eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.5هزار دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
5.2هزار ویدیو
353 فایل
خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear وروزو کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥ در روزگار سرد غیبت، به عطر نرگسی که از سمت شما می‌وزد، سخت محتاجیم! مولای من پناه می‌جویم از زمستانِ یخ‌زده‌ی قلبم به نگاهِ بهارینت.. الّلهُـمَّ‌عَجِّــلْ‌لِوَلِیِّڪَـــ‌الْفَـــرَج @montzeran
4_153242719429329026.mp3
2.6M
امام زمان علیه السلام احیاگر قلوب... اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج 🌿 @montzeran
💌 سهم امروزمون از یاد مولای غریب ☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺 🔴 امام زمان علیه السلام هنگام ظهور به اصحاب خاص خود چه می‌فرماید؟ 🔵 علامه طباطبایی می‌فرمود: مرحوم استاد ما آقای قاضی می‌فرمودند که: 🌕 (حضرت در موقع ظهور) به اصحابش مطلبی می‌گویند که همه آنها در اقطار عالم متفرق و منتشر می‌گردند، و چون همه آن‌ها دارای طی الارض هستند، تمام عالم را تفحص می‌کنند، و می‌فهمند که غیر از آن حضرت، کسی دارای مقام ولایت مطلقه الهی و مأمور به ظهور و قیام و حاوی همه گنجینه‌های اسرار الهی و صاحب الامر نیست. در این حال، همه به مکه مراجعت می‌کنند و به آن حضرت تسلیم می‌شوند و بیعت می‌نمایند. مرحوم قاضی می‌فرمود: من می‌دانم آن کلمه‌ای را که حضرت به آن ها می‌فرماید و همه از دور آن حضرت متفرق می‌شوند، چیست. 📚 مهر تابان ص ۳۳۲ ⚫️ ۸ بهمن ۱۳۲۵ شمسی سالروز وفات آیت اللّه قاضی
❣ 💚امام مهدی(علیه السلام) فرمودند: 🦋سَجْدَهُ الشُّکْرِ مِنْ ألْزَمِ السُّنَنِ وَ أوْجَبِها؛ سجده شکر پس از هر نماز از بهترین و ضرورى ترین سنّتها است. 📚وسائل الشّیعه: ج ۶، ص ۴۹۰، ح ۳ 📿 🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔺 کلامی از علما ⭕️ آیت‌الله بهجت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ جنایات وحشتناک منافقین از زبان شهید لاجرودی: آخه کجای دنیا دیدین که پوست سر یک انسان رو بِکَنند؟ کجا سراغ دارید پوست صورت یک آدم رو زنده زنده بِکَنند؟ ⚠️ تماشای این ویدئو را به بیماران قلبی و کودکان پیشنهاد نمی‌کنیم ❣❣❣❣❣
🔰امیرالمؤمنین حضرت علی علیه السّلام: ✍العادَةُ عَدُوٌّ مُتَمَلِّكٌ . 🔴عادت، دشمنى است كه انسان را در تملّك خود دارد. 📚غرر الحكم : 958.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📛«حاضری با دوست دخترت ازدواج کنی؟»🤔 👈🏻 دختر خانم گل؛ وقتی اینطور چوب حراج به خودت بزنی و خودت رو در اختیار پسرها قرار بدی اونهم به خیال خام ازدواج، نتیجش می شه این خودت را به خدا بسپاری بهتر نیست؟!!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 سهم امروزمون از یاد مولای غریب ☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺 👤 استاد چه کار مفیدی برای شناخت امام زمان به نسل امروز انجام دادیم؟ حواسمون هست اصلا به این موضوع؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👨🏻‍🏫 استاد دفتر را روی میز گذاشت… - سعیدی ... حاضر! - محمّدی …حاضر! - فرامرزی …حاضر! - مجاهد …حاضر! - حسینی …!!! - حسینی …!!! - استاد امروز هم غایبه… 🧐استاد نگاهی کرد… - چهار روز هستش که حسینی نیومده ازش خبر ندارین!؟ بچّه ها همگی سکوت کردند … استاد ناراحت شد … سرخی گونه‌اش تا پیشانیش کشیده شد … ناگهان فریاد زد … 🤨- خجالت نمی‌کشید که چهار روز … چهار روز … از رفیق تون بی خبرین؟! نگرانش نشدین؟! چهار روز بی خبر!!! به شما هم میگن دوست!!!؟ رفیق…!؟ صد رحمت به دشمن! چشمهای‌مان … به زمین دوخته … توان بالا آمدن نداشت … شرم و خجالت می‌سوزاندمان … امّا واقعاً … از حسینی چه خبر؟! محمّد چهار روز نیامده!!! 😥نگران شدیم … واقعا نگران … استاد سکوت کرده بود… کتاب را ورق می زد… زیر لب چه می‌گفت…خدا می‌داند! کار او به من هم سرایت کرد… الکی کتاب را ورق می زدم… آشوبی در دل… نگرانی موج می‌زد… ❓- واقعاً محمّد کجاست!؟ چه شده!؟ چهار روز …!!! چقدر بی‌فکرم … لحظه‌ها به سکوت گذشت… شکست … با صدای استاد … - حسین! امروز نوبت کنفرانس تو هست! منتظریم … 📋 فیش‌های خلاصه‌ی کنفرانسم را برداشتم … بلند شدم … پای تخته رفتم… - با اجازه‌ استاد! با علامت سر، اجازه داد. ذهنم … قلبم … فکرم … روحم … روانم … پیش محمّد هست … چهار روز غیبت کرده!! کجاست!؟ چرا بی خبرم!؟ وای بر من … چطوری کنفرانس بدم!؟ چی بگم!!! با کدام زبان!؟ سرم را بالا آوردم … نگاهم به انتهای کلاس افتاد … به آن تابلوی خوشنویسی … دلم دوباره لرزید… مثل همان لحظه‌ای که استاد فریاد زد … فیش‌های خلاصه را در دستم مچاله کردم … شروع کردم: بسم الله الرّحمن الرّحیم … بنده‌ی حقیر … حسین … دوست محمّد هستم … کسی که چهار روز غایب است و از او بی خبریم … 😳استاد با تعجّب به من نگاه کرد … دقیقاً عین نگاه همکلاسی‌ها … @montzeran
☀️درقبرستان دارالسّلام شیراز قبریست معروف به: قبرِسرباز امام زمان عجّل اللّه تعالی فرجه الشّریف؛ که با گذشتِ بیش ازشصت سال ازعمرِش؛هنوز گذرزمان نتوانسته طراوتش را ازبین ببرد، در حالی که تمام قبرهای اطراف آن با گذشت زمان فرسوده؛متروکه وقدیمی شده اند. آری؛این قبر متعلق به جوانی است اهل خوی؛که درزمان رضاخانِ ملعون به خدمتِ سربازی فراخوانده میشود ولی بادرست عمل کردن به دستورات خداوندمتعال؛ وفرمایشاتِ قرآن واهلبیت (علیهم السّلام) موردِ لطف وعنایاتِ عجیبِ آقاامام زمان علیه السّلام ومادرشان حضرت فاطمه صلوات اللّه وسلامه علیه قرارگرفته والگوی زیبا وکم نظیری برای همه شیعیان وخصوصاجوانان میگردد. مردمِ متدیّن واصیلِ شیراز؛اورا بنام سربازِگمنام می شناسندوبرسرِ قبرِ او حاضرشده؛عرضِ حاجت میکنند وماجرای زندگیِ این سربازِ گمنامِ امام زمان علیه السّلام، دربین ایشان معروف است. نویسنده ی کتاب مسجد مقدس جمکران؛آقای عبدالرّحیم سرافراز شیرازی سرگذشت زندگی ایشان را اینگونه نقل می کند: درزمان مرحوم حاج شیخ محمّدحسین محلّاتی(جدّ مرحوم آیت الله حاج شیخ بهاءالدّینِ محلّاتی) شخصی