#عقایدت_رو_فریاد_بزن❗️
⚠️چرا می ترسی چادری بشی؟ 😶چرا #خجالت می کشی جلو دیگران از چیزهایی که فکر می کنی درسته حرف بزنی؟🤔
⚠️چرا روت نمیشه جلوی دیگران اونی که خودت دوست داری باشی ، باشی؟🙁
⚠️چرا همه چیز برعکسه؟🤔 مگه تو داری #اشتباه میکنی که#شرمنده ای؟🙂🏻
طعنه ها دلسردت نکنه خواهرم
👤یه حرفی رو شهید حججی برا ما وصیت گذاشته که همه شنیدیم
" تو برای رضای خدا کار کن خدا تو رو برا خودش خریداری میکنه"..
⁉️ چرا بعضی ها احساس میکنن اگر بیان تو تیم خدا، طرد میشن؟😞
⚊#یوسف زندانی رو چه کسی عزیز مصر کرد؟ غیر از خدا؟
⚊#شهید #حججی رو چه کسی عزیز دل همه کرد؟ غیر از خدا؟😊
تو اگه.. از بدترین افراد هم باشی ، خدا عزیز دلت میکنه! اگه پای خدا وایسی و کم نذاری براش...😊
#اعتماد کن به خدا و عقایدت رو فریاد بزن..💪 ببینم چند نفر #یاعلی میگن و چادری میشن
طعنه ها دلسردت نکنه خواهرم
بایست پای ایمانت پای عقیده ات...
http://eitaa.com/joinchat/3751936000Cf84bd28534
منتظران گناه نمیکنند
🔺 در این سلسله پیامها ابتدا نگاهی به سرزمینهای نشانشده در واقعهٔ ظهور میکنیم، در ادامه به بیان و
📌روی ما حساب کردند🌿
🇮🇷در زمان #امامانمعصوم، #ایرانیان با عناوینی مانند↪️ « #فَرْس»، « #اَعاجِم»، « #مَوالِی» و « #قوم سلمان» شناخته میشدند.
💢در #روایات نیز از #ایرانیها با القابی مانند « #اهلخراسان»، «#اهلقم»، « #اهلطالقان» و دیگر #شهرهای مشهور آن زمان یاد شده است✔️
❇️ #پیامبر #اسلام و ائمه، بخصوص #حضرتعلی در #موقعیتهای #مختلف از #ایران و ایرانیان #تعریف کرده و 🌀همواره #سعی میکردند با #رعایتعدالت در #برخورد با آنها،
💠 #ذهنیت #نژادپرستانه و #برتریجویی #اعراب بر ایرانیان را از بین ببرند✅
🔰 #حضرتمحمد در #حدیثی در این خصوص #فرمودند:💢 « #اعتماد من به [برخی] #ایرانیان بیشتر از [برخی] از شما [ #اعراب] است»*۱
✳️ #پیامبر اسلام همچنین #ایرانیان را #خوشبختترین ملت #غیرعرب به واسطه #اســـــــ🕋ــلام دانسته است*۲ 💟 #مهربانی و لطف #اهلبیت چراغ محبت آنها را در #دل ایرانیها روشن کرد💓
💠امروزه مردم ایران به اینکه شیعه اهل بیت هستندا فتخار میکنند و
🔶#پرچم اسلام🏳 به برکت همین محبت و علاقه در این سرزمین برافراشته شده تا روزی که بهدست #حضرتبقیهالله برسد. 😍انشاءالله
📚۱.ذکر اخبار اصفهان حافظ ابونعیم، ص۱۲
۲.کنزالاعمال، ج۲، ص۹۰
#نقش_ایرانیان_در_ظهور ۳
✧┅┅
#سرباز 🔥
✍ #پارت16
اما نقشه دیگه ای به ذهنش رسید.
اون شب رضایت داد و فاطمه و پدر و برادرش رفتن خونه.
تو راه فاطمه منتظر بود،
پدرش یا امیررضا چیزی بگن ولی هیچ کدوم حرفی نمیگفتن.
حاج محمود روی مبل نشست و به فاطمه که با مادرش روبوسی میکرد،نگاه میکرد. فاطمه از اینکه باعث ناراحتی و نگرانی خانواده ش شده بود،شرمنده بود.
حاج محمود با ناراحتی به فاطمه گفت:
_بشین.
فاطمه و مادرش و امیررضا نشستن. گفت:
_چند وقته مزاحمت میشه؟
فاطمه سرشو انداخت پایین و گفت:
_من کار اشتباهی نکردم با...
حاج محمود پرید وسط حرفش و گفت:
_جواب سوال من این نیست.گفتم چند وقته اون پسره عوضی مزاحمت میشه؟
فاطمه همونجوری که سرش پایین بود گفت:
-خیلی وقت نیست.
-یعنی چند وقته؟ چند روزه؟ چند ماهه؟
-شش ماه.
امیررضا عصبانی شد،بلند گفت:
_چرا تا حالا نگفتی؟
-نمیخواستم بیخودی نگرانتون کنم.
حاج محمود گفت:
_بیخودی؟!! اون پسری که من دیدم مزاحمت امشبش کمترین کاری بوده که تا حالا انجام داده و بعد از این بخواد انجام بده.بعد تو میگی بیخودی؟!!
