eitaa logo
🌤 منتظران نور 🌤
1.2هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
6.7هزار ویدیو
230 فایل
قال رسول الله ..هر کس بمیرد و امام زمان خودش را نشناسد به مرگ جاهلیت مرده است.💫کانال منتظران نور •••⊰⃟👇🌴࿐ྀུ۰࿇༅═‎┅─ @montazeran_nour🌤🏴 تبادل و تبلیغ ممنوع🚫 🍀کپی مطالب حلال با ذکر صلوات بر مولایمان مهدی(عج)🍀 ارتباط با مدیر👇 @Ssh999
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴وزیر کشور: ۳.۵میلیون نفر رای اولی داریم
رای خواهیم داد
✍محک بزنید؛ شما از جمله کدام دسته از یاران حضرت صاحب الزمان (عجل‌الله تعالی فرجه الشریف) هستید؟ بر اساس منابع معتبر یاران امام مهدی (عج) به چهار گروه تقسیم می‌شوند: ۱- اوتاد افرادى هستند که به اندازه ی یک چشم برهم زدن از خداى خویش غفلت نمی‌کنند و به دنبال مال دنیا نیستند مگر آنچه که نصیب و روزى آنها شود و خطاها و لغزش هایى که از افراد دیگر صادر مى‌شود از آنها سر نمی‌زند و در آنها عصمت شرط نیست. این گروه بى واسطه با حضرت (عج) در ارتباط هستند. ۲- ابدال یک درجه از اوتاد پایین تر و در مرحله ی بعدى هستند که ممکن است گاهى از آنها غفلتى صادر شود ولى بلافاصله با تذکّر و تنبّه آن غفلت را از خود دور مى‌کنند و هرگز گناه عمدى از آنها سر نمی‌زند. ۳- نجباء در رتبه ی بعد از ابدال قرار دارند و با واسطه ی اوتاد و ابدال با امام عصر (عج) در ارتباط هستند. ۴- صلحاء افراد با تقوایى هستند که متّصف به صفت عدالت هستند، اما ممکن است گاهى اوقات از آنها خطایى سر زند که بلافاصله استغفار کرده و پشیمان مى‏شوند. صلحاء با سه واسطه با حضرت مهدى (عج) در ارتباط هستند. اگر یکى از اوتاد کم شود، یکى از ابدال جایگزین او مى‌شود و جاى آن ابدال را یکى از نجباء پر مى‌کند و به جاى او یکى از صلحاء وارد دسته ی نجباء مى‌شود و هر گاه یکى از صلحا کم شود از بقیّه ی مردم که صلاحیّت و لیاقت داشته باشند جایگزین صلحاء مى‏شوند. ✍منابع: 📗۱-سوره ملک آیه ۳۰ 📗۲-امام حاضر،مدیر ناظر، ص۷۶و ۷۵ 📗۳-مصباح کفعمی ص۵۳۴ حاشیه 📗۴-کافى، ج۳،ص۱۴۱ 📗۵-تاریخ غیبت کبری،ص۱۹۵ 📗۶-مصباح کفعمى، ص۷۰۴ ------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سربازات آمادن بیا ببین که پای عهدشون وایستادن ایران کشور امام زمانه این مردم ساکن عشق‌ آبادن ----------------------------------------------- اگر یک نفر را به او وصل کردی برای سپاهش تو سردار یاری... کانال منتظران نور •••⊰⃟👇🌴࿐ྀུ۰࿇༅═‎┅─ @montazeran_nour🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌤 منتظران نور 🌤
🔵#داستان_ظهور ۱۵ 💠شعار لشکر امام زمان چیست؟ 🔹امام زمان برنامه لشکر خود را معیّن نموده است، اوّلین
🔵 ۱۶ 💠بانوانی که پرستاری می‌کنند ... 🔹گروهی از بانوان، در کمال حیا و عفّت، لشکر امام زمان را همراهی می‌کنند. سؤال می‌کنی: این لشکر برای جنگ می‌رود، پس این بانوان کجا می‌روند؟ آیا شنیده ای هرگاه پیامبر به جنگ می‌رفتند، جمعی از بانوان همراه آن حضرت بودند و به پرستاری مجروحان می‌پرداختند؟ اکنون امام می‌خواهد به شیوه پیامبر عمل کند و جمعی از بانوان را برای مداوای مجروحان همراه خود می‌برد. 🔹امام صادق (علیه السلام) خبر داده اند که در جمع این بانوان، سمیّه هم هست. همان که مادر عمّار یاسر بود و اوّل زن شهید اسلام. او شیر زنی بود که در زیر شکنجه‌های «ابوجهل» به شهادت رسید؛ ولی حاضر نشد از عقیده خود دست بردارد. اکنون خداوند می‌خواهد پاداش ایستادگی او را بدهد، برای همین او را زنده کرده است تا شاهد عزّت اسلام باشد. یکی دیگر از آن بانوان «أمّ أَیْمَن» است. آیا او را می‌شناسی؟ أمّ ایمن در جنگ اُحُد و حُنَین و خَیْبَر در لشکر اسلام همراه پیامبر بود و به پرستاری مجروحان می‌پرداخت. اکنون او هم به امر خدا زنده شده است تا این بار در لشکر فرزند پیامبر به مداوای مجروحان بپردازد. 🔰ادامه دارد... ✍نویسنده: مهدی خدامیان آرانی کانال منتظران نور •••⊰⃟👇🌴࿐ྀུ۰࿇༅═‎┅─ @montazeran_nour🌤
