eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.5هزار دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
5.2هزار ویدیو
353 فایل
خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear وروزو کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام آقای من تو کجا، بغض کجا، ما که نمردیم هنوز ای سفر کرده بیا، ما که نمردیم هنوز ما بمیریم، نبینیم، تو غربت بکشی ای عزیز دل ما، ما که نمردیم هنوز
شما مخلوق خدا هستید.با اطمینان مطلق که او دارد به شما گوش می‌دهد دعا کنید.  او گوش می‌دهد اگر با عشق به او دعا کنید. با عشق از او بخواهید، هرگز گدایی نکنید.با اعتقاد راسخ که او می‌خواهد هرآنچه نیاز دارید به شما دهد دعا کنید و او به شما خواهد داد.باور کنید میتوانید و بعد به تمام کائنات انرژی بفرستید. خدا براورده میکند...
📆تقویم و مناسبتهای امروز📅 🔺امروز دوشنبه: 🔹 ۴ دی ۱۴۰۲ 🔹 🔹 ۱۱ جمادی الثانی ۱۴۴۵ 🔹 🔹 ۲۵ دسامبر ۲۰۲۳ 🔹 🔰مناسبت های امروز: 💢 میلاد حضرت مسیح علیه السلام 💢 ولادت "رودکی" [۲۳۹ ش]
🔰 امير المؤمنين علي عليه السلام : ✍مِن كَمالِ الإنسانِ وَ وُفُورِ فَضلِهِ استِشعارُهُ بِنَفسِهِ النُقصانَ . 🔴آگاهى آدمى از نقصان خويش ، نشانه كمال و فراوانى فضل اوست . 📚گزيده غرر الحكم و درر الكلم،حدیث ۶۰۰۵۱۰
عٰاْشِقٰاْنْ وَقْتِ نَمٰاْزْ اَسْتْ 🌱 مِيْڰُوْيَنْدْ🌱 عٰاْشِقٰاْنْ پَنْجَرِهْ بٰاْزْ اَسْتْ 🌱 مِيْڰُوْيَنْدْ🌱 ⃟⃟⃟ ⃟🌸⇦ ⃟⃟⃟ ⃟🌸⇦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5785015798875557873.mp3
364K
🌺میلاد پیام آور صلح و رحمت حضرت عیسی مسیح بر همه یکتاپرستان مبارک به امید روزی که از آسمان بیاید و با مسیحیان جهان همگی در رکاب مولای عزیزمان باشیم....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
منتظران گناه نمیکنند
🖇 #پارت_46 🌿 نگاهش به چمن هایی بود که داشت باهاشون بازی میکرد. -باشه،عوض کن.ولی نه با این مسخره باز
🖇 🌿 مشغول جمع کردن میز شدم. از اینکه تونسته بودم به احساساتم غلبه کنم،احساس قدرت داشتم. شاید اگر الان، چندماه پیش بود، مشغول گریه و زاری بودم! ولی الان میدونستم تقصیر مامان و بابا نیست،بلکه مدل دنیا همینه!👌 به اتاقم رفتم و در رو قفل کردم. تخته وایت‌بردی که تازه خریده بودم و زیر تخت قایم کرده بودم رو درآوردم و به دیوار زدم و به جمله هایی که دیشب از دفترچه ی سجاد،روش نوشته بودم نگاه کردم... «تو سرخود نمیتونی با نفست مبارزه کنی، نمیتونی اینجوری تمایلات عمیقت رو درست پیدا کنی! باید برای این کار یه برنامه داشته باشی! یه برنامه که بهت دستور بده و منیت رو از تو بگیره.» برگشتم و پشت به تخته و رو به تراس نشستم. پرده رو کنار زده بودم و آسمون از پشت درهای شیشه ای مشخص بود! من هنوز گمشدم رو پیدا نکرده بودم و هنوز اون آرامشی رو که میخواستم،نداشتم. گاهی با خودم فکر میکردم اون گمشده،سجاده! اما وقتی رفتارهای سجاد یادم میومد،میفهمیدم اشتباه میکنم! اون به هیچ شخصی