شَریانِ حیات🇵🇸³¹³
💔
♥️
پلاک و سربند
تنها دلخوشی این روزهای مادر
📸 تصویری از تحویل پلاک و سربند
شهید سید کمال خالقی به مادر شهید
#یادشهداباصلوات
@montazeran_noor1402
#تلنگر
♻️هر چندوقٺ یکباربہ خودت یادآورے ڪن
❌نامحرم، #نامحرم اسٺ....
🔥چہ در دنیاے حقیقے...
🔥چہ در دنیاے #مجازے...
✅یادمان بینداز فاطمه(س) را،
💫ڪہ از نابینا رو
مےپوشاند...
@montazeran_noor1402
خوشبحال اونایی که درس میخونن
میگن ما درس میخونیم امام زمانو یاری کنیم
کار میکنن پول در میارن
نیتشون این باشه
حضرت صاحب یاری کنن...
#امام_زمان
@montazeran_noor1402
مداحی آنلاین - دنیای منه ، امام حسین بزرگتر از دردای منه - حسین طاهری.mp3
4.87M
دنیای منه
امام حسین بزرگتر از دردای منه🥺❤️🩹
#امامحسین
#کربلا
شَریانِ حیات🇵🇸³¹³
دنیای منه امام حسین بزرگتر از دردای منه🥺❤️🩹 #امامحسین #کربلا
.
شاید ازم بپرسم این روزا
هنوز دوستش داری؟!
چی گرفتی ازاین سینه زدن، ازاین عزاداری؟!
آخه روضه میری تو این گرفتاری؟!
__آره دوستش دارم مثله قدیما
آره غلامشم براهمیشه
بگو که زندگیم بدون این عشق
مگه زندگی میشه
دنیای منه، دنیای منه
امام حسین بزرگتر از دردای منه❤️🩹
تابوت تیر خورده و یک قبر بی حرم؛
این همه جزای آن همه آقایی و کرم:)💔!
@montazeran_noor1402
حَسرَتِ کَربوبلایَت میکُشَد آخر مَرا؛
حَسرَتِ شِش گوشه و صَحن و سَرایَت بیشتر :(💔`
@montazeran_noor1402
بٰاگریه روبهکَربوبلامیدهَمسَلام...
دوریزطُ؛ امٰانِدلَمرا بُریدهِ استحُسیٖن...!💔
@montazeran_noor1402
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥هدف از حجاب و سختی آن
💥یکی از احادیث پیامبر(ص) درمورد پاداش سختیهای #حجاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥جنس ناب عقاب آپوزیشن امیرعباس فخرآور
💥یک کیلو جنس داره فقط خودش میزنه و به کسی هم نمیده😏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 یمن این روزها همه را به خود خیره کرده است!
💥این آقا شیخ شمس الدین شرف الدین مفتی یمنی است که میگوید: رسول الله فرمود که روزی خواهد آمد که مردم به یمن افتخار کنند، و آن روز اکنون فرا رسیده است...
💥ده سال پیش هم یمن، یمنِ مقاومت بود اما موشک و پهپاد نداشت. با حماقت سعودی و آمریکا امروز همه چیزش عوض شده است....
سرکلاساستادازدانشجویانپرسید:
اینروزهاشهدایزیادیروپیدامیکننو میارنایران...
بهنظرنتونکارخوبیه؟
کیاموافقن؟ ۱نفر
کیامخالف؟ همهبهجز۱نفر
دانشجویانمخالفبودن
بعضیهامیگفتن:کارناپسندیه....نباید بیارن...
بعضیهامیگفتن:ولموننمیکنن ...گیر دادنبهچهارتااستخوووون... ملتدیوونن
بعضیهامیگفتن:آدمیادبدبختیاشمیفته
تااینکهاستاددرسروشروعکردولی خبریازبرگههایامتحانجلسهیقبلنبود...
همهیسراغبرگههارومیگرفتند.
