eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.4هزار دنبال‌کننده
17.8هزار عکس
5.5هزار ویدیو
358 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear وروزو کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
خبر این که فردا شب شب اول ماه مبارک رجب هست
شنبه اول ماه مبارک رجب
اگر کانالی گفت فردا اول ماه رجب هست باور نکنید
æÇÞÚå 1.mp3
زمان: حجم: 970.4K
💿تحدیر (تندخوانی)سوره مبارکه واقعه مدت زمان تقریبی:۵دقیقه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
منتظران گناه نمیکنند
دلیلش رو از بابا بپرسم که بهش گفته قرار بزاره. بابا که خودش شاهد همه ی حرفامون و غر زدنا ی من بود
ره مامان که از همون اول حسابی با دوستش گرم گرفته بود و می گفت و میخندید رو بهش گفت: هما! نمی خوای به عروسمون بگی بیاد. هما خانم لبخند به لب رو به آرزو خواهر کوچکتر آر ام گفت: آرزو جان لطفا خواهرت رو صدا بزن. آرزو برای صدا زدن آرام از پذیرایی خارج شد و لحظه ای بعد آرام با یه سینی گند ه ی پر از چا ی وارد پذیرایی شد و به تک تکمون چایی تعارف کرد و بنا به درخواست مامان ما بین مادرش و مامان نشست 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 با اومدن آرام مجلس بیشتر رنگ و بو ی مجلس خاستگاری رو به خودش گرفت و تعر یفهای مامان از من و کار و کاسبیم هم شروع شد و من در سکوت به حرفای بقیه گوش میدادم و زیر نگاه ه ا ی عمیق برادراش به سوالایی که ازم میپرسیدن جواب می دادم. این اولین با ری بود که این همه ساکت بودم و بقیه در موردم حرف می زدن. دیگه داشتم ز یر نگاه ها ی عمیق و خشمگین محمد حسین ذوب میشدم که بابا از بابای آرام که عجیب چهر ه ی مهربونش به دلم نشسته بود خواست تا من و آرام با هم و تو ی خلوت حرف بزنیم. تو ی دلم از بابا تشکر کردم و نگاهم به آرام بود که مامانش ازش خواسته بود با من تنها باشه و او از جاش برخاسته بود که مامان رو به من گفت : آراد جان پاشو و با آرام برو. از خدا خواسته سر یع رو ی پام وایستادم و به دنبال آرام از پذیرایی خارج شدم که در اتاقی توی سالن رو برام باز کرد و با لبخند ازم خواست وا رد اتاق بشم. جلوتر از او وارد اتاق شدم و همراه با کشید ن نفسی از سر راحتی کتم رو از تنم درآوردم و رو به آرام که در اتاق رو می بست گفتم : آرام این داداشت خسته نشد این همه به من زل زد؟ در جوابم به روم لبخند زد و ازم خواست رو ی صندلی بشینم که دوباره گفتم :قبلا که د یده بودمش خیلی مهربون به نظر میر سید ولی حالا همه اش فکر می کنم الانه که گلوم رو بگیره و خرخره ام رو بجووه. _محمد حسین خیلی مهربونه ولی خب توی این یه مورد کمی حساسه! رو ی تخت نشستم و با نگاه کردن به چهر ه ی ِ آروم آرام لیوان آب رو از دستش گرفتم و سر کشیدم. آرام روبه روم و ر وی صندلی نشست و به دستاش که ر وی پاش بودن خیره شد. مدتی رو در سکوت نگاهش کردم و گفتم : فکر می کردم یه عالمه حرف دارم که بخوام بهت بگم و لی حالا هیچی به ذهنم نمی رسه پس تو هر چی که دلت میخواد بپرس تا من بهت جواب بدم. بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: چرا من؟! گیج نگاهش کردم که بهم خیره شد و گفت : چرا من رو برای ازدواج انتخاب کردین ؟ منی که چشم دیدنم رو نداشتین و همون اول قصد اخراج کردنم رو داشتین! _من همیشه هر چی که خواستم داشتم و تو ی زندگیم هیچ چیز کم نداشتم ولی همیشه جای یه خلأ رو توش احساس می کردم و تا قبل اومدن تو توی زند گیم نمیدونستم این خلأ چیه ولی با دید ن تو متوجه شدم این خلأ عشق و احساس مسو لیت نسبت به کسیه که دوستش دارم. _نظر خانوادتون در مورد من چیه؟ اونا موافق این ازدواجن؟ _مامان و بابا رو که می بینی! از خداشون که تو عروسشون بشی ولی راستش دو تا خواهرم هنوز با قضیه کنار نیومدن و علتش هم اینه که تو رو ندیدن! ولی من مطمئنم با دید ن تو نظرشون به کلی عوض می شه.
