「♥️」
•• #صبحونه ••
➖مـا هـو الحـب؟
لحـظة يـسـمع
➖ فيـهـا الكــون ..
دهشـة قلبـت وهے تصـرخ...
➖وجـدتــه!
➕عشـق چيسـت؟
لحظهاے كه هستے صداے
➕حیرت قلـبت را میـشنود
كه فـرياد بـرآورده
➕يـافتمـش!
•| #صبحتونزیـبا
•| #عکسازتالارقرآنهمـدان
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
「♥️」
👦🍃
🍃
°•° #دردانه °•°
•[ #والدین_بدانند
بـراے
آنچـه را که میخـواهید
به کـودکـان بیامـوزید
کافیسـت آن رفـتار را انجـام دهید...
صداے آن چه انجـام میـدهید
از صـداے آنچه که میگـویید
بلـند تر اسـت...
•| #بهرفتارتوندقتکنید
•| #فرزندپروری
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
🍃
👦🍃
•🌸🍃•
°' #عیدانه '°
السَّلـامُ عَلَـيْكَ يا مَنْ
بِـزِيارَتِـهِ ثَـوابُ زِيـارَةِ
سَـيِّدِالْـشُّهَـدآءِ يُرْتَجے
سلـام بر تـو اے کسیـکـه
در زیـارت حضـرتت و جـاے
ثـواب زیـارت حضـرت سیدالشهداء است
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خوے حسـین
و وجـه حسـن داشـت
زیـن سبـب
مشهـور
خـاص وعـام بـه
عبـدالعـظیـم شـد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
•| #چهـارمربـیعالثـانے
•| #سـالروزولــادت
•| #حضـرتعبدالعـظیمحسنے
•| #مبـارکــباد
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
•🌸🍃•
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتبیستم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم ثانیه ه
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتبیستویکم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود … اونقدر اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه … منم از فرصت استفاده کردم… با قدرت و تمام توان درس می خوندم …ترم آخرم و تموم شدن درسم… با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد…
التهاب مبارزه اون روزها … شیرینی فرار شاه … با آزادی علی همراه شده بود …صدای زنگ در بلند شد … در رو که باز کردم… علی بود …
علی 26 ساله من … مثل یه مرد چهل ساله شده بود … چهره شکسته … بدن پوست به استخوان چسبیده … با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید … و پایی که می لنگید …زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن … و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود … حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود … و مریم به شدت با علی غریبی می کرد … می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود …من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم … نمی فهمیدم باید چه کار کنم … به زحمت خودم رو کنترل می کردم …دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو …
– بچه ها بیاید … یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم …ببینید … بابا اومده … بابایی برگشته خونه …علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره … خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم … مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید …چرخیدم سمت مریم …
– مریم مامان … بابایی اومده …علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم … چشم ها و لب هاش می لرزید … دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم … چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم … صورتم رو چرخوندم و بلند شدم …
– میرم برات شربت بیارم علی جان …چند قدم دور نشده بودم … که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی … بغض علی هم شکست … محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد …
من پای در آشپزخونه … زینب توی بغل علی … و مریم غریبی کنان … شادترین لحظات اون سال هام … به سخت ترین شکل می گذشت …بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد … پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن … مادرش با اشتیاق و شتاب … علی گویان …دوید داخل … تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت … علی من، پیر شده بود …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن … اون یه افسر شاه دوست بود …
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتبیستویکم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم شلوغ
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتبیستودوم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
روزهای التهاب بود … ارتش از هم پاشیده بود … قرار بود امام برگرده … هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود …
خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن … اون یه افسر شاه دوست بود … و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت … حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم …علی با اون حالش … بیشتر اوقات توی خیابون بود … تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده … توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد…پیش یه چریک لبنانی … توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود …اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد … هر چند وقت یه بار… خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد …اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود …و امام آمد … ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون … مسیر آمدن امام و شهر رو تمییز می کردیم … اون روزها اصلا علی رو ندیدم … رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام …همه چیزش امام بود … نفسش بود و امام بود … نفس مون بود و امام بود …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
هر چند زمان اندکی توی خونه بود … ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد …
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
➰|•🍂⃟ •|➰
「 #صبحونه 」
Everyone wants the truth but
nobody wants to be honest.
همـه حقیـقت رو میخـوان
اما هیچـکے نمیخـواد صادق باشـه.
•| #عکسازپاییزرودبار
•| #صبحتونزیـبا
•∞• @Montazerzohor313313 ❥
➰|•🍂⃟ •|➰
°•| #ویتامینه🍹 |•°
•[ #مجردها_بدانند
اینکه "من میـخوام
با خودش ازدواج کنم
نه خانواده اش" اصلا استدلال
درستـے نیسـت!
بخش عمده اے
از زندگے مشترک شما
متأثـر از طرز تفکر،عقاید و رفتـار
خانواده همسر شما خواهد بود
در نتیجه نمیـتوان
در انتخاب شریک زندگے
خانواده را جزئے مستقل و جدا
از همسر دانست.