با لباس کهنه ویک کوله پشتی وارد مدرسه خانِ شیراز(که جزء مدارِسِ حوزه علمیّه بوده)می شود و از خادمِ این مدرسه علمیّه؛اطاقی می خواهد. خادم به او می گوید: باید از مدیرِاصلیِ مدرسه درخواستِ اتاق بکنی ومن کاره ای نیستم. مدیرِمحترمِ مدرسه هم در برابرِ درخواست آن شخص می گوید: اینجا مدرسه ی علمیّه است و تنها به طلبه های علوم دینی؛اتاق وحجره می دهیم. اوهم می گوید: این را میدانم ولی در عین حال؛عاجزانه از شما اتاقی می خواهم که فقط چند روزی دراینجا بمانم و زود زحمت را کم کنم. مدیرِمدرسه ناخودآگاه؛به اراده الهی دربرابرِ درخواستِ این شخصِ تازه وارد؛ تسلیم میشود ودستور میدهد که به او اتاقی بدهند؛ تا او استفاده کندو در رفاه باشد. بالاخره مهمانِ تازه وارد؛داخلِ اتاق میشود و درب حجره را به روی خود می بنددو با کسی هم رفت و آمد نمی کند. ازطرفی خادم مدرسه هم طبق معمول، شبها درِ مدرسه را قفل می کرده وخودش هم بعداز سرکشی به اطراف وداخل مدرسه؛ برای استراحت به اتاقش رفته و می خوابیده است. ولی همه روزه صبحِ بسیارزود، که از خواب بر میخواسته؛مشاهده میکند که در باز است!!! پیرمردِ خادم شبِ بعد با دقّتِ بیشتر درِ حوزه علمیه را قفل میکند ولی بازهم؛فرداصبح با درِ باز مواجِه میشود. این جریان تاسه روز ادامه پیدامیکند و بالاخره متحیّر وسرگردان میگردد (چون بجز خودش ومدیرِ مدرسه،کسی کلیدنداشته). او به ناچار،قضیه را به مدیرِ مدرسه می گوید. مدیرهم به خادمِ مدرسه میگوید: امشب در را قفل کن و کلید را نزد من بیاور؛ تا خودم قضیه را پیگیری کنم. اللّه اکبر!!!! فرداصبح باز هم مدیر می بیندکه،درِ مدرسه باز است و کسی از مدرسه بیرون رفته است... وهمگی بخاطر اینکه این اتفاق از شبی که آن شخصِ تازه وارد؛ به مدرسه آمده؛ افتاده است به او مظنون می شوند. خلاصه موضوع را پیگیری میکنندومتوجه می شوندکه درست است؛و کسی که بدونِ داشتنِ کلید،شبها از مدرسه بیرون می رود همان شخصِ تازه وارداست.... مدیرِمدرسه با خودش می گوید: حتمادر کارِ این مرد؛ِسِرّی هست ولی موضوع را نزد خود مخفی نگه می دارد. او روزها نزدِ آن شخص رفته و به او اظهار علاقه می کند و از او می خواهد که لباسهایش را به او بدهد تا آنها رابرایش بشوید و تقاضامیکندکه با طلاب رفت و آمد کند، اما او از همه اینها اِبا می کند(قبول نمیکند)و میگوید من نمیخواهم مزاحم کسی بشوم وبرای انجامِ کارهایم نیز به کسی نیازی ندارم. مدتی بر این مِنوال می گذرد تا اینکه یک شب، خودِاین شخص؛ آقای محلاتی ومدیرِمدرسه رابه حجره اش دعوت می کند و به آنها می گوید: چون عمر من به آخر رسیده، قصه ای دارم برای شما نقل می کنم؛فقط خواهش میکنم مرا درمحلّ خوبی دفن کنید. او قصّه زندگی اش را اینگونه تعریف میکند: اسم من عبدُالغفّار؛مشهور به مشهدی جونی؛اهل خوی و سرباز هستم. من وقتی که در ارتش خدمت سربازی را می گذراندم،یک روز؛بخاطرِ کاری پیش فرمانده مان رفتم وتقاضایم را گفتم. افسرِ فرمانده ما که خودش مسلمان نبودومیدانست من شیعه هستم؛شروع به جسارت وبی احترامی نمود