#رمان_خنده_خدا
#پارت13
میدونستم اگه بذارم، تا صبح نفرینم میکنه به خاطر همین گفتم:
-مانی از جلو چشمام دور شو.
مانیم دستشو به عالمت باشه جلو صورتم تکون داد و گفت:
باشه.
و بعد هم، پاشد رفت. اوف خدایا! امروز آبرو نذاشت برام. کاش میزدمش که دلم
خنک شه.
***
/فاطمه/
کنار قدمهای جابر
سوی نینوا رهسپاریم
ستون های این جاده را ما
به شوق حرم میشما . . .
وای ونوس از دست تو. نه به اون آهنگ پلنگ صورتیت، نه به این! اه مسخره.
پا شدم و ساعتو نگاه کردم. ساعت دوازده بود. بعد از شستن دست و صورتم، رفتم تا
صبحونه که چه عرض کنم ناهار بخورم. نمازمو خوندمو یکم خودمو سرگرم کردم که
ساعت دو شد. خیلی مشتاق بودم برم و شهبانو خانمو ببینم. رفتم تو اتاقمو حاضر
شدم. بعد از خداحافظی از مامان و بابا، بیرون رفتم و سوار تاکسی شدم.
فکرم خیلی مشغول بود. میترسیدم پسره دور از چشم بابا، باهام بد رفتاری کنه. تو
همین فکرا بودم که با صدای راننده از فکر اومدم بیرون:
اننده – خانم رسیدیم.
-چقدر شد؟
راننده - قابلی نداره.
-خواهش میکنم.
راننده – نه هزار تومن.
پولو دادمو پیاده شدم. همینجور که جلو میرفتم، استرسم هم، بیشتر میشد. زنگو
زدم که درو برام باز کردن. رفتم تو و با همون پسره سر سنگین سالم کردم.
-ببخشین...اتاق شهبانو خانم کجاست؟
فرهاد: طبقه باال...اتاق دوم از راست.
و بعدم یه خداحافظی سرسرکی کرد و از خونه، بیرون رفت. چقدر با شخصیت.
منم به روی خودم نیاوردم و باال رفتم و اتاق رو پیدا کردم. در زدمو گفتم:
-اجازه هست؟
هر چقدر صبر کردم کسی جواب نداد. دوباره در زدم:
یکدفعه دیدم که صدای خنده میاد. سرمو بلند کردم که دیدم، فرهاد وایستاده اونجا وببخشین...اجازه هست؟
از خنده داره جون میده. وا این چرا همچین میکنه؟ اصال این چه جوری اومد تو
خونه؟ مگه نرفت بیرون؟ مگه من چیکار کردم؟
-ببخشین به چی میخندین
https://daigo.ir/secret/6521132418
نظراتتون رو بگید
#رمان_خنده_خدا
#پارت14
اینو که گفتم خندش بیشتر شد و به سرفه افتاد. من هم مثل شلغم وایستاده بودم
اونجا و داشتم نگاهش میکردم تا بلکه، از رو بره ولی انگار نه انگار! بعد از اینکه خنده
هاشو کرد، در حالی که هنوز ته مایه خنده تو صورتش و صداش معلوم بود، گفت:
فرهاد: مثل اینکه یادتون رفته مامان من نمیتونن حرف بزنن.
و بعدم دوباره ولو شد رو زمین. آخ که دوست داشتم از خجالت آب بشم و تو زمین برم
.
و بعد تو اتاق رفتم. اتاق قشنگی بود. یه اتاق بزرگ که تمش سفید و سبز بود و در کلبا اجازه.
به آدم آرامش خاصی میداد. بعد از اینکه دست از وارسی اتاق برداشتم، نگاهم به
خانم مسنی خورد که رو تخت خوابیده و داره منو با لبخند نگاه میکنه. فهمیدم که
بازم گند زدمو خیلی ضایع به اتاق زل زدم. رفتم جلو:
سرشو به عالمت اره تکون داد. زن خوبی به نظر میرسید و خیلی هم مهربون وسالم شهبانو خانم. خوبین؟
خوشرو بود.
