2.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌ برخورد با #خانمهای_بدحجاب_در_نگاه_رهبری⁉️
➕🎥ویدئوی بیانات جالب رهبری👇
✅رهبر معظم انقلاب #تاکید دارند که با این نگاه و با این روحیه با خانم بدحجاب برخورد کنید:👇
"مدارا کنید؛ ممکن است ظاهر زنندهای داشته باشد؛ داشته باشد.❗️
بعضی از همینها خانمهائی بودند که در عرف معمولی به آنها میگویند #خانم_بدحجاب؛ اشک هم از چشمش دارد میریزد.
❓حالا چه کار کنیم؟ ردش کنید؟ مصلحت است؟ حق است؟
نه،❗️
#دل، متعلق به این جبهه است؛
#جان، دلباختهی به این اهداف و آرمانهاست."
در ادامه بیانات منحصر به فرد خود، به مقایسه ای جالب و عجیب می پردارند که برای همه بسیار جای تامل است👇
"او یک #نقصی دارد.
⁉️مگر #من نقص ندارم؟ نقص او ظاهر است، نقصهای این حقیر باطن است؛‼️ نمیبینند.
👈گفتا شیخا هر آنچه گوئی هستم / آیا تو چنان که مینمائی هستی⁉️
و باز هم تاکید👇
✅ "با روی خوش پذیرای جوانان باشید."
♻️البته انسان نهی از منکر هم میکند؛ نهی از منکر با #زبان_خوش، نه با ایجاد نفرت.❌ ۹۱/۰۷/۱۹
ایشان نهی از منکر را اینگونه تبیین میکننند👇
🔻 #جلوگیری، طرق مختلفی دارد. بله ممکن است شما بگویید:
فلان #روش؛ روش غلط، تند یا ناکارآمدی است💥
و فلان روش؛ روش بهتری است،✅
این ها بحث دیگری است، اما در این که باید #مواجهه و #مقابله کرد
📌 در این کسی نباید #تردید کند.
🗓۱۳۹۵/۲/۲۰
🎥 در ویدئوی زیر #رفتار_رهبری را با بعضی از افراد مثلا حزب اللهی مقایسه کنید❗️👇
مثل آقای خامنه ای #پیدا_نمیکنید.
صحیفه نور ج۱۷ص۲۷۲
5.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫🔸 #چادری ها بخوانند ....👇
💫اینکه فکر کنیم #چادر سر کردیم ..و دیگه تموم شد هر کاری خواستیم انجام بدیم....این نیست ..
🥀 اگه چادر می پوشی و عمدا زیر ان #مانتوها با رنگ جیغ می پوشی که از دور کاملا نمایان است....رنگی که موجب جلب توجه نامحرم است ...
🥀 اگه #چادر می پوشی و ارایش می کنی ...
🥀 اگر چادر می پوشی و با #هرنامحرم بگو وبخند می کنی ( ان روایات #مزمت_شوخی با نامحرم را بخونید که نوشته اند به خاطر یک شوخی درقیامت هزار سال ....خودتان روایت راجستجو کنید..
.
🥀 اگه چادر می پوشی و #زیورالات پیدا است ...
🥀اگه چادر می پوشی و زیر ان لباس مناسب نمی پوشی و لو چند دقیقه که نامحرم می اید دم درب خونه و تمام بدن تو پیدا است به خاطر یک خرید ....
🥀 اگه چادر می پوشی و ساعت ها با #نامحرم حرف ( غیر ضروری ) می زنی و در دل می کنی..و پبش خودت می گه که من که مشکل ندارم و چادری هستم....
🥀اگه چادری هستی و با #نازوعشوه حرف می زنی و صدات کشدار است...
🥀 اگه چادری هستی و مدام #زل می زنی به تیپ های مردونه خیابان و برانداز می کنی ....
✅✅خیلی خوبه #چادری هستی ولی حالا که این #ارثیه حضرت زهرا سلام الله را پوشیدی در تمام حالات و رفتار عفاف را رعایت کن....و الگوی چادری ها باش...
🔰 ویژه هفته عفاف و حجاب
#من حجاب را دوست دارم
#عفاف
#حجاب
@montzeran
منتظران گناه نمیکنند
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۴۸ _... امشب با خون این مرتدها انتقامش رو میگیرم! تو هم امشب میتون
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۴۹
عدهای زن و کودک در حرم نشسته بودند،..
صدای نوحه✨ از سمت مردان به گوشم میرسید..
🌟و عطر خنک و خوش رایحه حرم مستم کرده بود..
که 🔥نعره بسمه پرده پریشانی ام را پاره کرد...
پرچم عزای امام صادق(ع) را با یک دست از دیوار پایین کشید..
و #بیشرمانه صدایش را بلند کرد
_جمع کنید این بساط کفر و شرک رو!
صدای مداح کمی آهسته تر شد،...
زنها همه به سمت بسمه چرخیدند..
و من متحیر مانده بودم..
که به طرف قفسه ادعیه هلم داد و #وحشیانه جیغ کشید
_شماها به جای قرآن، مفاتیح میخونید، این کتابا همه شرکه!
میفهمیدم اسم رمز عملیات را میگوید..که با آتش نگاهش دستور میداد تا مفاتیحی را #پاره کنم..
و من با این ادعیه #قدکشیده_بودم که تمام تنم میلرزید..
و زنها همه #مبهوتم شده بودند...
با قدمهایی که در زمین فرو میرفت به سمتم آمد..
و ظاهراً #من باید #قربانی این معرکه میشدم..
که مفاتیحی را در دستم #کوبید و با همان صدای زنانه #عربده کشید
_این نسخه های کفر و شرک رو بسوزونید!