ولیاستادجوابنمیداد...
یکیازدانشجویانباعصبانیتگفت:
استادبرگههامونروچیکارکردی
شمامسئولبرگههایمابودی
استادرویتختهیکلاسنوشت:من مسئولبرگههایشماهستم...
استادگفت:منبرگههاتونروگمکردمو نمیدونمکجاگذاشتم؟
همهیدانشجویانشاکیشدن.
استادگفت:چرابرگههاتونرومیخواین؟
گفتند:چونواسشونزحمت کشیدیم،درسخوندیم،هزینهدادیم،
زمانصرفکردیم...
هرچیکهدانشجویانمیگفتنداستادروی تختهمینوشت...
استادگفت:برگههایشماروتویکلاس بغلیگمکردمهرکیمیتونهبرهپیداشونکنه
یکیازدانشجویانرفتوبعدازچنددقیقهبا برگههابرگشت ...
استادبرگههاروگرفتوتیکهتیکهکرد.
صدایدانشجویانبلندشد.
استادگفت:الاندیگهبرگههاتونرو نمیخواین!چونتیکهتیکهشدن!
دانشجویانگفتن:استادبرگههارو میچسبونیم.
برگههاروبهدانشجویاندادوگفت:شمااز یکبرگهکاغذنتونستیدبگذریدوچقدر تلاشکردیدتاپیداشونکردید،پسچطور توقعداریدمادریکهبچهاشروبادستای خودشبزرگکردوفرستادجنگ؛الان منتظرههمینچهارتااستخونشنباشه؟
بچهاشرومیخواد،حتیاگهخاکستر
شدهباشه.
چنددقیقههمهجاسکوتحاکمشد!
وهمهازحرفیکهزدهبودنپشیمونشدن!!
تنهاکسیکهموافقبـود . .
فرزندشھیدیبودڪهسالھامنتظربابـاشبودシ💔!'
#تلنگر
14.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥مصاحبه با مادر مرتضی جاویدی شهید غواص که پس از شهادت پیکرش به اعماق آب رفت و هرگز پیدا نشد..
💥یاد همه ی وطن پرستان این آب و خاک گرامی باد🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج قاسم گفت «سید رضی» تو هم باید شهید بشی!
سیدرضی از فرماندهان بدون مرز سپاه در سوریه بود که امروز توسط رژیم صهیونیستی به شهادت رسید. 😔
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎
رمان:زهرا بانو
𝙿𝚊𝚛𝚝:𝟺𝟹
نرگس به طرفمان آمد و شروع کرد...
- الهی به دلخوشی، الهی خوشبخت بشید
کنارگوشم گفت:
- زهراجان حق طلاق را که گرفتی؟! ببین من هشدار هایم را دادم دیگر کم کاری از جانب خودت هست.
صدای بی بی بلند شد
- نرگس چه میگویی بگذار بنشینند تا ببینیم چی شده؟
_بی بی جان من که کاری ندارم خودشان از خجالت میخ کوب شده اند.
بی بی روبه سید گفت:
_سید مادر به توافق رسیدید؟
سید خیلی ملایم و آرام مثل همیشه گفت:
- بی بی جان امیدوارم همسفر خوبی برایشان باشم، مشکلی نیست.
نمی دانم چرا خجالت می کشیدم به بی بی و ملوک نگاه کنم دستانم یخ کرده بود آرام گفتم:
- نرگس بگذار بنشینم.
نرگس دستم را گرفت و با شوخی و خنده گفت:
- مجلس خیلی سوت و کور هست بابا یه عکس العملی، بی بی دستی، کِلی، نقلی بپاشید... عروس برایتان آوردم.
همان طورکه روی مبل می نشستم گفت:
- چقدر دستت یخ کرده دختر...ای بابا تو که خجالتی نبودی بروم برایت آب قند بیاورم فشارت افتاده
نرگس که رفت. ملوک نزدیکم نشست و نگران نگاهم می کرد
لبخندی زدم و گفتم:
- خوبم مشکلی نیست.