باالخره ساعت پنج و نیم دست از حرف کشیدم و گفتم:
-خب شهبانو خانم کاری ندارین؟
که یکدفعه دیدم بنده خدا دستمو محکم گرفتو با التماس زل زد تو چشمام. گفتم:
-ماشالله عجب قدرتی دارینا. ولی راحت باشین حاال حاال از دست من، راحت
نمیشلبخندی زد ولی دستمو ول نکرد.
-دوباره میام. قول میدم.
دستمو ول کرد و با حرکت دست، ازم خداحافظی کرد. با خنده گفتم:
-خداحافظ شهبانو خانوم جون.
و دستمو براش تکون دادم که باعث شد اونم همینکارو بکنه.
از اتاق اومدم بیرون و از پله ها اومدم پایین. دیدم که فرهاد داره تلویزیون نگاه میکنه.
گفتم:
-اقای نیکوروش کاری ندارین؟
بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:
فرهاد: بیخیال بابا راحت باش فاطی جون.
جوش آوردم. یعنی چی؟
- اقای نیکوروش درست صحبت کنین. فاطی نه خانم محمدزاده.
فرهاد: اوهوع! کم برای خودت پپسی باز کن بابا.
دیدم داره پررو میشه یک خداحافظی زیر لبی کردمو از خونشون، بیرون اومدم .
***
/فرهاد/
اخ چه حالی میکنم وقتی این دختر رو میچزونم. خداییش خیلی حال داره.
وقتی از خونه رفت بیرون پاشدم تا به مامان سر بزنم. در زدمو با صدای نازک گفتم:
https://daigo.ir/secret/6521132418
نظراتتون رو بگید
#رمان_خنده_خدا
#پارت15
-شهبانو خانوم جون اجازه هست؟
یکم صبر کردمو دوباره گفتم:
بعد با خنده درو باز کردمو تو اتاق رفتم. وقتی یکم با مامان حرف زدم، حس کردم درکسی خونه نیست؟
عرض همین چند ساعت روحیش خیلی بهتر شده چون یکسره میخندید.
***
/فاطمه_دو ماه بعد/
محرم شده و ما هر روز یا تو مسجد یا خونه ی فامیالمون، دعوتیم. من عاشق این
ماهم. محرم خیلی بهم آرامش میده.
امروز میخواستیم، تو خونه ی مامان جون، حلیم درست کنیم. از همون حلیمایی که
هر کس میخورد عاشقش میشد. در حال تدارک غذا بودیم که یادم اومد، امروز پیش
شهبانو خانم نرفتم. از مامان اجازه گرفتم و بعد هم از همه خداحافظی کردم و گفتم
که برمیگردم. سریع سوار تاکسی شدم و آدرسو بهش دادم. بعد از نیم ساعت،
رسیدیم و کرایه رو حساب کردمو پیاده شدم.
جلو رفتم و زنگ درو زدم که بعد از یک عالمه عالفی، باز شد. ولی وقتی تو خونه رفتم،
از چیزی که دیدم، خشک شدم. شهبانو خانم با ویلچر به سختی اومده بود و درو برای
من، باز کرده بود. پس اون پسرش کجاست؟ واقعا که. همونجوری تو فکر بودم که دیدم
شهبانو خانم، دستشو تکون میده. تازه فهمیدم که خیلی تو فکر بودم. سریع رفتم جلو
و بغلش کردم:
-سالم شهبانو خانوم جون خوبین؟ از دیروز تا حاال کلی دلم براتون تنگ شده بودبعد هم از گونه اش بوسش کردم که باعث شد لبخند عمیقی بزنه. واقعا اونو مثل
مامانم دوست داشتم. با هر زوری بود، تو اتاقش بردم و خالصه، انقدر باهاش حرف
زدم که زمان از دستم، در رفت. اما وقتی ساعتو دیدم، جیغ خفه ای کشیدم که بنده
خدا دو متر پرید باال و با نگرانی نگام کرد. فکر کنم خیلی ترسوندمش.
به همین خاطر گفتم:
اومدم به مامان زنگ بزنم که نگران نشه که دیدم گوشیم، خاموش شده. هول شدمووای شهبانو خانم دیرم شد ساعت یازده نصفه شبه.