ومرا تحقیر میکرد. در آخر هم؛نه تنها کارم را راه نینداخت بلکه باکمالِ بی شرمی؛به حضرتِ فاطمه زهراءسلام اللّه علیها؛جسارت و بی احترامی کرد، منهم که تاآن لحظه سکوت کرده بودم؛ناگهان از خود بی خود شدم ودنیا پیش چشمم تیره وتارشد. گفتم تاالان هرچه به خودم بی احترامی کردی وتحقیرم کردی؛تحمل کردم اما حالا که به سروَرِزنانِ دوعالم و مادرِسادات؛حضرت زهراء سلام اللّه علیها،جسارت کردی دیگر تحمل نمیکنم. خونم به جوش آمدوچون کنارِدستم چاقویی بودو من و او باهم تنها بودیم؛آن کارد را برداشتم ودر شکمش فرو بردم واو را کشتم. لحظه ای به خود آمدم که کار از کار گذشته بود و با جنازه نَحسِ او
؛ روبرو شدم. به طرزِ عجیب و معجزه آسایی از اتاق فرمانده بیرون رفتم و پابه فرار گذاشتم. وقتی از سربازخانه خارج شدم؛پیش خانواده ام رفتم و از آنها خداحافظی کردم و هرچه پرسیدند:کجا میروی؟چیزی نگفتم و فقط حلالیّت گرفتم و از آنها جداشدم. از خوی فرار کردم و بسمت مرز ایران وعراق رفتم. از مرز گذشتم و به کربلا رفتم... مدتی در شهرِکربلاء ماندم سپس به نجف اشرف وبعد به کاظمین و سامراء رفتم ومدتها در جوارِ امامان علیهم السّلام بودم. من بسختی روزگار میگذراندم اما از اینکه در جوارِ حرمهای امامانِ عزیزعلیهم السّلام هستم؛ خوشحال و راصی بودم. تا اینکه باخبرشدم؛رضاخان سرنگون وپادشاهی درایران جابجا شده؛اوضاعِ کشور ومراکزِ نظامی هم نابسامان و آشفته است. به این فکر افتادم که به ایران برگردم ودر وطنِ خودم ودر شهرِمشهد؛کنار قبر مطهّرِحضرت امام رضا علیه السلام بقیه عمرم را بگذرانم. الحمدللّه از مرزِ جنوبی واردِ ایران شدم؛ازمرز گذشتم و مشکلی برایم پیش نیامد. بسمت مشهد حرکت کردم امادر راه که،به شیرازرسیدم به دلم افتاد که چند روزی در جوارِ حضرت شاهچراغ علیه السّلام بمانم. خلاصه همانطور که میدانید؛در این مدرسه اتاقی گرفتم و حالاهم مشاهده می کنید که مدتی است در اینجاهستم. فقط بگویم که:از طرف بی بی دوعالم حضرت زهراء(سلام اللّه علیها)لطف و عنایاتِ زیادی به من شده است. ازجمله اینکه: آخرهای شب وقتی برای تهجّد ونمازِشب بلندمی شدم ومی خواستم ازمدرسه بیرون بروم ؛ می دیدم قفلِ درِ مدرسه برای من باز می شود!!! در این مدّت؛ کنارِکوهِ قبله می رفتم و نماز صبح را پشتِ سرِ حضرت ولیِّ عصر، امام زمان (عج اللّه تعالی فرجه الشریف ) میخواندم. من برای اهلِ این شهر خیلی متأسّف بودم که چرا از این همه جمعیّت فقط پنج نفر برای نماز؛پشت سرِ امام زمان علیه السّلام حاضرمی شوند؟؟؟!!!! درهرصورت من بزودی ازدنیا میروم و خواهشمندم زحمتِ کفن و دفنِ مرا بعهده بگیرید!!! آقای حاج شیخ محمّد حسین محلاّتی و مدیرِ مدرسه به ایشان می گویند: نه؛ انشاءاللّه بلا دور است و شما حالاحالا زنده می مانید؛خصوصاکه سِنّی هم ندارید. او در جواب می گوید: نه غیر ممکن است که فرمایشات امام زمان؛حضرت ولی عصر (روحی فداه ) صحیح نباشد،چون همین امروز به من فرمودند که : تو امشب ازدنیا می روی. بالاخره وصیتهایش را میکند ملحفه ای روی خودش می کشد