•| #طرزفکرتونودرستکنید
•| #خوببسنجید
°•|🍊|•° @Montazerzohor313313
°| #اطلاعیه |°
پــویــش بـــزرگ
#کمـکمـومنـانـه
←سـلـام خـدمت
خیـریـن گـرامـے
تقریبـا یـک مـاه پیش
بـراے خـرید دو جهیزیـه
براے دو زوج جواب اطلاع رسانے کردیم
الحمدالله رب العـالمین
چـنـد روز قبـل اولـیـن
جهیریه تحویل دادیم
⭕️ براے جهـیزیه دوم هـم
نیـاز به دسـت یارے شما داریـم
❌ دست یارے حتما مالے نیست
اطلاع رسانے در حد استورے هم یارےست
دم همتـــــون گـــرم❤️
همیشـه سالم و تنـدرسـت باشیـد
زیر بیرق آقـا امیرالمـومنیـن [ع]
📸 گلچین تصاویر نوبت اول جهیزیه
•| #کمک_مومنانه
•| #جهیزیه
•| #عروسوداماد
🔷| @Montazerzohor313313
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتبیستودوم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم روز
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتبیستوسوم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد …
برمی گشت خونه اما چه برگشتنی …
گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد …
می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود …
نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون …
هر چند زمان اندکی توی خونه بود …
ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد …
عاشقش شده بودن …
مخصوصا زینب …
هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی …
قوی تر از محبتش نسبت به من بود …
توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود …
آتش درگیری و جنگ شروع شد…
کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود …
ثروتش به تاراج رفته بود …
ارتشش از هم پاشیده شده بود …
حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید…
و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه …
و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم …
سریع رفتم دنبال کارهای درسیم …
تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد …
بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم …
اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش …
– پیشنهاد خودت بود ها … وسط کار جا زدی، نزدی
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتبیستوسوم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم با ا
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتبیستوچهارم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه …
رفتم جلوی در استقبالش …
بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم …
دنبالم اومد توی آشپزخونه …
- چرا اینقدر گرفته ای؟
حسابی جا خوردم …
من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! …
با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش…
خنده اش گرفت …
- این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟ …
– علی …
جون من رو قسم بخور …
تو ذهن آدم ها رو می خونی؟ …
صدای خنده اش بلندتر شد …
نیشگونش گرفتم …
– ساکت باش بچه ها خوابن …
صداش رو آورد پایین تر …
هنوز می خندید …
– قسم خوردن که خوب نیست …
ولی بخوای قسمم می خورم…
نیازی به ذهن خونی نیست …
روی پیشونیت نوشته …
رفت توی حال و همون جا ولو شد …
– دیگه جون ندارم روی پا بایستم …
با چایی رفتم کنارش نشستم …
– راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم …
آخر سر، گریه همه در اومد …
دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم…
تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن…
– اینکه ناراحتی نداره …
بیا روی رگ های من تمرین کن …
– جدی؟لای چشمش رو باز کرد …
– رگ مفته …
جایی هم که برای در رفتن ندارم …
و دوباره خندید …
منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش …
– پیشنهاد خودت بود ها …
وسط کار جا زدی، نزدی …
و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
– چیزی نشده زینب گلم … بابایی مرده … مردها راحت دردشون نمیاد …سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت …
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•✨🍃•
'~ #حدیثانه ~'
[💚]حـضـرت مهدے (عج) فـرمـودند:
هیــچ چیـز
به ماننــد نمـاز
بینے شیـطـان را
به خـاک نمـےمالـد
•| #بحارالانوارج53
•| #اللهـمعجـللولـیڪالفـرج
•| #اللهمصلعلےمحمدوآلمحمـد
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
•✨🍃•
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتبیستوچهارم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم ا
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتبیستوپنجم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
بیچاره نمی دونست … بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم … با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست … از حالتش خنده ام گرفت …
– بزار اول بهت شام بدم … وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم …کارم رو شروع کردم … یا رگ پیدا نمی کردم … یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد…
هی سوزن رو می کردم و در می آوردم … می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم … نزدیک ساعت 3 صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم … ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم …
– آخ جون … بالاخره خونت در اومد …یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده … زل زده بود به ما … با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می کرد … خندیدم و گفتم …
– مامان برو بخواب … چیزی نیست …انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود …
– چیزی نیست؟ … بابام رو تیکه تیکه کردی … اون وقت میگی چیزی نیست؟ … تو جلادی یا مامان مایی؟ … و حمله کرد سمت من …علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش …محکم بغلش کرد…
– چیزی نشده زینب گلم … بابایی مرده … مردها راحت دردشون نمیاد …سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت … محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد … حتی نگذاشت بهش دست بزنم …اون لحظه تازه به خودم اومدم … اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم… هر دو دست علی … سوراخ سوراخ … کبود و قلوه کن شده بود …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
یهو چشمم به علی افتاد … یه گوشه روی زمین … تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود …
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