سریع گفتم:
از اتاق اومدم بیرون. تقریبا نصف پله ها رو تو تاریکی رفته بودم که دیدم یکی داره ازشهبانو خانم من رفتم خداحافظ.
پله ها میاد باال. رنگم پریده بود و نمیدونستم چیکار کنم. سعی کردم بدون توجه
بهش برم پایین که اون نفر برام آشنا اومد. یه نگاه دیگه کردمو فهمیدم فرهاده ولی
شب و من باید چه غلطی بکنم؟ همینجوری داشتم میرفتم پایین که االن نصف
فرهاد گفت:
تو کی هستی؟
وای همینو کم داشتم. سریع گفتم:
تا اینو گفتم سریع اومد جلو و از دستام گرفت و منو چسبوند به دیوار. بوی الکلمحمد زاده ام دیگه. برای مامانتون اومده بودم.
دهنش تا صد فرسخی میرفت. حاال که فهمیده بودم مسته خیلی بد تر شده بود
https://daigo.ir/secret/6521132418
نظراتتون رو بگید
#رمان_خنده_خدا
#پارت16
سریع یکی زدم تو گوشش که یکم هوشیار تر شد و منو ول کرد. خیلی ناراحت شده
بودم که تو این روز به این مهمی نوشیدنی خورده. گفتم:
-واقعا که حداقل حرمت امروز رو نگه نداشتی حرمت امام حسینو نگه میداشتی.
داد زد:
امام حسین؟ کدوم امام حسین؟ امام حسینی که اصال بدبختیام براش مهم نیست؟
همونی که حال مامانم براش یه سر سوزن ارزش نداره؟ من تا حاال چی ازش دیدم که
دلمو بهش خوش کنم؟ که اصال بدونم وجود داره؟ هان؟
بعدم با صدای بلند تر و در حالیکه بغض کرده بود گفت:
برو به همون امام حسینت بگو اگه مامانم شفا پیدا کنه من خودم تا آخر عمر،
نوکریشو میکنم...ولی میدونم که فایده ای نداره.
و شروع کرد بلند بلند گریه کردن. منم سریع از خونه زدم بیرون. دستی به صورتم
کشیدم که دیدم خیسه! فهمیدم که گریه کردم. اما چجوری؟ یعنی من برای اون پسره
گریه کردم؟
وقتی خونه رسیدم، ساعت دوازده نصف شب بود. بدون اینکه جواب بقیه رو بدم رفتم
تو اتاق و شروع کردم به گریه کردنو حرف زدن:
ای رو که همیشه دلش میخواسته بهش بده. شاید اونم فهمید که حرفاش اشتباهامام حسین تو خودت دیدی که این پسره چی گفت. خواهش میکنم امشب معجزه
بوده. اصال شاید عاشقت شد. خودت که حرفاشو شنیدی. خواهش میکنم یه کاری
کن که اونم بدونه وجود داری. بدونه و مثل من عاشقت بش
وقتی حرفا و گریه هام تموم شد، پا شدم که برم و دست و صورتمو بشورم، که در زدن.
خیلی تعجب کردم آخه این موقع شب کی میتونه باشه؟ برای اینکه مامان و بابا بیدار
نشن سریع چادر پوشیدمو رفتم درو باز کنم. هرکی بود خیلی محکم و پشت سر هم
در میزد. سریع درو باز کردم که . . .
***
/فرهاد/
امشب با دوستام، مهمونی رفته بودیم. وقتی مهمونی تموم شد، سریع ازشون
خدافظی کردمو اومدم بیرون. به اندازه کافی مامانم تنها مونده بود. باید سریع تر
میرفتم خونه.
وقتی رسیدم، برقا خاموش بودن. داشتم از پله ها میرفتم باال که حس کردم کسی داره
از رو به رو میاد. ولی گفتم حتما خیاالتی شدمو دوباره به راهم ادامه دادم اما دیدم
واقعا کسی توی راه پله هاست. گفتم:
-تو کی هستی؟
– محمد زاده ام دیگه . برای مامانتون اومده بودم.