زهره خانوم نگران گفت:
_به منم بگین اینجا چه خبره؟! پسره کیه؟! مزاحمت چیه؟!
حاج محمود با ناراحتی به فاطمه نگاه میکرد و گفت:
_برای همین کلاس دفاع شخصی میری.. آره؟
فاطمه بدون اینکه سرشو بالا بیاره گفت:
-بله.
همه ساکت بودن.بعد مدتی حاج محمود با تعجب و نگرانی گفت:
_دزدیدن حنانه هم...کار این پسره بوده؟!!
فاطمه چیزی نگفت ولی با سکوتش تایید کرد.امیررضا گفت:
_برای چی مزاحمت میشه؟
فاطمه بالاخره سرشو بلند کرد و به پدرش نگاه کرد.
-من کار بدی نکردم ولی بخاطر یه کینه احمقانه میخواد کاری کنه که ازش عذرخواهی کنم.
امیررضا عصبانی سمت در رفت.حاج محمود صداش کرد:
-امیر
امیررضا ایستاد.
-از حیاط بیرون نرو.
امیررضا اونقدر عصبانی بود که میخواست بره سراغ افشین.اما نشانی ازش نداشت و اگه رانندگی میکرد یا با کسی تصادف میکرد یا بلایی سر خودش میومد.به حیاط رفت.
فاطمه بلند شد بره اتاقش.حاج محمود گفت:
_فعلا از خونه بیرون نرو تا یه فکری بکنم.
-چشم.
به اتاقش رفت.
از پنجره به امیررضا نگاه میکرد.گاهی روی صندلی می نشست،گاهی قدم میزد،گاهی روی پله می نشست.
زهره خانوم در اتاق رو باز کرد و با سینی غذا وارد اتاق شد.فاطمه سمت مادرش رفت و ظرف غذا رو گرفت و روی میز وسط اتاق گذاشت.
زهره خانوم نگران نگاهش میکرد،دستشو گرفت و باهم روی مبل نشستن.فاطمه شرمنده سرشو انداخت پایین.
-وقتی میگی کار بدی نکردی نباید شرمنده باشی.همه مون بهت #اعتماد داریم.ناراحتی ما از اینه که چرا تا حالا نگفتی.اگه زبانم لال بلایی سرت میاورد..
فاطمه سرشو روی پای مادرش گذاشت و گریه میکرد.
دو روز گذشت،
و فاطمه اصلا از خونه بیرون نرفته بود.کنار پدرش نشست.دست پدرش رو بوسید و گفت:
_بابا جونم،من شرمنده م که باعث ناراحتی شما شدم.
-دخترم،اونی که باعث ناراحتی ماست،تو نیستی.
-اگه تو خونه موندن من باعث میشه ناراحتی و نگرانی شما کمتر بشه،من با کمال میل تا آخر عمرم پامو از خونه بیرون نمیذارم.ولی بابا جونم،این باعث میشه نگرانی شما کمتر بشه؟
حاج محمود یه کم فکر کرد،بعد امیررضا رو صدا کرد....
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت هفتادوهشتم
-تو چقدر میشناسیش؟
-اونقدری میشناسمش که ازتون میخوام شما هم بشناسینش.
-پس میدونی کس و کاری نداره!
-حاج عمو،بی کس و کار که نیست.
-دخترم،آدم ها رفتار با همسر رو تو #خانواده یاد میگیرن.رفتار پدر و مادر پویان چطوری بود؟
-پدر و مادر پویان عاشق همدیگه و عاشق پسرشون بودن.پویان مهربانی و محبت کردن رو خیلی خوب از پدر و مادرش یاد گرفته.. همیشه،حتی تو گذشته ای که خدا نبوده هم آدم مهربان و فداکاری بود.
-ولی من نمیتونم دخترمو،پاره تنمو به کسی بسپارم که بهش #اعتماد ندارم.
-من اومدم ازتون خواهش کنم درمورد پویان سلطانی بیشتر فکر کنید..بیشتر بشناسینش.شاید بتونید بهش اعتماد کنید.
بلند شد و گفت:
_عمو جان،شما میدونید که مریم بهترین دوست منه.زندگیش برام مهمه.امیدوارم حرف های منو دخالت محسوب نکنید..با اجازه تون من دیگه میرم.
-میدونم دخترم.من شما رو به اندازه مریم دوست دارم و قبولت دارم..به بابا سلام برسون.
-ممنون عموجان.خدانگهدار.
روز بعد افشین دوباره جلو مغازه حاج محمود ایستاده بود.شاگرد حاج محمود درو باز کرد.
بعد چهل دقیقه حاج محمود اومد.
جلو مغازه بود که افشین سلام کرد.حاج محمود نفس ناراحتی کشید و بدون اینکه نگاهش کنه،جواب سلام شو داد و رفت تو مغازه.افشین یه کم ایستاد و بعد رفت.
بعد یک هفته حاج محمود وقتی جواب سلام شو داد،گفت:
_میخوای اعصاب منو خرد کنی؟
افشین با احترام گفت:
_نه..میخوام باهاتون صحبت کنم،اگه شما اجازه بدید.
-اجازه نمیدم.برو.
رفت تو مغازه ش.افشین یه کم ایستاد...
بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»