همراه ایشان بروم؟ - نه عموجان اینجا تنوع اجناسش عالیه من کارم طول میکشد شما همراهش بروید من همین جا هستم. به طرفشان برگشتم. دلخور و ناراحت سرش را پایین انداخته بود. - خانم علوی میشود همراه من بیایید؟ - نه نمیتوانم! درست مثل بچگی اش قهر کرده بود - خواهش میکنم، چند دقیقه بیشتر نمی شود. -پس نرگس چی؟ -تا کارش تمام شود برمیگردیم همین مغازه های اطراف هستیم. با هم بیرون مغازه که آمدیم دومغازه آن طرف‌تر چادر سرای بزرگی بود. به آن سمت رفتیم. داخل مغازه که شدیم خانم محجبه ای به استقبال ما آمد رو کرد به خانم علوی و گفت: - چی لازم دارید؟ سریع گفتم: - چادر عربی میخواستیم. فروشنده چند نمونه را روی میز گذاشت و منتظر بود تا انتخاب کنیم. - میشود انتخاب کنید و بعد هم امتحان؟ - بهتره خود نرگس بیاید و بپوشد ببیند دوست دارد یا نه شاید انتخاب من با نرگس فرق داشته باشد. نمی دانم چی شد که چنین تصمیمی گرفته بودم ولی به نظرم درست بود.همانطور که به چادر ها نگاه می کردم گفتم برای خودتان انتخاب کنید نه نرگس... نگاه مستقیمی که روی من داشت را حس می کردم. ادامه دادم - نرگس چادر ساده میپوشد اصلا مدل دار دوست ندارد. میشود انتخاب کنید؟ صدای بلندش نشان میداد عصبی هم هست. - آقای محترم من اگر چیزی را صلاح بدانم و نیاز داشته باشم خودم تهیه میکنم نیاز به توصیه ی شما ندارم. خواست برود که نزدیک تر شدم و آرام و خونسرد گفتم: - خانم علوی من پدرتان را خوب میشناختم فکر نمیکنم هرگز اجازه میداد دخترشان بدون پوشش درست بیرون برود. خوب یادم هست وقتی در بچگی از سر بازی چادر سفیدتان را کشیدم حاجی چقدر دعوایم کرد.یادتان هست وقتی شما گریه می کردید حاج بابا چی به شما گفت؟ حالا کمی شوکه شده بود.صدایش ملایم تر بود. - شما همان پسر بچه هستید؟ - بله...حرف حاجی را یادتان هست یا من کمکتان کنم؟ - یادم نیست! _ولی من خوب یادم مانده همان طورکه آرامتان میکرد، میگفت: احد و ناسی حق ندارد نگاه بدی به زهرابانوی من داشته باشد. سکوتش نشان از آرام شدنش میداد. شاید گذری در خاطرات، و دنبال خاطره ی مشترک کودکی اش میگشت. نمیدانم گفتنش درست بود یا نه ولی گاهی باید با ندای دل جلو رفت. آرام تر جوری که خودم هم به سختی شنیدم گفتم: - زهرابانوی حاجی میشود انتخاب کنید؟ "زهرا بانو" وقتی خوب به حرفهایش فکر کردم یادم آمد روزی که در حیاط مسجد پسری چادرم را کشید ؛ وقتی حاج بابا کلی دعوایش کرد وقتی گریه می کردم بابا نازم می کرد و آن پسر ما را نگاه میکرد. واقعا حاج آقای مسجد محله، عموی نرگس همون پسر بچه بود!؟ یادآوری خاطره ی شیرین کودکی ام بود، که آرامشم را برگرداند. یکی از چادرها را برداشتم فروشنده اتاق پرو را نشانم داد به طرف اتاق رفتم تا ببینم با این چادر چه شکلی میشوم. طولی نکشید که در اتاق به صدا درآمد فروشنده بود. - همراهتان خواستند که کمکتان کنم. در دل خدا خیری نصیبش کردم و خوشحال گفتم ممنونم. - خانم فروشنده خیلی ماهر و سریع روسری ام را به شکلی منظم بست ؛ رو به آینه کردم که خودش گفت: - چقدر با حجاب زیباتر میشوی! و بعد هم چادر را باز کرد و روی سرم انداخت - برای اینکه از سرتان سُر نخورد چادر با کش هست. توی آینه به خودم یک نگاه انداختم.