وابسته نبود... پس منم نمیتونستم با یک آدم،این کمبود رو پر کنم! میترسیدم از این اعتراف... اما اون، حال خوشش رو به‌خاطر خدا میدونست...! خدایی که تو اون دفترچه،صفحه ها راجع بهش حرف زده بود و من تندتند اون صفحات رو ورق میزدم که نکنه دلم به یه گوشش گیر کنه...! خدایی که خواسته بود من اینهمه رنج بکشم تا حالا بفهمم آرامش جز در کنار اون نیست...! و خدایی که هیچ شناختی ازش نداشتم...! و حالا باید طبق دستوراتش با تمایلات سطحیم مبارزه میکردم،تا اون لذت های عمیق و اون آرامش سجاد رو تجربه کنم! اما من هیچ چیزی نمیدونستم! هیچ کاری بلد نبودم! باز هم دست به دامن دفترچه ی سجاد شدم. تو لابه لای صفحاتش دنبال یه راه حل میگشتم، که یه جمله به چشمم خورد! «تو نماز به دنبال لذت نگرد! نماز یه فرصت عالی برای مبارزه با نفسه.یه کار تکراری و مداوم که میخواد نفس تو رو بزنه!!» نماز...!؟من اصلا بلد نبودم نماز چجوریه!! نمیدونستم الان باید از خدا ممنون باشم یا سجاد!! تو لپ‌تاپ سرچ کردم و یادم اومد که اول باید وضو بگیرم. رفتم تو حموم و شیر آب رو باز کردم، میومدم مرحله به مرحله از لپ‌تاپ نگاه میکردم و دوباره میرفتم تو حموم تا بالاخره تونستم وضو بگیرم! تمام لباسام خیس شده بود! با غرغر عوضشون کردم و دوباره نشستم پای سیستم. خیلی حفظ کردنش سخت بود! نه میدونستم قبله کدوم طرفه،نه سوره ها رو یادم بود، نه حتی چادری داشتم که بندازم رو سرم و نه مهری برای سجده!! کلافه نشستم رو زمین و زیرلب غر زدم "آخه تو نماز میدونی چیه که میخوای بخونی!!؟😒 اصلا این کارا به قیافه ی تو میخوره؟!" در همین حال،چشمم دوباره افتاد به تخته وایت‌برد! پوفی کردم و بلند شدم و طبق آموخته هام زیرلب گفتم "همه ی این دنیا رنجه و دین هم کار بدون رنجی نیست! اگر بخوای طبق میل خودت پیش بری،به جایی نمیرسی!" چندتا سرچ دیگه هم کردم و فهمیدم که رو سرامیک هم میتونم سجده کنم. یه گوشه از فرش رو دادم کنار و ملافه ی رو تختیم رو برداشتم و انداختم رو سرم. لپ‌تاپ رو گذاشتم رو به روم و دستام رو بردم بالا....الله اکبر...!
برای بار اول بود که سجده و رکوع رو تجربه میکردم! مگه خدا کی بود که من باید جلوش این کارها رو انجام میدادم!؟ نیم ساعت بود که نمازم تموم شده بود اما همونجا نشسته بودم و به کاری که انجام داده بودم فکر میکردم... معنی تک تک جملات عربی که گفته بودم رو تو اینترنت سرچ کردم... از همون الله اکبر شروعش مشخص بود راجع به کسی حرف میزنم که خیلی بزرگه!خیلیییی... و وقتی تو رکوع دوباره به این عظمت تاکید میکنم، یعنی من در مقابلش خیلی کوچیکم!