روز اول -جلسه اول.mp3
41.2M
دومین جلسه از: سلسله جلسات خانواده (ساعت اول) با موضوع : زندگی به شرط آرامش و شادی تاریخ برگزاری جلسه قبل: ۱۴۰۲/۰۷/۲۵ کانال منتظران نور •••⊰⃟👇🌴࿐ྀུ۰࿇༅═‎┅─ @montazeran_nour🌤
روز اول -جلسه دوم.mp3
47.27M
دومین جلسه از: سلسله جلسات خانواده (ساعت دوم) با موضوع : زندگی به شرط آرامش و شادی تاریخ برگزاری جلسه قبل: ۱۴۰۲/۰۷/۲۵ کانال منتظران نور •••⊰⃟👇🌴࿐ྀུ۰࿇༅═‎┅─ @montazeran_nour🌤
هدایت شده از 🌤 منتظران نور 🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به ماه رویت قسم که جانا... 🎙 علی فانی تقدیم نگاه شما منتظران حضرت ولیعصر ارواحنا فداه 👌بسیار زیباست. کانال منتظران نور •••⊰⃟👇🌴࿐ྀུ۰࿇༅═‎┅─ @montazeran_nour🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حجت الاسلام راجی: انقلابی‌ها اتفاقا باید انتقاداتشون و مطالباتشون بیشتر باشه ⏪ خدا رو شکر برخی دوستان بلاخره متوجه شدند بچه های انقلابی باید پرچمدار انتقاد و مطالبه گری باشند و نباید بچه های انقلابی رو بخاطر طرح چندتا انتقاد یا مطالبه متهم به سیاه نمایی و تخریب کرد..... کانال منتظران نور •••⊰⃟👇🌴࿐ྀུ۰࿇༅═‎┅─ @montazeran_nour🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍🏼ثواب عظیم دو سجده شگفت انگیز بعد از نماز وتر در نماز شب 🔵این همه ثواب ولی انسان غافل از این همه ثواب دوسجده بعداز نماز وتر با ذکر 🧮 ۵بار سُبُوح قُدُوس رَبُّ المَلائِکَةِ والرُّوح در هر سجده و بین دو سجده یک آیة الکرسـی تا هُم فیها خالدون 📚آخر کتاب مفاتیح الجنان،باب اول کانال منتظران نور •••⊰⃟👇🌴࿐ྀུ۰࿇༅═‎┅─ @montazeran_nour🌤
کانال منتظران نور •••⊰⃟👇🌴࿐ྀུ۰࿇༅═‎┅─ @montazeran_nour🌤
✨ بشارت ششم: بشارت آیت الله بهجت در مورد اتفاقات یمن و ارتباط آن با ظهور مراقب اوضاع یمن باشید ... (مبشرات بزرگان در مورد نزدیکی ظهور) 🗓 روز دوشنبه ۲۵ آبان ۱۳۸۸ حجت الاسلام صدیقی امام جمعه موقت تهران، در دانشگاه صنعتی شهید شریف واقفی در جلسه ی تفسیر زیارت جامعه با اشاره به حوادث اخیر یمن و کشتار شیعیان آنجا به گفتار بشارت گونه ای درباره ظهور از زبان آیت الله العظمی بهجت (ره) اشاره کردند. ▪️ ایشان فرمودند: ▫️ یک شخصی (نام آن فرد را نویسنده به یاد ندارد) در ایوان حرم امام رضا به محضر آیت الله العظمی بهجت (ره) رسید و پرسید: 🔹 از ظهور چه خبر؟ ▫️ حضرت آیت الله العظمی بهجت (ره) جواب دادند: 🔸 «مراقب اوضاع یمن باشید و جرقه‌ای که در یمن زده می‌شود با ظهور ارتباط دارد و ما باید خودمان را برای ظهور آماده کنیم.» ▪️ حاج آقای صدیقی در ادامه فرمودند: ▫️ معلوم است که این وقایع یمن درباره ظهور می باشد (نقل به مضمون شده است.) ایشان همچنین خطاب به جوانان فرمودند: ❇️ ما اگر خودمان را بسازیم آقا ظهور می‌کنند. (ا) 🔴 در اینجا برخی وقایعی که درباره این بشارت رخ داده است را به ترتیب تاریخ مرور می کنیم: 1⃣ قبل از اردیبهشت ۱۳۸۸: بشارت آیت الله بهجت (ره) به طور خصوصی 2⃣ ‏۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۸: فوت ایت الله بهجت (ره) 3⃣ ۲۵ آبان‌ ۱۳۸۸: اعلام علنی بشارت آیت الله بهجت توسط حجت الاسلام صدیقی در جلسه تفسیر زیارت جامعه کبیره در دانشگاه صنعتی شهید شریف 4⃣ ۲۴ دی ۱۳۸۹: آغاز اعتراضات سراسری در یمن (خیزش یا انقلاب یمن) 5⃣ مرداد ۱۳۹۳: آغاز قیام مردمی در یمن. این قیام که انقلاب جرعه نیز نامیده میشد به قدرت گرفتن انصار الله در یمن انجامید. 