eitaa logo
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
187 دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
4.6هزار ویدیو
162 فایل
🍃←بِســمِ‌رَّبِ‌‌بَـقیَٖةَ‌الله→~♡ تاخودرا نسازیم و تغییر ندهیم! جامعه ساختهـ نمی شود🌿 کپی با ذکر 2 صلوات آزادهـ"📿🍁 تاسیس کاݩاݪ: 1399/8/3 جهت تبادل فقط مراجعه کنید والسلام @shahidehh گوش جاڹ^^ https://abzarek.ir/service-p/msg/1603459
مشاهده در ایتا
دانلود
『°•.≼🌼≽.•°』 سمت چپِ صورتش پُر از ترکش بود از بالا سر دور زدم و به سمتِ راست رفتم چشم‌هایِ نیمه‌بازش را که دیدم خندیدم و گفتم: حمید! شوخی بسه پاشو دیگه به‌ خدا نصف عمر شدم حس می‌کردم دارد با من شوخی‌ می‌کند یا شاید هم خواب رفته..:) ٵللِّھُمَ؏َـجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَࢪج°•🌱📿•° --------------------------------------------------- @sirehshahidan
°/ \‌° . . دیـپـلمم را تـازه گرفته بودم که آمدند خواستگاری💐 شـرط ها و معیـارهایمان را گفـتیم اما هـر کدام با یک محور اصلے☝️🏻 شرط اصلی من ، ماندنش در بود✌️🏻 آن هـم نه بصورت مقطعی!😐 او هـم شرط کرد که باید به حضرت امام(ره) اعتقاد داشته باشے 😇 و مطیع بـے چون و چرای باشے😇 البته این از شرط های خود من هم بود💚😍 ✉️|°•@sirehshahidan
°/ \‌° . . دیـپـلمم را تـازه گرفته بودم که آمدند خواستگاری💐 شـرط ها و معیـارهایمان را گفـتیم اما هـر کدام با یک محور اصلے☝️🏻 شرط اصلی من ، ماندنش در بود✌️🏻 آن هـم نه بصورت مقطعی!😐 او هـم شرط کرد که باید به حضرت امام(ره) اعتقاد داشته باشے 😇 و مطیع بـے چون و چرای باشے😇 البته این از شرط های خود من هم بود💚😍 ✉️|°•@sirehshahidan
•😍• ڪت و شلوار دامادۍاش را تمیز و نو در ڪمد نگہ داشتہ بود😇 بہ بچہ‌هاۍ سپاه مےگفت: «براۍ اینڪہ اسراف نشود، هر ڪدام از شما خواستید داماد شوید، از ڪت و شلوار من استفاده ڪنید. این لباس ارثیہ‌ۍ من براۍ شماست.»😇 پس از ازدواج ما، ڪت و شلوار دامادۍ محمد حسن، وقف بچہ‌هاۍ سپاه شده بود و دست بہ دست مےچرخید😅😊 هر ڪدام از دوستانش ڪہ مےخواستند داماد شوند، براۍ مراسم دامادۍشان، همان ڪت و شلوار را مےپوشیدند.😅 جالب‌تر آنڪہ، هر ڪسے هم آن ڪت و شلوار را مےپوشید؛ بہ مےرسید!😢💚 °/🕊\° من خود بہ چشم خویشتن دیدم ڪہ جانم مےرود😭 @sirehshahidan •`°
°• 🌾♥️| روزهاے‌اول‌ازدواج‌یہ‌روز‌دستمو‌گرفت‌و گفت: "خانوم . .🌸 . ! بیا‌پیشم‌بشین‌ڪارت‌دارم . . ." گفتم "بفرما‌آقاے‌گلم‌من‌سراپا‌گوشم‌ . ."❤️ گفت "ببین‌خانومے . . همین‌اول‌بہت‌گفتہ‌باشمااا . . ڪار‌خونہ‌رو‌تقسیم‌مےڪنیم☺️ هر‌وقت‌نیاز‌بہ‌ڪمڪ‌داشتے‌باید‌بہم‌بگے . . گفتم‌آخہ‌شما‌از‌سر‌ڪار‌برمیگرے‌خستہ میشے گفت‌"حرف‌نباشہ🤫 ! حرف‌آخر‌با‌منہ اونم‌هر‌چے‌تو‌بگے من‌باید‌بگم‌چشم😅🤣 . ! واقعاً‌هم‌بہ‌قولش‌عمل‌ڪرد‌از‌سرڪار‌ڪہ برمیگشت‌با‌وجود‌خستڰے‌شروع‌مےڪرد ڪمڪ‌ڪردن😇 مہمون‌ڪہ‌میومد‌بہم‌میگفت "شما‌بشین‌خانوم . ! من‌از‌مہمون‌ پذیرایے‌مےڪنم . .