خیلییییی.... ولی وقتی از رکوع بلند شدم،گفتم خدا داره میشنوه که کسی حمدش میکنه! یعنی اون فرد بزرگ،نشسته داره من کوچولو رو نگاه میکنه و حرفام رو میشنوه!! حتما واسه همینه که بعدش خودم رو باید بندازم زمین و بهش سجده کنم! و از سجده سر بردارم و دوباره به یاد بزرگیش به سجده بیفتم!! بعدم با کمک خودش از زمین خودم رو بلند کنم... با اون دوتا سوره ازش بخوام من رو تو گروهی قرار بده که دوستشون داره نه گروهی که ازشون عصبانیه! خدایی که خدای همه‌ست! نه فقط خدای سجاد... پس حق منم هست که ازش آرامش بگیرم! خدایی که به هیچ‌کس نیاز نداره، به منم نیاز نداره، اما بهم حق حیات داده تا اگر از این لطفش ممنون بودم برای همیشه منو ساکن بهشتش کنه! خدایی که آخر همه این حرف‌ها باید شهادت بدم که به جز او،خدایی نیست...! یاد جمله ای افتادم که تو جلسه شنیده بودم!عربیش رو یادم نبود اما معنیش این بود که بعضیا هوای نفسشون رو به جای خدا میپرستن!! هوای نفس،همون تمایلاتی بود که فهمیده بودم باید ازشون بگذرم تا به آرامش برسم! کم کم پازلی که از همون روزای اول تو ذهنم چیده شده بود،تکمیل میشد!! سیستم رو خاموش کردم و به تصویر تارم،تو صفحه ی تاریکش نگاه کردم. به دو تا خطی که از چشم هام تا انتهای صورتم،کشیده شده بود وبرق میزد نگاه کردم و به ملافه ی گل گلی روی سرم! من حالا جلوی خدایی نشسته بودم که حتی وجودش رو انکار میکردم! بهش بد و بیراه میگفتم اما اون میخواست همه این اتفاق‌ها بیفته که بفهمم تنها جای امنم تو بغل خودشه! دیگه نمیتونستم باهاش مخالفت کنم.... تمام وجودم داشت بهم میگفت که آفرین!بالاخره درست اومدی! قبول کردن خدا و اطاعت از اون ، همون چیزی بود که مدت‌ها ازش فراری بودم اما تمام راه‌های آرامش به همین ختم میشد!! دلم بابت تمام این سالها پر بود! نوشته های سجاد اومد جلوی چشمم "هروقت دلت از این دنیا و رنج هاش گرفت،برو به خودش بگو! نری دردتو به بقیه بگیا! تو خدا داری! آبروی خدات رو پیش بقیه نبر!" بغضم همزمان با برخورد پیشونیم به سرامیک های سرد کف اتاق، شکست و دلم به اندازه ی بیست و یک سال درد و دوری بارید.... میخواستم همه چیزو براش تعریف کنم،اما فقط گریه کردم... خیلی ضعف کرده بودم،خودم رو روی فرش کشوندم و همونجا دراز کشیدم...
🖇 🌿 حدود یک ماه بود که دانشگاه شروع شده بود! تقریبا داشتم نماز خوندن رو یاد میگرفتم، هرچند که هنوز بهش عادت نکرده بودم و خصوصا با نمازصبح نمیتونستم کنار بیام. واقعا حرف سجاد رو که میگفت نماز بهترین مبارزه با نفسه رو بهتر میتونستم قبول کنم تا حرف استاد معارفی که میگفت نماز عشق بازی با خداست! تا اینکه بالاخره با استاد بحثم شد -استاد میشه بفرمایید کجای نماز دقیقا عشق بازی با خداست!؟؟😏 -خانم سمیعی!نماز تماما عشق است... همین که شما نماز رو شروع میکنی، دعوت پروردگارت رو لبیک میگی و عشق‌بازی شروع میشه!😳 -میشه بگید کدوم بچه نه ساله، یا اصلا کدوم جوون،ساعت چهار صبح حال عشق بازی با خدایی رو داره که حتی ممکنه به درستی هم نشناستش!؟؟ اونم هرروز!!😕 استاد همینجور که داشت دنبال جواب تو ذهنش میگشت،با اخم نگاهم کرد😒 -استاد عذر میخوام،ولی تا جایی که من فهمیدم، نماز عشق بازی نیست! نماز مبارزه با نفسه.نماز یعنی من انسانم. نماز یعنی ترجیح دستور خدا به دل خودت!