eitaa logo
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
200 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
4.5هزار ویدیو
161 فایل
🍃←بِســمِ‌رَّبِ‌‌بَـقیَٖةَ‌الله→~♡ تاخودرا نسازیم و تغییر ندهیم! جامعه ساختهـ نمی شود🌿 کپی با ذکر 2 صلوات آزادهـ"📿🍁 تاسیس کاݩاݪ: 1399/8/3 جهت تبادل فقط مراجعه کنید والسلام @shahidehh گوش جاڹ^^ https://abzarek.ir/service-p/msg/1603459
مشاهده در ایتا
دانلود
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
#پارت‌‌پنجم - به به، دستت درد نکنه... عجب بويي راه انداختي. با شنيدن اين جمله، ژست هنرمندانه اي به
اونقدر خوشحال شده بود که اشک توي چشم هاش جمع شد... ديگه نميگذاشت دست به سياه و سفيد بزنم... اين رفتارهاش حرص پدرم رو در مي آورد... مدام سرش غر مي زد که تو داري اين رو لوسش مي کني. نبايد به زن رو داد... اگر رو بدي سوارت ميشه؛ اما علي گوشش بدهکار نبود. منم تا اون نبود تمام کارها رو مي کردم که وقتي برمي گرده با اون خستگي، نخواد کارهاي خونه رو بکنه. فقط بهم گفته بود از دست احدي، حتي پدرم، چيزي نخورم و دائم الوضو باشم... منم که مطيع محضش شده بودم... باورش داشتم... نه ماه گذشت... نه ماهي که براي من، تمامش شادي بود... اما با شادي تموم نشد وقتي علي خونه نبود، بچه به دنيا اومد... مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادي خبر تولد نوه اش رو بده، اما پدرم وقتي فهميد بچه دختره با عصبانيت گفت: لابد به خاطر دختر دخترزات مژدگاني هم مي خواي؟ و تلفن رو قطع کرد. مادرم پاي تلفن خشکش زده بود و زيرچشمي با چشم‌هاي پر اشک بهم نگاه مي کرد. مادرم بعد کلي دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت... بيشتر نگران علي و خانواده‌اش بود و مي خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخوردهاي اونها باشم. هنوز توي شوک بودم که ديدم علي توي در ايستاده... تا خبردار شده بود، سريع خودش رو رسونده بود خونه، چشمم که بهش افتاد گريه‌ام گرفت. نميتونستم جلوي خودم رو بگيرم. خنده روي لبش خشک شد با تعجب به من و مادرم نگاه مي کرد! چقدر گذشت؟ نميدونم، مادرم با شرمندگي سرش رو انداخت پايين – شرمنده ام علي آقا... دختره... نگاهش خيلي جدي شد. هرگز اونطوري نديده بودمش، با همون حالت رو کرد به مادرم... -حاج خانم، عذرمي خوام؛ ولي امکان داره چند لحظه ما رو تنها بذاريد؟ مادرم با ترس در حالي که زيرچشمي به من و علي نگاه مي کرد رفت بيرون... اومد سمتم و سرم رو گرفت توي بغلش، ديگه اشک نبود. با صداي بلند زدم زير گريه، بدجور دلم سوخته بود – خانم گلم... آخه چرا ناشکري مي کني؟ دختر رحمت خداست... برکت زندگيه... خدا به هر کي نظر کنه بهش دختر ميده، عزيز دل پيامبر و غيرت آسمان و زمين هم دختربود و من بلند و بلندتر گريه مي کردم با هر جمله‌اش، شدت گريه‌ام بيشتر مي شد و اصلا حواسم نبود، مادرم بيرون اتاق با شنيدن صداي من داره از ترس سکته مي کنه. بغلش کرد. در حالي که بسم الله مي گفت و صلوات مي فرستاد، پارچه قنداق رو از توي صورت بچه کنار داد... چند لحظه بهش خيره شد؛ حتي پلک نمي زد. در حالیکه لبخند شادي صورتش رو پر کرده بود، دانه‌هاي اشک از چشمش سرازير شد... – بچه اوله و اين همه زحمت کشيدي... حق خودته که اسمش رو بذاري؛ اما من مي خوام پيش دستي کنم... مکث کوتاهي کرد... زينب يعني زينت پدر... پيشونيش رو بوسيد. خوش آمدي زينب خانم و من هنوز گريه مي کردم؛ اما نه از غصه، ترس و نگراني... 🌿ـر_بانو @montzraannnn
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
#پارت‌هفتم بعد از تولد زينب و بي حرمتي اي که از طرف خانواده خودم بهم شده بود... علي همه رو بيرون ک
قلبم توي دهنم مي زد. زينب رو برداشتم و رفتم توي اتاق ولي در رو نبستم، از لاي در مراقب بودم مبادا پدرم به علي حمله کنه... آماده بودم هر لحظه با زينب از خونه بدوم بيرون و کمک بخوام... تمام بدنم يخ کرده بود و مي لرزيد... علي همونطور آروم و سر به زير، رو کرد به پدرم... -دختر شما متاهله يا مجرد؟ و پدرم همون طور خيز برمي داشت و عربده مي کشيد... – اين سوال مسخره چيه؟ به جاي اين مزخرفات جواب من رو بده. – مي دونيد قانونا و شرعا اجازه زن فقط دست شوهرشه؟ همين که اين جمله از دهنش در اومد رنگ سرخ پدرم سياه شد. – و من با همين اجازه شرعي و قانوني مصلحت زندگي مشترک مون رو سنجيدم و بهش اجازه دادم درس بخونه. کسب علم هم يکي از فريضه‌هاي اسلامه... از شدت عصبانيت، رگ پيشوني پدرم مي پريد. چشم هاش داشت از حدقه بيرون مي زد. -لابد بعدش هم مي خواي بفرستيش دانشگاه؟ مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم. نمي تونستم با چيزهايي که شنيده بودم کنار بيام. نميدونستم بايد خوشحال باشم يا ناراحت... تنها حسم شرمندگي بود. از شدت وحشت و اضطراب، خيس عرق شده بودم. چند لحظه بعد علي اومد توي اتاق... با ديدن من توي اون حالت حسابي جا خورد! سريع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روي پيشونيم. – تب که نداري... ترسيدي اين همه عرق کردي يا حالت بد شده؟ بغضم ترکيد. نمي تونستم حرف بزنم... خيلي نگران شده بود. – هانيه جان مي خواي برات آب قند بيارم؟ در حالي که اشک مثل سيل از چشمم پايين مي اومد سرم رو به علامت نه، تکان دادم – علي... – جان علي؟ – مي دونستي چادر روز خواستگاري الکي بود؟ لبخند مليحي زد... چرخيد کنارم و تکيه داد به ديوار... – پس چرا باهام ازدواج کردي و اين همه سال به روم نياوردي؟ -يه استادي داشتيم مي گفت زن و شوهر بايد جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن. من، چهل شب توي نماز شب از خدا خواستم خدا کف من و جفت من رو نصيبم کنه و چشم و دلم رو به روي بقيه ببنده... سکوت عميقي کرد. – همون جلسه اول فهميدم، به خاطر عناد و بي قيدي نيست. تو دل پاکي داشتي و داري... مهم الآنه کي هستي، چي هستي و روي اين انتخاب چقدر محکمي و الا فرداي هيچ آدمي مشخص نيست... خيلي حزب بادن با هر بادي به هر جهت... مهم براي من، تويي که چنين آدمي نبودي. راست مي گفت. من حزب باد و بادي به هر جهت نبودم اکثر دخترها بي حجاب بودن. منم يکي عين اونها؛ اما يه چيزي رو مي دونستم از اون روز، علي بود و چادر و شاهرگم... من برگشتم دبيرستان. زماني که من نبودم علي از زينب نگهداري مي کرد؛ حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه هم درس مي خوند، هم مراقب زينب بود. سر درست کردن غذا، از هم سبقت مي گرفتيم. من سعي مي کردم خودم رو زود برسونم ولي ٌعموم مواقع که مي رسيدم، خونه غذا حاضر بود. 🌻ـر_بانو @montzraannnn
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
#پارت‌چهاردهم تا روز خداحافظي، هنوز زينب باهام سرسنگين بود. تلاش‌هاي بي وقفه من و علي هم فايده اي ن
پدرم که دل چندان خوشي از علي و اون بچه ها نداشت... زينب و مريم هم که دو تا دختربچه شيطون و بازيگوش.. ديگه نمي دونستم بايد حواسم به کي و کجا باشه... مراقب پدرم و دوست هاي علي باشم... يا مراقب بچه ها که مشکلي پيش نياد... يه لحظه، ديگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زينب و مريم رو دعوا کردم. و يکي محکم زدم پشت دست مريم... نازدونه هاي علي، بار اولشون بود دعوا مي شدن... قهر کردن و رفتن توي اتاق و ديگه نیومدن بیرون... توي همين حال و هوا و عذاب وجدان بودم... هنوز نيم ساعت نگذشته بود که علي اومد... قولش قول بود... راس ساعت زنگ خونه رو زد... بچه ها با هم دويدن دم در و هنوز سلام نکرده... - بابا، بابا... مامان، مريم رو زد... علي به ندرت حرفي رو با حالت جدي مي زد؛ اما يه بار خيلي جدي ازم خواسته بود، دست روي بچه‌ها بلند نکنم... به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود. خودش هم هميشه کارش رو با صبر و زيرکي پيش مي برد، تنها اشکال اين بود که بچه ها هم اين رو فهميده بودن... اون هم جلوي مهمون‌ها و از همه بدتر، پدرم... علي با شنيدن حرف بچه‌ها، زيرچشمي نگاهي بهم انداخت! نيم خيز جلوي بچه ها نشست و با حالت جدي و کودکانه اي گفت... - جدي؟ واقعا مامان، مريم رو زد؟ بچه ها با ذوق، بالا و پايين مي پريدن و با هيجان، داستان مظلوميت خودشون ر رو تعريف مي کردن...و علي بدون توجه به مهمون ها و حتي اينکه کوچک ترين نگاهي به اونها بکنه... غرق داستان جنايي بچه ها شده بود... داستان شون که تموم شد... با همون حالت ذوق و هيجان خود بچه ها گفت... - خوب بگيد ببينم... مامان دقيقا با کدوم دستش مريم رو زد... و اونها هم مثل اينکه فتح الفتوح کرده باشن و با ذوق تمام گفتن با دست چپ... علي بي درنگ از حالت نيم خيز، بلند شد و اومد طرف من... خم شد جلوي همه دست چپم رو بوسيد و لبخند مليحي زد. - خسته نباشي خانم، من از طرف بچه‌ها از شما معذرت مي خوام... و بدون مکث، با همون خنده براي سلام و خوش‌امدگويي رفت سمت مهمون‌ها... هم من، هم مهمون‌ها خشکمون زده بود. بچه‌ها دويدن توي اتاق و تا آخر مهموني بیرون نيومدن. منم دلم مي خواست آب بشم برم توي زمين... از همه ديدني تر، قیافه پدرم بود، چشم هاش داشت از حدقه بيرون مي زد! اون روز علي با اون کارش همه رو با هم تنبيه کرد. اين، اولين و آخرين بار وروجک ها شد و اولين و آخرين بار من. اين بار که علي رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم. دلم پيش علي بود اما بايد مراقب امانتي‌هاي توي راهي علي مي شدم... هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوي احدي پايين مي رفت؟ اون روز زينب مدرسه بود و مريم طبق معمول از ديوار راست بالا مي رفت. عروسک هاش رو چيده بود توي حال و يه بساط خاله بازي اساسي راه انداخته بود... توي همين حال و هوا بودم که صداي زنگ در بلند شد و خواهر کوچيک ترم بي خبر اومد خونه‌مون... پدرم ديگه اون روزها مثل قبل سختگيري الکي نمي کرد... دوره ما، حق نداشتيم بدون اينکه يه مرد مواظبمون باشه جايي بريم. علي، روي اون هم اثر خودش رو گذاشته بود. بعد از کلي اين پا و اون پا کردن، بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصليش رو زد. مثل لبو سرخ شده بود. - هانيه... چند شب پيش توي مهموني تون، مادر علي آقا گفت اين بار که آقا اسماعيل از جبهه برگرده مي خواد دامادش کنه... جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم... به زحمت خودم رو کنترل کردم... - به کسي هم گفتي؟ يهو از جا پريد! - نه به خدا! پيش خودمم خيلي بالا و پايين کردم. دوباره نشست... نفس عميق و سنگيني کشيد. - تا همين جاش رو هم جون دادم تا گفتم... با خوشحالي پيشونيش رو بوسيدم - اتفاقا به نظر من خيلي هم به همديگه ميايد، هر کاري بتونم مي کنم... گل از گلش شکفت... لبخند محجوبانه‌اي زد و دوباره سرخ شد! توي اولين فرصت که مادر علي خونه‌مون بود، موضوع رو غير مستقيم وسط کشيدم و شروع کردم از کمالات خواهر کوچولوم تعريف کردن؛ البته انصافا بين ما چند تا خواهر از همه آرامتر، لطيفتر و با محبتتر بود! حرکاتش مثل حرکت پر توي نسيم بود. خيلي صبور و با ملاحظه بود، حقيقتا تک بود! خواستگار پروپاقرص هم خيلي داشت. ☄ـږ_بانو @montzraannnn
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
#پارت‌بیست‌و‌یکم - حدود دو ساعت بعد از رفتنت يهو پاشد نشست! حالش خوب شده بود... ديگه قدرت نگه داشت
هرچند توي اين يه سال مثل علي فقط خنديد و به روي خودش نياورد؛ اما مي دونم توي دلش غوغاست. کنار اتاق، تکيه داده بودم به ديوار و به چهره زينب نگاه مي کردم که صداي اذان بلند شد... با اولين الله اکبر از جاش پريد و رفت وضو گرفت... نماز صبح رو که خوند، دوباره ايستاد به نماز، خيلي خوشحال بود! مات و مبهوت شده بودم! نه به حال ديشبش، نه به حال صبحش... ديگه دلم طاقت نياورد... سر سفره آخر به روش آوردم، اول حاضر نبود چيزي بگه اما بالاخره مهر دهنش شکست... - ديشب بابا اومد توي خوابم، کارنامه‌ام رو برداشت و کلي تشويقم کرد... بعد هم بهم گفت زينب بابا! کارنامه‌ات رو امضا کنم؟ يا براي کارنامه عملت از حضرت زهرا امضا بگيرم؟ منم با خودم فکر کردم ديدم اين يکي رو که خودم بيست شده بودم... منم اون رو انتخاب کردم. بابا هم سرم رو بوسيد و رفت... مثل ماست وا رفته بودم! لقمه غذا توي دهنم... اشک توي چشمم؛ حتی نميتونستم پلک بزنم... بلند شد، رفت کارنامه‌اش رو آورد براش امضا کنم... قلم توي دستم ميلرزيد... توان نگهداشتنش رو هم نداشتم. اصلا نفهميدم زينب چطور بزرگ شد... علي کار خودش رو کرد. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسين و تمجيد از دهن ديگران، چيزي در نمي‌اومد... با شخصيتش، همه رو مديريت ميکرد؛ حتی برادرهاش اگر کاري داشتن يا موضوعي پيش مي اومد... قبل از من با زينب حرف مي زدن... بالاخره من بزرگش نکرده بودم. وقتي هفده سالش شد خيلي ترسيدم. ياد خودم افتادم که توي سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد. مي ترسيدم بياد سراغ زينب؛ اما ازش خبر ي نشد. ديپلمش رو با معدل بيست گرفت و توي اولين کنکور، با رتبه تک رقمي، پزشکي تهران قبول شد... توي دانشگاه هم مورد تحسين و کانون احترام بود، پايين‌ترين معدلش، بالاي هجده و نيم بود... هر جا پا ميگذاشت از زمين و زمان براش خواستگار ميومد. خواستگارهايي که حتي يکيش، حسرت تمام دخترهاي اطراف بود... مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زينب خانم نپسنديد و جواب رد داد، دخترهاي ما رو بهشون معرفي کنيد؛ اما باز هم پدرم چيزي نميگفت... اصلا باورم نمي شد! گاهي چنان پدرم رو نميشناختم که حس ميکردم مريخي‌ها عوضش کردن. زينب، مديريت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توي دست گرفته بود... سال75,76 تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شايع شده بود. همون سالها بود که توي آزمون تخصص شرکت کرد و نتيجه اش... زینب رو در کانون توجه سفارت کشورهاي مختلف قرار داد...! 💚👒ــر_بانو @montzraannnn
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