😉" فامیلا‌ڪہ‌ميومدن‌خونمون‌بہم‌مےگفتن "خوش‌بہ‌حالت‌طاهرھ‌خانوم آقا‌مهدے ، واقعاً‌یہ‌مرد‌واقعیہ😍 منم‌تو‌دلم‌صدها‌بار‌خدا‌رو‌شڪر مےڪردم ..😌😇! واسہ‌زندگے‌اومدھ‌بودیم‌تہران با‌وجود‌اینڪہ‌از‌سختیاش‌برام‌گفتہ‌بود ولے‌با‌حضورش‌طعم‌تلخ‌غربت‌واسم شیرین‌بود ( : سر‌ڪار‌ڪہ‌مےرفت دلتنگ‌میشدم😢 وقتے‌برمیگشت، با‌وجود‌خستگے‌مےگفت ! "نبینم‌خانوم‌من . دلش‌گرفتہ‌باشہ‌هااا☺️ پاشو‌حاضر‌شو‌بریم‌بیرون😇 مےرفتیم‌و‌یہ‌حال‌و‌هوایے‌عوض مےڪردیم ! اونقدر‌شوخے‌و‌بگو‌و‌بخند‌راهـ‌ مےنداخت . ڪہ‌همہ‌اون‌ساعتایےڪہ‌ڪنارم‌نبود‌و‌هم جبران‌مےڪرد🤗 ! و‌من‌بیشتر‌عاشقش‌میشدم❤️ و البتہ‌وابستہ‌تر‌از‌قبل . . ♥️ . 🌱 . .
°\💕/° °/ \‌° . . چهـل شب با هـم عاشورا خوندیم .😇 گاهـے مےرفتیم بالای پشت بوم می خوندیم . دراز می کشید و سرش رو میذاشت روی پام و من صد تا لعن و صد تا سلام رو میگفتم😊 انگشتامو می بوسید و تشکر مےکرد😍 همه ی حواسـم به منوچهر بود😌 نمیتونستم خودم رو ببینم و خدا رو . همه رو واسطه می کردم که اون بیشتر بمونه😔 اون توے دنیای خودش بود و من توی این دنیا با منوچهر😞 برام مثل روز روشن بود که منوچهر دم از رفتن میزنه ، همین موقع هاست....😭 کناره گیر شده بود و کم حرف😓💔 . . °/🕊\° بازآۍ دلبرا کھ دلم بۍقرار توست👇🏻 °\💕/ @sirehshahidan
💐🌼🌺🌴🌺🌼💐 اولین بار برای صحبت کردن زمان خواستگاری و آخرین بار هم برای صحبت کردن قبل از اعزام به سوریه به گلزار شهدای قصر فیروزه تهران محل رفتیم. محل دلداگے ما همین امامزاده بود با نسبت فامیلے داشتیم پسر عموم بودن که ۲۹ دی ماه سال ۱۳۹۴ پیشنهاد ازدواج دادند و ماهم روی پیشنهادشون فکر کردیم. اصلا انتظار نداشتم تو این سن ازدواج کنم ولے وقتی به خواستگاریم اومدن، متعجب شدم اما خصوصیاتے که تو ذهن من بود، همه اون رو داشت و مهمترین شرطم این بود که همسر آینده ام تهران باشه که اینطور بود. تو روز خواستگاری به زندگے ساده و کالای ایرانے خیلی تاکید داشت ما ۲۸ بهمن ماه سال ۱۳۹۴ صیغه محرمیت رو خوندیم و قرار بود تابستون عقد کنیم من خیلے مخالف رفتن به بودم و اصلا اجازه ندادم که بره! ولے با حرف هاش منو راضی کرد... روزی که مےخواست به بره من مدرسه بودم و از روزهای قبل هم امتحان داشتم ، نتونستیم زیاد باهم صحبت کنیم و فقط برام یه نامه برایم نوشته بود وقتی اونو خوندم خیلے مضطرب شدم ، چون نوشته هاش طوری بود که مشخص می شد آخرین نوشته هاشه خیلی عارفانه نوشته بود نوشته بود رفتم تا وابسته نشوم ، چون مےترسید به عشق دنیویش زیاد وابسته بشه و نتونه دل بکنه و فراموش کنه که در اون طرف مرزها چه اتفاقاتی دارد میافته! در تلگرام هم با هم در ارتباط بودیم وقتے یک هفته گذشته بود ، تو تلگرام بهم گفت: "یک هفته به اندازه یک ماه برایم گذشت" راوی : 『🌸💫 🥀شادی روح شهدا صلوات🥀 🌷