دیگر صدای روضه ساکت شده بود،.. جمعیت زنان به سمتمان آمدند..
و بسمه فهمیده بود..
نمیتواند این جسد متحرک را طعمه تحریک شیعیان کند..
که در شلوغی جمعیت با قدرت به #پهلویم کوبید،..
طوریکه #ناله ام در حرم پیچید و با پهلوی دیگر به زمین خوردم...
روی فرش سبز حرم..
از درد پهلو به خودم میپیچیدم و صدای بسمه را میشنیدم که با ضجه #ظاهرسازی میکرد
_مسلمونا به دادم برسید! این کافرها خواهرم رو کشتن!
و بلافاصله صدای تیراندازی، خلوت صحن و حرم را شکست...
زیر دست و پای زنانی که به هر سو میدویدند...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
منتظران گناه نمیکنند
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدوسه تمام تنم از ترس سِر شده بود،..😨😭 مادر مصطفی دستم را محکم
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدوچهار
که تمام تنم تنم به رعشه افتاده..😰😰😭😭
و فقط خدا را صدا میزدم بلکه معجزه ای شود که هیولای تکفیری در قاب در پیدا شد و چشمانش به صورتم چسبید...
اسلحه را به سمتم گرفته و نعره میزد تا پیاده شوم..😰😰😰
و من مثل جنازهای به صندلی چسبیده بودم که دستش را به سمتم بلند کرد. با پنجه های درشتش سرشانه مانتو و شالم را با هم گرفت و با قدرت بدنم را از ماشین بیرون کشید..
که دیدم سیدحسن زیر لگد این وحشی ها روی زمین نفس نفس میزند و با همان نفس بریده چشمش دنبال #من بود.😰😰
خودش هم #شیعه بود و میدانست سوری بودنش شیعه بودنش را پنهان میکند..
و نگاهش برای من میلرزید..
مبادا زبانم سرم را به باد دهد. مادر مصطفی گوشه خیابان افتاده و فقط ناله "یاالله "جانسوزش بلند بود..✨😥
و به هر زبانی التماسشان میکرد دست سر از ما بردارند...
یکیشان به صورتم خیره👁 مانده بود و نمیدانستم در این رنگ پریده و چشمان وحشت زده چه میبیند که دیگری را صدا زد...
عکسی را روی موبایل نشانش داد و انگار شک کرده بود که سرم فریاد کشید..
_اهل کجایی؟😡👿🗣
لب و دندانم از ترس به هم میخورد...
و سیدحسن فهمیده بود چه خبر شده که از همان روی خاک صدای ضعیفش را بلند کرد
_خاله و دختر خاله ام هستن. لاله، نمیتونه حرف بزنه!
چشمانم تا صورتش دوید و او همچنان میگفت
_داشتم میبردمشون دکتر. خاله ام مریضه.
و نمیدانم چه عکسی در موبایلش میدید که دوباره مثل سگ بو کشید
_ایرانی هستی؟😡👿🗣🗣
یکی با اسلحه بالای سر سیدحسن مراقبش بود و دو نفر، تن و بدن لرزانم را به صلّابه کشیده بودند...😰😭
و من حقیقتاً از ترس...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
"
منتظران گناه نمیکنند
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدوسی_وشش قلبم از وحشت به خودش می پیچید.. و آنها از پشت هلم م
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدوسی_وهفت
پیراهن سپیدم همه از #خونش رنگ گل شده بود،..😭😭😭
کمر و گردنش از جای گلوله از هم پاشیده و با آخرین #نوری✨👣 که به نگاهش مانده بود، دنبال #من میگشت...😭😭😭
اسلحه مصطفی کنارش مانده..
و نفسش هنوز برای #ناموسش می تپید که با نگاه نگرانش روی بدنم میگشت مبادا زخمی خورده باشم...😭😭
گوشه پیشانی اش شکسته و کنار صورت و گونه اش پُر از خون شده بود...
ابوالفضل از آتش این همه زخم در آغوشش پَرپَر میزند..
و او تنها با قطرات اشک، گونه های روشن و خونی اش را میبوسید...😭🌸
دیگر خونی به رگ های برادرم نمانده بود که چشمانش خمار خیال شهادت🕊سنگین میشد..
و دوباره پلک هایش را می گشود تا صورتم را ببیند..
و با همان چشم ها مثل همیشه به رویم میخندید...😊🕊
#اعجازنجاتم مستش کرده بود..
که با لبخندی شیرین پیش چشمانم دلبری میکرد،..😍😊
صورتش به #سپیدی_ماه میزد و لب های خشکش برای حرفی میلرزید..
و آخر #نشد که پیش چشمانم مثل ساقه گلی شکست🥀🕊 و سرش روی شانه رها شد...🕊👣✨
انگار عمر چراغ چشمانم به جان برادرم بسته بود..😱😭
که شیشه اشکم شکست و ضجه میزدم😭😫 فقط یکبار دیگر نگاهم کند...
شانه های مصطفی از گریه میلرزید😭 و داغ دل من با گریه خنک نمیشد..😭
که با هر دو دستم..
پیراهن خونی ابوالفضل را گرفته بودم و تشنه چشمانش، صورتش را میبوسیدم.. و هر چه میبوسیدم عطشم بیشتر میشد که لب هایم روی صورتش ماند.. و نفسم از گریه رفت...😭😭😫😫😭😫😭😭
مصطفی تقلّا میکرد..
دستانم را از ابوالفضل جدا کند و من دل رها کردن برادرم را نداشتم...🕊😭😭😭
که هر چه..
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد