"👶👦👧وقت گذاشتن و بازی با بچه ها تلف کردن وقت نیست، #عبادته"
⏰ برای بچه ها هر چقدر وقت بزارید زیاد نیست، هر چی وقت بزارید باهاش بازی بکنید ، حرفاتونو بزنید بعداً اون وقتهایی که صرف کردین، درستش در جایی دیگه برمی گرده.
🌸 تو بازی با بچه ها یه وقت فکر نکنید وقتتون داره هدر می ره❌، خودش عبادته.
😍😍سعی کنید توی بازی هم خودتون هم بچه ها لذت ببرید اینطوری #خاطره_سازی می شه. بچه ها خاطرات خوش را در ذهنشون نگه می دارند بعد می گن من بچه بودم مامانم همه ش با من بازی می کرد.
🗣 بچه وقتی شما رو صدا می کنه اگه بگی « هان» شما عمل صالح انجام ندادی. تا همین حد بدونید که چقدر عمل صالح می تونید انجام بدین.
💕وقتی بچه می گه مامان بگید جاااااااانم قرررررربونش برم بعد بچه راه می ره بگو ان شاءالله سرباز آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بشی، بدویی، راه بری.💕
✨ببینید چقدر حرف خوب می شه زد و چقدر خوب می شه حرف زد چقدر نیت می شه داشت . چقدر القای مثبت می شه به بچه داشت. ✨
😱 از الان نگو بچه م داره اذیتم می کنه. سریع زاویه دیدتو عوض کن؛ #تغییر، #بانشاط، #حی ، #زنده...
🎈با این دید با بچه ها بازی کنید با همسرتون هم همینطور باشید
📢📢حتما بچه ها تونو #نذر کرده باشید. اگر هم تا الان نذر نکردید همین حالا نذر کنید
🍃 خودتونو بچه تونو همسرتونو حتی پدر و مادرتونو نذر کنید ما در زیارت عاشورا میخونیم بابی انت و امی...یعنی پدر و مادرم را نذر راه تو می کنم. خودم را هم همینطور.
🔔ما همه چیز را باید برای مرتبه بالاتر بخواهیم.
http://eitaa.com/joinchat/3751936000Cf84bd28534
منتظران گناه نمیکنند
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۵۷ مصطفی قدمی جلو رفت و میخواست صحنه سازی کند که با خنده سوال کرد
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۵۸
تنها یک آغوش مادرانه کم داشتم..
که آنهم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت.
با هر دو دستش شانه هایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت.
او #بی_دریغ نوازشم میکرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه میلرزیدم
که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاهچال ابوجعده رها کرد،..
خیال میکردم به آخر دنیا رسیده و حالا در #آرامش این بهشت مست #محبت این زن شده بودم.
به پشت شانه هایم دست میکشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد
_اسمت چیه دخترم؟
و دیگر #دست_خودم_نبود که #نذر زینبه در دلم شکست..و زبانم پیشدستی کرد
_زینب!
از #اعجاز امشب...
پس از سالها #نذرمادرم باورم شده و #نیتی با حضرت زینب(س) داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم
و همینجا باید به نذرم #وفا میکردم..
که در برابر چشمان نجیب مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم.
کنار حوض میان حیاط صورتم را #شست، #درآغوشش مرا تا اتاق کشاند و پرده را #کشید تا راحت باشم
و ظاهراً دختری در خانه نداشت که #بامهربانی عذر تقصیر خواست
_لباس زنونه خونه ما فقط لباسای خودمه، ببخشید اگه مثل خودت خوشگل نیس!
از کمد کنار اتاق روسری روشن و پیراهن سبز بلندی برایم آورد و به رویم خندید
_تا تو اینا رو بپوشی، شام رو میکشم!
و رفت و نمیدانست از #دردپهلو هر حرکت چه دردی برایم دارد..
که با ناله زیر لب لباسم را عوض کردم و قدم به اتاق نشیمن گذاشتم...
مصطفی پایین اتاق نشسته
بود، از خستگی سرش را به دیوار تکیه داده و تا چشمش به من افتاد کمی خودش را #جمع کرد و خواست.....
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد