eitaa logo
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
2.1هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
23 فایل
مقام معظم رهبری: ⚠️هیئت سکولار نداریم⚠️ هیئت ها نمی توانند سکولار باشند هیئتِ امام حسینِ سکولار ما نداریم هرکس علاقه مند به امام حسین(ع) است یعنی علاقه مند به اسلام سیاسی است. . مدیر کانال: @abbas_rezazade_1377 ادمین جهت تبلیغ و تبادل: @Amirmohamad889
مشاهده در ایتا
دانلود
「♥️」 •• •• ➖مـا هـو الحـب؟ لحـظة يـسـمع ➖ فيـهـا الكــون .. دهشـة قلبـت وهے تصـرخ... ➖وجـدتــه! ➕عشـق چيسـت؟ لحظه‌اے كه هستے صداے ➕حیرت قلـبت را میـشنود كه فـرياد بـرآورده ➕يـافتمـش! •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• 「♥️」
👦🍃 🍃 °•° °•° •[ بـراے آنچـه را که میخـواهید به کـودکـان بیامـوزید کافیسـت آن رفـتار را انجـام دهید... صداے آن چه انجـام میـدهید از صـداے آنچه که میگـویید بلـند تر اسـت... •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• 🍃 👦🍃
•🌸🍃• °' '° السَّلـامُ عَلَـيْكَ يا مَنْ بِـزِيارَتِـهِ ثَـوابُ زِيـارَةِ سَـيِّدِالْـشُّهَـدآءِ يُرْتَجے سلـام بر تـو اے کسیـکـه در زیـارت حضـرتت و جـاے ثـواب زیـارت حضـرت سیدالشهداء است ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خوے حسـین و وجـه حسـن داشـت زیـن سبـب مشهـور خـاص وعـام بـه عبـدالعـظیـم شـد ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ •| •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• •🌸🍃•
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌بیستم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_با_اجازه_پدرم ثانیه ه
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود … اونقدر اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه … منم از فرصت استفاده کردم… با قدرت و تمام توان درس می خوندم …ترم آخرم و تموم شدن درسم… با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد… التهاب مبارزه اون روزها … شیرینی فرار شاه … با آزادی علی همراه شده بود …صدای زنگ در بلند شد … در رو که باز کردم… علی بود … علی 26 ساله من … مثل یه مرد چهل ساله شده بود … چهره شکسته … بدن پوست به استخوان چسبیده … با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید … و پایی که می لنگید …زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن … و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود … حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود … و مریم به شدت با علی غریبی می کرد … می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود …من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم … نمی فهمیدم باید چه کار کنم … به زحمت خودم رو کنترل می کردم …دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو … – بچه ها بیاید … یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم …ببینید … بابا اومده … بابایی برگشته خونه …علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره … خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم … مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید …چرخیدم سمت مریم … – مریم مامان … بابایی اومده …علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم … چشم ها و لب هاش می لرزید … دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم … چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم … صورتم رو چرخوندم و بلند شدم … – میرم برات شربت بیارم علی جان …چند قدم دور نشده بودم … که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی … بغض علی هم شکست … محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد … من پای در آشپزخونه … زینب توی بغل علی … و مریم غریبی کنان … شادترین لحظات اون سال هام … به سخت ترین شکل می گذشت …بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد … پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن … مادرش با اشتیاق و شتاب … علی گویان …دوید داخل … تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت … علی من، پیر شده بود … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن … اون یه افسر شاه دوست بود …  •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌بیست‌ویکم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_با_اجازه_پدرم شلوغ
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| روزهای التهاب بود … ارتش از هم پاشیده بود … قرار بود امام برگرده … هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود … خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن … اون یه افسر شاه دوست بود … و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت … حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم …علی با اون حالش … بیشتر اوقات توی خیابون بود … تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده … توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد…پیش یه چریک لبنانی … توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود …اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد … هر چند وقت یه بار… خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد …اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود …و امام آمد … ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون … مسیر آمدن امام و شهر رو تمییز می کردیم … اون روزها اصلا علی رو ندیدم … رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام …همه چیزش امام بود … نفسش بود و امام بود … نفس مون بود و امام بود … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ هر چند زمان اندکی توی خونه بود … ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد …  •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
➰|•🍂⃟ •|➰ ‌「 Everyone wants the truth but nobody wants to be honest. همـه حقیـقت رو میخـوان اما هیچـکے نمیخـواد صادق باشـه. •| •| •∞• @Montazerzohor313313 ❥ ➰|•🍂⃟ •|➰