مادرانه گفت:
- عزیزم ان شاالله خیر است.
نقاشی کردن را دوست داشتم و چند روز بود که به محض بیکار شدن بوم نقاشی را برمیداشتم و ادامهی طرح را کار میکردم.
طرح خانه ی خدا ؛
که چند روزی مهمان اتاقم بود دلم را روشن می کرد. دلگرم بودم به کشیدن کعبه، به طواف عاشقانه ای که برایش دل، دل می زدم.
برای مناجاتی که قرار بود ،
در کنار سیاهی کعبه بخوانم و برای تمام داشته هایم #شاکر_خدا باشم.
#خدایی که دنیایم را #تغییر داد ،
باعث شد در راهی قرار بگیرم که صراط #مستقیم است. #بخشش خدا را با تمام وجودم حس می کردم.
چند روزی گذشته بود و در این مدت به کلاسهایی برای سفر حج رفتیم تا آشنایی بیشتری پیدا کنیم .
قرار بود امروز برای عقد هماهنگ کنیم. توی اتاقم بودم که ملوک با اجازه واردشد
- زهراجان می توانیم باهم صحبت کنیم؟
- بله حتما
روی مبل کنارهم نشستیم وشروع کرد
- درسته من مادرت نیستم ولی به اندازه ی ماهانم برای من ارزش داری و آیندهات مهم است. این را هم می دانم که تو دختر عاقلی هستی ولی مادرانه باید صحبت هایی را باتو داشته باشم.
سکوت کرده بودم و دوست داشتم فقط شنونده باشم.
- امروز که برای محرمیت میرویم. دیگر بین تو و آقاسید یک سری چیزها ت#غییر میکند. سعی کن #احترام ایشان را داشته باشی. حرفشان را #قبول کن و بهتر است فقط از سفرت لذت ببری...
ملوک چیزی میخواست بگوید که نمیتوانست مشخص بود دست، دست میکرد.
- چیز دیگری هم هست که بخواهید بگویید؟
- راستش حرف اصلی ام چیز دیگریست
- گوش می کنم...
- همیشه خانم جون می گفت:
- خدا #بعد_از_محرمیت جوری مهر و محبت را در دل دو طرف قرار میدهد که ریشه اش محکم تر از هر عشقی هست.
نگذاشتم بیشتر ادامه دهد با خنده گفتم:
- حاج آقا و عشق و عاشقی...ملوک جان این بنده ی خدا تا ما برگردیم ده کیلویی وزن کم میکند بس که خجالت میکشد. احتمالا کل سفر را هم برای من از بهشت و جهنم میگوید، به جای زمزمه های عاشقانه...خیالت راحت از این خبرها نیست.
همان طور که بلند میشدم و به طرف بیرون می رفت با لبخند گفت:
- از من گفتن بود...حالا هم تماس بگیر ببین چه ساعتی برای مراسم برویم.
دلم میخواست خطبه را در مسجد برای ما بخوانند همیشه حس خوبی از آن مسجد داشتم.
هم در کودکی ام،
هم وقتی که بی پناه بودم پناهم شد..
و چه زیبا من را به خود برگرداند. جا داشت تک تک لحظه های زندگی ام را دراین مکان مقدس رقم بزنم.
حالا این عقد مصلحتی هم جزئی از زندگی ام بود.
بهتر بود خودم با عموی نرگس صحبت کنم ولی نه حرف زدن با او زیاد راحت نبود. پیام بدهم بهتر است.
گوشی را برداشتم و سریع تایپ کردم ...
ادامه دارد...
نویسنده؛ طلا بانو
💙
🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎
رمان:زهرا بانو
𝙿𝚊𝚛𝚝:𝟺𝟺
_سلام حاج آقا..خانم علوی هستم خواستم بدانم اشکال نداره برای خواندن خطبه مسجد باشیم؟
این را نوشتم و فرستادم...