6⃣ فروردین ۱۳۹۴: آغاز تهاجم چندین کشور به مردم انقلابی یمن به رهبری عربستان سعودی شامل کشورهای عربستان سعودی، امارات متحده عربی، قطر، کویت و بحرین با مشارکت کشورهای مراکش، مصر، اردن و سودان و پشتیبانی اطلاعاتی و لوجستیک آمریکا و همکاری و پشتیبانی نیروی هوایی اسرائیل ⏳ این تهاجم هشت سال است که ادامه دارد و در این مدت یمن توسط عربستان سعودی و آمریکا به شدت محاصره شده است؛ قحطی حاصل از این محاصره جان بیش از ۱۷ میلیون یمنی را تهدید می‌کند و بیش از ۳٫۳ میلیون کودک و زن باردار یا شیرده دچار سوءتغذیه شدید شده‌اند و بیش از ۸۵ هزار کودک جان باخته اند؛ اما با مقاومت جانانه مردم و ارتش یمن، انقلاب شیعیان و دیگر مردم یمن شکست نخورده است. 7⃣ از فروردین ۱۴۰۱ تاکنون، بین رژیم سعودی و مجاهدین یمن آتش بس برقرار شده و تا این لحظه ادامه دارد ولی مردم یمن هم همچنان در محاصره هستند. 8⃣ مهر ۱۴۰۲: با آغاز عملیات طوفان الاقصی و حمله وحشیانه‌ی رژیم صهیونیستی به مردم غزه و محاصره مردم بی پناه آن، مجاهدین مظلوم یمنی با تمام داشته هایشان و تمام قد به حمایت از مردم مظلوم غزه برخواستند‌ و اعلام کردند تا زمانی که اسرائیل دست از محاصره غزه برندارد در جنگ مستقیم با اسرائیل هستند. آنها که خود در محاصره هستند، از کشورهای مسلمان خواستند تا راهی برای آنها باز کنند تا با ارسال نفرات به مبارزه با دشمن صهیونیستی بروند. وقتی تقاضای آنها مورد توجه قرار نگرفت، آنها از طرفی با شلیک پهپادهای انتحاری و انواع موشکهای کروز و بالستیک به سمت اسرائیل، به آن ضربه زدند و از طرفی با بستن دریای سرخ بر روی کشتی های حامی صهیونیست ها، ضربه ای بسیار سنگین بر اقتصاد مبتنی بر دریای این رژیم منحوس وارد کردند. در حال حاضر، آمریکای جنایتکار و انگلیس خبیث، در حمایت از رژیم صهیونیستی، علیه یمن وارد میدان شده‌اند و به یمن حمله کرده‌اند و مجاهدین یمنی هم با حمله به ناوهای جنگی آنها در حال دادن درسهایی فراموش نشدنی به این مستکبرین عالم هستند. ✨ این اتفاق های مهم مرتبط با یمن همچنان ادامه دارد، و این سخن بهجت العرفا (ره) در ذهن ما مرور می شود که «مراقب اوضاع یمن باشید» ... گفت‌وگوی «وطن امروز» با حجت الاسلام و المسلمین شیخ کاظم صدیقی درباره عارف کامل محمدتقی بهجت فومنی روزنامه وطن امروز، شماره 425، 1389/2/30 🏷 (عج)
امام زمان 016.mp3
929.6K
❣️ باید،دور هم جمع شویم! دستان خالی ما،اگر کنار هم باشند؛ خورشید را،از پس پرده بیرون میکشند. 🌞خورشیدی که تنها درمان دردهای من وتوست کانال منتظران نور •••⊰⃟👇🌴࿐ྀུ۰࿇༅═‎┅─ @montazeran_nour🌤
هدایت شده از 🌤 منتظران نور 🌤
💠💠💠💠💠💠 ☘🌸☘تلاوت سوره مبارکه ملک☘🌸☘ 🍀🌺🍀تلاوت سوره مبارکه واقعه🍀🌺🍀 🔹همگی برای حوائج حضرت حجت (عج) دعا کنیم🔹 کانال منتظران نور •••⊰⃟👇🌴࿐ྀུ۰࿇༅═‎┅─ @montazeran_nour🌤
زسیم‌خاردارنفست‌عبورکن برای ریحانه کمی سوپ کشیدم. عمه ی ریحانه اول کمی به رنگ سوپ نگاه کردو گفت: – چرا سوپت سبزه و زرده؟ رب نزدی؟ لیمو ترش برش زده را کنار دستش گذاشتم و گفتم: – نه، لیمو هم بریزید. بعد از ریختن لیمو با تردید کمی هم زدو چندقاشق از سوپ خوردوبالبخند گفت: – چقدر خوشمزس. حالا که فکر می کنم می بینم که رنگش هم خوبه. یک قاشق دهن ریحانه می گذاشت و یک قاشق خودش می خورد و مدام تعریف می کرد. طولی نکشید که کمیل به جمع ما پیوست و گفت: – بوی این سوپ خواب رو از سرم پروند. زهراخانم نگاه دل سوزانه ایی به برادرش انداخت وگفت: –الهی خواهرت بمیره، ببین با یه روز مریضی، داداشِ پهلوونم چطوری زیر چشم هاش گود افتاده. کمیل سر خواهرش رابه سینه اش چسباندوبامهربانی گفت: –نگو اینجوری قربونت برم. بادیدن این صحنه فقط خدا می داندکه چقدر دلم برای برادری که هیچ وقت نداشته ام تنگ شدوَچقدرآرزو کردم کاش آن لحظه جای زهرا بودم. برای کمیل سوپ کشیدم و فلفل سیاه را هم کنار بشقابش گذاشتم و گفتم: – حتما بریزید. حالا نوبت کمیل بود که تعریف کند. سوپ ریحانه که تمام شد. زهرا خانم گردنی دراز کردو گفت: – سوپت زیاده؟ با تعجب پرسیدم چطور؟ لبخندی زدوگفت: –اگه زیاد پختی یه کاسه برای مهمونام ببرم. از جایم بلند شدم و گفتم: – بله، واسه دوروزشون پختم، الان براتون می کشم. کاسه ایی بلوری پیدا کردم و برایش کشیدم و رویش را با جعفری خرد شده تزیین کردم و کاسه را داخل سینی گذاشتم. بعد از کلی تشکر، خداحافظی کردو رفت. دوباره کمی سوپ برای ریحانه ریختم و جای زهرا خانم روی صندلی نشستم و قاشق قاشق در دهانش گذاشتم. کمیل نگاه گذرایی به من انداخت و به طرف آشپزخانه رفت. ــاگه چیزی می خواستید، می گفتید من میاوردم. با یک بشقاب سوپ برگشت و گفت: –نمیارید دیگه، مجبورم خودم اقدام کنم. بشقاب را مقابلم گذاشت و ریحانه رااز بغلم گرفت و گفت: –لطفا با لیمو ترش و فلفل بخورید یه وقت شما هم سرما نخورید. بعد بشقاب ریحانه را برداشت تا بقیه ی سوپش را بدهد. تشکر کردم و همین که خواستم اولین قاشق رابه طرف دهانم ببرم گوشی ام زنگ خورد. صندلی کمیل کنارکانتر آشپزخانه بود. دستش رادراز کردو گوشی را برداشت وبه طرفم گرفت. وقتی چشمش به اسم آرش افتاد، سعی کرد خودش را بی خیال نشان بدهد. به خودم لعنت فرستادم که چرا دفعه ی پیش که زنگ زد، یادم رفت گوشی را سایلنت کنم. دکمه کنار گوشی را زدم تا صدایش در نیاید. لرزش ریز دستهایم را حس می کردم. اشتهایم کور شد. آرام آرام قاشق را داخل بشقاب می چرخواندم. ریحانه خودش رااز روی میز پایین می کشید دیگر سیر شده بود. ریحانه را روی زمین گذاشت و همان جور که سرش پایین بودگفت: – پسر خوبی به نظر میاد، شما هم که بهش علاقه داری، پس چرا جواب منفی دادی؟ با شنیدن حرفش یخ کردم، زبانم بند امد. او سرش پایین بودومن به او زل زده بودم. اینبار او قاشق داخل سوپش می چرخواند. حرکاتش و غرق بودن در افکارش، مرا یاد روزهایی انداخت که بغض داشتم و نمی توانستم غذا بخورم ولی باید می خوردم. در همین فکر بودم که قاشقش را با اکراه بلند کرد و به طرف دهانش برد و سنگین نگاهم کرد. آنقدر سنگین که چشم هایم طاقت نیاوردند و خیلی زود از این بار شانه خالی کردندوخودشان را به طرف پایین سُر دادند. انگار نگاهش هزارتا حرف داشت ولی من هیچ کدام را نتوانستم بخوانم، شاید چون نمی فهمیدمش. ولی او تنها حرفم را، از چشمهایم خواندو لبخند تلخی زدو گفت: – بهم زنگ زد. اونجور که زهرا می گفت، امده دم در خونه باهام حرف بزنه وقتی گفتن نیستم، مسافرتم، از شوهر خواهرم تونسته شماره موبایلم رو بگیره. مثل این که بهش گفته کارش خیلی واجبه و از این حرف ها... سرش را پایین انداخت و قاشقش را کناربشقابش گذاشت وصاف نشست ودستهایش را روی سینه اش جمع کرد. – وقتی زنگ زداولش گرم سلام و احوالپرسی کرد و بعد از کلی مقدمه چینی، یه جورایی خواست باهاتون صحبت کنم و ازتون بخوام بیشتر فکر کنید. البته اینم گفت که بارها ازتون خواسته که باهاش حرف بزنید ولی شما قبول نکردید و اونم مجبوره که به دیگران متوسل بشه. بعد آرام‌تر ادامه داد: –معلوم بود حالش خیلی بده به نظر منم باهاش صحبت کنید. با شنیدن این حرف ها ازدست آرش عصبانی شدم، چرا این کار رو کرده بود. سعی کردم خودم را کنترل کنم و با صدایی که از ته چاه درمی آمد گفتم: – من باهاش حرف زدم جوابمم گفتم. بعید می دانستم که حرفم را شنیده باشد، ولی انگار همه تن گوش بود وخوب شنیده بودکه جواب داد.