‌عالی شده بود این چادر نه می افتاد نه سخت بود گرفتنش. چون آستین داشت خیلی راحت بودم. از خانم فروشنده به خاطر کمکش تشکری کردم و چادر نرگس را برداشتم تا بیرون بروم. به محض بیرون آمدنم سید را دیدم که از طرف ورودی می آمد لحظه ای چشمش به من افتاد ولی زود به کفش هایم ختم شد. برای حساب کردن رفتم که خانم فروشنده گفت: - حساب شده... ادامه دارد... نویسنده؛ طلا بانو 💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎 رمان:زهرا بانو 𝙿𝚊𝚛𝚝:𝟹𝟸 " سید علی " وقتی چادر را برداشت و به اتاق پرو رفت خیالم راحت شد. اول به طرف صندوق رفتم و پول چادر را حساب کردم بعد از خانم فروشنده خواهش کردم که به کمکش برود. چون فکر نمیکنم خودش زیاد وارد باشد. احساس گرما می کردم. توی دلم غوغایی بود حس اینکه چیزی با ارزش را پیدا کرده‌ام را داشتم به بیرون مغازه رفتم تا هوایی تازه کنم. پیش نرگس رفتم، گفت: - کارش دیگر تمام است ازمن خواست تا پیش خانم علوی برگردم. خودش هم تا چند دقیقه ی دیگر می آید. به مغازه برگشتم که به محض ورود من خانم محجبه ای با چادرعربی، بسیار با وقار از اتاق بیرون آمد. خودش بود زهرابانوی، حاج آقا علوی... همانطور نگاهش میکردم که چشمش به من افتاد. از شرم و خجالت سرم را پایین انداختم. به طرفم آمد و گفت: - حاج آقا من خودم پول چادر راحساب میکردم. - حاجی نشدم هنوز بیشتر سید صدایم میکنند. شما هم در سفر پول نیازتان میشود بعداً برمیگردانید دیر نمیشود. صدای نرگس آمد که به ذوق می گفت: - وااای خداااایا چقدر عوض شدی زهرا... چقدر بهت میاد... چادر عربی خریدی؟! وای من اصلا دوست ندارم از این چادرها ولی سر تو که دیدم عاشقش شدم. با خنده ادامه داد - عمو همیشه میگفت: چادر عربی بخرم ولی من گوش نمیکردم. فکر کنم اشتباه کردم. کنار نرگس رسیدم و خریدهایش را گرفتم و گفتم: - نرگس خانم آرام تر - چشم چشم عموجان، نمیدانی چقدر ذوق کردم کنترلم را از دست دادم. "زهرا بانو " اینقدر نرگس تعریف کرد که دلم میخواست خودم را دوباره در آینه ببینم. از این همه ذوق نرگس تشکری کردم. - چی شد یک دفعه خواستی چادر عربی بخری؟ هُل کردم و ناخداگاه نگاهم به طرف حاج آقا کشیده شد فکر کنم متوجه شد من جوابی ندارم ولی خودش هم چیزی نگفت! برای اینکه سوژه ای به دست نرگس نداده باشم سریع گفتم: - فکرکنم این چادرها پوشیدنش راحت تر هست برای همین خریدم. حاج آقا هم به کمکم آمد و گفت: - بهتره برگردیم هتل. امشب جلسه ای برای زائران در نظر گرفته ایم باید زودتر هماهنگ کنم. با این صحبت ها نرگس هم کوتاه آمد و راهی هتل شدیم تمام طول راه نرگس صحبت میکرد و از خریدهایش میگفت گاهی از پوشیدن چادرم تعریف میکرد ولی در کل زیاد از صحبت هایش چیزی متوجه نشدم غرق افکار نامشخصی در ذهنم بودم. بعد از نمازبه مناسبت ولادت امام رضا(ع) سخنرانی و جشنی برگزار میشود. به محض رسیدنمان به اتاق ؛ نرگس مشغول جا دادن خرید هایش شد من هم برای استراحت به تختم رفتم نرگس رو کرد به من و با تعجب پرسید: - خوابیدی؟ - پام دردگرفته خیلی راه رفتیم من اصلا عادت به راه رفتن زیادی ندارم. - من که اصلا خسته نشدم. پس خوب استراحت کن تا قبل از جشن برای کمک برویم. برای جشن آماده شدیم. مانتو شلوار سورمه ای رو با روسری کرم پوشیدم و چادر عربی ام را روی سرم انداختم. - به به، خانم، من ماندم موقع تقسیم خوشکلی تو حق چند نفر را گرفتی؟ اصلا من بیچاره آن موقع کجا بود؟ باخنده گفتم : - احتمالا نرگس خانم در حال خرید کردن بودند. - بریم، بریم که حس حسادتم را نمی توانم کنترل کنم. به سالن همایش هتل رفتیم. بیشتر کارها انجام شده بود. با نرگس ردیف های اول نشستیم. کم کم جمعیت زیاد شد و سخنران برای سخنرانی آمد و بعد هم مولودی زیبایی خوانده شد. در آخر هم عموی نرگس بالا آمد و بعد از تشکر و تبریک شروع به صحبت کرد. نمیدانم منی که تو دانشگاه همکلاسی های پسر داشتم، صحبت با پسرهای اقوام هم زیاد برایم سخت نبود. حالا چرا نگاه کردن و گوش کردن به صحبت های ایشان اینقدر برایم مشکل بود. با هر حرف و صحبتش دلم فرو میریخت حسی جدید و تازه، حسی که تا حالا با هیچ آقایی نداشتم. حتی وقتی فقط به صحبت هایش گوش هم میکردم در دل مشتاق بودم. از خودم ناراحت بودم و سر این دل بی ظرفیت زدم که کمی محتاط تر کمی عاقل تر باش. نمیدانم اشتباه یا درست رفتارش برای من جدید بود رفتارش کمیاب بود لحن آرام ؛ نگاه باحیا چیزهایی بود که اطراف ام زیاد ندیده بودم و الان برای من تازگی داشت و جذاب بود. ادامه دارد... نویسنده؛ طلا بانو 💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎 رمان:زهرا بانو 𝙿𝚊𝚛𝚝:𝟹𝟹 - زهراجان شما هم در مسابقه شرکت می کنی؟ - کدام مسابقه؟ - ای بابا مگر گوش نکردی؟! دو ساعت خاطره تعریف میکردند؟ - حواسم نبود. متوجه نشدم. حالا چه مسابقه ای هست؟ - مسابقه، از کتاب شهید ابراهیم هادی جوایز خوبی هم دارد. باید فردا کتابش را تهیه کنیم و خوب بخوانیم - مگر تو شرکت می کنی؟ - ما شرکت میکنیم من اسم تو را هم نوشتم. حالا برویم که فردا روز آخر سفر مشهدمان هست باید کامل استفاده کنیم. - ممنون نرگس جان که به فکر پیشرفتم هستی ؛ بهتره برویم. امروز از صبح که بلند شدیم تمام کارهایمان را با نظم جلو بردیم. چمدان‌هایمان را آماده کردیم، ته مانده ی خریدهایمان را انجام دادیم. قرار شد شب را با کاروان به حرم برویم و دعای وداع را بخوانیم و برای آخرین بار زیارت کنیم. بعد از شام همراه دوستان راهی حرم شدیم. در صحن انقلاب کاروانی ها دور هم جمع شده بودند و حاج آقا دعای وداع را با آرامشی از جنس نور تلاوت کرد. حرم،دعا،جمع صمیمی دوستان همه باعث شده بود از موقعیت ام کامل استفاده کنم. کل دلتنگی ام را به حراج گذاشتم و با او وداع کردم به آرامشی که سالها به دنبال اش بودم سلامی دوباره دادم. تا اذان صبح در حرم بودیم انگار نیاز داشتیم برای مدتی از این ثانیه های معنوی توشه برداریم .