مشغول کارهایم شدم هر از گاهی ؛ نگاهی به گوشی می انداختم ولی خبری نبود یعنی پیام را ندیده یا....؟!؟
یک ساعتی گذشت.
از خودم دلخور بودم که چرا پیام دادم کاش به نرگس گفته بودم. همان موقع پیامی آمد پیام حاج آقا بود.
_سلام علیکم..نه خیر اشکالی ندارد.
چه خلاصه....
فقط از خوش خیالی ملوک خنده ام میگیرد. من را با کوهی از یخ راهی سفر میکند بعد از عشق و عاشقی میگوید..حریف هر که شود حریف ایشان نمی شود.
با نرگس هماهنگ کردم که عصر باهم به مسجد برویم.
لباس ساده ای را پوشیدم و چادری که هدیه ی سفر مشهدم بود را سر کردم و با ملوک راهی خانه ی بی بی شدیم و باهم به مسجد رفتیم.
کسی داخل مسجد نبود ولی آب و جارو شدن حیاط مسجد، عوض شدن آب حوض حتی شمعدانی های زیبایی که داخل حیاط بود همه نشان از سرزندگی و تغییر می داد.
- به به چه کرده عمو، چقدر حیاط قشنگ شده
عمویش که از ورودی مسجد می آمد سر به زیر سلامی کردم و خواست به دفتر برویم تا استادش برای خواندن خطبه بیاید.
نرگس رو به آقاسید گفت:
- عموجان چیدی یا بیاییم کمک؟؟؟
خیلی آرام گفت:
_چیدم....
بی بی گفت:
- نه مادر میرویم داخل مسجد تا حاج آقا بیاید.
همگی وارد مسجد شدیم.
گوشه ی مسجد سفره ای کوچک و ساده پهن شده بود رنگ سبز، زیبایی دوچندانی به سفره داده بود.
- ببین چه عموی باسلیقه ای دارم!
- بله خدا برای بی بی حفظش کند
- از امروز برای توهم حفظش کند، بد نیست.
نگاهی بهش کردم که با لب و لوچه ی آویزان گفت:
- خب حالا اخم نکن تو این روز شگون ندارد منظورم برای سفرت بود.
صدای یا الله، بلندی که آمد با نرگس کنار بی بی و ملوک رفتیم.
سه مردی که وارد شدند فقط استادش را میشناختم. بعد از سلام و احوال پرسی همگی نشسته بودیم .
که بی بی صدا بلند کرد و گفت:
- سید، مادر نمی آیی؟ حاج آقا منتظر است!
- چشم آمدم.
مردی که از روبهرو میآمد را انگار برای اولین بار میدیدم. عبای سفید، عمامه ی مشکی، شال سبز خوش رنگی که به گردن انداخته بود. همه باعث شده بود مرد رو به روی من را کامل تر کند.
- دختر گل نگاه به نامحرم درست نیست ؛ صبر کن خطبه خوانده شود.
سرم را به طرف نرگس چرخاندم و از خجالت دست و پایم را گم کرده بودم گفتم:
- نه... من فقط... خب تعجب کردم!...الان تو حیاط لباسشان فرق داشت! ...برای اولین بار با این لباس هستند... یعنی من میبینم.
نرگس با شیطنت گفت:
- باشه بابا قانع شدم. زهراجان مراقب فشارت باش افتاد دوباره؟
- نرگس اذیت نکن!
بی بی چادر سفیدی را روی سرم انداخت و همراهی ام کرد تا کنار سفره ؛ سید هم با اشاره ی بی بی نزدیک من نشست.
فکر نمیکردم یک روز این چنین ساده با یک روحانی سر سفره ی عقد بنشینم! درسته این عقد موقت بود ولی به قول بی بی محرمیت چه یک ساعت چه صد سال یکی هست!