–آره خودشم گفت که دلیلتون به خاطر مذهبی نبودنش بوده. ولی اون حرفهایی زد که فکر می کنم اگه شما باهاش ازدواج نکنید کلا از مذهب و دین و شایدم مسلمونی ببُره. یه وقتهایی آدم باید به خاطر خدا نفسش رو زیر پا بزاره، به خاطر بنده ایی که تمام امیدش به خداست و تازه معنی امید بستن به خدا رو درک کرده. 🍁به‌قلم‌لیلافتحی‌پور🍁
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن خجالت می کشیدم راحت حرفم رابزنم. ولی از این که کارآرش باعث شده بود آقای معصومی دوباره مثل یک استاد برایم حرف بزندونظرش رابگوید خوشحال بودم. دلم می خواست با او دراین زمینه مشورت کنم ولی همیشه حجب وحیا مانع میشد. حرفهایی راکه می شنیدم برایم عجیب بود. حیرت کرده بودم. کمی مِن ومِن کردم وگفتم: – ولی من الان دقیقا نفسم رو زیر پام گذاشتم. برای همین بهش جواب منفی دادم. بشقابش را کمی عقب کشیدو ساعدهایش راروی میز گذاشت. – می تونم راحت باهات صحبت کنم؟ چشم دوختم به میز ناهار خوری و گفتم: –بله. همانطور که به بشقاب سوپ من نگاه می کرد گفت: – می دونم که شما یه معیارهایی تو نظرتون هست که شاید مهمترین اونهارو این آرش خان نداشته باشه. می دونم شما می خواهید با یه خانواده ی مذهبی وصلت کنید وعمری رو در آرامش زندگی کنید، اینم می دونم که الان سختتون بوده جواب رد بهش بدید. به نظرم طور دیگه هم میشه فکر کنید. به این که آرش خان از خدا فقط شمارو می خواد، به این که اگه با هم ازدواج کنید چقدر می تونید کمکش کنید، اون به خاطر علاقه ایی که به شما داره ممکنه خیلی تغییر کنه. بعد آهی کشیدوادامه داد: – شما هم با هر خدمتی که به همسرآیندتون می کنید یا هر جا که تحملش می کنید به خاطر خدا، فقط خدا میدونه اجرش چقدره. اگه واقعا آدما دنبال رضایت خدا باشن، تو هرشرایطی میشه به دستش آورد. این می تونه برای شما یه امتحان بزرگ باشه. درسته که ما همه اختیارداریم وحق انتخاب، ولی خب نمیشه از قسمت هم فرار کرد. بعد سرش راپایین انداخت. – شایدم خدا من رو وسیله قرار داده تا این حرفهارو بهتون بزنم که بیشتر رو تصمیمتون فکر کنید. با چشمهای گرد شده فقط نگاهش می کردم. وقتی در این حد تعجبم رو دید، گفت: –فقط خدا می دونه که چقدر برام سخته که این حرفها رو بهتون بزنم ولی واقعیتی که باید می گفتم. باید خیلی به حرف هاش فکر می کردم تا بتونم هضمشون کنم. ــ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: – اگه من جواب مثبت بدم و ازدواج کنیم، بعدش اون تغییر نکنه چی؟ ــ شما همیشه وظیفه ات رو انجام بده، بقیه اش رو بسپار دست خدا. ممکنه اون موقع خیلی هم آزار ببینی و رنج بکشی، باید یادت باشه برای چی جواب مثبت دادی، نیتت چی بوده. اگه من دارم این حرفهارو میزنم چون وظیفه ی خودم می دونم که بگم. دیگه انتخاب با شماست. ــ ولی من می ترسم. خیلی جدی نگاهم کردو گفت: – تا وقتی خدارو داری از هیچی نترسید، همیشه به خودش توکل کن. بعدشم اول باهاش چند جلسه صحبت کنید، همه ی مسائلی که براتون مهمه براش توضیح بدید، اصلا دلیل مخالف بودنتون رو با جزییات براش توضیح بدید. شاید براش شفاف سازی نکردید دلیل کارهاتون رو نمیتونه درک کنه. اگه مرد میدون نباشه خودش جا میزنه میره کنار. اینم فراموش نکنید که بدونه خواست خدا برگی از درخت نمیوفته. از تصور این که با این حرفها چقدرمرا از خودش دورمی کند، بغضم گرفت و سرم را پایین انداختم. مدام به این فکر می کردم که چطور می تواند اینقدر راحت حرف بزند، به خاطر دیگران زود کوتا می آید، شاید هم به خاطر خدای دیگران. حرفش افکارم را بهم ریخت. ــ اگه قرار باشه افراد مذهبی با مذهبی ازدواج کنند وافراد غیر مذهبی با غیر مذهبی، پس مسئولیت ما چیه تو این دنیا؟ البته به نظرم آرش خان غیرمذهبی نیست. از حرف زدنش متوجه شدم، شاید فقط یه تلنگر می خواد. این کلمه ی غیر مذهبی یا مذهبی خیلی بد جا افتاده. طوری که وقتی مردم به یکی میگن مذهبی دیگه توی ذهنشون از اون شخص توقع عصمت دارند. یا برعکس وقتی به یکی میگن غیرمذهبی دیگه خیلی سیاه تصورش می کنند، که به نظرم هر دو اشتباهه در بیشترمواقع این طور نیست... به نظرم شما کمی بیشتر فکر کنید، همش که نباید دنبال یه زندگی آروم و بی دردسر بگردیم؟ اگه تونستی با همسری که عقایدش باهات فرق می کنه کنار بیای و روش تاثیر بزاری هنر کردی. حالا اون تاثیر هر چند ناچیزباشه. البته اینایی که گفتم نظرم بود. باز خودتون تصمیم گیرنده‌اید. حرفهایش برایم تازگی داشت. با تردید گفتم: ــ حرفاتون درسته، ولی این چیزایی که شما میگید خیلی صبوری می خواد، من نمی دونم اینقدر صبر دارم یانه؟ ــ وقتی هدف بزرگ داشته باشید که شما دارید هر چی سختی داشته باشه به جون می خرید. مثل یه کوهنورد که برای رسیدن به قله حتی گاهی جونش روهم میزاره. عاجزانه نگاهش کردم وگفتم: –اگر در خودم توان کوه نوردی نبینم چی؟ سرش راتکانی دادوگفت: –خب، اون دیگه بحثش فرق میکنه. پس همین راهی که میرید درسته. خیلی دلم می خواست بدانم او که اینطور صحبت می کند همسر خودش چطوربوده. هیچ وقت در موردش حرفی نزده بود. بنابراین باپرویی پرسیدم: –ببخشیدمی تونم در مورد همسرتون بپرسم؟ 🍁به‌قلم‌لیلافتحی‌پور🍁
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن سرش راپایین انداخت و آهی کشیدوگفت: – اون دیگه دستش از دنیا کوتاهه. لزومی نداره در موردش حرفی زده بشه. خیلی کنجکاوتر شدم و گفتم: –اگه ناراحت میشید خب نگید ولی دوست داشتم بدونم چه جور طرز فکری داشت. پوزخندی زدو گفت: – فکر خیلی چیز خوبیه. بعد به روبه روش زل زد. – من توی آموزشگاه باهاش آشنا شدم. شاگردم بود. اون اولش یه دخترمتین وچادری بود. بعد از مدتی اونطور که خودش می گفت احساساتش در گیر شده بود. یک روز از من خواست که بیرون از آموزشگاه با هم حرف بزنیم. می گفت خیلی مهمه و حتما باید با من مشورت کنه. راستش اولش قبول نکردم ولی اصرارهاش رو که دیدم گفتم باشه، پس، من می رسونمت توی مسیر حرفت رو هم بزن. وقتی شروع به حرف زدن از علاقش نسبت به من کرد، خشکم زد. اونقدر پیش رفت که گفت اگه قبول نکنم خودش رو میکشه، حالابگذریم که چقدر کشمکش بینمون شد، تا بالاخره این ازدواج سر گرفت. خانواده اش مذهبی بودند ولی از نوع متعصبش، هنوز یک ماه از ازدواجمون نگذشته بود که کم‌کم تیپش تغییر پیدا کرد. وقتی دلیلش رو پرسیدم گفت: –خانواده‌ام من رو مجبور کرده بودند به چادر سر کردن، وگرنه خواست خودم نیست. منم کاری بهش نداشتم می گفتم حجاب که فقط چادر نیست تو نباید مجبور باشی باید خودت انتخاب کنی، باید فکر پشت کارات باشه. تیپ جدیدش که با توجه به مد روز همش تغییر می کرد همه رو شوک زده می کرد. خب منم واقعا اذیت می شدم، ولی هیچ چیز زوری نمیشه. من فقط به روشهای مختلف راهنماییش می کردم... با تعجب پرسیدم: ــ اونوقت این راهنماییتون تاثیرم داشت؟ انگشتهایش را در هم گره زدو گفت: –بی تاثیرم نبود، البته اجل مهلتش نداد. وقت زیادی لازم بود. خیلی مهمه که آدم ها اهل فکر باشند. زیادم نباید زوم کنیم روی اعتقاداتشون. البته خوبه هر دو رو داشته باشند. شاید ما رفتار ظاهری یک شخص رو ببینیم و بگیم چقدر با اعتقاده. ولی ممکنه مثل همسر من از روی اجبارتوی مقطعی از زندگیش باید اون رفتارو داشته باشه. آهی کشیدو گفت: – شناختن آدم ها کار ساده ایی نیست، بخصوص توی این دوره زمونه که بعضیها آفتاب پرست ونون به نرخ روز خور هستند. ــ پس یعنی شما هم دوران سختی رو با همسرتون گذروندید؟ ــ سخت نمیشه گفت، همیشه برای داشتن روزهای خوش توی خانواده باید صبور بود، باید از بعضی خواسته هات بگذری. وقتی همسرت حاضر نشه بگذره. این میوفته رو شونه ی خودت واونوقته باید از وجودت معدن معدن "صبر"استخراج کنی. وقتی از خواستت بگذری به خاطر خدا، خدا هم برات کم نمیزاره، خدارو شکرمن و همسرم روزهای خوب هم زیاد داشتیم. وقتی از بالا به زندگی خودم نگاه می کنم می بینم واقعا این ازدواج قسمتم بوده .شاید خدا از طریق همین ازدواج خیلی چیزها رو می خواسته به من بفهمونه و شاید یه فرصتی به من و همسرم برای درست فکر کردن داده. لبخندی زدم و گفتم: –چقدر جالبه دیدگاهتون. ــ به نظر من خدا مثل جور چین، زندگی همه ی آدم هارو چیده، فقط این پازل تیکه هاش به مرور زمان جلو راهمون قرار گرفته میشه. این دیگه اختیار خود ماست که درست انتخاب کنیم و هرکدوم روسرجاش بزاریم، تا به اون تصویر که هدف اصلی هستش برسیم. گاهی که انتخاب اشتباه می کنیم شاید سالها طول بکشه متوجه بشیم کجای پازل زندگیمون اشتباه چیدیم. با شنیدن صدای اذان گفت: –ببخشید، سرتون رو درد آوردم. ــ شما ببخشید حالتون خوب نبود من به حرف گرفتمتون. همانطور که بلند میشد تا به طرف سرویس بره و وضو بگیره گفت: –اتفاقا حالم خیلی بهتر شد. چشم چرخواندم ریحانه نبود. در اتاقش شیشه به دست خوابیده بود، پتو را، رویش انداختم و به آشپزخانه رفتم. وضو گرفتم. بعد به سعیده پیام دادم تا بیاید دنبالم. بعد از نمازم ظرف ها را شستم. سوپی که کمیل برایم ریخته بود. درقابلمه برگرداندم. این دودلی و استرس ها جلوی اشتهایم را گرفته بود. کارم که تموم شد آماده شدم و نشستم روی صندلی و گوشی‌ام رادستم گرفتم تا اگر سعیده تک زد متوجه بشوم. کمیل ازاتاقش بیرون امدوبادیدن من پرسید؟ می خواهید برید؟ ــ بله، کارم تموم شد. خدارو شکر، شماهم بهترید. ریحانه هم خوابه. فقط آخر شب، وقتی خواستید بخوابید، هم خودتون دوباره از اون دم نوشه بخورید هم توی شیشه ی ریحانه بریزید با عسل. نگاه قدرشناسانه ایی خرجم کرد و همانطور که به طرف آشپزخانه می رفت گفت: – بعضی آدم ها مثل فرشته ها هستند. فکر می کنند وظیفشون فقط مهربونی کردنه، شما یکی از اون فرشته هایید. با خجالت گفتم: ــ من به خاطر خودم این کارو می کنم چون ریحانه رو دوست دارم، محبت بهش برام لذت داره. ــ به خاطر همه چیز ممنونم. میرم سوئچ رو بیارم... 🍁به‌قلم‌لیلافتحی‌پور🍁
زسیم‌خاردارنفست‌عبورکن –نه دخترخالم میاد. شما زحمت نکشید. ــ چرا به ایشون گفتید؟ مارو قابل نمی دونید؟ ــ این حرفها چیه؟آخه شما حالتون خوب نیست، ریحانه ام خوابه اذیت میشه. سعیده خودش بهم گفت می خواد بیاد دنبالم. با روشن شدن صفحه ی گوشیم و امدن اسم سعیده روی گوشی‌ام، گفتم: – امد، دیگه با اجازتون من برم. مامان در حال سبزی پاک کردن بود، با دیدن من پرسید: – چه خبر؟ ــ کنارش نشستم و گفتم: –با نسخه ی شما خیلی بهتر شدن. اونقدر که نطق بابای ریحانه باز شده بود. با تعجب گفت: –چطور؟ انگار منتظر همین سوالش بودم که سیر تا پیاز را برایش بگویم. حتی زنگ زدن های گاه و بیگاه آرش را هم از قلم نینداختم. حرف هایم غرق فکرش کرده بود. توی سکوت آخرین برگ های جعفری را از ساقه جدا می کرد. پرسیدم: –واسه آش فرداس؟ مامان جوابی نداد، انگار اصلا نشنید. نمی دانم چرا انقدربه فکررفته بود. سرم رابه بازویش تکیه دادم و گفتم: –مامان جان، اون فقط نظرش رو گفت: بالاخره هر کس هر جور که فکر میکنه زندکی میکنه دیگه. سرش رو به علامت تایید تکون دادو گفت: – تا تو لباس هاتو عوض کنی پاک کردن سبزیهام تموم میشه. بیا بشورو خردشون کن. ــ کاش خرد شده می گرفتید. ــ رفتم بگیرم نداشت. روزای تعطیل که اصلا سبزی پیدا نمیشه، اینم به خاطر فردا آورده بود. پاشو تنبلی نکن. باخودم فکرکردم امروز دستگاه سبزی خردکن شدم، ظهرسبزی سوپ، حالا هم سبزی آش باید خردکنم. ــ چشم مامانم. فقط اگه آرش دوباره زنگ زد جواب بدم؟ لبخندی زدو گفت: – جواب بده ببین حرف حسابش چیه؟ ــ آخه شاید بگه بیا بریم بیرون حرف بزنیم. ــ حالا فعلا تلفنی صحبت بکن باهاش ببین چی میگه. لباسهایم را عوض کردم و گوشی‌ام را از سایلنت در آوردم و همراه خودم به آشپزخانه بردم. موقع خرد کردن سبزیها دوباره گوشی‌ام زنگ خورد. گردنم را چرخواندم تا ببینم کیه هم زمان دستم را بریدم. با گفتن آخ...مامانم هراسون به سمتم امد وپرسید: – بریدی؟ دستم رازیرشیر آب گرفتم و گفتم: – بد جور...احساس می کردم قلبم روی یک تاب نشسته و زنگ تلفن هم دستی است که هلش می دهد وهرلحظه محکم تر...مامان نگاه گذرایی به صفحه ی گوشی انداخت و لبخندمحوی زدوگفت: – تو برو یه کم زرد چوبه بریز روش ببندش، من خودم بقیه اش رو خرد می کنم. در حال بستن انگشتم بودم که صدای پیام گوشی‌ام باعث شدنیمه رهایش کنم. با دیدن اسمش، با خودم گفتم حتما دلخورشده وپیام داده. ولی وقتی بازش کردم، دیدم نوشته: – همین صدای بوق خوردن گوشیتم آرومم می کنه. درد انگشتم کلا یادم رفت و برای چند دقیقه بی حرکت فقط به پیامش نگاه می کردم. نوشتم: – موقعیتش نبود که جواب بدم. فوری جواب داد: – الان می تونید صحبت کنید؟ نوشتم: – اگه کوتاه باشه، بله. به ثانیه نکشید که گوشی‌ام زنگ خورد، از این همه سرعت جا خوردم. زل زده بودم به اسمش، که روی گوشیم افتاده بود. انگارتمام وجودم شده بود قلب و می تپید. ــالوو... آنقدر ذوق زده سلام کرد که یک لحظه خنده ام گرفت، ولی خودم را کنترل کردم و آرام جواب دادم. با همان ذوق گفت: –اگه بدونید چقدر نذرو نیاز کردم تا گوشیتون رو جواب بدید. توی دلم قند آب شد، ولی سعی کردم جدی باشم. – امرتون؟ احساس کردم تمام ذوقش کور شد، چون سکوتی کردو گفت: –فقط ازتون می خوام یه جلسه با هم حرف بزنیم. من با خانوادم صحبت کردم، اگه سختتونه بیرون دوتایی حرف بزنیم، اجازه بدید برای آشنایی بیاییم خدمتتون تا... حرفش را بریدم: –وقتی خودمون به نتیجه نرسیدیم چه کاریه خانواده هارو تو زحمت بندازیم؟ نفسش را محکم بیرون دادوگفت: –خب پس چیکار کنیم؟ شما بگید. بی معطلی گفتم: – صبر. اونم بی معطلی پرسید: – تاکی؟ ــ من باید فکر کنم. ــ یعنی حتی واسه با هم حرف زدنم باید فکر کنید؟ ــ خب تقریبا می تونم حدس بزنم چی می خواهید بگید. بعد ازچند لحظه سکوت گفتم: آقا آرش. ــ با ذوق گفت: –جانم این جانم گفتنش برای یک لحظه تکلم را ازم گرفت...برای این که لرزش صدایم لو نرود مجبور شدم سکوت کنم. ــ چی می خواستید بگید؟ گوشی را از دهانم فاصله دادم و نفس عمیقی کشیدم. – لطفا در مورد من دیگه با کسی حرف نزنید. کار درستی نبود با آقای معصومی در مورد من حرف زدید. من به یک شرط دوباره باهاتون حرف میزنم، که هر چی جوابم بود شما همون رو قبول کنید و دیگه از دیگران کمک نگیرید. جوابی نداد، وقتی سکوتش را دیدم ادامه دادم: –می تونید فکر کنید بعدا جواب بدید. ــ آخه اگه من با آقاکمیل حرف نزده بودم که شما الان جوابم رو نمی دادید. من خوشبختتون می کنم، شما نگران چی هستید؟ نگران این که خوشبختی از نظر شما اون چیزی نباشه که ... حرفم را بریدو گفت: –باشه، هر چی شما بگید، من راضیتون می کنم. هر کاری که لازمه و شما صلاح می دونید انجام میدیم. ــ حتی اگه به ضررتون باشه؟ ✍به‌قلم‌لیلافتحی‌پور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «تا هرجایی رفتی، برگرد رفیق...» 🎙استاد رائفی پور 🔺این کلیپ رو به همدیگه هدیه کنیم... انتشار حداکثری با شما ✅