eitaa logo
شَریانِ‌ حیات🇵🇸³¹³
583 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
9 فایل
‌شروع خادمی:𝟏𝟒𝟎𝟐/𝟑/𝟏𝟕 همون منتظران نور💫 شریان حیات؟🫀 شریان یه رگ اصلی تویِ بدنه که بدون اون زندگی امکان پذیر نیست یه رگ مثل ارتباط ما با امام زمانمون که اگه قطع بشه دیگه زندگی امکان پذیر نیست🙂❤️‍🩹 کپی؟؟ خیلیم عالی😍
مشاهده در ایتا
دانلود
بازآۍ دلبرا که دلم بۍقرار توست خواستگارها آمده و نیامده ، پرس و جو می کردم که اهل نماز و روزه هستند یا نه ؛ باقی مسائل برایم مهم نبود . حمید هم مثل بقیه ؛ اصلا برایم مهم نبود که خانه دارد یا نه ؛ وضغ زندگیش چطور است ؛ اینها معیار اصلیم نبود . شکر خدا حمید از نظر دین و ایمان کم نداشت و این خصوصیتش مرا به ازدواج با او دلگرم می کرد . حمید هم به گفته خودش حجاب و عفت من را دیده بود و به اعتقادم درباره امام و ولایت فقیه و انقلاب اطمینان پیدا کرده بود ، در تصمیمش برای ازدواج مصمم تر شده بود . راوی : همسر شهید حمید ایرانمنش
درباره کتاب کاش برگردی خواندن زندگی شهدای مدافع حرم به جوانان امروز کمک می‌کند درک بهتری از زندگی مردان از خود گذشته داشته باشند و بتوانند دنیای اطرافشان را بهتر درک کنند. کتاب کاش برگردی روایت شجاعت و فداکاری است که به همت انتشارات شهید کاظمی برای تمام علاقه‌مندان منتشر شده است. این کتاب از زبان مادر این شهید بزرگوار است و ما را به قلب زندگی ایشان می‌برد. بخشی از کتاب کاش برگردی زکریا محکم به من چسبیده بود. تازه کمی آرام شده بود. از لحظه‌ای که به بیمارستان آمده بودیم، یکریز داشت گریه می‌کرد و چشم‌هایش گود افتاده بود. کنار دست ما چند مادر و کودک دیگر هم نشسته بودند که آن‌ها هم مثل ما نوبت عمل داشتند. نگرانی زیاد باعث شده بود نتوانم حتی به در اتاق عمل نگاه کنم، دوست داشتم چشم‌هایم را ببندم و رفت‌وآمد پرستارها و دکترهایی را هم که هرچند دقیقه یک‌بار از جلوی چشم ما رد می‌شدند، نبینم. چیزی که بیشتر از همه نگرانم می‌کرد عکس‌العمل پدر زکریا بود. کربلایی سری قبل وقتی شنید دکترها گفته‌اند که باید پسرم را عمل کنیم، اجازه نداد؛ بااینکه همهٔ آزمایش‌ها را انجام داده بودیم، ولی کربلایی چند ساعت قبل از عمل دست ما را گرفت، مدارک و پرونده را برداشت، و برگشتیم روستا. اعتقاد داشت بچهٔ دوماهه از چنین عملی سالم بیرون نمی‌آید. @montazeran_noor1402
اینگونه ایستادن:)))💔🍃 @montazeran_noor1402
توی ناشناس بگید از کدوم شهید چند تا داستان کوتاه بذارم.🙃 @montazeran_noor1402
13.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از وصیت نامه عباس دانشگر دلها را تصرف می‌کنند ..... صلوات نثار ارواح مطهر شهدا ‌ وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ @montazeran_noor1402
گویند چرا دل به شهیدان بستی ؟ والله که من ندادم ، آنها بردند ❤️‍🩹 ...