لرزش دستانم را زیر چادرم پنهان کردم. ولی خودم که میدانستم حال الانام را هیچگاه نداشتم خجالت، استرس و دلهره همه باعث شده بود به قول نرگس فشارام بی افتد.
سید قرآن را برداشت. و باز کرد ،
و رو به رویمان گرفت طولی نکشید که خطبه خوانده شد...
💞من هم در دل #توکل به خدا کردم و اجازه ای از حاج بابایم گرفتم و آرام بله را گفتم.💞
این بله یعنی...
یعنی الان مرد کنارم،
روحانی مسجد،
عموی نرگس،
#محرم_ترین فرد به من بود؟
قبل از عقد درک کاملی نداشتم.
شاید بیشتر یک شوخی یا یک همکاری جهت رفتن من به سفر فرض می کردم...
ولی الان...
که بی بی من را می بوسد ..
و آرزوی خوشبختی برای ما می کند و نرگس با خنده عروس گل، صدایم میزند متوجه واقعی بودن مسئله می شوم.
هرچند در دل یادآوری می کنم...
همه چیز مصلحتی هست و برای مدتی کوتاه!
ادامه دارد...
نویسنده؛ طلا بانو
💙
🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎
رمان:زهرا بانو
𝙿𝚊𝚛𝚝:𝟺𝟻
مردها که بیرون رفتند ما هم بعد از جمع کردن سفره برای نماز جماعت آماده شدیم.
اولین نمازی بود که من قرار بود پشت سر محرم ترینم بخوانم.
بعد از نماز و خالی شدن مسجد با ملوک همراه شدیم تا به خانه برگردیم که بی بی مانع شد و با ملوک مشغول صحبت شدند.
من و نرگس هم به حیاط دوست داشتنی مسجد رفتیم حیاطی که خلوت شده بود.
کنار حوض خاطراتم ایستادیم که نرگس رو به من گفت:
- زهراجان امشب قرار هست یک شام درست و حسابی از عموجان بگیریم پس ندای رفتن را کنار بگذار.
آمدم اعتراض یا تعارفی کنم که صدای همیشه ملایم و گرمی که این بار صمیمی تر شده بود را از پشت سرم شنیدم.
- خانم ها بفرمایید برویم.
- عموجان قرار هست ما را کدام رستوران خارجی ببری؟
- خارجی؟! فقط سنتی..!
- قبول از املت هایی که مهمانم کردی بهتر باشد من خدا را شکر می کنم.
برای اولین بار بود خنده ی سید را میدیدم.
همان طور که می خندید به نرگس گفت:
- نمک نشناس نباش! یادت رفته چه جوری از املت هایم تعریف می کردی؟؟
- از دوست داشتن عموی گلم بود نه از دوست داشتن املت!
تعجب من بیشتر شد وقتی دستش را دور نرگس پیچید و او را به سینه اش چسباند و بعد بوسه ای روی پیشانی اش نشاند.
- عمو جان همیشه کارتان که به بن بست میخورد با یک بوسه جمع اش می کنید.
- همان طور که خنده ی روی لب هایش را حفظ میکرد گفت:
- برو، برو بی بی و ملوک خانم را صدا کن دیر شد.
نرگس که رفت من گیج و سردرگم فقط نظارگر بودم.
آخر هیچ وقت فکر نمی کردم حاج آقا هم شوخی و خنده بلد باشد همیشه احساس میکردم مردهای مذهبی خشک و رسمی اند.
دختر با اعتماد به نفسی بودم ،
ولی الان با موقعیت پیش آمده کامل دست و پایم را گم کرده بودم.
سرم را پایین انداختم و با لبه ی چادرم بازی می کردم. صدایش که حالا مخاطبش من بودم را شنیدم ولی نمی دانم چرا همچنان با لبه ی چادرم درگیر بودم.
- خانم علوی میتوانم از شما خواهشی داشته باشم.