این روزهای فراموش نشدنی را با جان ودل در حافظه ام ذخیره کردم. حدود ساعت پنج صبح بود اتوبوس جلوی مسجد محله ایستاد. ماشین های زیادی برای استقبال و همراهی آمده بودند. ناخودآگاه وقتی از شیشه ی اتوبوس ملوک و ماهان را دیدم کلی خوشحال شدم واقعا دلم برایشان تنگ شده بود این اولین باری بود که تنها به مسافرت رفته بودم احساس میکردم روزهای زیادی هست که از آنها دور هستم. من و نرگس بعد از گرفتن چمدان‌ها پیش ملوک و بی‌بی رفتیم هر دو، وقتی من رادر چادر دیدند با تعجب نگاهم میکردند . ملوک من را در آغوش کشید و به من گفت: - رها خیلی عزیزشدی ...نمیدانی چقدر دل حاج بابایت را شاد کردی. میدانستم این را با تمام وجودش به من میگوید. بی بی که بغلم کرد شروع به قربان و صدقه رفتنم کرد. صدای اعتراض نرگس بلند شد. - من هم هستم! جوری رفتار می کنید انگار فقط زهرا را میبینید. بی بی خندید و گفت: - مگر می شود بلبل خانه ام را نبینم؟! فقط زهرا توی چادر مثل ماه توی شب می‌درخشید. بعد از خلوت شدن مسجد ملوک برای تشکر پیش عموی نرگس رفت. همان طورکه سرش پایین بود دستش را جهت احترام به سینه گذاشته بود و جواب ملوک را میداد. چند باری، دلم خواست که من هم جلو بروم تا تشکری و خداحافظی کرده باشم ولی باز هم اجازه نداد باز هم توی سر این دل زدم و سر جایم ایستادم. فقط زیر چشمی نظارگر صحبت هایشان بودم. ادامه دارد... نویسنده؛ طلا بانو 💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎 رمان:زهرا بانو 𝙿𝚊𝚛𝚝:𝟹𝟺 چند روزی بود که از سفر مشهد برگشته بودم. گوشی ام زنگ خورد باز هم نرگس بود که یادآوری میکرد روز مسابقه چه روزی است وکتاب شهید ابراهیم هادی را باید کامل و با دقت بخوانم. من خواندن کتاب را شروع کردم. اول به نظرم آمد که کتاب های مذهبی کلافه کننده هستند. ولی هرچه بیشتر می خواندم مشتاق تر میشدم. تا جایی که جلد اول را تمام کردم وجلد دوم کتاب را با ذوق شروع کردم. بیوگرافی کامل، خاطرات از کودکی تا شهادت، غیرت و مظلومیت باعث شد بیشتر جذب کتاب شوم. این کتاب توصیف کاملی از شهید بود. همین باعث شد من بار ها هر بند کتاب را با شگفتی بخوانم. گاهی از غیرت شهید دلگرم میشدم و به خود می بالیدم که سرزمینم چنین مردانی دارد. گاهی از مظلومیت شهید اشکم روان میشد. گاهی از توسل هایی که به شهید کرده بودند متعجب میشدم. کتاب را روبه رویم گرفتم جوری که عکس شهید مقابلم باشد با او . عهد بستم که کمکم کند تا من هم ام را ترک نکنم. چون درکتاب از اهمیت نماز شب های شهید گفته بود دوست داشتم من هم تجربه ای جدید را امتحان کنم. از همان شب و برای اولین بار نماز شب را با توسل به شهدا شروع کردم. بعد از نماز احساس سبکی