eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.4هزار دنبال‌کننده
17.8هزار عکس
5.5هزار ویدیو
358 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear وروزو کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
📆تقویم و مناسبتهای امروز📅 🔺امروز دوشنبه: 🔹 ۹ بهمن ۱۴۰۲ 🔹 🔹 ۱۷ رجب ۱۴۴۵ 🔹 🔹 ۲۹ ژانویه ۲۰۲۳ 🔹 🔰مناسبت های امروز: 💢 راهپیمایی کارکنان مسلسل سازی [۱۳۵۷ ش] 💢 پنج شهید و ۴۶ مجروح در رشت [۱۳۵۷ ش]
جناب آقای شکوهیانshokohian.mp3
زمان: حجم: 13.69M
🎙 واکسن ایرانی برکت مجوز لازم برای تزریق به رهبری را نداشت. 👈 دلایل مهم عدم تزریق این واکسن به شخص اول کشور ❓چطور می خواهیم سلامت جامعه را با تزریق واکسنی که مجوز لازم را ندارد تضمین کنیم؟ 🔸 جناب آقای شکوهیان 👈 ما نگران رهبرمان هستیم...
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی 🔴 ثوابهای حیرت انگیز دعا برای ظهور 🔵 برخی ثواب های حیرت انگیز دعا برای ظهور بر اساس کتاب مکیال المکارم: 1⃣ ثواب حج تمتع دارد 2⃣ ثواب عمره دارد 3⃣ ثواب دوماه اعتکاف در مسجد الحرام دارد 4⃣ ثواب روزه دو ماه دارد 5⃣ باعث می شود صد هزار حاجتت در قیامت روا شود 6⃣ ثواب ده طواف خانه کعبه دارد 7⃣ ثواب آزاد کردن برده دارد 8⃣ ثواب روانه ساختن هزار اسب زین کرده در راه خدا را دارد 9⃣ ثواب هزار سال خدمت پروردگار را دارد 🔟 ثواب نه هزار سال نماز و روزه را دارد و... 🟢 آری کافی است که فقط بگویی : 🌺 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج 🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😔آشتی باشیم باهم ؟😔 🔺من تارک الصلاه و شارب‌الخمر بودم اما .... 🔸فوق‌العاده شنیدنی ؛ داستان توبه مرد عرب بواسطه امیرالمومنین
🔆 از جامع‌ترین ادعیه ماه اللهمَّ إِنِّى أَسأَلُكَ صبْرَ الشَّاكِرِينَ لكَ، و عَمَلَ الْخَائِفِينَ مِنْكَ،و يَقِينَ الْعَابِدِينَ لكَ.اللهُمَّ أَنْتَ الْعَلِىُّ الْعظِيمُ،و أنا عَبْدُكَ الْبَائِسُ الْفَقِيرُ، أَنْتَ الْغنِىُّ الْحمِيدُ،و أنا الْعَبْدُ الذَّلِيلُ.اللهم صل على محمد و آله و امْنُنْ بِغِنَاكَ على فَقْرِى،و بِحِلْمِكَ عَلَى جَهْلِى، و بِقُوَّتِكَ على ضَعْفِى،ياقَوِىُّ يَاعزِيزُ. اللهم صل على محمد وآله الْأَوْصِياءِ الْمَرْضِيِّينَ، وَاكْفِنِى ما أَهَمَّنِى مِن أَمْرِ الدُّنْيا وَالْاخرةِ ياأَرحمَ الراحمينَ. ✍🏻 اى خدا از تو درخواست مى‌كنم كه مرا صبر شكرگزاران عطا كنى و عمل خداترسان و يقينِ اهل عبادت را نصيبم فرمايى، خدایا تو بلند مقام و بزرگى و من بنده بينواى فقير توام، تو غنى هستی و ستوده‌صفات، و من عبد ذليل توام، اى خدا درود فرست بر محمد و آلش و منت گذار بر من با غنايت بر فقرم و با حلمت بر جهلم و با توانائيت بر ناتوانى‌ام، اى تواناى با عزت، درود فرست بر محمد و آلش كه اوصياء پسنديده رسولت هستند، و مهمات امور دنيا و آخرت مرا كفايت فرما اى مهربانترين مهربانان عالم. 📙مصباح المتهجد۸۰۲ @montzeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
10M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 🔻 خوشبینی یا بدبینی؟ (1) 🔅 سو ظن در محیطی که غلبه بر انسانیت، صداقت، صلاح و سداد است، ظلم است اما برعکس… ➕ شرح حکمت ۱۱۴ نهج‌البلاغه 🔹حجت‌الاسلام مهدوی‌ارفع @montzeran