در دلم خدا خدا میکردم.
الان چه می خواد بگوید؟ حتما هزارتا اما و اگر و فلسفه می بافد.
- بله حاج آقا بفرمایید...
- میشود من را حاج آقا صدا نکنید؟
ناباورانه سرم را بالا آوردم فکر نمیکردم این خواهشش باشد.
برای اولین بار بود که ایشان سرش پایین نبود خدا را شکر که به گردنش رحم کرد.
حواسم بود نگاه مستقیمی به من نمیکرد ولی خب احساس میکنم دیگر معذب نبود.
- خب حاج آقا هستید! ولی مشکلی نیست هرچه خواستید صدا می کنم.
- حاجی که نشدم پس اگر ممکن هست سید یا سید علی صدایم کنید.
یا خود خداااااا
من چه طور، طول سفر حاج آقا، روحانی مسجد را خلاصه صدا کنم.
سکوتم را که دید گفت:
_درسته ؛ اولش شاید کمی سخت باشد ولی اینجوری بهتره هست.
- میتوانم یک خواهش دیگر هم داشته باشم؟
- هنوز خواهش اولتان استجابت نشده ولی بفرمایید...
ریز خندید و گفت:
- پس بعد از استجابت اولی به دومی میپردازیم.
آمدم چیزی بگویم که بفهمم دومی چه بود نرگس و بی بی و ملوک آمدند.
لعنت به دهانی که بی موقع باز شود
کل حواسم پی این بود که درخواست دومی چی می توانست باشه ؟؟؟
ادامه دارد...
نویسنده؛ طلا بانو
💙
🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎
رمان:زهرا بانو
𝙿𝚊𝚛𝚝:𝟺𝟼
به رستوران باغ باصفایی که بیرون از شهر و در دامنه ی کوه بود رفتیم.
آلاچیق های کوچک نقلی،
درختان بزرگ،
نورهای رنگی،
صدای آبشاری که احتمالا نزدیک بود همه و همه زیبا و شگفت انگیز بودند.
محو تماشای محیط اطرافمان بودیم که نرگس آرام گفت:
_به جان خودم فکر هم نمیکردم عمو این جور جاها را بلد باشد. پیش خودم گفتم احتمالا ما را به فلافلی سرکوچه میبرد.
من هم آرام کنارگوشش گفتم:
- مثل اینکه کارهای حاج آقا امشب برای تو هم جالب است.
سریع گفت:
- کلک کارهای عموی خوشکل من واسه تو جالب بود و هیچی نمیگفتی؟!
خواستم چیزی بگویم ولی فایده ای نداشت نرگس دنبال سوژه بود.. شام را در کنار هم و در آرامش با شوخیهای نرگس و عمویش خوردیم.
صدای آب خیلی نزدیک بود که به نرگس گفتم:
- صدای آب از آبشار است؟
- نمیدانم صبر کن...
- عموجان زهرا میپرسد آبشار این نزدیکی هاست؟!
- بله فاصله ی زیادی ندارد اگر دوست دارید با هم برویم.
حالا کاملا نگاهش سمت من بود و انگار با زهرای نگون بخت حرف میزد.
من که چیزی نگفتم نرگس به کمکم آمد و گفت:
- آره عموجان برویم خیلی هم خوب است.
بی بی و ملوک تو آلاچیق بودند که سید بلند شد و بیرون رفت. منتظر ما بود که نرگس روبه من گفت:
- زهرا، دختر خوبی؟ چرا مثل شوک زده هایی!؟ جواب عموی بیچارهام را چرا ندادی؟
چیزی شده؟
- نه!؛ حواسم نبود.
بیرون آلاچیق بودیم نرگس سرش پایین بود و بند کفش هایش را می بست که اطرافم را نگاهی کردم و در دل از خود پرسیدم اعتماد به نفست کجا رفته؟!