می کردم این حسی بود که به تازگی زیاد، تجربه کرده بودم. حسی ناب و آرامشی از جنس نور که فقط تنها کسی می تواند درک کند که آن را به دست آورده باشد . امروز روز مسابقه هست. صبح با شوری عجیب بلند شدم. ملوک هم پشتیبان و همراهم بود و به من کلی انرژی می داد. بعد از خوردن صبحانه سریع آماده شدم. موقع رفتن چادرم را از جالباسی برداشتم با ذوق روی سرم انداختم توی آینه نگاه تحسین برانگیزی به خودم کردم و آرام با شیطنت زمزمه وار گفتم: مرسی عموی نرگس، مرسی حاج آقا عجب انتخابی داشتید و کشف نشده بودید. همان موقع صدای ملوک آمد که ساعت را یادآوری می کرد. سریع به طرف بیرون رفتم که ملوک قرآن به دست منتظرم ایستاده بود. با لبخند تشکری کردم وقتی از زیر قرآن رد شدم، ملوک ذکر «لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّهَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ» را برایم می خواند و بدرقه ام کرد. با نرگس که تماس گرفتم ، قرار شد ورودی سالن همایش جایی که باید امتحان می دادیم منتظرم بماند تا باهم به سالن برویم. جمعیت زیادی بود. فکر نم کردم تا این اندازه شلوغ باشد نرگس را پیدا کردم داشت با گوشی صحبت می کرد خودم را به او رساندم. - سلام ببخشید دیر شد. - چشم، چشم، بازم چشم، برایمان دعا کنید. فعلا خدانگهدار - با من هستی من که تازه آمدم - سلام دختر تنبل، نه با مامور مخفی بی بی ام دارد گزارش های تکمیلی را جمع میکند تا دست پر پیش بی بی برود. ادامه دارد... نویسنده؛ طلا بانو 💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎
رمانمون تقدیم نگاهتون
خانه ی خدا❤️🌸 @montazeran_noor1402
‌تو قانون من کسی بزرگ نیست جز خدا✨🤍 بیو❤️ @montazeran_noor1402
‌‌ ܥ‌‌ܝ‌ ܥ‌‌ܠܩܢ ܦ̇ܝ‌ࡅ࡙ߊ‌ܥ‌‌ ܢ̣ࡐ‌ܥ‌‌ ، ܥ‌‌ܝ‌ ࡅ߭ܭَߊ‌ܣܩܢ ߊ‌ܢܚ݅ك ، ܥ‌‌ܝ‌ ܭَܠࡐ‌ࡅ࡙ܩܢ ܢ̣ܫ̇ࡎ߭ ، ߊ‌ܩߊ ܢ̣ܠࡅ߭ܥ‌‌ࡅ߳ܝ‌ ߊ‌ܝ̇‌ ܣܩܘ ، ܩࡅ࡙‌ܟܿࡅ߭ܥ‌‌ࡅ࡙ܥ‌‌ܩ😁🖤 بیو❤️ @montazeran_noor1402
میدانی اوج تنهایی یک جوان کجاست؟💔😪اینکه روز تولدش راکسی جز حساب بانکی اش تبریک نگوید🥲🥺 بیو🌸 @montazeran_noor1402
ارزشت به ریال هم نمیرسه ... بعد ادعا دلاری میکنی ..-" ععجب'!! بیو🌸 @montazeran_noor1402
من مبتلا به الزایمر شده ام یادم میرود هستی یادم میرود میبینی یادم میرود میشنوی یادم میرود دوستت دارم یادم میرود دوستم داری یادم می رود منتظر منی یادم‌ می رود فرزند توام یادم می رود باید منتظر تو باشم یادم‌میرود انتظار چگونه است یادم میرود گناه مرا از تو دور تر می کند یادم می رود که دلم برایت تنگ شده است !! بابای من، من غرق شده ام‌ در فراموشی قرص های این دنیا مرا درد است و نه درمان؛ نگاهی بده تا درمان کنم دوری ات را❤️ بیو🌸 @montazeran_noor1402