🌿🌿🌿🌿🌿 رمان:در حوالی عطر یاس پارت سی و نهم و من هنوز نمیدونستم اون چیه ..تو افکار خودمم غرق بودم که گفت: _ خیلی سخته ها .. نه؟؟ کمی مکث کرد و گفت: _باید از بگذری!! از جمله اش کمی تعجب کردم، یه بار بصورت جدی به حرفام توجه کرده بود .. نمیدونستم چی جوابشو بدم داشتیم نزدیک کوچه فاطمه سادات اینا میرسیدیم بعدش کوچه ی ما بود، یه لحظه حس کردم بوی یاس میاد، دلم یه جوری شده بود، یه جورِ خاص،نسیم ملایمی انگار داشت عطر یاس رو تو هوا پخش میکرد، نگاهی به آسمون کردم،احساس میکردم غم آسمونو گرفته، از جلوی کوچه فاطمه سادات اینا که رد میشدیم نگاهی به داخل کوچه انداختم، جلوی خونشون چند نفر ایستاده بودن، یه نفر هم با لباس نظامی، چند تا از خانومای همسایشونم جلوی در خونه شون ایستاده بودن و باهم حرف میزدن، از حرکت ایستادم، سمیرا هم به تبعیت از من ایستاد، به سمیرا نگاه کردم، اونم با حالتی غریب که تا حالا ازش ندیده بودم نگاهم میکرد، داشت چه اتفاقی میفتاد .. انگار هیچ کدوممون قدرت حدس زدن نداشتیم ..به سمت خانومایی که ایستاده بودن حرکت کردیم .. یکیشونو صدا زدم: _ ببخشین خانم خانومه باحالتی نگران نگاهم کرد،میخواستم بپرسم سوالمو اما انگار نمیشد، انگار میترسیدم از جوابش .. سمیرا زودتر از من گفت: _چیشده خانم، چرا همه اینجا جمع شدن؟؟ خانمه نگاهش رنگ غم گرفت - پسر آقای حسینی شده صدای کوبیدن قلبمو به وضوح میشنیدم، آقا هادی قرار بود بیاد، قرار بود دو سه روز دیگه برگرده، اما نه اینجوری، نه، امکان نداشت،  فقط چهره معصوم نرگس بود که جلوی چشمام میومد … آخ عاطفه …عاطفه …… کنار فاطمه سادات نشسته بودم و دلداریش میدادم، همش گریه میکرد و گهگاهی داداش شهیدش رو صدا میزد .. نگاهم افتاد به مامان آقا هادی که دستاشو به سر و سینه اش میزد و گریه میکرد .. چقدر درد داشت.... از دست دادن جوونی مثل علی اکبرِ حسین .. وای که حال امام حسین “علیه السلام “ چه جوری بود وقتی می خواست بدن قطعه قطعه شده غرق در خون اش رو بیاره .. چه حالی داشتی مولای من اون لحظه .. چه حالی … با یادآروی روز عاشورا.... اشکام سرازیر شدن، زیر لب “یا زینب” گفتم  تا آروم بگیره دل همه ی مادرهایی که جوونشون به دست دشمن کشته شده بود .. نگاهم به سمت سمیرا کشیده شد... که یه گوشه نشسته بود و پاهاشو تو شکمش جمع کرده بود،باحالتی منقلب به گلهای روی فرش خیره بود، با این که میدونست اینا عزادارن ولی آرایش ملایمش مثل همیشه سر جاش بود .. با دستمال اشکامو پاک کردم آروم به پشت فاطمه سادات دست کشیدم که کمی آروم بشه و آهسته تر گریه کنه .. اما یادم اومد فاطمه که تو خونه خودشه و بین خونوادش .. ادامه دارد.... نویسنده: بانو گل نرگــــس 🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿 رمان:در حوالی عطر یاس پارت چهل و چهارم(پارت اخر) نمیتونستم جمله ام رو ادامه بدم، دنیا بشدت دور سرم می چرخید، دلم میخواست این لحظه زنده نباشم، چقدر سخت بود، چقدر سخت … خود عباس حتی بهم گفته بود که اگه شهید شد من چیکار میکنم … کاش اون روز جوابشو میدادم .. کاش بهش میگفتم منم دیگه زنده نمی مونم .. کاش میگفتم … محمد با ناراحتی و چشمای خیس سرشو انداخت پایین و گفت: _آره، شد!! دیگه هیچی نفهمیدم.... فقط چشمام سیاهی رفت و تو بغل محمد از حال رفتم … تا به خودم اومدم پشت تابوت عباس حرکت میکردم... سیل عظیمی از جمعیت اومده بودن تشییع عباس … مگه عباس رو چند نفر میشناختن .. .. پشت سر تابوت راه میرفتم و باهاش حرف میزدم.. عباس! عباس چقدر زود .. عباس چرا انقدر زود رفتی .. ما هنوز باهم زندگی نکرده بودیم .. ما هنوز یکبار هم بی دغدغه راجب خودمون حرف نزده بودیم .. عباس مگه نمیدونستی که من چقدر دلتنگت بودم ..😭 عباس چرا انقدر زود انتخاب شدی برای شهادت ..😭 عباس من از تنهایی بعد از تو میترسم .. عباس چرا زود رفتی ..  چرا انقدر زود .. چرا …😭 . . . قبر آماده بود، پیکر عباسم رو داخل قبر گذاشتن،... به خودم اومدم من اینجا چیکار میکنم پس؟؟! منم باید با عباس دفن کنن .. چرا عباس تنهایی میره .. پس من تنها تو این دنیا چیکار کنم .. من بدون عطر یاس میمیرم .. اکسیژن دلیل زنده موندن من نیست،  اکسیژن من عطر یاسِ عباس بود .. خواستن سنگ لحد رو بزارن، خودمو بالای قبر رسوندم، افتادم کنار قبر .. صداش زدم: _عبااااااس .. نباید بری عباس ..نباید بری عباسِ من باید زنده بشه ..باید ..مگه من چند وقت بود که داشتمش .. قطره ای از اشکم داخل قبر افتاد .. فقط صدای “یازینب” بود که میشنیدم .. . . “لحظھ ے وداع با چشم پر اشڪ ڪنار قبر میشینم آه اے مهربــون بارِ آخــره دارم تو رو میبینم” 💔💔 چشمامو باز کردم، همه جا تاریک بود، تاریکه تاریک ..خیره بودم به سقف اتاقم که تو تاریکی شب فرو رفته بود .. بلند شدم نشستم، صدای نفس های منظم مهسا که نشون از خواب عمیقش میداد فقط میومد .. دستی به صورتم کشیدم از اشک و عرق خیس شده بود .. دستام میلرزید .. دست بردم و "و ان یکاد" ی که عباس بهم داده بود و لمس کردم .. یازینب .. یازینب .. زدم زیر گریه ..😭 فقط حضرت زینب "سلام الله علیها "رو صدا میزدم .. یازینب ...😭 فقط صدای گریه ی من بود که تو تاریکی شب به گوش میرسید .. آخ عباس .... عباس.... . . وای که چه کابوس وحشتناکی بود .. بلند شدم و وضو گرفتم .. به ساعت نگاه کردم، یکساعت تا اذان صبح مونده بود ..سجاده ام رو پهن کردم .. چادرمو سر کردم و ایستادم ..خدایا برای رسیدن به بندگی تو نماز میخونم، دو رکعت "نماز شفع" میخونم قربه الی الله ..