چند نفس عمیق حالم را بهتر کرده بود و به خود دلداری دادم که رفتار آنها تغییر کرده و باعث تعجب من شده.
سید که کنارمان آمد،
تمام رشته هایم برباد رفت و دلهره امان ام را بریده بود. سید کمی جلو تر از ما میرفت و من هم با نرگس راهی شدم.
طولی نکشید،
آبشار خیلی قشنگی که مردم زیادی را دور خود جمع کرده بود را دیدیم.
کلی با نرگس عکس گرفتیم.
برای خوردن بلال گوشه ای ایستادیم.
حالا دیگر سنگینی نگاه سید را، هرچند کوتاه حس می کردم.
این مرا معذب و هُل میکرد.
ادامه دارد...
نویسنده؛ طلا بانو
💙
🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎
منتظر نظراتتون در مورد رمان هستم.
به نظرتون خواسته ی دومش چیه؟
تو ناشناس زیر بگین
https://ngli.ir/767202197743
جواب ناشناس ها👇🏻
@montazeran_noor12
#طنز جبهه 😂
« چــراغ قــوه 🔦»
▫️ گروهان مکه را برای پدافند به یکی از محورها منتقل کرده بودند.
حاج اسماعیل فرجوانی👮♂️ قبل از عزیمت با تمام بچه ها در مورد منطقه و اهمیت حفظ و نگهداری آن صحبت کرده بود.
دم دمای 🌤صبح بود که گروهان به ستون یک به طرف منطقه حرکت کرد.
در مسیری که می رفتیم، آرپی جی زن و کمکش جلوتر 🚶♂️🚶♂️از بقیه قرار گرفته بودند و مابقی نیروها پشت سرشان حرکت 🚶♂️می کردند.
یکی دو کیلومتری که حرکت کردیم به کانالی رسیدیم که باید در آن کار ادغام صورت می گرفت. همه درون کانال چمباتمه😐 زدیم.
به خاطر حساسیت منطقه تمام سلاحه🔫 ها آماده شلیک بودند. سکوت همه جا را فرا گرفته بود و فقط تک و توک صدای انفجار از پشت سرمان می آمد.
هنوز درست جاگیر نشده بودیم که انفجاری همه را غافلگیر کرد.
آه و ناله بچه ها به هوا بلند شده بود.
وقتی گرد و خاک فرو نشست فهمیدیم که آرپی جی زن ما بدون اینکه قصد شلیک داشته باشد انگشتش روی ماشه چکاننده قرار گرفته و موشک در درون کانال شلیک😱 شده است .
دو نفری که اطرافش بودند از درد سوختگی ناله می کردند. آرپی جی زن که در کانون آتش قرار گرفته بود قسمتی از لباسش آتش🔥 گرفت. با هر چه دم دستمان بود شعله های آتش را خاموش کردیم ولی آتش قسمت پایین تنه او با هیچ وسیله ای خاموش نمی شد.
یکی از بچه ها با کیسه ای شروع به ضربه زدن به محل مورد نظر کرد. آر پی جی زن در حالی که دست هایش را به علامت تسلیم بالا آورده بود ، با صدای ناله ای فریاد زد: پدر صلواتی ها چه کار می کنید، شما که مرا کشتید !
وقتی بچه ها دست از خاموش کردن او کشیدند، نفس راحتی کشید و گفت: بابا جان اینجا آتش نگرفته، این چراغ🔦 قوه است که روشن مانده، 😂😂😂ببینید👀
و آن را از جیبش خارج کرد. 🔦
ما هم مانده بودیم باید بخندیم😂 یا 😭 گریه کنیم .
♡••
ایخدا یاد مرا ازشھدا دورنڪن
هرشب « ۵ صلوات » هدیهبهروحمطھر
یڪیازشھداداریم..:)🌷
هدیهمتعلقبهشھیدوالامقام:
شهید سیدرضی موسوی🕊
#پیشنهاد_ممبر