وروی زمین می خوابد و بیش از لحظه ای طول نمی کشد که از دنیا می رود . چنان آرام؛مثلِ اینکه سالهاست از دنیارفته!!!!! فردای آن روز مرحوم آقای حاج شیخ محمّد حسین محلاّتی به علمای شیراز جریان را می گوید و مرحوم آقای حاج شیخ مهدی کجوری و خود مرحومِ محلاّتی اعلام می کنند که باید شهر تعطیل شود ومردم با تجلیل فراوان،جنازه عبدالغفّار را تشییع کنند. بالاخره او را در قبرستان دارالسلاّم شیراز ، طرف شرقیِ چهار طاق دفن می نمایند و الان قبرِ آن بزرگوار مورد توجه خاصِّ مردمِ شیراز است و حتّی از او حاجت می خواهند و مکرّر علما و مراجع تقلید مثل مرحوم آیه اللّه محلاّتی به زیارت قبر او می رفتند. این قبر،در قبرستان شیراز معروف به قبرِ سرباز؛قبرِتوپچی و یا مشتی جون است. آری...... امامِ غایب از نظرِما ،که همه جا هست واعمال ما را؛یعنی ریز ودرشتِ اعمالمان را و همه اعمالمان را؛ می بیندومی داند؛ از مادرِمان برما مهربانتر است وهوایِ مارا دارد. آنقدر دوستمان دارد که مادرانِ مان را یارایِ چنان مهری نیست... مطمئن باشیم که هرقدمی برایش برداریم؛هزاران برابر جبران خواهدکرد وهرجا صدایش کنیم به فریادمان خواهدرسید. کاش عبدالغفّار بِشَویم برایش.... کاش شیفته و دلبسته و دلسپرده و سرسپرده اش باشیم... آنگونه که مالکِ اشتر، میثمِ تمّار،ابوذر ومقداد،برای امام خودشان بودند... نیمه شعبان گذشت؛ایکاش همیشه بیادش باشیم و فداییِ راه خودش و مادرِعزیزش باشیم...... کاش برگردیم.
منتظران گناه نمیکنند
کتاب روز رهایی درمورد امام زمان عج هست عالیه کتاب ✅
ای انسان از این همه غیبت چه سود؟ آتش زدی به کار خیرت چه زود! ای انسان مگر غیبت چه مزه داره؟ که اینجور مدشده و وردِ زبانه تو که خوانی نمازو گیری ثواب با یک غیبت که همه می رود زیر آب تو که دانی کبیره گناه است غیبت ای عزیز..در راه است قیامت ای انسان از این همه غیبت چه سودبُردی؟ گوشت وپوست ِ چند نفر تا حالا خوردی؟ مگر غیبت چه مزه داره که انسان تو بر نامهء غذایی می زاره بیاد آن شب باش که تنها در قبر ِ تنگ و تاریک منکر و نکیر ز تو پرسند و توشوی یاریک در آن قبر تنگ وتاریک که روی آن است سنگ و تاریخ تو که دانی غیبت کردن گناهست اگر مانع نشوی.مثل کوری که نزدیک چاهست
🌸🍃 💌 کلاه‌زمستانی‌که‌شهیدخرازی‌رانجات‌داد به صورت لباس شخصی سوار اتوبوسی در کردستان شد. آنقدر اتوبوس تکان می‌خورد که کودکِ کُردی که همراه پدرش کنار آنها نشسته بود دچار استفراغ شد. او کلاه زمستانی‌اش را زیر دهان کودک گرفت. کلاه کثیف شد. پدر بچه خواست بچه‌اش را تنبیه کند. با لبخند، مانع شد و گفت: کلاه است می شوییم پاک می‌شود... *** مدت‌ها بعد در عملیاتی سردار خرازی و رفقایش محاصره شدند. کاری از دستشان برنمی‌آمد. رئیس گروه دشمن که با نیروهایش به آن‌ها نزدیک شده بود ناگهان اسلحه‌اش را کنار گذاشت، سردار را در آغوش گرفت و بوسید؛ صورتش را باز کرد و گفت: من پدر همان بچه‌ام... با رفتار آن روزت مرا شیفته‌ی خودت کردی. حالا فهمیدم که شما دشمن ما نیستی. 📚 حدیث خوبان، صفحه ۲۵۴ ❣❣❣❣❣