رمان که می‌فرستم تو کانال پارتش زیاده آخرش خوب تمام می شود ولی با التماس
منتظران گناه نمیکنند
ه بودم برای اینکه بفهمم حرفام تاثیری داشته یا نه با آرزو تماس گرفتم که زود جواب داد و گفت : من همین
💕 دختر بسیجی 💕 به حرفش پوزخند ی زدم و برای رفتن به سمت ما شینم پشتم رو بهش کردم و هنوز چند قدم بیشتر ازش فاصله نگرفته بودم که با عصبانیت گفت : دیگه کنار نمی کشم و نمی زارم راحت از چنگم درش بیا ری! از عصبانیت پوزخند گوشه ی لبم پر رنگ تر شد و بی توجه بهش توی ماشین نشستم و ازش دور شدم. از بابت پرهام خیالم راحت بود چون آرام رو خوب میشناختم و مطمئن بودم حتی بهش فکر هم نم ی کنه ولی یه چیزی آزارم می داد اینکه پرهام گفته بود او باعث شده آرام به خواستگارش جواب رد بده! با صدای زنگ گو شیم از رو ی صندلی کناریم هندزفریم رو توی گو شی گذاشتم و جواب آرزو رو دادم که با خوشحالی قبل ا ینکه من چیز ی بگم، گفت : آراد! اول باید بهم مژدگونی بد ی تا خبرا رو بهت بدم. _آرام بهشون جواب رد داد! _شما از کجا فهمیدی؟! _از صدای شاد و شنگولت! _ای بابا! پس الکی دو ساعت برای گرفتن مژدگونی نقشه کشیدم. به لحن حرف زدنش که یهویی عوض و آروم شده بود خندیدم و گفتم :ولی من مژدگونی رو بهت می دم! حاال بگو ببینم چی میخوای؟ _من دختر قانعی هستم و شما هر چی بخر ی قبوله فقط بگم که گوشیم یه مدته هنگ داره و ممکنه نتونم خیلی خوب خبرا رو بهتون بدم. با صدای بلند قهقهه زدم و گفتم :من گو شی رو برات میخرم ولی نه در برابر این خبر که خودم از قبل میدونستمش! _پس در برابر چی ؟ _تو پرهام سهرابی رو میشنا سی؟ _آره! _از کجا می شنا سیش؟ _یه شب با پدر و مادرش اومده بود اینجا و یه بار هم..... _یه بار هم چی ؟ _هیچی..... میشناسمش دیگه! _آرزو! دیگه نمی پرسم! یه بار هم چی ؟ _وقتی با آرام رفته بودیم بیرون دیدمش. _منظورت چیه ؟ یعنی آرام با پرهام .... نه! نه!... خیلی یهویی از جلومون در اومد و گفت میخواد با آرام حرف بزنه ولی آرام گفت باهاش حر فی نداره و بهش بی محلی کرد. _به تاز گی چی ؟ تاز گیا پرهام رو ندیده ؟ _نمی دونم! فکر نکنم چون از خیلی وقته آرام بیرو ن نرفته. _تماس چی؟ با هم در تماس نیستن؟ _چرا می پر سین؟ شما به آرام شک دارین؟ _نه! تو فقط جواب من رو بده . _نمی دونم. _خب برو تحقیق کن و جواب من رو بده. _همین امشب می خواین بدونین؟ _آره. _باشه ببینم چیکا ر میتونم بکنم. کلافه هندزفری رو از گوشم در آوردم و با سبز شدن چراغ قرمز به قصد رفتن به بام تهران پام رو رو ی گاز گذاشتم. بدون اینکه از ما شین پیاد ه بشم به شهری که تاریکی شب رو با هزاران چراغ رنگا رنگ شکسته بود نگاه کردم و حرف آرام تو ی گوشم پیچید که وقتی دید ه بود بیش از حد از پشت د یوار شیشه ای اتاق کارم به پایین نگاه می کنم گفت مراقب باشم این از بالا نگاه کردنا مغرورم نکنه و باعث تکبرم نشه! با صدای پیامک گو شیم از فکر آرام که باز هم من رو به ر ویا و خیا ل برده بود دراومدم و پیامک آرزو رو خوندم که نوشته بود :زنگ بزن. با تعجب شمار ه