منتظران گناه نمیکنند
ره مامان که از همون اول حسابی با دوستش گرم گرفته بود و می گفت و میخندید رو بهش گفت: هما! نمی خوای به
و داداش هم رفت که ببرنش دکتر. با اینکه دلم به حال آرمینی که ندیده بودمش سوخته بود و لی خوشحالی
💕 دختر بسیجی 💕 چیزی نگفت و من ادامه دادم:آرام لطفا به هر سوالی که از من میپرسی خودت هم جواب بده. _راستش رو بخواین بابام و محمد حسین راضی نبودن و لی نمی دونم چی شد که بابام راضی شد ولی داداشم هنوز هم سر حرفشه و حتی تا قبل اومدن شما ..... _داداشت که نگفته هم معلومه که مخالفه! مهم خودت و پدر و مادرتی که راضی این. _برای من نظر محمدحسین خیلی مهمه و تا حالا روی حرفش حرف نزدم و این اولین باریه که باهاش مخالفت میکنم. راستش می ترسم که به حرفش گوش نکنم، آخه او هیچ وقت حرفی رو بی دلیل نمی زنه،البته نه این که فکر کنین نسبت به شما بد بینه ها! نه! فقط میگه به این ازدواج خوش بین نیست _آرام بهت قول می دم کار ی کنم که داداشت خودش دست تو رو بزاره توی دستم تو فقط بهم بگو که کنارم می مونی! من خودم تا ته همه چی رو میرم. _همه چی که خواستن نیست! خانواد ه ی من با خانواد ه ی شما از هر نظر ی متفاوته و ما توی دوتا محیط کاملا متفاوت بزرگ شدیم با فرهنگ های متفاوت! حتما خود شما متوجه این تفاو تها شدین و می فهمین من چی می گم. _ تو تا حالا دوتا خانواده رو دیدی که شبیه هم باشن؟ به نظر من زن و مرد باید متفاوت و مکمل هم دیگه باشن. _میشه بگین چرا خواهراتون با من مخالفن؟! جوابی ندادم که خودش ادامه داد: غیر از اینه که اونا من رو پایین تر از خودشون می بینن اون هم فقط به خاطر تضاد طبقاتیمون؟! _ولی این فقط فکر اوناست نه من! _این همون چیز یه که باعث مخالفت داداشم شده اینکه فکر میکنه من باید با کسی ازدواج کنم که از همه نظر باهام مساو ی باشه و راستش توی این مورد همه باهاش موافقن. _ آرام! تو من رو چه جور آد میدیدی که فکر می کنی ا ین چیزا برام مهمه؟! تو واقعا فکر کردی من کسی ام که به خاطر وضع مالیم خودم رو بالا تر از دیگری بدونم؟ _مطمئن با شین که اگه حتی یه درصد هم احتمال می دادم اینجوری با شین بهتون اجازه نمی دادم بیاین. از جوابش لبخندی گوشه ی لبم نشست و او چادر سفید ش رو روی پاش مرتب کرد و مثل ا ینکه چیز ی یاد ش افتاده باشه ناگهان گفت : راستی شما که با چادر پوشیدن من مشکل ندارین؟ _من تو رو توی چادرت دید م و عاشقت شدم پس مشکلی باهاش ندارم. _جالبه! می تونم ازتون بپرسم چرا یهو نظرتون در مورد من و پوششم عوض شد؟! _ راستش اولش خودم هم باورم نمی شد که عاشق دختر چادری شرکت شده باشم و لی آرام! من عاشق خودت و شخصیتت شدم بدون در نظر گرفتن پوششت و اگه بخو ای چادر نپو شی هم من مشکلی ندارم. لبخندی رو ی لبش نشست و بعد چند ثانیه سکوت زیر نگاه خیره ی من گفت : آرزو تمام دیشب رو مشغول تهیه ی یه لیست از سوالایی بود که باید ازتون بپرسم و از صبح تا قبل اومدن شما یه ریز داشت برام می خوندش ولی من هیچ کدومش رو یاد م نیست که بپرسم. _خب! چرا لیست رو با خودت نیاور دی؟ _ اگه امشب رو تا صبح اینجا بشینین و فقط به سوالای دفتر جواب بدین درواقع فقط تونستین به یک سومش جواب بدین. خندیدم گفتم: یعنی انقدر زیاده؟