#پارت‌بیست‌و‌دوم هرچند توي اين يه سال مثل علي فقط خنديد و به روي خودش نياورد؛ اما مي دونم توي دلش
مدام براي بورسيه کردنش و خروج از ايران... پيشنهادهاي رنگارنگ به دستش مي رسيد. هر سفارت خونه براي سبقت از ديگري پيشنهاد بزرگتر و وسوسه انگيزتري ميداد؛ ولي زينب محکم ايستاد، به هيچ عنوان قصد خروج از ايران رو نداشت؛ اما خواست خدا در مسير ديگه‌اي رقم خورده بود. چيزي که هرگز گمان نميکرديم. علي اومد به خوابم... بعد از کلي حرف، سرش رو انداخت پايين... - ازت درخواستي دارم... مي دونم سخته؛ اما رضاي خدا در اين قرار گرفته! به زينب بگو سومين درخواست رو قبول کنه... تو تنها کسي هستي که ميتوني راضيش کني... با صداي زنگ ساعت از خواب پريدم... خيلي جا خورده بودم و فراموشش کردم... فکر کردم يه خواب همين طوريه، پذيرش چنين چيزي براي خودم هم خيلي سخت بود. چند شب گذشت... علي دوباره اومد؛ اما اين بار خيلي ناراحت... - هانيه جان! چرا حرفم رو جدي نگرفتي؟ به زينب بگو بايد سومين درخواست رو قبول کنه... خيلي دلم سوخت... - اگر اينقدر مهمه خودت بهش بگو، من نمي تونم. زينب بوي تو رو ميده، نمي تونم ازش دل بکنم و جدا بشم! برام سخته... با حالت عجيبي بهم نگاه کرد... - هانيه جان! باور کن مسير زينب، هزاران بار سخت تره، اگر اون دنيا شفاعت من رو مي خواي... راضي به رضاي خدا باش... گريه‌ام گرفت. ازش قول محکم گرفتم، هم براي شفاعت، هم شب اول قبرم، دوري زينب برام عين زندگي توي جهنم بود! همه اين سالها دلتنگي و سختي رو، بودن با زينب برام آسون کرده بود... حدود ساعت يازده از بيمارستان برگشت. رفتم دم در استقبالش... - سلام دختر گلم! خسته نباشي... با خنده، خودش رو انداخت توي بغلم... - ديگه از خستگي گذشته، چنان جنازه‌م پودر شده که ديگه به درد اتاق تشريح هم نمي خورم. يه ذره ديگه روم فشار بياد توي يه قوطي کنسرو هم جا ميشم... رفتم براش شربت بيارم... يهو پريد توي آشپزخونه و از پشت بغلم کرد... مامان گلم... چرا اينقدر گرفته‌ست؟ ناخودآگاه دوباره ياد علي افتادم. ياد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرين کردم... همه چيزش عين علي بود. - از کي تا حالا توي دانشگاه، واحد ذهن خواني هم پاس مي کنن؟ خنديد... - تا نگي چي شده ولت نمي کنم... بغض گلوم رو گرفت... - زينب! سومين پيشنهاد بورسيه از طرف کدوم کشوره؟ دست هاش شل و من رو ول کرد. چرخيدم سمتش... صورتش به هم ريخته بود... - چرا اينطوري شدي؟ سريع به خودش اومد. خنديد و با همون شيطنت، پارچ و ليوان رو از دستم گرفت... - اي بابا از کي تا حالا بزرگتر واسه کوچيکتر شربت مياره! شما بشين بانوي من، که من برات شربت بيارم خستگيت در بره، از صبح تا حالا زحمت کشيدي... رفت سمت گاز... - راستي اگه کاري مونده بگو انجام بدم. برنامه نهار چيه؟ بقيه‌اش با من... ديگه صد در صد مطمئن شدم يه خبري هست... هنوز نميتونست مثل پدرش با زيرکي، موضوع حرف رو عوض کنه، شايدم من خيلي پير و دنيا ديده شده بودم... - خيلي جاي بديه؟ - کجا؟ - سومين کشوري که بهت پيشنهاد بورسيه داده. - نه... شايدم... نميدونم... دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم... - توي چشم‌هاي من نگاه کن و درست جوابم رو بده، اين جواب‌هاي بريده بريده جواب من نيست... چشمهاش دو دو زد. انگار منتظر يه تکان کوچيک بود که اشکش سرازير بشه؛ اصلا نميفهميدم چه خبره... - زينب؟ چرا اينطوري شدي؟ من که... پريد وسط حرفم... دونه‌هاي درشت اشک از چشمش سرازير شد... -به اون آقاي محترمي که اومده سراغت بگو، همون حرفي که بار اول گفتم... تا برنگردي من هيچ جا نميرم. نه سوميش، نه چهارميش، نه اوليش، تا برنگردي من هيچ جا نميرم. 🌙🥀ــر_بانو @montzraannnn
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
#پارت‌بیست‌و‌سوم مدام براي بورسيه کردنش و خروج از ايران... پيشنهادهاي رنگارنگ به دستش مي رسيد. هر
اينو گفت و دستش رو از توي دستم کشيد بيرون! اون رفت توي اتاق، من کيش و مات وسط آشپزخونه... تازه مي فهميدم چرا علي گفت من تنها کسي هستم که مي تونه زينب رو به رفتن راضي کنه. اشک توي چشمهام حلقه زد! پارچ رو برداشتم و گذاشتم توي يخچال... ديگه نتونستم خودم رو کنترل کنم... - بي انصاف، خودت از پس دخترت برنيومدي! من رو انداختي جلو؟ چطور راضيش کنم وقتي خودم دلم نمي خواد بره؟ براي اذان از اتاق اومد بيرون که وضو بگيره. دنبالش راه افتادم سمت دستشويي، پشت در ايستادم تا اومد بيرون... زل زدم توي چشمهاش، با حالت ملتمسانه‌اي بهم نگاه کرد. التماس مي کرد حرفت رو نگو... چشمهام رو بستم و يه نفس عميق کشيدم... - يادته 2 سالت بود تب کردي... سرش رو انداخت پايين... منتظر جوابش نشدم. - پدرت چه شرطي گذاشت؟ هر چي من ميگم، ميگي چشم... التماس چشمهاش بيشتر شد... گريه‌اش گرفته بود... - خب پس نگو... هيچي نگو... حرفي نگو که عمل کردنش سخت باشه... پرده اشک جلوي ديدم رو گرفته بود... - برو زينب جان... حرف پدرت رو گوش کن! علي گفت بايد بري. و صورتم رو چرخوندم... قطرات اشک از چشمم فرو ريخت. نميخواستم زينب اشکم رو ببينه... تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طريق سفارت انجام داد... براش يه خونه مبله گرفتن؛ حتی گفتن اگر راضي نبوديد بگيد براتون عوضش مي کنيم. هزينه زندگي و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود... پاي پرواز به زحمت جلوي خودم رو گرفتم، نمي خواستم دلش بلرزه، با بلند شدن پرواز اشکهاي من بي‌وقفه سرازير شد. تمام چادر و مقنعه‌ام خيس شده بود... بچه ها، حريف آرام کردن من نمي شدن. نماينده دانشگاه براي استقبالم به فرودگاه اومد، وقتي چشمش بهم افتاد، تحير و تعجب نگاهش رو پر کرد. چند لحظه موند! نميدونست چطور بايد باهام برخورد کنه... سوار ماشين که شديم اين تحير رو به زبان آورد... - شما اولين دانشجوي جهان سومي بوديد که دانشگاه براي به دست آوردن شما اينقدر زحمت کشيد... زيرچشمي نيم نگاهي بهم انداخت... - و اولين دانشجويي که از طرف دانشگاه ما با چنين حجابي وارد خاک انگلستان شده... نميدونستم بايد اين حرف رو پاي افتخار و تمجيد بگذارم! يا از شنيدن کلمه اولين دانشجوي مسلمان محجبه، شرمنده باشم که بقيه اينطوري نيومدن؛ ولي يه چيزي رو ميدونستم، به شدت از شنيدن کلمه جهان سوم عصباني بودم. هزار تا جواب مودبانه در جواب اين اهانتش توي نظرم مي چرخيد؛ اما سکوت کردم. بايد پيش از هر حرفي همه چيز رو ميسنجيدم و من هيچي در مورد اون شخص نميدونستم... من رو به خونه‌اي که گرفته بودن برد. يه خونه دوبلکس، بزرگ و دلباز با يه باغچه کوچيک جلوي در و حياط پشتي. ترکيبي از سبک مدرن و معماري خانه‌هاي سنتي انگليسي... تمام وسايلش شيک و مرتب... فضاي دانشگاه و تمام شرايط هم عالي بود. همه چيز رو طوري مرتب کرده بودن که هرگز؛ حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه؛ اما به شدت اشتباه مي کردن! هنوز نيومده دلم براي ايران تنگ شده بود. براي مادرم، خواهر و برادرهام، من تا همون جا رو هم فقط به حرمت حرف پدرم اومده بودم. قبل از رفتن، توي فرودگاه از مادرم قول گرفتم هر خبري از بابا شد بلافاصله بهم خبر بده. خودم اينجا بودم دلم جا مونده بود، با يه علامت سوال بزرگ... - بابا... چرا من رو فرستادي اينجا؟! دوره تخصصي زبان تموم شد و آغاز دوره تحصيل و کار در بيمارستان بود. اگر دقت مي کردي مشخص بود به همه سفارش کرده بودن تا هواي من رو داشته باشن، تا حدي که نماينده دانشگاه، شخصا يه دانشجوي تازه وارد رو به رئيس بيمارستان و رئيس تيم جراحي عمومي معرفي کرد. جالبترين بخش، ريز اطلاعات شخصي من بود... همه چيز، حتي علاقه رنگي من! اين همه تطبيق شرايط و محيط با سليقه و روحيات من غيرقابل باور و فراتر از تصادف و شانس بود. از چينش و انتخاب وسائل منزل تا ترکيب رنگي محيط و گاهي ترس کوچيکي دلم رو پر مي کرد! 🙃🕶ــر_بانو @montzraannnn
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
#پارت‌بیست‌و‌چهارم اينو گفت و دستش رو از توي دستم کشيد بيرون! اون رفت توي اتاق، من کيش و مات وسط آ
حالا اطلاعات علمي و سابقه کاري... چيزي بود که با خبر بودنش جاي تعجب زيادي نداشت، هر چي جلوتر ميرفتم حدس هام از شک به يقين نزديکتر ميشد؛ فقط يه چيز از ذهنم مي گذشت... - چرا بابا؟ چرا؟ توي دانشگاه و بخش، مرتب از سوي اساتيد و دانشجوها تشويق مي شدم و همچنان با قدرت پيش مي رفتم و براي کسب علم و تجربه تلاش مي کردم. بالاخره زمان حضور رسمي من، در اولين عمل فرارسيد... اون هم کنار يکي از بهترين جراح‌هاي بيمارستان. همه چيز فوق العاده به نظر مي رسيد... تا اينکه وارد رختکن اتاق عمل شدم... رختکن جدا بود؛ اما آستين لباس کوتاه بود، يقه هفت ورودي اتاق عمل هم براي شستن دستها و پوشيدن لباس اصلي يکي. چند لحظه توي ورودي ايستادم و به سالن و راهروهاي داخلي که در اتاق‌هاي عمل بهش باز مي شد نگاه کردم... حتي پرستار اتاق عمل و شخصي که لباس رو تن پزشک مي کرد، مرد بود... برگشتم داخل و نشستم روي صندلي رختکن... حضور شيطان و نزديک شدنش رو بهم حس مي کردم... - اونها که مسلمان نيستن. تو يه پزشکي، اين حرفها و فکرها چيه؟ براي چي ترديد کردي؟ حالا مگه چه اتفاقي ميافته! اگر بد بود که پدرت، تو رو به اينجا نمي فرستاد خواست خدا اين بوده که بياي اينجا... اگر خدا نمي خواست شرايط رو طور ديگه‌اي ترتيب ميداد، خدا که ميدونست تو يه پزشکي؛ ولي اگر الان نري توي اتاق عمل ميدوني چي ميشه؟ چه عواقبي در برداره؟ اين موقعيتی رو که پدر شهيدت برات مهيا کرده، سر يه چيز بي ارزش از دست نده. شيطان با همه قوا بهم حمله کرده بود. حس مي کردم دارم زير فشارش له ميشم! سرم رو پايين انداختم و صورتم رو گرفتم توی دستم... - بابا! تو يه مسلمان شهيد دختر مسلمان محجبه ات رو... من رو کجا فرستادي؟ آتش جنگ عظيمي که در وجودم شکل گرفته بود وحشتناک شعله مي کشيد. چشم هام رو بستم... - خدايا! توکل به خودت! يازهرا دستم رو بگير... از جا بلند شدم و رفتم بيرون. از تلفن بيرون اتاق عمل تماس گرفتم... پرستار از داخل گوشي رو برداشت... از جراح اصلي عذرخواهي کردم و گفتم شرايط براي ورود يه خانم مسلمان به اتاق عمل، مناسب نيست و... از ديد همه، اين يه حرکت مسخره و احمقانه بود؛ اما من آدمي نبودم که حتي براي يه هدف درست از راه غلط جلو برم؛ حتی اگر تمام دنيا در برابرم صف بکشن. مهم نبود به چه قيمتي... چيزهاي باارزش تري در قلب من وجود داشت. ماجرا بدجور بالا گرفته بود. همه چيز به بدترين شکل ممکن دست به دست هم داد تا من رو خرد و له کنه. دانشجوها سرزنشم مي کردن که يه موقعيت عالي رو از دست داده بودم، اساتيد و ارشدها نرفتن من رو يه اهانت به خودشون تلقي کردن و هر چه قدر توضيح ميدادم فايده‌اي نداشت. نميدونم نمي فهميدن يا نمي خواستن متوجه بشن... دانشگاه و بيمارستان هر دو من رو تحت فشار دادن که اينجا، جاي اين مسخره بازيها و تفکرات احمقانه نيست و بايد با شرايط کنار بيام و اونها رو قبول کنم. 🌿☺️ـــر_بانو @montzraannnn
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
#پارت‌بیست‌و‌پنجم حالا اطلاعات علمي و سابقه کاري... چيزي بود که با خبر بودنش جاي تعجب زيادي نداشت،
هر چقدر هم راهکار براي حل اين مشکل ارائه مي کردم فايده اي نداشت. چند هفته توي اين شرايط گير افتادم... شرايط سخت و وحشتناکي که هر ثانيه‌اش حس زندگي وسط جهنم رو داشت. وقتي برمي گشتم خونه تازه جنگ ديگه‌اي شروع مي شد. مثل مرده‌ها روي تخت مي افتادم؛ حتی حس اينکه انگشتم رو هم تکان بدم نداشتم. تمام فشارها و درگيري ها با من وارد خونه مي شد و بدتر از همه شيطان کوچک ترين لحظه اي رهام نمي کرد. در دو جبهه مي جنگيدم... درد و فشار عميقي تمام وجودم رو پر مي کرد! نبرد بر سر ايمانم و حفظ اون سخت تر و وحشتناک بود. يک لحظه غفلت يا اشتباه، ثمره و زحمت تمام اين سالها رو ازم مي گرفت. دنيا هم با تمام جلوه اش جلوي چشمم بالا و پايين مي رفت. مي سوختم و با چنگ و دندان، تا آخرين لحظه از ايمانم دفاع مي کردم... حدود ساعت 2 باهام تماس گرفتن و گفتن سريع خودم رو به جلسه برسونم... پشت در ايستادم. چند لحظه چشمهام رو بستم. بسم الله الرحمن الرحيم... خدايا به فضل و اميد تو... در رو باز کردم و رفتم تو... گوش تا گوش، کل سالن کنفرانس پر از آدم بود. جلسه دانشگاه و بيمارستان براي بررسي نهايي شرايط، رئيس تيم جراحي عمومي هم حضور داشت. پشت سر هم حرف مي زدن... يکي تندتر، يکي نرم تر، يکي فشار وارد مي کرد، يکي چراغ سبز نشون مي داد. همه شون با هم بهم حمله کرده بودن و هر کدوم، لشکري از شياطين به کمکش اومده بود وسوسه و فشار پشت وسوسه و فشار و هر لحظه شديدتر از قبل... پليس خوب و بد شده بودن و همه با يه هدف... يا بايد از اينجا بري يا بايد شرايط رو بپذیری من ساکت بودم؛ اما حس مي کردم به اندازه يه دونده ماراتن، تمام انرژيم رو از دست دادم... به پشتي صندلي تکيه دادم. - زينب! اين کربلاي توئه چي کار مي کني؟ کربلائی ميشي يا تسليم؟ چشم هام رو بستم. بي خيال جلسه و تمام آدم هاي اونجا... - خدايا! به اين بنده کوچيکت کمک کن. نذار جاي حق و باطل توي نظرم عوض بشه، نذار حق در چشم من، باطل و باطل در نظرم حق جلوه کنه. خدايا راضي‌ام به رضاي تو! با ديدن من توي اون حالت با اون چشم‌هاي بسته و غرق فکر همه شون ساکت شدن. سکوت کل سالن رو پر کرد. خدايا! به اميد تو، بسم الله الرحمن الرحيم... و خيلي آروم و شمرده شروع به صحبت کردم... - اين همه امکانات بهم داديد که دلم رو ببريد و اون رو مسخ کنيد... حالا هم بهم مي گيد يا بايد شرايط شما رو بپذيرم يا بايد برم... امروز آستين و قد لباسم کوتاه ميشه و يقه هفت، تنم مي کنيد، فردا مي گيد پوشيدن لباس تنگ و يقه باز چه اشکالي داره؟ چند روز بعد هم لابد مي خوايد حجاب سرم رو هم بردارم؟! چشم هام رو باز کردم... - هميشه همه چيز با رفتن روي اون پله اول شروع ميشه. سکوت عميقي کل سالن رو پر کرده بود. چند لحظه مکث کردم... - يادم نمياد براي اومدن به انگلستان و پذيرشم در اينجا به پاي کسي افتاده باشم و التماس کرده باشم! شما از روز اول ديديد من يه دختر مسلمان و محجبه ام و شما چنين آدمي رو دعوت کرديد... حالا هم اين مشکل شماست نه من، اگر نمي تونيد اين مشکل رو حل کنيد کسي که بايد تحت فشار و توبيخ قرار بگيره من نيستم. و از جا بلند شدم. همه خشک شون زده بود! يه عده مبهوت، يه عده عصباني! فقط اون وسط رئيس تيم جراحي عمومي خنده‌اش گرفته بود. به ساعتم نگاه کردم... - اين جلسه خيلي طولاني شده. حدودا نيم ساعت ديگه هم اذان ظهره، هر وقت به نتيجه رسيديد لطفا بهم خبر بديد؛ با کمال ميل برمي گردم ايران... نماينده دانشگاه، خيلي محکم صدام کرد... - دکتر حسيني واقعا علي رغم تمام اين امکانات که در اختيارتون قرار داديم با برگشت به ايران مشکلي نداريد و حاضريد از همه چيز صرف نظر کنيد؟ - اين چيزي بود که شما بايد همون روز اول بهش فکر مي کرديد. جمله اش تا تموم شد جوابش رو دادم... مي ترسيدم با کوچک ترين مکثي دوباره شيطان با همه فشارها و وسوسه‌هاش بهم حمله کنه. اين رو گفتم و از در سالن رفتم بيرون و در رو بستم. پاهام حس نداشت، از شدت فشار تپش قلبم رو توي شقيقه هام حس مي کردم. وضو گرفتم و ايستادم به نماز، با يه وجود خسته و شکسته! اصلا نمي فهميدم چرا پدرم اين همه راه، من رو فرستاد اينجا... خيلي چيزها ياد گرفته بودم؛ اما اگر مجبور مي شدم توي ايران، همه چيز رو از اول شروع کنم مثل اين بود که تمام اين مدت رو ريخته باشم دور. 😊🌹ــــر_بانو @montzraannnn
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
#پارت‌بیست‌و‌ششم هر چقدر هم راهکار براي حل اين مشکل ارائه مي کردم فايده اي نداشت. چند هفته توي اين
توي حال و هواي خودم بودم که پرستار صدام کرد: - دکتر حسيني لطفا تشريف ببريد اتاق رئيس تيم جراحي عمومي... در زدم و وارد شدم. با ديدن من، لبخند معناداري زد! از پشت ميز بلند شد و روي مبل جلويي نشست . - شما با وجود سن تون واقعا شخصيت خاصي داريد. - مطمئنا توي جلسه در مورد شخصيت من صحبت نمي کرديد. خنده‌اش گرفت - دانشگاه همچنان هزينه تحصيل شما رو پرداخت مي کنه؛ اما کمک هزينه هاي زندگي تون کم ميشه و خوب بالطبع، بايد اون خونه رو هم به دانشگاه تحويل بديد. ناخودآگاه خنده ام گرفت... - اول با نشون دادن در باغ سبز، من رو تا اينجا آورديد، تحويلم گرفتيد؛ اما حالا که حاضر نيستم به درخواست زور و اشتباه تون جواب مثبت بدم. هم نمي خوايد من رو از دست بديد و هم با سخت کردن شرايط، من رو تحت فشار قرار مي ديد تا راضي به انجام خواسته تون بشم... چند لحظه مکث کردم - لطف کنيد از طرف من به رياست دانشگاه بگيد برعکس اينکه توي دنيا، انگليسي ها به زيرک بودن شهرت دارن، اصلا دزدهاي زرنگي نيستن. اين رو گفتم و از جا بلند شدم... با صداي بلند خنديد - دزد؟ از نظر شما رئيس دانشگاه دزده؟ - کسي که با فريفتن يه نفر، اون رو از ملتش جدا مي کنه، چه اسمي ميشه روش گذاشت؟ هر چند توي نگهداشتن چندان مهارت ندارن... بهشون بگيد، هيچ کدوم از اين شروط رو قبول نمي کنم. از جاش بلند شد... - تا الان با شخصي به استقامت شما برخورد نداشتن،. هر چند فکر نمي کنم کسي، شما رو براي اومدن به اينجا مجبور کرده باشه. نفس عميقي کشيدم... - چرا، من به اجبار اومدم... به اجبار پدرم. و از اتاق خارج شدم... برگشتم خونه، خسته تر از هميشه، دل تنگ مادر و خانواده، دل شکسته از شرايط و فشارها، از ترس اينکه مادرم بفهمه اين مدت چقدر بهم سخت گذشته هر بار با يه بهانه‌اي تماسها رو رد مي کردم. سعي مي کردم بهانه هام دروغ نباشه؛ اما بعد باز هم عذاب وجدان مي گرفتم به خاطر بهانه آوردن ها از خدا خجالت مي کشيدم... از طرفي هم، نمي خواستم مادرم نگران بشه... حس غذا درست کردن يا خوردنش رو هم نداشتم... رفتم بالا توي اتاق و روي تخت ولو شدم... - بابا... مي دوني که من از تلاش کردن و مسير سخت نمي ترسم... اما... من، يه نفره و تنها... بي يار و ياور وسط اين همه مکر و حيله و فشار... مي ترسم از پس اين همه آزمون سخت برنيام... کمکم کن تا آخرين لحظه زندگيم... توي مسير حق باشم... بين حق و باطل دو دل و سرگردان نشم... همون طور که دراز کشيده بودم... با پدرم حرف مي زدم و بي اختيار، قطرات اشک از چشمم سرازير مي شد... درخواست تحويل مدارکم رو به دانشگاه دادم... باورشون نمي شد مي خوام برگردم ايران... هر چند، حق داشتن... نمي تونم بگم وسوسه شيطان و اون دنياي فوق العاده اي که برام ترتيب داده بودن... گاهي اوقات، ازم دلبري نمي کرد... اونقدر قوي که ته دلم مي لرزيد... زنگ زدم ايران و به زبان بي زباني به مادرم گفتم مي خوام برگردم... اول که فکر کرد براي ديدار ميام... خيلي خوشحال شد... اما وقتي فهميد براي هميشه است... حالت صداش تغيير کرد... توضيح برام سخت بود... - چرا مادر؟ اتفاقي افتاده؟ - اتفاق که نميشه گفت... اما شرايط براي من مناسب نيست... منم تصميم گرفتم برگردم... خدا براي من، شيرين تر از خرماست... 🕊🌸ـــر_بانو @montzraannnnn