°•| 🍹 |•° •[ اینکه "من میـخوام با خودش ازدواج کنم نه خانواده اش" اصلا استدلال درستـے نیسـت! بخش عمده اے از زندگے مشترک شما متأثـر از طرز تفکر،عقاید و رفتـار خانواده همسر شما خواهد بود در نتیجه نمیـتوان در انتخاب شریک زندگے خانواده را جزئے مستقل و جدا از همسر دانست. •| •| °•|🍊|•° @Montazerzohor313313
°| |° پــویــش بـــزرگ ←سـلـام خـدمت خیـریـن گـرامـے تقریبـا یـک مـاه پیش بـراے خـرید دو جهیزیـه براے دو زوج جواب اطلاع رسانے کردیم الحمدالله رب العـالمین چـنـد روز قبـل اولـیـن جهیریه تحویل دادیم ⭕️ براے جهـیزیه دوم هـم نیـاز به دسـت یارے شما داریـم ❌ دست یارے حتما مالے نیست اطلاع رسانے در حد استورے هم یارےست دم همتـــــون گـــرم❤️ همیشـه سالم و تنـدرسـت باشیـد زیر بیرق آقـا امیرالمـومنیـن [ع] 📸 گلچین تصاویر نوبت اول جهیزیه •| •| •| 🔷| @Montazerzohor313313
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌بیست‌ودوم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_با_اجازه_پدرم روز
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد …  برمی گشت خونه اما چه برگشتنی …  گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد …  می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود …  نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون … هر چند زمان اندکی توی خونه بود …  ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد …  عاشقش شده بودن …  مخصوصا زینب …  هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی …  قوی تر از محبتش نسبت به من بود … توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود …  آتش درگیری و جنگ شروع شد…  کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود …  ثروتش به تاراج رفته بود …  ارتشش از هم پاشیده شده بود …  حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید…  و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه …  و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم … سریع رفتم دنبال کارهای درسیم … تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد …  بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم …  اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش … – پیشنهاد خودت بود ها … وسط کار جا زدی، نزدی  •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌بیست‌وسوم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_با_اجازه_پدرم با ا
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه … رفتم جلوی در استقبالش …  بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم …  دنبالم اومد توی آشپزخونه … - چرا اینقدر گرفته ای؟ حسابی جا خوردم …  من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! …  با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش…  خنده اش گرفت … - این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟ … – علی …  جون من رو قسم بخور …  تو ذهن آدم ها رو می خونی؟ … صدای خنده اش بلندتر شد …  نیشگونش گرفتم … – ساکت باش بچه ها خوابن … صداش رو آورد پایین تر … هنوز می خندید … – قسم خوردن که خوب نیست …  ولی بخوای قسمم می خورم…  نیازی به ذهن خونی نیست …  روی پیشونیت نوشته … رفت توی حال و همون جا ولو شد … – دیگه جون ندارم روی پا بایستم … با چایی رفتم کنارش نشستم … – راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم …  آخر سر، گریه همه در اومد …  دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم…  تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن… – اینکه ناراحتی نداره …  بیا روی رگ های من تمرین کن … – جدی؟لای چشمش رو باز کرد … – رگ مفته …  جایی هم که برای در رفتن ندارم … و دوباره خندید …  منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش … – پیشنهاد خودت بود ها …  وسط کار جا زدی، نزدی … و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ – چیزی نشده زینب گلم … بابایی مرده … مردها راحت دردشون نمیاد …سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت …  •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•✨🍃• '~ ~' [💚]حـضـرت مهدے (عج) فـرمـودند: هیــچ چیـز به ماننــد نمـاز بینے شیـطـان را به خـاک نمـےمالـد •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• •✨🍃•
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌بیست‌وچهارم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_با_اجازه_پدرم ا
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| بیچاره نمی دونست … بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم … با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست … از حالتش خنده ام گرفت … – بزار اول بهت شام بدم … وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم …کارم رو شروع کردم … یا رگ پیدا نمی کردم … یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد… هی سوزن رو می کردم و در می آوردم … می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم … نزدیک ساعت 3 صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم … ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم … – آخ جون … بالاخره خونت در اومد …یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده … زل زده بود به ما … با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می کرد … خندیدم و گفتم … – مامان برو بخواب … چیزی نیست …انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود … – چیزی نیست؟ … بابام رو تیکه تیکه کردی … اون وقت میگی چیزی نیست؟ … تو جلادی یا مامان مایی؟ … و حمله کرد سمت من …علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش …محکم بغلش کرد… – چیزی نشده زینب گلم … بابایی مرده … مردها راحت دردشون نمیاد …سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت … محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد … حتی نگذاشت بهش دست بزنم …اون لحظه تازه به خودم اومدم … اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم… هر دو دست علی … سوراخ سوراخ … کبود و قلوه کن شده بود … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛  یهو چشمم به علی افتاد … یه گوشه روی زمین … تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود … •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