اون این وقت شب اینجا چیکار میکرد؟
سریع رفتم جلو و چسبوندمش به دیوار. هنوز اثرات الکل مونده بود و یکم گیج
میزدم. که یکدفعه، محکم تو گوشم زد. منم تازه به خودم اومدمو ولش کردم. در
حالیکه نفس نفس میزد گفت:
واقعا که حداقل حرمت امروزو نگه نداشتی حرمت امام حسینو نگه میداشتی
https://daigo.ir/secret/6521132418
نظراتتون رو بگید
#رمان_خنده_خدا
#پارت17
فهمیدم که منظورش، به الکلیه که خوردم. جوش آوردم. از کدوم امام حسین حرف
میزد؟
داد زدم:
همونی که حال مامانم براش یه سر سوزن ارزش نداره؟ من تا حاال چی ازش دیدم کهامام حسین؟ کدوم امام حسین؟ امام حسینی که بدبختیام اصال براش مهم نیست؟
دلمو بهش خوش کنم؟ که اصال بدونم وجود داره؟ هان؟
بغض کردم. واقعا این همه بدبختی حق من نبود. بلند تر گفتم:
-برو به همون امام حسینت بگو اگه مامانم شفا پیدا کنه، خودم تا آخر عمر، نوکریشو
میکنم. ولی میدونم که فایده ای نداره.
دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بلند بلند، گریه کردم. گریه کردمو یاد بد بختیام
افتادم. گریه کردمو از همون امام حسین گله کردم که اگه هست، اگه وجود داره، پس
چرا جوابمو نمیده. همینجور گریه میکردمو تو حال خودم بودم که یکدفعه . . .
***
/فاطمه/
فرهاد با لباسای به هم ریخته و چشمای قرمز و خسته و صورت خیس از اشک و
موهای نامرتبش، با پریشونی پشت در ایستاده بود. مونده بودم چی شده که این وقت
شب، اینجاست. یکدفعه بریده بریده گفت:
فرهاد – تت . . . تو به امم ... ام . . . امام حسی. . . سین چ . . .چی گفتی؟ چه دد . .
.د . . .عایی . . کر. . . کردی
همینجوری مات مونده بودم که افتاد رو زمینو با گریه گفت:
فرهاد: غلط کردم. خدایا غلط کردم. امام حسین تورو خدا منو ببخش غلط کردم. خدا
ممنون امام حسیمنم ممنونتم. از این به بعد نوکریتو میکنم.
یکدفعه چشمم به پشت سرش افتاد. هین بلندی کشیدم. تو شوک بودمو
نمیدونستم چیکار کنم. سرمو گرفتم باال و گفتم:
-خدایا ممنونتم امام حسین، من واقعا نمیدونم چی بگم.
}صدای خنده های خدا را میشنوی؟
دعایت را شنیده
وبه آنچه محال میپنداری
میخندد.{
همینجور که گریه میکردم رفتم و خودمو انداختم تو آغوش شهبانو خانمی که، حاال
روی پاهای خودش ایستاده بودو داشت با نوازش ها و حرف هاش آرومم میکرد.
شهبانو خانم: آروم باش عزیز دلم اروم باش فاطمه جان قربونت بشم من! آروم باش.
بعد از اینکه گریه کردم و آروم شدم، تازه فهمیدم، مامان و بابام بیدار شدن و دارن ما
رو نگاه میکنن. شهبانو خانم و فرهاد رو، به خونه دعوت کردم. با مامان و بابا تو رفتیم
و کنار اونا، روی مبل نشستیم و من تمام ماجرا رو، براشون تعریف کردم.ب عد سوالی
که توی ذهنم بود رو پرسیدم:
-شهبانو خانم؟چی شد؟ میتونین برامون تعریف کنین؟
https://daigo.ir/secret/6521132418
نظراتتون رو بگید
#رمان_خنده_خدا
#پارت18
شهبانو خانم: بعد از اینکه تو رفتی من خوابم برد. تو خواب آقایی رو دیدم که لباس
سبزی تنش بود و صورتش بیش از اندازه نورانی بود. اومد جلو و به من گفت:
– امشب معجزه ای رخ خواهد داد . . . بلند شو . . . بلند شو که ما به تو فرصت دوباره
ای بخشیدیم.