اش رو گرفتم که بعد یه بوق تماس وصل شد و صدا ی آرزو که با شخص دیگه ای حرف میزد تو ی گوشم پیچید و فهمیدم باز هم آرزو تماس رو روی بلند گو گذاشته و خواسته حرفاشون رو بشنوم که به آرا م میگفت :..... تو واقعا می خواستی به خاطر یه تهدید احمقانه با این پسره که دوستش نداری ازدواج کنی؟! صدای آرام رو شنیدم که با کلافگی جواب داد: اون د یوونه ی سادیسمی با کسی شوخی نداره! وقتی میگه یه کاری رو می کنه حتما می کنه او به خاطر اذ یت کردن من شرکت خودشون رو تا مرز نابود ی کشوند پس وقتی میگه آراد رو میکشه حتما این کار رو میکنه! تو که میدونی او از ا ذیت کردن من لذت می بره. از چیز ی که می شنید م قلبم سوز گرفت و همراه با بستن چشمام لبم رو به دندون گرفتم. ولی ته دلم احساس شوق می کردم از اینکه آرام من رو دوست داشت و حاضر شده بود به خاطر من از خودش بگذره! 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 برای شنیدن صدا ی آرزو که انگار حرف دل من رو زده بود گوشام رو تیز کردم که پرسید : خب! حالا چی شد که نظرت عوض شد و بهشون جواب رد داد ی؟ آرام: همین پرهام که نمی دونم چرا می خو ای در موردش بدونی بهم گفت که سروش به آلمان رفته و حالا حالا هم بر نمی گرده! آرزو : او از کجا می دونست که تو چرا میخوا ی به خاستگارت جواب بدی ؟ اصلا مگه تو باهاش در ارتباطی؟! آرام :و ای آرزو چقدر سوال می پرسی؟! امروز قبل اینکه حاج صادق و اینا بیان با یه شماره ی ناشناس زنگ زد و من هم که نمی دونستم کیه جوابش رو دادم و دیدم از همه چی خبر داره وقتی هم که ازش پر سیدم از کجا میدونه گفت از سایه شنیده! آرزو : سایه دی ه ک یه ؟ آرام با کلافگی بیش از حد سرش غر زد :
آرزو باورکن اصلا حوصله ندارم به تو جواب پس بدم تا همین جاش هم اشتباه کردم که گفتم حالا هم اگه ناراحت نمیشی برو بیرون میخوام بخوابم. آرزو دیگه چیز ی نپر سید و از سر و صداهایی که می شنیدم فهمیدم بعد قطع کردن تماس از اتاق خارج شده و چند دقیقه ا ی طول کشید تا اینکه به من گفت : خودتون که همه چیز رو شنیدین پس دیگه لازم نیست من چیز ی بگم! من رو باش فکر کردم آرام به خاطر داداش محمد می خواد به پسر حاج صادق جواب بده! خدا رو شکر امشب داداش محمد اینجا نبود... _یعنی محمد حسین هنوز چیزی در این مورد نمیدونه؟! _نه! داداش محمد و خانمش رفتن شهرستان و قراره تا آخر هفته اونجا بمونن و کسی هم چیز ی بهش نگفته! تو ی ذهنم روزها رو مرور کردم و وقتی دید م پس فردا آخر هفته است و من فقط یک روز فرصت دارم از نبود محمد حسین استفاده کنم گفتم: من فردا رأس ساعت ده جلوی در خونتونم تا با آرام حرف بزنم. _باشه! فقط یه چیزی ؟ _چی؟! _شما می دو نی سایه ک یه؟! _لازم نیست تو در موردش بدونی! فعلا خداحافظ. قبل اینکه بخواد چیزی بگه تماس رو قطع کردم و از ما شین پیاده شدم. کش و قو سی به بدنم دادم و رو ی کاپوت ما شین نشستم و ساعتها به این فکر کردم که فردا قراره آرام رو ببینم و بارها حرفهایی که می خواستم بزنم رو تو ی ذهنم مرور کردم. دسته ی گل رز قرمز که با یه روبان قرمز به قشنگی تزئین شده بود رو تو ی دستم جابه جا و برا ی زدن زنگ در خونه دستم رو دراز کردم که در باشدت باز شد و با محمد حسین رخ به رخ شدم. به چهر ه ی قرمز و عصبی محمدحسین نگاه کردم و قبل اینکه دهن باز کنم و چیز ی بگم با عصبانیت یقه ام رو گرفت و از بین دندوناش غرید: همه چی زیر سر تو ی عوضیه! سعی بر ای جدا کر دن دستاش از یقه ام نکردم و او من رو به داخل حیا ط کشوند و وقتی ت وی حیا ط قرار گرفتیم در رو با پاش محکم به هم زد و گفت : دیگه چی از جونمون می خو ای ؟ چرا گورت رو گم نمی کنی ؟ هما خانم که از صدا ی در به داخل حیاط اومده بود با دیدن من و محمدحسین که یقه ی من رو محکم گرفته بود و به دیوار پشت سرم و کنار در فشارم می داد، با نگرانی گفت : اینجا چه خبره؟! محمد حسین محکم تر به د یوار فشارم داد و رو به مادرش گفت : آبرو ر یز ی دیشب به خاطر این بی ناموسه..... آقای محمدی که نمی دونم کی به حیا ط اومده بود بهمون نز دیک شد و رو به محمدحسین گفت : محمدحسین! من کی بهت یا د دادم که یقه بگیری؟! محمدحسین با عصبانیت داد زد:شما یاد ندا دی ولی زمونه یاد داد! همون زمونه ا ی که نامردی رو به این نامرد یا د داده.... محمدحسین با گفتن این حرف به سمت خودش کشوندم و محکم به دیوا ر کوبوندم و دستش برای خوابید ن ر وی صورتم بالا رفت که با صدای داد آرام که داد زد : بسه! همون بالا موند . هیکل محمدحسین جلو ی د ید من رو گرفته بود و نمی ذاشت ببینمش ولی صدای تپش شدید قلبم رو احساس می کردم که از احساس نزدیک بودنش بهم و شنیدن صداش با بی قرا ری تو ی جاش بی قرار ی میکرد . محمد حسین رو به آرام توپید : کی به تو گفت بیای بیرون؟! برو تو ی خونه.... آرام :برم تو ی خو نه که چی بشه؟ محمد حسین که یقه ام رو رها کرده بود ازم فاصله گرفت و من تونستم آرام رو ببینم که رو ی پله ی سو می وایستاد ه بود و به ما نگاه می کرد. من به چشمای نگرانش زل زده بودم سعی داشتم دلتنگی این چند وقته رو هر چند اندک از بین ببرم ولی هر چه بیشتر توی چشماش می گشتم کمتر گرمی روزهای باد برده رو میدیدم و دلتنگ تر از قبل به دنبال ذر های آرامش تو ی چشماش نگاه می کردم. 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 محمدحسین بهش نزدیک شد و سرش داد زد : اینجا با شی که چی بشه؟ که این نامرد باز هم زیر سرت بشینه و خامت کنه و بعد یه مدت بگه دیگه نمیخوادت؟! آره آرام؟! تو این رو می خو ای؟! تو می خو ای باز هم باهاش ادامه بد ی؟! آرام داد زد: نه!..... با نگرانی بهش خیر ه شدم که دستش رو به نرده ی کنار پله گرفت و محمدحسین گفت : آرام حتی یه لحظه هم فکر نکن که من بزارم باهاش حتی تا دم در بری و بخو ای دوباره باهاش ازدواج کنی..... آرام نگاه سردش رو به من دوخت و گفت : من حتی یک درصد هم به ازدواج دوباره باهاش فکر نمی کنم! البته نه به خاطر خودم و شما بلکه به خاطر خودش! با این حرفش دو قدم به سمتش برداشتم و خواستم چیزی بگم که دستش رو به نشانه ی سکوت بالا برد و رو به محمدحسین ادامه داد: د اداش! شما تا حالا هر چ ی خواستین در موردش گفتین و من چیز ی نگفتم ولی باید بدونین همه ی مشکلاتی که برا ی شرکت پیش اومد و زندانی شدن و از همه بدتر سکته ی باباش به خاطر وجود من تو ی زندگیش بوده. من می دونستم این مشکلا و ناراحتیا زم