😌 نماز در ابتدای امر کار شیرینی نیست! وقتی شیرین میشه که بخاطر خدا حال هوای نفست رو بگیری و نماز رو بخونی!! همه نگاه ها با تعجب برگشت به طرف من و گشادی چشم‌های استاد چندبرابر شد! هیچ‌کس انتظار نداشت چنین حرفایی از من بشنوه! سعی کردم با همون اعتماد به نفس ادامه بدم - بهتره جای این درس ها،اول واقعیت های دنیا رو به بقیه یاد بدید و بعد هم مبارزه با نفس! اونجوری همه انسان‌ها خودشون با اختیار، خدا و اسلام رو انتخاب میکنن!! پچ پچ ها فضای کلاس رو پر کرد، استاد نگاهش رو از من برداشت و تو کلاس چرخوند -کافیه!سکوت رو رعایت کنید. کلاس به اتمام رسیده،میتونید تشریف ببرید! وقتی خبر رسید که کلاس ساعت بعد تشکیل نمیشه،بدون معطلی وسایلم رو جمع کردم و از کلاس خارج شدم،حوصله تیکه پرونی بچه ها رو نداشتم! دلم برای زهرا تنگ شده بود. چندروزی میشد که ندیده بودمش! شمارش رو گرفتم و منتظر شنیدن صداش شدم -به به سلااااااممممم ترنم خودم!😉 -سلام عشششقم!چطوری خانوم!؟ -به خوبی شما،ماهم خوبییییم! آفتاب از کدوم طرف دراومده یاد ما افتادی؟؟ -ببخشیییید،حق داری. درگیر درس و دانشگاهم.این ترم درسام خیلی سنگین شده! -فدای سرت گلم،منم معذرت میخوام،سرم یکم شلوغ بود این چندوقته! -عههه!؟مشغول چی؟! -مشغول خبرای خوب خوب!! -مشکوک میزنیا زهراخانوم!! اینجوری نمیشه، پاشو بیا ببینمت! -امممم...راستش یکم کار داشتم. ولی... فدای سرت. دیدن تو مهم‌تره!😉 کلی حرف دارم باهات! -مرررسی گلی،زود بیا که از فضولی مردم! کجا بریم حالا!؟ -نمیدونم.پارکی،سینمایی،جایی! استخر خوبه!؟ -استخخخخر!؟ مگه تو استخرم میری!؟ -وا!دستت درد نکنه! مگه من چمه!؟ -خخخخخ... ببخشید،خب من فکرمیکردم شماها فقط راه خونه تا مسجدو بلدین!😂😂 عالیه.بریم! من یکم زودتر رفتم و سر ساعتی که باهم قرار داشتیم هم زهرا با همون لبخند همیشگی،پیداش شد! -وای مرسی زهرا! خیلی وقت بود بجز دانشگاه و جلسه و خونه مرجان،جایی نرفته بودم! -چرا؟؟ -خب...نمیدونم! همینجوری! تو خونه بیشتر احساس راحتی میکنم! -اصلا این کارو ادامه نده. برو بیرون،تفریح کن. ادم تو کنج خونه افسرده میشه! بعدم تو خونه و خلوت،آدم بیشتر وسوسه میشه... -یعنی تو زیاد میری بیرون؟؟ -اره خب، من خیلی تو خونه بند نمیشم! تا جایی که بدونم مامان و بابام ناراحت نمیشن، وقتم رو اینور و اونور میگذرونم. -چه خوب! نمیدونم چرا فکر میکردم امثال شما همش میشینید تو خونه که به گناه نیفتید! -خخخخخ،بیخیال.من اصلا از این بچه مثبت بازیا خوشم نمیاد! جوون مجرد،تو خونه نباشه بهتره. آدم باید از فرصت‌هاش استفاده کنه. البته اگر تو خونه کار مفید و ضروری داشته باشم،که بیرون نمیرم. ولی در حال حاضر بیشتر کارم بیرون خونست! حرفمون با ورود به استخر نصفه موند. احساس سرما کردم،تمام بدنم رو بردم زیر آب تا زودتر به دما عادت کنم. سرم رو که بیرون آوردم،خبری از زهرا نبود!! اطرافم دنبالش میگشتم که با صدای شیرجه ی یه نفر تو قسمت عمیق،نظرم جلب شد! زهرا بود!☺️ به انرژی و شیطنتش خندم گرفت و از همونجا وارد قسمت عمیق استخر شدم...