‌خیلی قشنگه داداشم منو دید تو خیابون.. با یه نگاه تند بهم فهموند برو خونه تا بیام.. خیلی ترسیده بودم..  الان میاد حسابی منو تنبیه میکنه.. نزدیک غروب رسید.. وضو گرفت دو رکعت نماز خوند بعد از نماز گفت بیا اینجا خیلی ترسیده بودم گفت آبجی بشین نشستم بی مقدمه شروع کرد یه روضه از خانوم حضرت زهرا خوند حسابی گریه کرد منم گریه ام گرفت بعد گفت آبجی میدونی بی بی چرا روشو از مولا میپوشوند از شرم اینکه علی یدفعه دق نکنه آخه غیرت الله میدونی بی بی حتی پشت در هم نزاشت چادر از سرش بیفته! میدونی چرا امام حسن زود پیر شد بخاطر اینکه تو کوچه بود و نتونست کاری برا ناموسش کنه آبجی حالا اگه میخوای منو دق مرگ نکنی تو خیابون که راه میری مواظب روسری و چادرت باش یدفعه ناخداگاه نره عقب و یه تار موت بیفته بیرون من نمیتونم فردای قیامت جواب خانوم حضرت زهرا رو بدم سرو پایین انداخت و شروع کرد به گریه کردن.. اومد سرم رو بوسید و گفت آبجی قسمت میدم بعد از من مواظب چادرت باشی از برخوردش خیلی تعجب کردم.. احساس شرم میکردم گفتم داداش ایشاالله سایه ات همیشه بالا سرمه.. پیشونیشو بوسیدم... سه روز بعد خبر آوردن داداشت تو عملیات والفجر به شهادت رسیده بعدا" لباساشو که آوردن دیدم جای تیر مونده رو پیشونی بندش... سربند یا فاطمه الزهرا.س.. حالا هر وقت تو خیابون یه زن بی چادر رو میبینم... اشکم جاری میشه.. پیش خودم میگم حتما" اینا داداش ندارن که.... 󾀿..یا زهرا.س󾀿 مطمئناً شيطون نميذاره اين پستو کپي کني. امروز می خواهیم تاآخرشب حداقل2میلیون نفر به امام حسين(ع) سلام بفرستند. اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یااَباعَبْدِاللَّهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ کپی کردنش عشق میخاد󾮚 ⚘ 󾭕 اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد
جمعه‌ها‌بهانه‌است اگر‌آدم‌شویم سه‌شنبه‌هم می‌آیی(: بیو❤️ @montazeran_noor1402
من همانم که به آغوش تو آورد پناه بغلم کن که کسی جز تو نفهمید مرا . . . 💞 بیو🌸 @montazeran_noor1402
ﺭﻭﺯﻯ ﺷﻴﻄﺎﻥ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﺍﻟﺤﺮﺍﻡ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﺣﻀﺮﺕ ﺭﺳﻮﻝ ﺻﻠﻰ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭ ﺁﻟﻪ ﻫﻢ ﺳﺮﮔﺮﻡ ﻃﻮﺍﻑ ﺧﺎﻧﻪ ﻛﻌﺒﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﻭﻗﺘﻰ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺍﺯ ﻃﻮﺍﻑ ﻓﺎﺭﻍ ﺷﺪ، ﺩﻳﺪ ﺍﺑﻠﻴﺲ ﺿﻌﻴﻒ ﻭ ﻧﺰﺍﺭ ﻭ ﺭﻧﮓ ﭘﺮﻳﺪﻩ ، ﻛﻨﺎﺭﻯ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ ، ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﺍﻯ ﻣﻠﻌﻮﻥ ! ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﭽﻨﻴﻦ ﺿﻌﻴﻒ ﻭ ﺭﻧﺠﻮﺭﻯ ؟ ! ﮔﻔﺖ : ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺍﻣﺖ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺟﺎﻥ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﮔﺪﺍﺧﺘﻪ ﺷﺪﻡ . ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﻣﮕﺮ ﺍﻣﺖ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺗﻮ ﭼﻪ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ؟ ﮔﻔﺖ : ﻳﺎ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ! ﭼﻨﺪ ﺧﺼﻠﺖ ﻧﻴﻜﻮ ﺩﺭ ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺍﺳﺖ ، ﻣﻦ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺗﻼﺵ ‍ ﻣﻰ ﻛﻨﻢ ﺍﻳﻦ ﺧﻮﻯ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﻧﻤﻰ ﺗﻮﺍﻧﻢ . ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﺁﻥ ﺧﺼﻠﺖ ﻫﺎ ﻛﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻛﺮﺩﻩ ﻛﺪﺍﻡ ﺍﻧﺪ؟ 1 ﻫﻨﮕﺎﻣﯿﮑﻪ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺭﺳﻨﺪ ﺳﻼﻡ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ . 2 ﺑﺎ ﻫﻢ ﻣﺼﺎﻓﺤﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ . 3 ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻨﺪ ﺍﻥ ﺷﺎ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ . 4 ﺍﺯ ﮔﻨﺎﻩ ﺍﺳﺘﻐﻔﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ . 5 ﺗﺎ ﻧﺎﻡ ﺣﻀﺮﺕ ﻣﺤﻤﺪ ‏( ﺹ ‏) ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﻮﻧﺪ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﻣﯽ ﻓﺮﺳﺘﻨﺪ . 6 ﺍﺑﺘﺪﺍﯼ ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﺴﻢ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺮﺣﻤﻦ ﺍﻟﺮﺣﯿﻢ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ . ‏( ﻣﻨﺒﻊ : ﺍﻧﻮﺭﺍﻟﻤﺠﺎﻟﺲ، ﺹ 40 ‏) ﺁﯾﺎ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯿﺪ ﻫﻨﮕﺎﻣﻲ ﮐﻪ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﻴﺪ ﺍﻳﻦ ﭘﻴﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺍﺭﺳﺎﻝ ﮐﻨﻴﺪ، ﺷﻴﻄﺎﻥ ﺳﻌﻲ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻣﻨﺤﺮﻑ ﺑﮑﻨﺪ .🍃🌿
گرچه پدر تاج سر است سلطان قلبم مادر است ❤️🌸 بیو❤️ @montazeran_noor1402
: با آن همه بحران چگونه زنده ماندید؟! _رویا میبافتیم..👀🎻" ‌بیو🌸 @montazeran_noor1402
بسلامتی کودکی گریه میکرد و میگفت: هیچ کسی با من بازی نمیکنه! تو دلم گفتم! تو بزرگ شو روزگار بازی های زیادی باهات میکنه... بیو❤️ @montazeran_noor1402
توبه می‌کنم،توبه‌از‌هرچه‌ڪه‌من‌رازتوام‌بستاند🤍."توبه‌ازدورشدن ...توبه‌ازفڪربه‌غیر‌ازتوخداۍمن🌱'..+بغلم‌کن‌خدای‌خوب‌من🌹 بیو🌸 @montazeran_noor1402
هیچ 'اتفاقی'اتفاقی'اتفاق نمی افتد..!دوبار بخون تا بفهمی.... بیو❤️ @montazeran_noor1402
طُ این دُنيایی كه هَمه كيكن فقط تو واگعی هستی🥺😂🫶🏻. بیو🌸 @montazeran_noor1402
.🚫 شخصی از عالمی پرسید: برای خوب بودن کدام روز بهتر است؟ عالم فرمود یک روز قبل از مرگ شخص حیران شد و گفت : ولی مرگ را هیچکس نمیداند!😳 عالم فرمود: پس هر روز زندگی را روزِ آخر فکر کن و خوب باش شاید فردایی نباشد.👏 @montazeran_noor1402
کودکی از خدا پرسید⁉️ تو چه می خوری؟چه می پوشی؟کجا ساکنی؟ و خدا آرام بر دل کودک زمزمه کرد. غصه بندگانم را می خورم عیب بندگانم را می پوشانم و در قلب شکسته آنان ساکنم🥺💔 @montazeran_noor1402