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
#پارت‌بیست‌و‌هفتم توي حال و هواي خودم بودم که پرستار صدام کرد: - دکتر حسيني لطفا تشريف ببريد اتاق ر
اما علي که گفت... پريدم وسط حرفش... بغض گلوم رو گرفت... - من نمي دونم چرا بابا گفت بيام... فقط مي دونم اين مدت امتحان هاي خيلي سختي رو پس دادم... بارها نزديک بود کل ايمانم رو به باد بدم... گريه ام گرفت... مامان نمي دوني چي کشيدم... من، تک و تنها... له شدم... توي اون لحظات به حدي حالم خراب بود که فراموش کردم... دارم با دل يه مادر که دور از بچه اش، اون سر دنياست... چه مي کنم و چه افکار دردآوري رو توي ذهنش وارد مي کنم... چند ساعت بعد، خيلي از خودم خجالت کشيدم... - چطور تونستي بگي تک و تنها... اگر کمک خدا نبود الان چي از ايمانت مونده بود؟ فکر کردي هنر کردي زينب خانم؟ غرق در افکار مختلف... داشتم وسايلم رو مي بستم که تلفن زنگ زد... دکتر دايسون... رئيس تيم جراحي عمومي بود... خودش شخصا تماس گرفته بود تا بگه... دانشگاه با تمام شرايط و درخواست هاي من موافقت کرده... براي چند لحظه حس پيروزي عجيبي بهم دست داد؛ اما يه چيزي ته دلم مي گفت انقدر خوشحال نباش همه چيز به اين راحتي تموم نميشه و حق، با حس دوم بود. برعکس قبل و برعکس بقيه دانشجوها شيفتهاي من، از همه طولاني تر شد، نه تنها طولاني، پشت سر هم و فشرده. فشار درس و کار به شدت شديد شده بود! گاهي اونقدر روي پاهام مي ايستادم که ديگه حس شون نمي کردم. از ترس واريس، اونها رو محکم مي بستم... به حدي خسته مي شدم که نشسته خوابم مي برد. سخت‌تر از همه، رمضان از راه رسيد؛ حتی يه بار، کل فاصله افطار تا سحر رو توي اتاق عمل بودم. عمل پشت عمل... انگار زمين و آسمان، دست به دست هم داده بود تا من رو به زانو در بياره؛ اما مبارزه و سرسختي توي ژن و خون من بود. از روز قبل، فقط دو ساعت خوابيده بودم. کل شب بيدار... از شدت خستگي خوابم نمي برد. بعدازظهر بود و هوا، ملایم و خنک... رفتم توي حياط... هواي خنک، کمي حالم رو بهتر کرد. توي حال خودم بودم که يهو دکتر دايسون از پشت سر، صدام کرد و با لبخند بهم سلام کرد. - امشب هم شيفت هستيد؟ - بله - واقعا هواي دلپذيري شده! با لبخند، بله ديگه‌اي گفتم و ته دلم التماس مي کردم به جاي گفتن اين حرف ها، زودتر بره. بيش از اندازه خسته بودم و اصلا حس صحبت کردن نداشتم، اون هم سر چنين موضوعاتي... به نشانه ادب، سرم رو خم کردم، اومدم برم که دوباره صدام کرد. - خانم حسيني من به شما علاقه‌مند شدم و اگر از نظر شما اشکالي نداشته باشه مي خواستم بيشتر باهاتون آشنا بشم... براي چند لحظه واقعا بريدم... - خدايا، بهم رحم کن... حالا جوابش رو چي بدم؟ توي اين دو سال، دکتر دايسون جزء معدود افرادي بود که توي اون شرايط سخت ازم حمايت مي کرد. از طرفي هم، ارشد من و رئيس تيم جراحي عمومي بيمارستان بود و پاسخم، ميتونست من رو در بدترين شرايط قابل تصور قرار بده. - دکتر حسيني... مطمئن باشيد پيشنهاد من و پاسخ شما کوچکترين ارتباطي به مسائل کاري نخواهد داشت. پيشنهادم صرفا به عنوان يک َمرده، نه رئيس تيم جراحي... چند لحظه مکث کردم تا ذهنم کمي آروم تر بشه... - دکتر دايسون من براي شما به عنوان يه جراح حاذق و رئيس تيم جراحی احترام زيادي قائلم. علي الخصوص که بيان کرديد اين پيشنهاد، خارج از مسائل و روابط کاريه؛ اما اين رو در نظر داشته باشيد که من يه مسلمانم و روابطي که اينجا وجود داره بين ما تعريفي نداره، اينجا ممکنه دو نفر با هم دوست بشن و سال ها زير يه سقف زندگي کنن؛ حتی بچه دار بشن و اين رفتارها هم طبيعي باشه ولي بين مردم من، نه... ما براي خانواده حرمت قائليم و نسبت بهم احساس مسئوليت مي کنيم. با کمال احترامي که براي شما قائلم پاسخ من منفيه. اين رو گفتم و سريع از اونجا دور شدم، در حالي که ته دلم از صميم قلب به خدا التماس مي کردم يه بلاي جديد سرم نياد. روزهاي اولي که درخواستش رو رد کرده بودم دلخوريش از من واضح بود... سعي مي کرد رفتارش رو کنترل کنه و عادي به نظر برسه، مشخص بود تلاش مي کنه باهام مواجه نشه، توي جلسات تيم جراحي هم، نگاهش از روي من مي پريد و من رو خطاب قرار نمي داد؛ اما همين باعث شد، احترام بيشتري براش قائل بشم. حقيقتا کار و زندگي شخصيش از هم جدا بود. 🌻💞ــر_بانو @montzraannnnn