و بعد از دیدم نا پدید شد. وقتی از خواب بلند شدم فهمیدم که اون آقا، امام حسین
بود. بعد از خواب، همونطور که آقا گفته بود، بلند شدم و تازه فهمیدم که دیگه میتونم
راه برم و فهمیدم که تموم این ها رو مدیون دختر گلی به اسم فاطمه خانم هستم.
وبعد هم بغلم کرد و کلی، قربون صدقم رفت.
فرهاد: من هنوزم باورم نمیشه.
-اما فکر کنم االن دیگه باید باورتون بشه.
فرهاد: راست میگین. از این به بعد، خودم نوکر امام حسینم.
بعد از کمی حرف زدن، خداحافظی کردن و رفتن ولی من هنوزم فکر میکنم همه ی
اینا یه خوابه!
***
/فرهاد/
نمازم تموم شده بود و روی سجاده، نشسته بودم که یکدفعه، مانی مثل بختک، توی
اتاق افتاد و البته تأکید میکنم از توی پنجره! تا منو دید دهنش به اندازه غار علی
صدر، باز موند. گفتم:
-ببند پشه نره: تو و نماز؟ مگه میشه؟
-یه چیزی بهت میگم کولی بازی در نیاری. غش نکنی یه وقتا.
مانی: آخه چرا؟
مانی: چرا جنگ جهانی سوم شروع شد؟ کدوم چشم سفیدی شروع کرد بگو برمچی چرا؟
چشماشو از کاسه در بیارم.
-وای مانی دو دقیقه!
مانی: باشه باشه.
تا اومدم تعریف کنم، گفت:
مانی: وایستا وایستا!
رفت و یکم بعد، با چیپس، پفک و تخمه برگشت و گفت:
مانی: حاال بگو.
پوفی کردم و تموم ماجرا رو، براش تعریف کردم. باورش نمیشد که، دستشو گرفتم و
توی اتاق مامان، بردمش. وقتی مامان و دید، تا چند دقیقه تو بهت بود و بعدش،
شروع کرد به بلند بلند خندیدن.
بعد هم رفت وسط اتاق ایستاد و شروع کرد به قر دادن و خوندن. این وسط هی کانال
آهنگاش، عوض و غمگین تر میشد. آخراش که هی مذهبی میشد و ما فقط بهش
میخندیدیم:
مانی: قر تو کمرم فراوونه نمیدونم کجا بریزم
https://daigo.ir/secret/6521132418
نظراتتون رو بگید
#رمان_خنده_خدا
#پارت19
وای چقد مستم من
این دل دیوونه باور نمیکنه تو رفتی
ای حسرت جان و تنم تنها دلیل بودنم . . . بزن به سینه خودتو خالی کن
این خیابونا عطرتو رو دارن همیشه
تکون بده تکون بده
مانی: دوستان قسمت آهنگ های درخواستی تموم شد و اکنون فیلم سینمایی بوفالو؛
ساعت سه، فیلم سینمایی هزار پا؛ ساعت چهار، نیم فیلم سینمایی خوک و به همین
منوال تا شب ادامه میدیم که به خزندگان پرندگان و جهندگان نیز میرسیم. تا
دیداری دیگر، خدا یار و نگهدارتون.
من و مامان، افتاده بودیم رو زمین و بلند بلند، میخندیدیم. خداییش خیلی باحال قر
میداد. دو تا قر که به کمرش میداد، از این طرف اتاق میرسید اونطرف اتاق و
چشماشم، اندازه خوک آبی باز کرده بود و زبونشم، هی بیرون میاورد.
مانی: بسه بسه! پاشو خودتو جمع کن پسره ی گنده.
بعد رو کرد به مامانو گفت:
البته دور از جون شما ها!
بعدم همونجوری که قر میداد، تو اتاق من رفت. در حالی که خله، ولی خیلی با نمکه.
سریع تو رفتم که تا اتاقمو بهم نریخته، بگیرمش. دیدم مانی خیلی جدی نشسته رو
تختو تو فکره. وقتی فهمید من اومدم گفت:
ولی فرهاد اینو جدی میگم. منم تا حاال، مثل تو فکر میکردم. فکر میکردم امام
حسین اصال ما رو آدم حساب نمیکنه و ما براش مهم نیستیم ولی حاال که مامانتو
دیدم، منم به خدا و امام حسین ایمان آوردم و فهمیدم که حواسشون به ما هم،
هست. حاال که این اتفاق افتاده ما هم باید یه جوری جبرانش کنیم. مگه نه؟ باید به
خدا نشون بدیم که حضورشو حس کردیم و سعی میکنیم جبرانش کنیم. میفهمی
که چی میگم؟
میدونستم منظورش از جبران کردن، اول از همه نماز خوندنه. گفتم:
-اره میفهمم.