یاد ت نره با خودت بیار یش شرکت تا من سر فرصت به تک تکشون جواب بدم. _نه! لازم نیست.... _ آرام! شنبه اولین کار ی که میکنی اینه که لیست رو به من میدی! در همین حال که من حرف می زدم تقه ای به در زده شد و آرام بعد تموم شدن حرفم د ر ر و باز کر د و ر و به کسی حدس می زدم آرزو باشه گفت: باشه د یگه! الان میایم. کتم رو از روی تخت برداشتم و در حالی که مشغول پو شیدنش بودم گفتم : نمیزارن آدم دو کلمه حرف بزنه،! و لی تو نگران نباش هر سوالی رو که امشب یادت رفت بپر سی یادداشت کن و توی شرکت ازم بپرس یا اصلا چرا شرکت؟ تو دیگه مال من شدی پس هر جا بخوایم باهم میریم مگه نه؟! ابروها ش بالا پرید و گفت : نه! _منظورت چیه که نه؟! _اولا که من هنوز به شما جواب ندادم پس سوالام رو تو ی همون شرکت می پرسم، دوما منظورتون چیه که حالا هر جا بخوایم با هم میریم ؟ _منظورم از هر کجا کافی شاپ و رستوران و اینجو ر جاهاست نه جایی که شما فکر میکنی خانم؟! با خجالت از فکرش سرش رو پایین انداخت و من که کتم رو تنم کرده بودم با گفتن: حالا کیه که با داداشت رو به رو بشه با صدایی که بشنوه بسم الله گفتم که بهم خندید و جلو تر از او از اتاق خارج شدم. آرزو که جلوی در وایستاد ه و این حرفم رو شنیده بود با خنده رو به من گفت : نگران نبا شین داداش محمد رفت. آرام با نگرا ی پر سید: رفت؟.... ! چرا؟ 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 _زن داداش بهش زنگ زد و گفت تب آرمین بیشتر شده
منتظران گناه نمیکنند
#پارت_صد_و_سیزده_و_صد_چهارده 💕 دختر بسیجی 💕 چیزی نگفت و من ادامه دادم:آرام لطفا به هر سوالی که از
د و عرو سی بگیرم ولی رو ی حرف بزرگترها حرفی نزدم گر چه با نظر اونا هم موافق بودم و مخالفتی ندارم
منتظران گناه نمیکنند
#پارت_صد_و_سیزده_و_صد_چهارده 💕 دختر بسیجی 💕 چیزی نگفت و من ادامه دادم:آرام لطفا به هر سوالی که از
ل بودم از اینک دیگه قرار نیست زیر نگاه خشمگین محمد حسین باشم و با خوشحالی جلوتر از آرام وارد پذیرایی شدم و با تعارف امیر حسین کنارش نشستم. به محض اینکه من و آرام به جمع ملحق شدیم بابا یه نگاهی به من و یه نگاه به آرام انداخت و گفت : خب چی شد؟ بلاخره بریم سر بحث مهر یه و این جور چیزا یا نه؟ به آرام که سکوت کرده و سرش رو پایین انداخته بود نگاه کردم و منتظر بودم حرفی بزنه که مامان وقتی سکوتمون رو دید گفت: سکوت علامت رضا یت! آقا ی محمد ی شما بفرمایید چندتا سکه مَد نظرتونه ؟ با این حرف مامان آرام که به راحتی می شد اضطراب رو توی چهر ه اش دید، سرش رو بالا گرفت و نگاهمون تو ی نگاه هم گره خورد و من برا ی اینکه تونسته باشم کمی از اضطرابش رو کم کرده باشم به روش لبخند زدم و خیلی ریلکس به باباش چشم دوختم که در جواب مامان گفت : راستش من مهریه رو آخرین چیز مهم توی بحث ازدواج می دونم! مهمترین چیز برا ی من اخلاق خوب آقا آراده و لی چون سنت حسنه ی پیامبر ه هر تعداد که شما بگین من قبول می کنم. مامان یه نگاه به بابا انداخت و گفت : ما فقط همین یه دونه پسر رو داریم و هر چه قدر هم که شما بگین حاضریم مهریه کنیم پس لطفا رودربایستی و تعارف رو کنار بزارین و یه تعدا دی رو بگین. آقای محمدی ساکت بود و بابا که دید او چیزی نم ی گه گفت: اصلا چرا از خودشون نمی پر سیم چی مَََد نظرشونه ؟ بابا رو به آرام با لبخند ادامه داد : دخترم بگو دوست دا ر ی چندتا و چی مهرت کنیم؟! آرام به باباش نگاه کرد که باباش سرش رو بالا و پایین کرد و آرام با لحن آرومی گفت : من فقط یه مسافرت می خوام! از حرفش متعجب شدم و با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد: سفر حج! بابا به روش لبخند زد و گفت : عجب انتخاب قشنگی! و لی دخترم این خیلی کمه بگو دیگه چی می خوای ؟ _ من چیز دیگه ای نمی خوام . نفسم رو کلافه بیرو ن دادم و رو به بابا و بابای او گفتم: اگه اجازه بدین علاوه بر حج، تا ریخ سال تولدش رو تعداد سکه قرار بدیم. همه منتظر جواب آقا ی محمدی بهش خیر ه شدیم که جواب داد: خب اگه شما خودتون اینجو ر می خواین باشه من حرفی ندارم. 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 با این حرف آقا ی محمدی، مامان با ذوق گفت :خب پس مبارکه دیگه! آرزو هم با این حرف مامان و با اشاره ی مادرش با ذوق ظرف شیرینی رو از ر وی میز برداشت و مشغول تعارف شیرینی شد. به آرام که با لپا ی گل انداخته سرش پایین بود، خیلی نامحسوس نگاه کردم که ناگهان مامان بغلش کرد و بدون توجه به چشمای از حدقه بیرو ن زد ه اش صورتش رو بو سید. از کار مامان و قیافه ی متعجب آرام خند ه ام گرفته بود که امیر حسین آروم کنار گوشم گفت : فعلا تا می تونی بخند چون تا چند وقت دیگه اشکت در میاد! با تعجب نگاهش کردم که با خنده گفت : این آرا می که انقدر جلوی تو آروم و سر به ز یره، همین محمد حسین ی که جلوش تکون نمی خور دی رو یه شبانه روز برای تنبیه تو ی انبار جا کرده و در رو به روش بسته! بر ا ی ما هم که دیگه آسایش نذاشته پس تا می تونی، خو شی و استراحت کن که خدا به دادت برسه. با تعجب به آرام که مشکوکانه ما رو نگاه می کرد چشم دوختم که امیر حسین گفت : حالا نمی خواد خشکت بزنه انقدرایی که گفتم بد نیست بلاخره یه ذره خوبی هم تو ی وجودش پید ا می شه! _آخه به تو هم می گن داداش؟! به جای اینکه ازش تعر یف کنی داری بد گوییش رو می کنی؟! _آرام خیلی خوبتر از اون چیزیه که نیاز به تعریف داشته باشه و خودت هم این رو خوب می دو نی! فقط یه کم که نه خیلی بازیگوشه و هر کجا که باشه اونجا دیگه آسایش نیست. _ولی به نظر من او خیلی خانومه! _آرام چیز ی بیشتر از خانوم، خانومه! می دونه کجا چجو ری باید رفتار کنه، بیرون سنگین و با قاره ولی تو ی خونه زلزله اس! جوریه که وقتی نیست، خونه ساکت و سوت و کوره و جای خالیش حساب ی به چشم میاد. با این حرفش موافق بودم، چون آرام وقتی که شرکت نبود هم شرکت سوت و کور بود و من دل و دماغ کار کردن نداشتم . اونشب قرار بر این گذاشته شد که مراسم عقد برا ی دو هفته ی دیگه و توی خونه ی آرام باشه چون خونه شون یه آپارتمان دو طبقه بود و توی طبقه ی بالا که مال امیر حسین و کوچکتر از طبقه ی پایین بود می تونستن خانم ها باشن و طبقه ی پایین هم برای آقایون در نظر گرفته شد . مامان اصرار داشت مراسم عقد تو ی سالن پذیرایی یا تو ی خونه ی ما برگزار بشه ولی آقای محمدی می گفت بهتره جشن عقد مختصر گرفته بشه و جشن مفصل بمونه برا ی عرو سی و ما هم دیگه اصراری نکردیم. من حاضر بودم بر ای آرام بزرگترین جشن عقد