بعد از چندبار مسابقه و بازی تو آب، خسته به قسمت کم عمق برگشتیم. -خب... گفتی کلی حرف باهام داری!😉 -خدمت شما عرض کنم که کم کم باید آماده ی نی‌ناش‌ناش بشی!! ابروم رو بالا انداختم و با تعجب نگاهش کردم! با حالت مغرورانه ادامه داد -لطفا یه لباس خوشگل برای خودت بخر!بالاخره ساقدوش عروس خانوم باید شیک و پیک باشه دیگه!! یدفعه جیغ زدم و محکم بغلش کردم!! -زهراااا... جدی میگی؟؟ وای دیوونه!!!خیلی خوشحال شدم!! -هیسسسس.... الان فکرمیکنن شوهرندیده‌ایم!!😂 خلاصه ترنم خانوم،آبجیت رفتنی شد! دوباره با محبت و ذوق فراوون بغلش کردم -زهرا نمیدونی چقدر خوشحال شدم! وای... خیلی ذوق دارم. -الهی قربونت برم... ان شاءالله به زودی قسمت خودت بشه! -خخخخ... من و شوهر؟ فکرکن بابام منو شوهر بده!! خب حالا تعریف کن ببینم! طرف کیه؟ چیکارست؟ -طرف پسر باباشه و بنده ی خدا! میخواستی کی باشه؟؟ -اه لوس نشو دیگه! -خیلی خب، یه نفس عمیق بکش!! تو بیشتر از من ذوق داری!!😂 آروم باش تا تعریف کنم. -باشه باشه... من آرومم. خب حالا بگو -برادر یکی از دوستامه. یه چند وقتی هست که میان و میرن. -چندوقته میان و میرن ،اونوقت تو الان داری به من میگی؟؟ نامرررررد!😒 -نه خب... خیلی جدی نبود که بخوام بگم. -پس چجوری جدی شد؟؟ -خب آخه اولش فکرنمیکردم بخوام بهش بله بگم! فکر نمیکردم مورد مناسبی باشه. آخه اصلا مذهبی نیست!! -ها؟پس چجوریه؟؟ چرا خب الان قبولش کردی؟ -اولش گفتم خودش ببینه به هم نمیخوریم،میذاره میره! منم که همیشه دوست داشتم شوهرم یه پسر حسابی با خدا باشه! اما همچین خاستگاری نمیومد برام! هرکی بالاخره یه عیبی داشت. حتی اون مذهبیاشم،اونی که من میخواستم نبودن! مثل ماست وارفتم! همیشه انتظار داشتم زهرا زن یه پسر مثل سجاد بشه! -خب چرا به این بله دادی پس؟؟😳 -با یه مشاوری صحبت کردم،باعث شد نظرم عوض شه! واقعا حرفاش درست بود... خیلی پشیمونم که چندسال تو تخیل و توهم زندگی کردم و الکی خاستگارام رو رد کردم!! -بگو دیگه... جون به لبم کردی زهرا!! -خخخخ...باشه دیگه! خب میدونی... من همیشه دوست داشتم یکی بیاد که منو رشدم بده،یه زندگی خیلی خوب باهم داشته باشیم،هم فکر باشیم، اصلا از اینا باشه که انگار دو دقیقه دیگه قراره شهید شن!!😅 اما اشتباه میکردم! خدایی که من رو آفریده،مطمئنا بیشتر از من به فکر رشد منه. حالا چه فرقی داره طرف من کی باشه؟؟ هرکی که باشه،خدا با همون فرد امتحانم میکنه و زمینه رشدم رو فراهم میکنه! من قرار نیست وارد یه زندگی بی عیب و نقص بشم، چون اولا این زندگی و این فرد اصلا وجود نداره، دوما تو چنین زندگی بی عیب و نقصی،جای رشد و ترقی نیست، سوما از کجا معلوم من لایق این زندگی و این همسر باشم؟؟منی که خودم پر از عیب و نقصم،چجوری دنبال یه فرد کاملم؟ خلاصه من وارد هر زندگی که بشم بالاخره باید سختی بکشم تا رشد کنم! -یعنی چشم بسته و بی چون و چرا بله گفتی؟؟؟😳 -نه حالا!اینطوریام که نیست! مگه کشکه؟؟😄 خب چون داداش دوستم بود،میدونستم تو خانوادشون هم حرمت پدر حفظ میشه،هم باباشون هوای مامانشون رو داره. بنظرم بچه ای که تو چنین خانواده‌ای بزرگ شه،هم معنی عشق رو میفهمه و هم احترام! بعدم ظاهرش به دلم نشست،هرچند لباس یقه دیپلمات و چندسانت ریش و تسبیح تو دست نداشت، اما موقر و متین بود!همین؟؟ -خب آره دیگه! دیگه چی میخوای؟؟ -خب کارش،پولش،سربازیش و...!؟ -خیلی از این لحاظ کامل نیست، ولی چون بچه ی با جربزه ایه،چندوقتی نامزد میمونیم تا بتونه یه پولی دست و پا کنه. توکل بر خدا! چندلحظه ای ماتم برد و با خنده ی زهرا به خودم اومدم. -حالا فعلا خیلی به مغزت فشار نیار، من خودم کلی طول کشید تا اینا رو هضم کنم! چیزی تا آخر سانس نمونده،من هنوز از شنا سیر نشدم!بیا بریم...
‼️ شهادت سردار رضی ساعتی پیش در سوریه 😭 ایشان چندین سال است در منطقه مقاومت فعالیت می کرد .
🔴شهادت یکی از مستشاران ایرانی در سوریه / سید رضی در حمله اسرائیل به زینبیه به شهادت رسید ‼️در جریان حمله ساعاتی قبل رژیم صهیونیستی به منطقه زینبیه در حومه دمشق، سید رضی موسوی معروف به سیدرضی از مستشاران باسابقه سپاه در سوریه به شهادت رسید. 🔴سیدرضی از جمله قدیمی‌ترین مستشاران ایران در سوریه و از همراهان سردار شهید حاج قاسم سلیمانی بود.
🔴تصویری از شهید «سیدرضی موسوی»🌷 🔹تصویری از شهید سیدرضی موسوی (سمت راست تصویر) در  کنار شهید سیدمحمد حجازی (سمت چپ تصویر
🔴 در سالروز شهادت سردار سلیمانی قطعیست ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره شهید سیدرضی موسوی حاج قاسم گفت «سید رضی» تو هم باید شهید بشی! شهید سیدرضی موسوی از فرماندهان بدون مرز سپاه در سوریه که امروز به دست رژیم صهیونیستی به شهادت رسید.
من کنار سید نشسته بودم و سید هم طبق معمول شال سبزش را روی سرش انداخته بود و با سوز و گداز خاصی مشغول خواندن زیارت‌ عاشورا و مداحی بود بعد از اتمام مراسم ناگهان شال سبز خود را بر گردن من گذاشت با تعجب پرسیدم: این چه کاری است؟ گفت: بگذار گردن تو باشد بعد از لحظه ای دیدم جمعیت حاضر به سوی من آمدند و شروع کردند به بوسیدن و التماس دعا گفتن با صدای بلند گفتم: اشتباه گرفته‌اید مداح ایشان است اما سید کمی آنطرف تر ایستاده بود و با لبخند به من نگاه می کرد. شهید سید مجتبی علمدار هدیه به ارواح طیبه همه شهدافاتحه وصلوات💐💐💐💐💐 ❣❣❣❣❣
📆تقویم و مناسبتهای امروز📅 🔺امروز سه شنبه: 🔹 ۵ دی ۱۴۰۲ 🔹 🔹 ۱۲ جمادی الثانی ۱۴۴۵ 🔹 🔹 ۲۶ دسامبر ۲۰۲۳ 🔹 🔰مناسبت های امروز: 💢 روز ملی ایمنی در برابر زلزله و کاهش اثرات بلایای طبیعی 💢 سالروز وقوع زلزله شدید بم [۱۳۸۲ ش] 💢 شهادت استاد نجات اللهی به دست عمال رژیم پهلوی [۱۳۵۷ ش]