وقتی اینو گفتم مانی که تو فکر بود پرید رو زمینو گفت:
برو بابا تیریپ عرفانی به ما نمیخوره! دو دقیقه عارفانه حرف زدم، دلم پوسید.
بعد هم، سریع خودشو پرت کرد رو من که باعث شد، دو تاییمون رو زمین بیوفتیم .
با حرص گفتم:
مانی: آ قربون اون شادیت بشم که دلمو شاد کرد. پس من برم تا آرامشتون بهمچون االن خوشحالم و نمیخوام هیچی خوشحالیم رو بهم بزنه، هیچی بهت نمیگم.
نخورده. بای بای!
و تند تند، از اتاق، بیرون رفت
https://daigo.ir/secret/6521132418
نظراتتون رو بگید
#رمان_خنده_خدا
#پارت20
فاطمه
از وقتی اون اتفاقات افتاد بیشتر از قبل عاشق امام حسین شدم
از اون روز یکسره این شعر رو گوش میکنم:}هواتو کردم اسیر دردم
بذار بیام منم حرم دورت بگردم
حالم عجیبه دلم غریبه
فضای قلب من پر از شمیم سیبه
دار و ندارم مال تو شال عزاتون مال من
تموم هستیم مال تو پیرهن سیاتون مال من
کرب و بال مال خوبا این روضه هاتون مال من
ارباب شکسته این بالم
ارباب ز دوری مینالم
ارباب خرابه این حالم
هواتو کردم اسیر دردم
بذار بیام منم حرم دورت بگردم
حالم عجیبه دلم غریبه
فضای قلب من پر از شمیم سیبه
تا کی صبوری؟ اخه چه جوری؟
خسته شدم دیگه ازین فراق و سر بریده موهام سفیده
با حسرت دلم ببین قدم خمیده
این جونمو بگیر ولی نوکریتو ازم نگیر
این جونمو بگیر ولی عشقتو از دلم نگیر
ارباب پای دلم لنگه
ارباب دنیا هزار رنگه
ارباب دلم برات تنگه
ارباب یه عمره بی تابم
ارباب بیا و دریابم
ارباب دلم برات تنگه{
از وقتی که فرهاد جلو خونمون اون حرفا رو زد، دیگه ازش بدم نمیاد یا بهتره بگم ازش
خوشم میاد چون حاال میدونم اونم یکیه مثل من. قبول کردن امام حسین از طرف
اون، مساوی شد با عوض شدن نظرم، نسبت به خودش.
تو فکر بودم که گوشیم، شروع کرد به زنگ زدن. حال نداشتم جواب بدم اما هر چی
صبر کردم، دیدم بیخیال نمیشه. برداشتمش و صفحشو نگاه کردم.
بله باز این ونوس خانم، سیریش زنگ زده و ول نمیکنه!
-چیه؟
ونوس: چیه یعنی چی بی تربیت؟ بگو بله عشقم
https://daigo.ir/secret/6521132418
نظراتتون رو بگید
۸ پارت تقدیم نگاهاتون
https://daigo.ir/secret/6521132418
نظراتتون رو بگید
طـلبࢪزـقندـٰارمزدࢪبـارڪسۍ
هـࢪچـہدارـمزآقـٰا؎خࢪاسـاندارـم
#شاهخراسان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
𝗝𝗼𝗶𝗻🖤•↷
•.➺ 『 @montazeranezohorrr 』
یاامام ࢪضادݪم هواۍ توکردھ شہ خࢪاسانیێ.✨️:))
چه میشودکہ بیایݦ حࢪم به مهمانے؟💛🌾"
#حرم #دلتنگی #مشهد
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
𝗝𝗼𝗶𝗻🖤•↷
•.➺ 『 @montazeranezohorrr 』