دستامو کنار گوشم آوردم و "الله اکبر " گفتم .. تا دستام پایین رسیدن اشکام هم جاری شدن .. بسم الله الرحمن الرحیم، الحمد لله رب العالمین ... سلام نماز رو دادم، باز پیشونیم بهونه ی مهر رو میگرفت، سرم رو به سجده گذاشتم که سجدهص شکر بجا بیارم .. اما نمیشد، گریه امان شکرگذاری نمیداد..😭 خدایا، خدا جونم، منو ببخش، من کی نماز شب خون بودم که الان بهم این توفیق رو دادی .. خدایا من اگه برای عباس بی تابی میکردم چون عباس رو دوست داشتم بخاطر تو .. چون بوی تو رو میداد .. 😭 چون با دیدنش یادِ تو می افتادم ..😭 خدایا من دنبال تو ام ..😭 خدایا رسیدن به تو چقدر سخته.. چقدر سخت ..😭 باید از های وجودم بگذرم .. باید از تمام به این دنیا بگذرم .. خدایا .. خدایا من از عباسم گذشتم ..😭 تو ام از گناهای من بگذر یا الله .. شروع کردم در همون حال سجده با گریه "العفو " گفتن .. چقدر خوب بود که خدایی داشتیم که اجابت میکرد دعای بندش رو .. خدایا من از او گذشتم....تو نیز از گناهانم درگذر.... 🌷پـــــایــــان🌷 💜پیشکش به تمامی.... شهدای عزیز مدافع حرم 💜تقدیم به.... عاطفه ها و معصومه های سرزمینم، و نویسنده: بانو گل نرگــــس 🌿🌿🌿🌿🌿
چند‌‌شب‌پیش یه‌چی‌یه‌جا‌خوندم ... هنوزم‌پریشونم🚶🏻‍♂️- نوشته‌بود روح‌ الله‌ ! یه‌شب‌خواب‌شهیدرومیبینھ🌱 بهش‌میگه: +روح‌الله‌ازاونورچه‌خبر !؟ شهید‌میگھ _خبرای‌خوب... تاسال‌ ۱۴۰۰ انقدر‌نزدیک‌میشه‌کھ دیگه‌نمیگین‌آقا‌کدوم‌ میاد ؟! میگین‌آقا‌چند‌ساعت‌دیگه‌میاد (:🖐🏽 ! خلاصه‌کھ اگه‌مجازی‌نمیذاره‌خودسازی‌کنی ؛ یه‌مدت‌نباش‌اصلا ... هرچیزی‌که‌تورو‌از‌مولات‌دور‌میکنه‌، بریز‌دور ؛ واݪسلام ↻
،🎙 همـه‌می‌گویند: خــوش‌بـه‌حال‌فلانی شد امــاهيچ‌کس‌حـواسش‌نیست کـه‌فلانی‌بــرای‌ شـدن، بـودن‌رايـادگـرفت...🙂🌱، .. 👨🏻‍🦯 ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
چند‌‌شب‌پیش یه‌چی‌یه‌جا‌خوندم ... هنوزم‌پریشونم🚶🏻‍♂️- نوشته‌بود روح‌ الله‌ ! یه‌شب‌خواب‌شهیدرومیبینھ🌱 بهش‌میگه: +روح‌الله‌ازاونورچه‌خبر !؟ شهید‌میگھ _خبرای‌خوب... تاسال‌ ۱۴۰۰ انقدر‌نزدیک‌میشه‌کھ دیگه‌نمیگین‌آقا‌کدوم‌ میاد ؟! میگین‌آقا‌چند‌ساعت‌دیگه‌میاد (:🖐🏽 ! خلاصه‌کھ اگه‌مجازی‌نمیذاره‌خودسازی‌کنی ؛ یه‌مدت‌نباش‌اصلا ... هرچیزی‌که‌تورو‌از‌مولات‌دور‌میکنه‌، بریز‌دور ؛ واݪسلام🌱
آرمان‌ازغیبت‌کردن‌و‌دروغ‌گفتن‌بسیار‌ متنفربود.اگرجایی،غیبت‌می‌کردند اول‌از‌عواقب‌آن‌مفصل‌توضیح‌می‌داد .. اواشاره‌می‌کردکه‌غیبت‌چقدرگناه‌ بزرگی‌نزدخدامحسوب‌وبه‌چه‌اندازه‌ غیر‌قابل‌بخشش‌است! او‌می‌گفت:هرچیزی‌که‌برای‌خودت نمی‌پسندی‌برای‌دیگران‌هم‌نپسند .. اگرادامه‌می‌دادند،‌آرمان‌آن‌جمع‌را‌ترک می‌کرد.. 🖐🏻🚶🏽‍♂'! -مادرشهید آرمان علی وردی